#عارفانه
#پارت_بیست_نه
از همان دوران نوجوانی با بقیه همسالان خودش بازی می کرد، می گفت، می خندید و ...
اما به یاد ندارم که از او مکروهی دیده باشم. تا چه رسد به اینکه گناه کبیره از او سر بزند.
زندگی او مانند یک انسان عادی ادامه داشت، اما اگر مدتی با او رفاقت می کردی متوجه می شدی که او یکی از بندگان خالص درگاه خداست.
یک بار برنامه بسیج تا ساعت سه بامداد ادامه داشت. بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نمازشب شد.
من از دور او را نگاه می کردم. حالت او تغییر کرده بود.
گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده ضعیف مشغول تکلم با پروردگار است.
عبادت عاشقانه او بسیار عجیب بود. آنچه که ما از نماز بزرگان شنیده بودیم در وجود احمدآقا می دیدیم.
قنوت نماز او طولانی شد. آن قدر که برای من سوال ایجاد کرد. یعنی چه شده؟!
بعد از نماز به سراغش رفتم. از او پرسیدم: احمد اقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟
احمد همیشه در جواب هایش فکر می کرد. برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه، چیزی خاصی نبود. می خواست طبق معمول موضوع را عوض کند.
اما آن قدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزند:
« در قنوت نماز بودم که گویی تاز فضای مسجد خارج شدم. نمی دانم چه خبر بود! آنچه که از زیبایی های بهشت و عذاب های جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیاء را دیدم که در کنار هم بودند و ...»