eitaa logo
—••[ دُختَرانِ سِیّد عَلی ]••—
601 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
619 ویدیو
200 فایل
﷽ [🎐]فرمانده‌گࢪدان↶ @NargeS_Sadat9 [🎐]تعاون‌گࢪدان↶ @Fghsinwins [🗂]شَرایِط‌کپے+‌تبادل⇩ @boajdh [🗳]صندوقچھ‌ی‌حرفاۍناشناستون :)🌸‌‌⇩ https://eitaa.com/joinchat/250019911C7a8f6f4e44
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊♥️🕊 ... :) پدرم وقتی در کودکی 👧هایم زندگی شهدا را تعریف می کرد سوار پرنده ی🕊 خیال می شدم و دلم با صدای حاج منصور ارضی که مرثیه ی دو کوهه را می خواند به چزابه و دو کوهه و اروند🌊 سفر می کرد. ✈️ بارها و بارها بزرگ مردانی 🧔🏻 را در ذهنم مجسم می‌کردم و بی صدا و آرام بزرگ می شدم... 🙃 بی آنکه بدانم و به قلبم ❤️ و به جانم چه اکسیری از زندگی تزریق می شود 💉 از دیدن اشک های💧پدرم در هنگام دیدن عکس 📷 رفقای شهیدش دلم شروع به لرزیدن می کرد. 💓 در خلوت، زمانی که پدرم در ماموریت های مختلف بود، تسکین روح آشوب من در فراق او فقط خواندن 📚و بود و بس‌؛ خواندن کتاب هایی از جنس شهدا 🕊و اشک هایی💧 که بی اختیار گونه هایم را خیس می کرد. یاد گرفته بودم که زندگی یعنی ایثار، یعنی جهاد، یعنی ماموریت و یعنی مادرم که همیشه چشم به راه پدرم بود؛ 👀⁦ مادری که هم مرد🧔🏻 بود و هم زن 🧕🏻تا جای خالی بابا را در مواقع ماموریت حس نکنیم. الحق والانصاف آدم های اطراف من همه به این شکل بودند. 😁😅 نگاهشان که می کردم بوی خدا می دادند.😇 عطر باران ☔️، بوی خاک و عطر تند باروت با لباس های سبز پاسداری که من را به عرش می رساند. 😌 عکس های آلبوممان پر بود از عکس های شهدا🕊 با چهره های خیره کننده شان. 😳 از زندگی پر هیجانمان آموخته بودم که آرامش را سر مشق هر روزه ی خود کنم. 🙃 با خواندن کتاب و کاشتن گل ها 🌱بزرگ می شدم و با آن ها خودم را آرام می کردم.😌 ... 🙃 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
🕊♥️🕊 ... :) آموختم که زندگی فقط و فقط به سبک شهدا زیباست. 😊 زیبایی زندگی آن هارا دوست داشتم ❤️و تنها رضایت خدا برایم معیار بود ... :) با حمید که ازدواج کردم 🙃،او را انسانی عجیب یافتم.☺️ هر نگاه و هر نفسش و هر سخنش درسی بود برای من که به مثل شاگردی در محضرش بودم و هر لحظه از استادم چیزی می آموختم.👨🏻‍🏫 نگاهش به دنیا و آدم ها با تمام افرادی که با آنها دم خور بودن فرق داشت؛ متعالی بود.😇 نمی‌دانم چطور توصیف کنم حال انسانی را که هم بازی کودکی👧🏻، همسر👨🏻، هم سفر ✈️و استادش 👨🏻‍🏫را دست می دهد. کودکی ام با تمام زیبایی ها و تلخی هایش با او به ابدیت رفت... زندگی مشترک بی حضور مادی او پایان یافت و من با کوله باری🎒 از خاطرات بر دوش در طی طریق این مسیرم.🚞 بیست و چهار سال سن دارم 🧕🏻،اما نمی دانم شاید در اصل بیست و چهار سال را از دست داده ام. 😔 اینکه درست زندگی کرده و در مسیر بمانم اراده می‌خواهد 💪، اما معتقدم سه سالی که یا همسرم گذراندم جزو بهترین لحظات عمرم بوده است. 😊 اکنون که نمی‌دانم قتلگاهش کجاست ؟! 🔪😭 وفقط نامی از تمام آن گودال می‌دانم که آن هم سوریه و حلب است ... 😔 و سنگی سرد که اورا آنجا احساس نمی‌کنم😭😕 روز هارا بی او سپری میکنم به امید اذانی دیگر و بله ای که به او خواهم داد و به او خواهم پیوست؛ 😔 با قلبی که هرروز پاره پاره می شود و با کمر خمیده ای که کوله باری🎒 از زندگی را تنها بر دوش می کشم... 🤕 درود می فرستم به تمام نیک مردانی که بخاطر شرف ناموس خدا، عقلیه ی عقلا، حضرت زینب کبری(س) فدا شدند و بصیر بودند تا نصیرمان گشتند... در رابطه با نوشتن خاطرات این کتاب دلهره ی عجیبی داشتم.😢 بیشتر نمیخواستم جزئیات زندگی را موبه مو مرور کنم. 😕 شاید یک نوع دفاع بدنم در مقابل اتفاق سنگینی بود که رخ داده بود،🤷🏻‍♀ اما به یاد قولی که به همسرم در رابطه با نوشتن خاطرات داده بودن می افتادم و در نهایت تصمیمم را گرفتم.😊 ... 🙃 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
🕊♥️🕊 ... :) یک نگاهم به ساعت بود⌚️، یک نگاهم به متن سوال 📖 عادت داشتم زمان بگیرم⏱ و تست بزنم ✔️ همین باعث شده بود استرس داشته باشم،😫 به‌ حدی که دستم عرق کرده بود.😥 همه فامیل خبر داشتند که امسال کنکور دارم😐 چند ماه بیشتر وقت نداشتم. 😰 چسبیده بودم به کتاب 📖و تست زدن ✔️و تمام وقت داشتم کتاب هایم را مرور میکردم.📚 حساب تاریخ از دستم در رفته بود و فقط به روز کنکور فکر میکردم.😢 نصف حواسم پیش مهمان ها بود😥 و نصف دیگرش به تست و جزوه هایم.📃 عمه آمنه و شوهر عمه به خانه مان آمده بودند.🏠 آخرین تست را که زدم✔️ درصد گرفتم. هفتاد درصد جواب درست. با اینکه بیشتر حواسم به بیرون اتاق بود ولی به نظرم خوب زده بودم. 🙂 در همین حال و احوال بودم که ابجی فاطمه بدون در زدن پرید 🏃🏻‍♀وسط اتاق و با هیجان، درحالی که در را به ارامی پشت سرش می بست، گفت:🗣 (فرزانه! خبر جدید 📰!). من که حسابی درگیر تست ها بودم، متعجب نگاهش کردم 👀و سعی کردم از حرفای نصف و نیمه اش پی به اصل مطلب ببرم.🧐 گفتم:(چی شده فاطمه؟🤔). با نگاه شیطنت😈 آمیزی گفت:🗣 (خبر 📰به این 🛑 مهمی رو که نمیشه به این سادگی گفت!🙃). می دانستم که طاقت نمی آورد که خبر را نگوید. 😉 خودم را بی تفاوت نشان دادم 😌و در حالی که کتابم را ورق میزدم گفتم 🗣: (نمیخواد اصلا چیزی بگی😏، میخوام درسمو بخونم. موقع رفتن درم ببند!) آبجی گفت:🗣 (ای بابا! همش شد درس و کنکور😒. پاشو از این اتاق بیا بیرون ببین چه خبره😅! عمه داره تو رو از بابا برای حمید آقا خواستگاری می کنه.😁) توقعش را نداشتم،😳😐 مخصوصادر چنین موقعیتی که همه می دانستند تا چند ماه دیگر کنکور دارم😕 و چقدر این موضوع برایم مهم است.😨 ... 🙃 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
🕊♥️🕊 ... :) جالب بود خود حمید نیامده بود.😳 فقط پدر و مادرش آمده بودند ...👨🏻‍💼👩🏻‍💼 هول شده بودم😶 نمیدانستم  باید چکار کنم.🤷🏻‍♀ هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید : 🗣 ( فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری💍؟!) با خجالت سرم را پایین انداختم 🙇🏻‍♀و با تته پته گفتم : 🗣 ( نه، کی گفته؟ 🤭 بابا من کنکور دارم،😩 اصلا به ازدواج فکر نمیکنم😥، شما که خودتون بهتر میدونین.🤷🏻‍♀) بابا که رفت ... 🚶🏻‍♂ پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت : 🗣 ( دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد.☺️ خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده ... نظرت چیه؟ 🤔بهشون چی بگیم؟ 🧐) جوابم همان بود، به مادرم گفتم : 🗣 ( طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین 🗣 میخواد درس بخونه. 📖) عمه 11 سال از پدرم بزرگتر بود... قدیم تر ها خانه 🏠 پدری مادرم با خانه ی 🏠 آن ها در یک محله بود. عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود،💍برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد. روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود😅 بیشتر باهم دوست بودند☺️ و خیلی با احترام باهم رفتار می کردند.😌 اولین باری که موضوع خواستگاری  مطرح شد، سال 87 بود.😢 آن موقع دوم دبیرستان بودم🧕🏻. بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگ تر حمید، عمه به مادرم گفته بود : 🗣 ( زن داداش، الوعده وفا! 😌 خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید بایو داماد من بشه. 😄 منیره خانم، ما فرزانه رو میخوایم😁!) حالا از آن روز چهار سال گذشته بود...😢 این بار عقد سعید، برادر دو قلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد ... 💍 حمید شش برادر 👱🏻‍♂و خواهر 👱🏻‍♀داشت. فاصله سنّی ما چهار سال است... ... 🙃 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
🕊♥️🕊 ... :) بیست و سه بهمن آن سال 🗓 آقا سعید با محبوبه خانم عقد کرده💍 و حالا بعد از بیست و پنج روز 🗓 عمه رسما به خواستگاری من آمده بود💍 پدر حمید می‌گفت: سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده😕 ما فکر کردیم الان وقتشه که برای حمید هم قدم پیش بذاریم🙂 .چه جایی بهتر از اینجا؟☺️ البته قبل تر هم عمه به عموها و زن عمو های من سپرده بود که واسطه بشوند😅 ولی کسی جرات نمی کرد مستقیم مطرح کند.😂 پدرم روی دختر هایش خیلی حساس بود و به شدت به من وابسته بود.😌 همه ی فامیل می گفتند :🗣 «فرزانه فعلا درگیر درس شده📖 اجازه بدید تکلیف کنکور و دانشگاهش روشن بشه💡 بعد اقدام کنید.» نمیدانستن با مطرح شدن جواب منفی من چه اتفاقی خواهد افتاد 😁 در حال کلنجار 🤨 رفتن با خودم بودم که عمه داخل اتاق آمد. زیر چشمی به چهره دلخور عمه نگاه کردم.👀 نمی توانستم از جلوی چشم عمه فرار کنم.🏃🏼‍♀ با جدیت گفت:🗣 «ببین فرزانه! تو دختر برادرمی🧔🏻. یه چیزی میگم یادت باشه: نه تو بهتر از حمید پیدا میکنی نه حمید میتونه دختری بهتر از تو پیدا کنه الان میریم، ولی خیلی زود بر می گردیم. ما دست بردار نیستیم😌!» وقتی دیدم عمه تا این حد ناراحت و دلخور شده 😔جلو رفتم و بغلش کردم.☺️ از یک طرف شرم و حیا باعث می شد نتوانم راحت حرف بزنم 😔و از طرف دیگر نمی خواستم باعث اختلاف بین خانواده ها باشم😕. دوست نداشتم ناراحتی پیش بیاید. گفتم:🗣 «عمه جون! قربونت برم♥️. چیزی نشده که🙂 این همه عجله برای چیه؟😊 یک کم مهلت بدین من کنکورم رو بدم ☺️ اصلا سری بعد خود حمید آقا هم بیادباهم حرف بزنیمبعد با فراغ بال تصمیم بگیریم.😊 توی این هاگیر واگیر و درس و کنکور نمیشه که کاری کرد🙂.» ... 🙃 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
🕊♥️🕊 ... :) خودم هم نمی دانستم چه می گفتم. 😢 احساس می کردم با صحبت هایم عمه را الکی دل خوش می کنم.😕 چاره ای نبود.🤷🏻‍♀ دوست نداشتم با ناراحتی از خانه مان بروند.😔 تلاش من فایده نداشت. 😕 وقتی عمه به خانه رسیده بود، سر صحبت‌ و گلایه را با «ننه فیروزه» باز کرده بود 😐 و ناراحتی تمام به ننه گفته بود: 🗣 «دیدی چی شد مادر؟ 😥 برادرم دخترش را به ما نداد! 😔 دست رد به سینه ما زدن.😢 سنگ روی یخ شدیم! 😞 من یه عمر برای حمید دنبال فرزانه بودم😪 ولی الان می‌گن نه.😣 دل منو شکستن!💔» ننه فیروزه مادر بزرگ مشترک من و حمید است که ننه صدایش میکنیم👵🏻؛ از آن مادر بزرگ های مهربان و دوست داشتنی که همه به سرش قسم می‌خوردند☺️. ننه همیشه موهای سفیدش را حنا می گذارد.🙃 هر وقت دور هم جمع شویم، بقچه ی خاطرات و قصه هایش را باز می کند📖 تا برای ما داستان های قدیمی تعریف کند.🗣 قیافه ام به ننه شباهت دارد.😌 بنده ی خدا در زندگی خیلی سختی کشیده.😔 سی ساله بود که پدر بزرگم به خاطره رعدو برق گرفتگی فوت شد.😕 ننه ماند و چهار بچه قدو نیم قد.😢 عمه آمنه، عمو محمد، پدرم و عمو نقی. بچه هارا با سختی و به تنهایی با هزار خون دل بزرگ کرد😓 برای همین همه‌ی فامیل احترام خاصی برایش قائل اند. 😊 چند روزی از تعطیلات نوروز گذشته بود که ننه پیش ما آمد.😍 معمولا هر وقت دلش برای ما تنگ می شد، دو، سه روزی مهمان ما می شد.☺️ از همان ساعت اول به هر بهانه ای که می‌شد بحث حمید را یپش می کشید. 😅 داخل پذیرایی روبروی تلویزیون 📺نشسته بودیم که ننه گفت:🗣 «فرزانه! اون روزی که تو جواب رد دادی، من حمید رو دیدم.👀 وقتی شنید تو بهش جواب رد دادی، رنگش عوض شد🧔🧔🏻! خیلی دوست داره 😊♥️.» ...🙃 ♡   (\(\      („• ֊ •„)  ♡ ┏━∪∪━━━━━━┓    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
🕊♥️🕊 ... :) به شوخی😅 گفتم:🗣 « ننه باور نکن،😏 جوونای امروزی، صبح عاشق میشن، شب یادشون میره 😂!» گفت: 🗣 « دختر! من این موها رو توی آسیاب سفید نکردم. 🤨 میدونم حمید خاطر خواهته.😌 توی خونه اسمت رو میبرم لپش قرمز میشه.☺️ الان که سعید نامزد کرده، حمید تنها مونده😞. از خر شیطون پیاده شو. جواب بله رو بده. حمید پسر خوبیه.😊» از قدیم در خانه ی عمه همین حرف بود.😒 بحث ازدواج دوقلوهای 👩‍👦‍👦 عمه می آمد، همه میگفتند: 🗣 « باید برای سعید دنبال دختر خوب باشیم😇، وگرنه تکلیف حمید که مشخصه😅؛ دختر سرهنگ رو میخواد.☺️» می خواستن بحث رو عوض کنم.😒 گفتم:🗣 « باشه ننه، قبول! ☺️ حالا بیا حرف خودمون رو بزنیم. 🙃 یه قصه‌ی عزیز و نگار تعریف کن. 😁 دلم برای قدیما که دور هم می نشستیم قصه می گفتی تنگ شده🙂» ولی ننه بد پیله کرده بود.🙁 بعد از جواب منفی به خواستگاری، تنها کسی که در این مورد حرف میزد ننه بود. 😥 بلاخره دوست‌داشت نوه‌هایش به هم برسند و این وصلت پا بگیرد. ☺️ روزی نبود که از حمید پیش من حرف نزند.😥 داخل حیاط خودم را مشغول کتاب📖 کرده بودم که ننه صدایم کرد 🗣 بعد هم از بالکن عکس حمید را نشانم داد و گفت:🗣 « فرزانه! میبینی چه پسر خوش قد و بالایی شده؟ 😌 رنگ چشماشو ببین چقدر خوشگله!😍 به نظرم شما خیلی به هم میاین.😉 آرزوم عروسی شما دوتا رو ببینم.🙃» عکس نوه هایش را در کیف پولش گذاشته بود.😊 از حمید همان عکسی را داشت که قبل رفتن به کربلا برای پاسپورت انداخته بود.☺️ از خجالت سرخ و سفید شدم☺️، انداختم به فاز شوخی😅 گفتم:🗣 « آره ننه خیلی خوشگله. ☺️اصلا اسمش رو بجای حمید باید یوزارسیف میزاشتن!😂 عکسشو بزار توی جیبت، شش دونگ حواست ب منم جمع باشه چه کسی عکس رو ندزده😅😁!» ...🙃    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali
🕊♥️🕊 ... :) همین طوری شوخی می کردیم و می خندیدیم🤣 ولی مطمئن بودم ننه ول کن معامله نیست و تا ما را به هم نرساند، آرام نمی‌گیرد. 😅 هنوز ننه از بالکن نرفته بود که پدرم با یک لیوان چای تازه دم به حیاط آمد.☕️ ننه گفت: 🗣 « من که زورم به دخترت نمی رسه،😒 خودت باهاش حرف بزن ببین میتونی راضیش کنی؟!😐» پدرم و مادرم دوست داشتند حمید دامادشان شود☺️ اما تصمیم گیری در این موضوع را به خودم سپرده بودند.😌 پدرم لیوان چای را کنار دستم گذاشت و گفت: 🗣 « فرزانه! من تورو بزرگ کردم. ☺️ روحیاتت رو می‌شناسم. 😊 میدونم با هر پسری نمی‌تونی زندگی کنی😉 حمید رو هم مثل کف دستم می شناسم؛😌 هم خواهرزاده و هم همکارمه. 😊 چند ساله توی باشگاه با هم مربی گری می کنیم. 🥋 به نظرم شما دوتا برای هم ساخته شدین، چرا ردش کردی؟🤔» سعی کردم پدرم را قانع کنم. 😊 گفتم:🗣 « بحث من اصلا حمید آقا نیست.😊 کلا برای ازدواج آمادگی ندارم؛ 😌 چه با حمید آقا، چه با هر کس دیگه. 😏 من هنوز با مسئله زندگی مشترک کنار بیام. 😒 برای یه دختر دهه هفتادی هنوز خیلی زوده. 😥 اجازه بدین نتیجه کنکور مشخص بشه، ☺️ بعد سر فرصت بشینیم صحبت کنیم ببینیم چه کار میشه کرد.😊» چند ماه بعد از این ماجرا ها🙃، عمو نقی بیست و دوم خرداد از مکه برگشته بود.🕋 دعوتی داشتیم و به همه ی فامیل ولیمه داد. ☺️ وقتی داشتم از پله های تالار بالا میرفتم، دلم رخت می شستند.😰😫 اضطراب شدیدی داشتم😣. منتظر بودم به خاطر جواب منفی که داده بودم عمه یا دختر عمه هایم با من سرسنگین باشن🤨😐 ولی اصلاً اینطور نبود.😌😪 ... 🙃    ●•🦋ʝσiŋ↯↷ @dokhtarane_seyed_ali