#رمان_یادت_باشد🕊♥️🕊
#پارت_چهارم ... :)
جالب بود خود حمید نیامده بود.😳
فقط پدر و مادرش آمده بودند ...👨🏻💼👩🏻💼
هول شده بودم😶 نمیدانستم باید چکار کنم.🤷🏻♀
هنوز از شوک شنیدن این خبر بیرون نیامده بودم که پدرم وارد اتاقم شد و بی مقدمه پرسید : 🗣
( فرزانه جان! تو قصد ازدواج داری💍؟!)
با خجالت سرم را پایین انداختم 🙇🏻♀و با تته پته گفتم : 🗣
( نه، کی گفته؟ 🤭 بابا من کنکور دارم،😩 اصلا به ازدواج فکر نمیکنم😥، شما که خودتون بهتر میدونین.🤷🏻♀)
بابا که رفت ... 🚶🏻♂
پشت بندش مادرم داخل اتاق آمد و گفت : 🗣
( دخترم، آبجی آمنه از ما جواب میخواد.☺️ خودت که میدونی از چند سال پیش این بحث مطرح شده ... نظرت چیه؟ 🤔بهشون چی بگیم؟ 🧐)
جوابم همان بود، به مادرم گفتم : 🗣
( طوری که عمه ناراحت نشه بهش بگین 🗣 میخواد درس بخونه. 📖)
عمه 11 سال از پدرم بزرگتر بود...
قدیم تر ها خانه 🏠 پدری مادرم با خانه ی 🏠 آن ها در یک محله بود.
عمه واسطه ازدواج پدر و مادرم شده بود،💍برای همین مادرم همیشه عمه را آبجی صدا می کرد.
روابطشان شبیه زن داداش و خواهر شوهر نبود😅
بیشتر باهم دوست بودند☺️ و خیلی با احترام باهم رفتار می کردند.😌
اولین باری که موضوع خواستگاری مطرح شد، سال 87 بود.😢
آن موقع دوم دبیرستان بودم🧕🏻.
بعد از عروسی حسن آقا، برادر بزرگ تر حمید، عمه به مادرم گفته بود : 🗣
( زن داداش، الوعده وفا! 😌 خودت وقتی این ها بچه بودن گفتی حمید بایو داماد من بشه. 😄 منیره خانم، ما فرزانه رو میخوایم😁!)
حالا از آن روز چهار سال گذشته بود...😢
این بار عقد سعید، برادر دو قلوی حمید، بهانه شده بود که عمه بحث خواستگاری را دوباره پیش بکشد ... 💍
حمید شش برادر 👱🏻♂و خواهر 👱🏻♀داشت. فاصله سنّی ما چهار سال است...
#مدافع_حرم
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی
#کپی_رمان_پیگرد_الهی_دارد ... 🙃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━━┓
●•🦋ʝσiŋ↯↷
@dokhtarane_seyed_ali