مداحی_آنلاین_ستاره_بارونه_تو_این_کرمخونه_کریمی.mp3
1.64M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(علیهالسلام)
💐ستاره بارونه تو این کرمخونه
💐زمین منو دور سرت میگردونه
🎙 #محمود_کریمی
👏 #سرود
#مولودی
👌فوق زیبا
مداحی آنلاین - کی میدونه امام مجتبی کیه؟ - استاد انصاریان.mp3
1.16M
🌸 #میلاد_امام_حسن_مجتبی(علیه السّلام)
♨️ #کی_میدونه_امام_مجتبی_کیه؟
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎙حجت الاسلام #انصاریان
7.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🌸✨
#تقویم_روز_چهاردهم_ماه_مبارک_رمضان
🌸 آشنایی کودکان با اسماء الله به زبان کودکانه
🌸 اسم بصیر : بینا
https://eitaa.com/dokhtaranebeheshtiy
✨🌸✨🌸✨🌸✨🌸
داستان سخنران کوچک
میلاد امام حسن (علیه السلام)
فروردین ۱۴۰۲
🌸🌸🌸🌸🌸
به نام خدای مهربان
سلام بچه ها❤️
امروز می خواهم یک داستان از زندگی امام حسن مهربان مان برای شما تعریف کنم.
سال ها پیش وقتی امام حسن (علیه السلام) هفت سالشان بود. بیشتر اوقات به مسجد می رفتند و به صحبت های پدربزرگشان حضرت محمد (صلی الله علیه و آله و سلم) با دقت گوش می دادند و انها را به خاطر می سپردند.
بعد بدو بدو بر می گشتند خانه و هر چه که شنیده بودند را برای مادرشان حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) تعریف می کردند.
روزی علی مولا (علیه السلام) دیدند حضرت فاطمه (سلام الله علیها) همه ی صحبت های آن روز پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) را بلد هستند .
علی مولا (علیه السلام) خیلی تعجب کردند و از حضرت فاطمه (سلام الله علیها) پرسیدند : شما این ها را از کجا می دانید؟
حضرت فاطمه لبخندی زدند و گفتند : پسرمان حسن برایم گفته است.☺️
یک روز علی مولا (علیه السلام) در خانه پشت پرده قایم شدند.
دوست داشتند بدانند پسرشان چگونه حرف های پیامبر را تعریف می کند.😍
امام حسن (علیه السلام) مثل همیشه با خوشحالی پیش مادرشان آمدند تا آن چه را که شنیده بودند تعریف کنند ولی نتواستند چیزی بگویند.
حضرت فاطمه (سلام الله علیها) تعجب کردند و پرسیدند : چرا چیزی نمی گویی پسرم؟
امام حسن (علیه السلام) گفتند : تعجب نکنید مادرجان. یک شخص دانا و بزرگواری به حرف های من گوش می دهد که من خجالت میکشم جلوی ایشان حرف بزنم.
😅❤️😅
ناگهان علی مولا (علیه السلام) از پشت پرده بیرون آمدند و امام حسن (علیه السلام) را بغل کردند و بوسیدند.😍😘
#قصه_قرآنی
#امام_حسن_علیه_السّلام
#سیره
#سخنران_کوچک
قصه کودک غیب گو
(از فضایل امام حسن مجتبی علیه السّلام)
برداشتی از کتاب کریم آل عبا نوشته محسن نعما
منبع:بحارالانوار جلد۴۳،صفحه۳۳۳.
الثاقب فی المناقب إبن حمزه طوسی،صفحه۳۱۶.
🌿🌿🌿🌿
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام بچه ها!
من حذیفه هستم، یکی از یارای پیامبر.
می خوام براتون یه داستان تعریف کنم که احتمالا تا حالا نشنیدین.
یه روز من و چند نفر دیگه از دوستان پیامبر، پیش ایشون نشسته بودیم و مشغول صحبت بودیم.
از دور دیدیم که نوه بزرگ پیامبر،امام حسن که اون موقع کوچولو بودن، دارن میان،
پیامبر تا ایشون رو دیدن خیلی خوشحال شدن و گفتن: جبرئیل و میکائیل راهنما و مراقب حسن هستن.
ما تعجب کردیم از اینکه حسن بن علی با اینکه سنش زیاد نیست، اینقدر خدا و پیامبر دوستش دارن.
وقتی حسن بن علی به ما رسید، پیامبر به پای او بلند شدن.
ما هم مثل ایشون بلند شدیم.
پیامبر به نوه شون گفتن: حسن جان! تو نور چشم من و میوه قلب من هستی!
پیامبر دست حسن بن علی رو گرفتن و راه افتادن، ما هم دنبال ایشون حرکت کردیم.
یک دفعه یه مرد ناشناس که خیلی هم عصبانی بود به سمت ما اومد، پرسید: محمد کدام یک از شماست؟
خیلی عصبانی حرف میزد.
حضرت محمد گفتن: من هستم.
اون مرد گفت: ای محمد من دشمن تو هستم و به این دشمنی افتخار میکنم.
ما عصبانی شدیم، اما پیامبر لبخند زدند.
چند نفری از ما خواستیم اون مرد رو بگیریم و ادبش کنیم، اما پیامبر به ما گفتن کاری نکنیم.
مرد گفت: تو میگی پیامبری درحالی که واقعا از طرف خدا نیومدی.مگر اینکه معجزه ای نشون بدی!
پیامبر گفتن: ای مرد، من میتونم بهت بگم کِی و چجوری از خونه ت اومدی.
می خوای یکی از اعضای بدنم این خبر ها رو به تو بگه؟
مرد تعجب کرد و گفت: مگه بدن هم صحبت می کنه؟
پیامبر به نور چشمشون یعنی امام حسن علیه السّلام اشاره کردن.
اون مرد عصبانی گفت: چطور یک بچه می خواد از علم غیب و چیزی که ازش خبرنداره به من بگه؟
ما هم تعجب کرده بودیم، و هم از برخورد اون مرد ناراحت بودیم.
منتظر بودیم ببینیم چه اتفاقی می افته؟
حسن بن علی گفتن: تو وقتی راه افتادی، آسمان پر از ابر بود، اون شب رعد و برقی اومد، که خیلی ترسیدی.
ما داشتیم چهره مرد رو می دیدیم که ازحالت عصبانیت در میاد و متعجب میشه.
حسن بن علی ادامه دادن: توی راه هوا تاریک شد و راه رو گم کردی ، نمی دونستی از کدوم طرف باید بری ، میون بیابون مونده بودی و میترسیدی.
اومدی تا پیامبر رو از بین ببری ،و پیش خانواده ت برگردی،
اما به لطف خدای مهربون با ایمان کامل برمیگردی.😍
اون مرد کم کم داشت می فهمید که درباره ی پیامبر اشتباه کرده و تا الان ایشون رو نمیشناخته.
سرش رو پایین انداخت و گفت من می خوام مسلمون بشم، چیکار باید بکنم؟
امام حسن با مهربونی شهادتین رو بهش یاد دادن و گفتن که تکرار کنه
اشهد ان لا اله الا الله
و اشهد ان محمد رسول الله
بله بچه ها
اون مرد اومده بود تا پیامبر رو از بین ببره ولی به لطف خدای مهربون مسلمون شد و پیش خانواده اش برگشت.
#قصه_قرآنی
#امام_حسن_علیه_السّلام
#فضایل
#مناقب
https://eitaa.com/dokhtaranebeheshtiy