eitaa logo
—••[ دُختَرانِ سِیّد عَلی ]••—
628 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
619 ویدیو
200 فایل
﷽ [🎐]فرمانده‌گࢪدان↶ @NargeS_Sadat9 [🎐]تعاون‌گࢪدان↶ @Fghsinwins [🗂]شَرایِط‌کپے+‌تبادل⇩ @boajdh [🗳]صندوقچھ‌ی‌حرفاۍناشناستون :)🌸‌‌⇩ https://eitaa.com/joinchat/250019911C7a8f6f4e44
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊♥️🕊 ... :) یک نگاهم به ساعت بود⌚️، یک نگاهم به متن سوال 📖 عادت داشتم زمان بگیرم⏱ و تست بزنم ✔️ همین باعث شده بود استرس داشته باشم،😫 به‌ حدی که دستم عرق کرده بود.😥 همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم😐 چند ماه بیشتر وقت نداشتم. 😰 چسبیده بودم به کتاب 📖و تست زدن ✔️و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم.📚 حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر میکردم.😢 نصف حواسم پیش مهمان ها بود😥 و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم.📃 عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند.🏠 آخرین تست را که زدم✔️ درصد گرفتم. هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم. 🙂 در همین حال و احوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن پرید 🏃🏻‍♀وسط اتاق و با هیجان، درحالی که در را به ارامی پشت سرش می بست، گفت:🗣 (فرزانه! خبر جدید 📰!). من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم 👀و سعی کردم از حرفای نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.🧐 گفتم:(چی شده فاطمه؟🤔). با نگاه شیطنت😈 آمیزی گفت:🗣 (خبر 📰به این 🛑 مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!🙃). می دانستم که طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. 😉 خودم را بی تفاوت نشان دادم 😌و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم 🗣: (نمیخواد اصلا چیزی بگی😏، میخوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!) آبجی گفت:🗣 (ای بابا! همش شد درس و کنکور😒. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره😅! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.😁) توقعش را نداشتم،😳😐 مخصوصادر چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم😕 و چقدر این موضوع برایم مهم است.😨 ... 🙃 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali