eitaa logo
کانال دختران بهشتی
886 دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
8.5هزار ویدیو
71 فایل
چادرت را بتکان روزیِ ما را بفرست ای که روزیِ دو عالم همه از چادر تو ست یا زهرا سلام الله علیها لینک گروه پرسش و پاسخ مون https://eitaa.com/joinchat/593100905C159ad2f0e9 هر سوالی داشتید در این گروه می تونید بپرسید ، مدیران کانال ، پاسخگوی شما هستند
مشاهده در ایتا
دانلود
قصه جنگ ناتمام امام حسن علیه السلام 🎤استاد عباسی ولدی 1⃣ یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکی نبود 🌸 بعد از اینکه امیر مومنان علی علیه السلام به شهادت رسیدند امام حسن علیه السلام به امامت رسیدند ولی معاویه تصمیم گرفت کارشکنی کند و نگذاره امام به راحتی حکومت کنه و حرفهای خدا رو تو مملکت مسلمانها بگوید و اجرا کند⭕️ امام حسن از این تصمیم خبردار شدند و برای معاویه نامه نوشتند که بله من خبردار شدم که تو با من سر جنگ داری و من تو این مسئله هیچ شکی ندارم پس حالا که اینطوره منتظر این جنگ باش .⚔ معاویه جواب نامه امام را داد و با ان نامه معلوم شد که وای فکرهای خیلی عجیب و غریبی تو کلشه 👺. اون به امام پیشنهاد داد که بزار من خلیفه همه مسلمانها باشم تو را هم ولیعهد خودم میکنم . وقتی نه امام حسن علیه السلام پیشنهاد معاویه رو قبول کردند و نه معاویه از فکر سرکشی دست برداشت اروم اروم نشانه های جنگ بین دو سپاه معلوم شد .⚔ معاویه تصمیم گرفت یک لشگر خیلی بزرگ جمع کنه و به جنگ با امام حسن علیه السلام برود ، از این طرف هم امام حسن علیه السلام تصمیم گرفتند سربازهایشان را برای جنگ با معاویه جمع کنند . 👥👥👥 ادامه👇
2⃣ ادامه قصه👇 روز حرکت سپاه امام رسید . سپاه رفت و رفت و رفت تا رسید به جایی به اسم نخیله . امام حسن علیه السلام دستور دادند که لشگر تو نخیله کمین کنند و بایستند .⚡️ سربازها وایستادند و امام حسن مجتبی علیه السلام به سپاهشان سر و سامانی دادند و دوباره فرمان حرکت صادر شد . رفتند و رفتند تا رسیدند به جایی به اسم دیر عبدالرحمان . امام حسن علیه السلام دستور دادند که سه روز تو دیر عبدالرحمان بمانند تا سربازهایی که عقب بودند برسند . از طرفی هم امام حسن علیه السلام تصمیم گرفتند برای اینکه از دشمن اطلاعات خوبی به دست بیارند و زودتر از اونی که دشمن فکر میکند زمینگیرش بکنند یه سپاه بزرگی از بین سربازهایشان انتخاب کنند و جلوتر بفرستند به طرف دشمن👺 . ایشون دوازده هزار نفر از بهترین سربازانشان را جدا کردند . حکم فرماندهی را دادند به دست پسر عموی پدرشان عبیدالله ابن عباس . عبیدالله ابن عباس از سردارهای امام حسن علیه السلام بود که وقتی پیامبر از دنیا رفتند نه سالش بود . اون میدونست که چقدر به امیرالمومنین علی علیه السلام و حضرت زهرا سلام الله علیها ظلم شده . از طرفی هم سپاه معاویه دو تا از بچه های عبیدالله ابن عباس رو کشته بود و اون حسابی از دست معاویه عصبانی بود . وقتی امام حسن علیه السلام می خواستند عبیدالله ابن عباس رو راهی بکنند بهش گفتند پسر عمو جان دوازده هزار نفر رزمنده های عرب و قاریان قرآن را به همراه تو دارم میفرستم.👈 باهاشون به نرمی و مهربانی حرف بزن و خوشرو باش ... سربازها را از رود فرات عبور بده تا وقتی که با معاویه روبرو بشی . هر وقت که باهاش روبرو شدی نجنگ تا من هم به تو برسم . گزارش هر روز را هم به دستم برسان و با قیس بن سعد عباده و با پسرش سعید مشورت کن 🔺 اگر معاویه هم جنگ را شروع کرد تو باهاش بجنگ . عبیدالله بن عباس رفت و رفت تا به منطقه ای به اسم مسکن رسید . انجا چادرها را برپا کرد . سپاه معاویه هم کمی اونور طرف بود. دو سپاه نزدیک هم بودند👤👺 حالا چی میشه ؟😳 آیا معاویه به جنگ با سپاه عبیدالله بن عباس میره ؟ یا نه کار دیگه ای میکند ؟🧐 ادامه👇
3⃣ادامه قصه👇 معاویه تصمیم گرفت یک دروغی رو با استفاده از جاسوس‌ها و نفوذیهای خودش تو لشگر عبیدالله بن عباس پخش کند🗣 . وای چه دروغ خطرناکی !😨 اون این دروغ رو پخش کرد که امام حسن علیه السلام درباره صلح به معاویه یک نامه نوشته و دیگه نمیخواد با معاویه بجنگه ❌ پس چرا شماها میخواید با جنگیدن خودتون را به کشتن بدهید . آروم آروم تو لشگر عبیدالله بن عباس پچ پچ افتاد . یعنی این خبر واقعیت داره؟ 🤯نکنه امام حسن با معاویه صلح کنه و ماهم اینجا بی خبر از همه جا خودمون را به کشتن بدهیم❌ 🔺 با اینکه عبیدالله بن عباس میتونست درستی و نادرستی این خبر را بفهمد ولی کوتاهی کرد و این کا را انجام نداد . سربازها وقتی عبیدالله بن عباس را میدیدند متوجه میشدند که اون خیلی مضطرب و نگران است مثل کسی که تو کار خودش مونده و نمیدونه چی کار کند 😨 اون با خودش داشت فکر میکرد که اگر وارد جنگ با معاویه بشه سربازها پای عهد و پیمانشان میمونند یا اصلا این سربازها میتونند با سپاه بجنگند و پیروز بشن 🤨. تو همین فکر و خیالها بود مه از طرف معاویه بهش یه نامه رسید 📜. یعنی تو نامه چی نوشته بود؟🤔 تو نامه نوشته بود ای ابن عباس امام حسن درباره صلح به من نامه نوشته و حکومت را به دست من سپرده❌ . اگر تو امروز از من اطاعت کردی چه بهتر وگرنه خودم به زور کاری میکنم که از من اطاعت کنی . در ضمن این را هم بدون اگر از من اطاعت کنی من به تو یک میلیون درهم میدم . 💰💰 عبیدالله بن عباس با خوندن این نامه حسابی به فکر فرو رفت . چه کار باید بکنم . من نمیدونم این خبر راسته یا دروغ ؟ ولی مگه میشه از یک میلیون درهم گذشت . 🤑 یک میلیون درهم🤩👿 .من الان میتونم قایمکی به سمت معاویه فرار کنم و یک میلیون درهم بگیرم . میتونم هم بمونم و بجنگم . الان کدومشو باید انجام بدم ؟ اگه فرار کنم و برم پول رو بگیرم میشم خائن👹 اگه بمونم و بجنگم شاید کشته بشم .😇 شب شد . از حال و روز عبیدالله بن عباس معلوم بود که حسابی با خودش درگیره . بچه ها یعنی چی میشه ؟ 🤔 صبح شد . همه برای نماز صبح آماده شدند و منتظر نشسته بودند که امام جماعت بیاد .👳‍♂ امام جماعت کیه ؟ عبیدالله بن عباس . اما چرا کسی از خیمه عبیدالله بن عباس بیرون نمیاد🤨 . مگه بلایی سر عبیدالله بن عباس امده ؟ دوباره تو لشگر پچ پچ افتاد ... سپاه اسلام به هم ریخت😓 . خیلی زود خبر فرار عبیدالله بن عباس تو لشگر پیچید .🗣 قیس بن سعد عباده که از طرف امام به عنوان جانشین عبیدالله بن عباس معرفی شده بود خیلی زود فرماندهی لشگر را به دست گرفت و با سربازها حرف زد .👤 سربازها با شنیدن حرفهای قیس تا اندازه ای آروم شدند اما انگار خیانت نمیخواست دست از لشکر برداره🌪👿 . ادامه👇
4⃣ ادامه قصه👇 وقتی عبیدالله فرار کرد،هشت هزار نفر از داوازده هزار نفری که فرمانده شان عبیدالله بود فرار کردند😈🤑. 😓 خبر به لشگر امام حسن علیه السلام رسید . لشگری که تو مدائن بود و هنوز به مسکن نرسیده بود . لشگر امام حسن علیه السلام داشتند آماده میشدند تا به جنگ معاویه بیاد اما با شنیدن خبر فرار عبیدالله بن عباس سربازهای لشگر امام هم روحیه شان را باختند .🤯 معاویه دست از دروغ برنداشت و حسابی شروع کرد به شایعه درست کردن🔥 . امام حسن علیه السلام با سربازهاشون تو مداین بودندو سپاه قیس بن سعد در مسکن . معاویه جاسوس میفرستاد تو سپاه امام حسن علیه السلام تا بگند که قیس بن سعد با معاویه صلح کرده❌ و تو سپاه قیس بن سعد هم دروغ الکی پخش میکردند امام حسن علیه السلام با معاویه صلح کرده ❌. بعد از این شایعه یه شایعه دیگری پخش شد . قیس بن سعد کشته شد قیس بن سعد کشته شد و اینطوری ترس می انداختند تو دل سربازهای امام حسن علیه السلام . 🗣☄ بچه های عزیزم🌼 سربازهای امام حسن علیه السلام یکی یکی ایشون را تنها گذاشتند🍃🍃 و تو همین گیر و دار بود که نامه ای از معاویه رسید که پیشنهاد صلح داده بود 🗞. امام حسن علیه السلام وقتی خودشان را تنها دیدند راهی نماند جز قبول صلح 🔺. صلح امام حسن علیه السلام نتیجه خیانت کسانی بود که وقتی در برابر پول قرار گرفتند امامشان را فروختند و یادشان رفت که با امامشان چه عهد و پیمانی داشتند .🤑😈🔥 یاران بی وفا خیانت کردند و امام عزیز ما مجبور به پذیرش صلح شد . 😥 این هم از قصه تلخی که پر بود از خیانت کسانی که امامشان را به دنیا فروختند 😈👥👥👿👥👥
داستان سخنران کوچک میلاد امام حسن (علیه السلام) فروردین ۱۴۰۲ 🌸🌸🌸🌸🌸 به نام خدای مهربان سلام بچه ها❤️ امروز می خواهم یک داستان از زندگی امام حسن مهربان مان برای شما تعریف کنم. سال ها پیش وقتی امام حسن (علیه السلام) هفت سالشان بود. بیشتر اوقات به مسجد می رفتند و به صحبت های پدربزرگشان حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) با دقت گوش می دادند و انها را به خاطر می سپردند. بعد بدو بدو بر می گشتند خانه و هر چه که شنیده بودند را برای مادرشان حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) تعریف می کردند. روزی علی مولا (علیه السلام) دیدند حضرت فاطمه (سلام الله علیها) همه ی صحبت های آن روز پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را بلد هستند . علی مولا (علیه السلام) خیلی تعجب کردند و از حضرت فاطمه (سلام الله علیها) پرسیدند : شما این ها را از کجا می دانید؟ حضرت فاطمه لبخندی زدند و گفتند : پسرمان حسن برایم گفته است.☺️ یک روز علی مولا (علیه السلام) در خانه پشت پرده قایم شدند. دوست داشتند بدانند پسرشان چگونه حرف های پیامبر را تعریف می کند.😍 امام حسن (علیه السلام) مثل همیشه با خوشحالی پیش مادرشان آمدند تا آن چه را که شنیده بودند تعریف کنند ولی نتواستند چیزی بگویند. حضرت فاطمه (سلام الله علیها) تعجب کردند و پرسیدند : چرا چیزی نمی گویی پسرم؟ امام حسن (علیه السلام) گفتند : تعجب نکنید مادرجان. یک شخص دانا و بزرگواری به حرف های من گوش می دهد که من خجالت میکشم جلوی ایشان حرف بزنم. 😅❤️😅 ناگهان علی مولا (علیه السلام) از پشت پرده بیرون آمدند و امام حسن (علیه السلام) را بغل کردند و بوسیدند.😍😘