#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_سوم ... :)
یک نگاهم به ساعت بود⌚️، یک نگاهم به متن سوال 📖
عادت داشتم زمان بگیرم⏱ و تست بزنم ✔️
همین باعث شده بود استرس داشته باشم،😫
به حدی که دستم عرق کرده بود.😥
همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم😐
چند ماه بیشتر وقت نداشتم. 😰
چسبیده بودم به کتاب 📖و تست زدن ✔️و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم.📚
حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر میکردم.😢
نصف حواسم پیش مهمان ها بود😥 و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم.📃
عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند.🏠
آخرین تست را که زدم✔️ درصد گرفتم. هفتاد درصد جواب درست.
با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم. 🙂
در همین حال و احوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن پرید 🏃🏻♀وسط اتاق و با هیجان، درحالی که در را به ارامی پشت سرش می بست، گفت:🗣
(فرزانه! خبر جدید 📰!).
من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم 👀و سعی کردم از حرفای نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.🧐
گفتم:(چی شده فاطمه؟🤔).
با نگاه شیطنت😈 آمیزی گفت:🗣
(خبر 📰به این 🛑 مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!🙃).
می دانستم که طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. 😉
خودم را بی تفاوت نشان دادم 😌و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم 🗣:
(نمیخواد اصلا چیزی بگی😏، میخوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!)
آبجی گفت:🗣
(ای بابا! همش شد درس و کنکور😒. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره😅! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.😁)
توقعش را نداشتم،😳😐
مخصوصادر چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم😕
و چقدر این موضوع برایم مهم است.😨
#شهید_سیاهکالی_مرادی
#مدافع_حرم
#کپی_رمان_پیگرد_الهی_دارد ... 🙃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
●•🦋ʝσiŋ↯↷
@dokhtarane_seyed_ali