eitaa logo
دختران‌ حاج‌ قاسم
596 دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.1هزار ویدیو
42 فایل
به‌ نام‌ او🪴 آغاز خدمت: ۱۱ تیر ۱۴۰۱ 🌱 به‌ قول حاجی‌مون: ما ملت امام‌ حسینیم؛ ما ملت‌ شهادتیم🙂!' حرف دلت‌ رو اینجا بگو: https://daigo.ir/secret/2591929634 کپی: واجبه مومن . . درخدمتیم: @Majnon_hassan @majnoon_roghaieh_315
مشاهده در ایتا
دانلود
✅راوی: جمعی از دوستان شهید در حدیث زیبایی که به حدیث سفینه‌نوح معروف شده آمده است: خاندان و اهل بیت من مانند کشتی نوح هستند. هر کس(از آنها استفاده کند و) سوار بر کشتی شود نجات می یابد و هر کس از آن جدا شود غرق می‌شود (مستدرک، جلد۳، ص ۱۵۱) در مسجد کنار احمد آقا نشسته بودم. درباره ارادت و توسلات به اهل‌بیت علیهما السلام صحبت می کردیم. احمد آقا گفت: این را که می‌گویم به خاطر تعریف از خود یا ... نیست. می‌‌خواهم اهمیت ارتباط و توسل به اهل‌بیت علیهما السلام را بدانی. بعد ادامه داد: یک‌بار در عالم رویا بهشت را با همه زیبایی هایش دیدم. نمی‌دانی چقدر زیبا بود. دیگر دوست نداشتم بمانم. برای همین با سرعت به سمت بهشت حرکت کردم. احمد ادامه داد: اما هر چه بیشتر می‌رفتم مسیر عبور من باریک و باریک‌تر می‌شد!!! به طوری که مانند مو باریک شده بود. من حس کردم الان است که از این بالا به پایین پرت شوم.
آنجا بود که حدس زدم این باید صراط باشد؛ همان که می گویند از مو باریک تر و از شمشیر تیزتر خواهد شد. مانده بودم چه کنم! هیچ راه پس و پیش نداشتم. یک دفعه یادم افتاد که خدا به ما شیعیان، اهل بیت علیهما السلام را عنایت کرده. برای همین با صدای بلند حضرات معصومین را صدا زدم. یک باره دیدم که دستم را گرفتند و از آن مهلکه نجاتم دادند. بعد ادامه داد: ببین، ما در همه ی مراحل زندگی بعد از توکل بر خدا به توسل نیاز داریم. اگر عنایت اهل بیت علیهما السلام نباشد، پیدا کردن صراط واقعی در این دنیا محال است. بعد به حدیث نورانی نقل شده از امام زمان(عج) اشاره کرد که می فرمایند: « از تمام حوادث و ماجراهایی که بر شما می گذرد کاملا آگاه هستیم و هیچ چیزی از اخبار شما بر ما پوشیده نیست. از خطا ها و گناهانی که بندگان صالح خدواند از آن ها دوری می کردند ولی اکثر شما مرتکب می شوید با خبریم.» اگر عنایات و توجهات ما نبود، مصائب و حوادث زندگی شما را در بر می گرفت و دشمنان، شما را از بین می بردند. *** احمد را از همان روزهای قبل از انقلاب و جلسات قرآن داخل مسجد می شناختم.
از همان دوران نوجوانی با بقیه همسالان خودش بازی می کرد، می گفت، می خندید و ... اما به یاد ندارم که از او مکروهی دیده باشم. تا چه رسد به اینکه گناه کبیره از او سر بزند. زندگی او مانند یک انسان عادی ادامه داشت، اما اگر مدتی با او رفاقت می کردی متوجه می شدی که او یکی از بندگان خالص درگاه خداست. یک بار برنامه بسیج تا ساعت سه بامداد ادامه داشت. بعد احمد آهسته به شبستان مسجد رفت و مشغول نمازشب شد. من از دور او را نگاه می کردم. حالت او تغییر کرده بود. گویی خداوند در مقابلش ایستاده و او مانند یک بنده ضعیف مشغول تکلم با پروردگار است. عبادت عاشقانه او بسیار عجیب بود. آنچه که ما از نماز بزرگان شنیده بودیم در وجود احمدآقا می دیدیم. قنوت نماز او طولانی شد. آن قدر که برای من سوال ایجاد کرد. یعنی چه شده؟! بعد از نماز به سراغش رفتم. از او پرسیدم: احمد اقا توی قنوت نماز چیزی شده بود؟ احمد همیشه در جواب هایش فکر می کرد. برای همین کمی فکر کرد و گفت: نه، چیزی خاصی نبود. می خواست طبق معمول موضوع را عوض کند. اما آن قدر اصرار کردم که مجبور شد حرف بزند: « در قنوت نماز بودم که گویی تاز فضای مسجد خارج شدم. نمی دانم چه خبر بود! آنچه که از زیبایی های بهشت و عذاب های جهنم گفته شده همه را دیدم! انبیاء را دیدم که در کنار هم بودند و ...»
سوار یک ماشین شدیم. ما پشت ماشین نشسته بودیم و خودرو با سرعت حرکت میکرد. این ماشین هیچ حفاظی در اطراف خود نداشت. در سر هر پیچ یکی دو نفر از کسانی که سوار شده بودند به پایین پرت می شدند. جاده خراب بود. ماشین هم با سرعت می رفت. یک باره به اطرافم نگاه کردم و دیدم فقط من در پشت ماشین مانده ام! سر پیچ بعدی آن قدر با سرعت رفت که دست من هم جدا شود و ... نزدیک بود از ماشین پرت شوم. اما در لحظه آخر فریاد زدم: یا صاحب الزمان (عج). در همین حال یک نفر دستم را گرفت و اجازه نداد به زمین بیفتم. من به سلامت توانستم آن گردنه ها را رد کنم. در همین لحظه از خواب پریدم. فهمیدم که باید در سخت ترین شرایط دست از دامن امام زمان (عج) بر نداریم. و گرنه تند باد حوادث همه ما را نابود خواهد کرد. این ماجرا را احمدآقا در جمع بچه های مسجد تعریف کرد.
معراج راوی: استاد محمدشاهی سال اول دهه ی شصت بود. شرایط کشور به دلیل جنگ و دشمنان داخلی و خارجی انقلاب بسیار پیچیده بود. من با احمدآقا در محل دوست بودم. خانه ی ما در کوچه ی جنوبی مسجد امین الدوله و خانه ی احمدآقا در کوچه ی شمالی مسجد قرار داشت. من چهار سال از ایشان کوچک تر بودم. اما شخصیت ایشان بسیار در من گذاشته بود. احمدآقا بسیار به نماز اول وقت اهمیت می داد. به صورتی که موقع نماز همه ی کارها را ترک می کرد. آن روزها را فراموش نمی کنم. احمدآقا هنگام نماز گویی هیچ کس را جز خدواند نمی دید. از همه دنیا فارغ بود و عاشقانه مشغول مناجات با پرودگار می شد. این اخلاق او در تمام نوجوان هایی که اطراف او بودند تاثیر گذاشته بود. بچه ها هم به نماز اول وقت مقید شده بودند. البته این ها همه از تاثیرات استادی مانند حاج آقا حق شناس بود. ایشان برای ما داستان ها و روایت های بسیاری در فضیلت نماز اول وقت و با حضور قلب می گفت.
شرایط محل بسیار روی بچه ها تاثیر داشت. روحیه ی لات بازی و... اما عجیب بود که همه بچه ها احمدآقا را به عنوان یک استاد قبول داشتند. شب ها بعد از نماز داخل مسجد دور هم جمع می شدیم و احمدآقا برای ما احکام می گفت. بعد هم کمی صحبت و نصیحت و بعد از هم جدا می شدیم. احمدآقا یک استاد کامل و یک راهنمای راه خدا بود. ما در مسجد دیده بودیم که بارها آیت الله حق شناس ایشان را صدا می زد و آهسته و به طور خصوصی او را نصیحت میکرد. ندیده بودم که احمدآقا کسی را در جمع نصحیت کند. به جای این کار کاغذ کوچکی بر می داشت و معایب اخلاقی ما را داخل آن می نوشت. بعد آن را به طور مخفیانه به شاگردانش تحویل می داد. روز به روز روحات معنوی احمدآقا تغییر می کرد. هر چه جلوتر می رفتیم نمازهای او معنوی تر می شد. کار به جایی رسید که موقع نماز سعی می کرد از بقیه فاصله بگیرد! در انتهای مسجد امین الدوله یک فرورفتگی در دیوار وجود داشت که از دید نمازگزاران دور بود. انجا یک نفر می توانست نماز بخواند. احمدآقا بیشتر به آنجا می¬رفت و از همان جا به جماعت متصل می شد. یک بار وقتی احمدآقا نماز را شروع کرد به آنجا رفتم و درکنارش مشغول نماز شدم. دقایقی بعد از کار خودم پشیمان شدم! احمدآقا بعد از اینکه نماز را شروع کرد به شدت منقلب شد. بدنش می لرزید. گویی یک بنده حقیر در مقابل یک سلطان با عظمت قرار گرفته.
نماز احمدآقا آن گونه بود که ما از بزرگان دین شنیده بودیم. او در نماز عبد ذلیل در مقابل پروردگار جلیل بود. و اگر ایشان در زندگی به مراتب بالای کمال رسید ، به دلیل همین افتادگی در پیشگاه پرودگار بود. در روایات ما نماز را معراج مومن معرفی کرده اند. من به نمازهای خودم که نگاه می کنم اثری از عروج به درگاه خداوند را نمی بینم. اما اعتقاد قلبی من و همه شاگردان احمدآقا این بود که تمام نمازهای ایشان به خصوص در این سال های آخر نشان از معراج داشت! یعنی هر نماز احمدآقا یک پله او را به خدا نزدیک تر می کرد. البته احمد آقا بسیار کتوم بود، یعنی از حالات درونی خودش حرفی نمی زد. اما اگر کسی به وضعیت او به دقت می کرد، حتماً متوجه باطن نورانی اش می شد. من یکبار از خود ایشان شنیدم که حدیث: « نماز معراج مومن است» را خواند. و بعد خیلی عادی گفت: بچه ها باید نماز شما معراج داشته باشد تا حقیقت بندگی را حس کنید. من آن شب اصرار کردم که: احمدآقا آیا این معراج برای شما اتفاق افتاده؟ معمولا در این شرایط به نحوی زیرکانه بحث را عوض می کند اما آن شب بعد از اصرار من سرش را به نشانه تایید تکان داد.
سلاممممم. یه چند تا پارت از براتون فرستادم. و از این به بعد روزی یه پارت کتاب عارفانه رو میفرستم چون نزدیک مدرسه ها هستیم، وقت نمیشه روزی دوپارت تایپ کنم.
در سررسید به جامانده از احمدآقا جملات عجیبی به چشم می خورد. او در این سررسید کارهای روزانه خود را در سال 1363 نگاشته است. در برخی از صفحات آمده: «امروز نماز بسیاربسیار عالی بود.» «در نماز صبح حال بسیار خوشی ایجاد شد» و... فراموش نمی‌کنم. یک‌بار حضرت آیت‌الله حق شناس نماز خواندن ایشان را دید. آن موقع احمدآقا در سنین نوجوانی بود. بعد به حجت السلام حاج حسین نیری( برادر احمدآقا) گفت: من به حال و روز این جوان غبطه میخورم! و من شک ندارم که همه‌ی اینها از توجه فوق‌العاده احمدآقا به نماز نشئت میگرفت. او بنده‌ی واقعی پروردگار بود. *** با احمدآقا و چند نفر از بچه های مسجد راهی بهشت الزهرا علیه السلام شدیم. همیشه برنامه‌ی ما به این صورت بود که سریع از بهشت زهرا علیه السلام تا به نماز جماعت مسجد امین‌الدوله برسیم. اما آن روز دیر راه افتادیم. گفتیم:نماز را در بهشت زهرا علیه السلام می خوانیم. به ابتدای جاده رسیدیم. ترافیک شدیدی ایجاد شده بود. ماشین در راه بندان متوقف شد. احمد نگاهی به ساعتش کرد. بعد درباره نماز اول وقت صحبت کرد اما کسی تحویل نگرفت! احمدآقا از ماشین پیاده شد! بعد هم از همه معذرت خواهی کرد! گفتیم: احمدآقا کجا میری؟ جواب داد: این راه بندان حالا حالاها باز نمی شه، ما هم به نماز اول وقت نمی رسیم. من با اجازه می رم اون سمت جاده، یک مسجد هست نمازم رو میخوانم و بر میگردم مسجد! او هر جا که بود نمازش را اول وقت و با حضور قلب اقامه می کرد. در جاده و خیابان و ... برایش فرقی نمی کرد. همه جا ملک خدا بود و او هم بنده ی خدا.
بسیج راوی:استاد محمد شاهی همه اهل محل احترام خانواده آنها را داشتند. حمیدرضا، برادر بزرگتر احمدآقا، سال اول جنگ به شهادت رسید. همان سال بود که ایشان وارد بسیج شد. طی مدتی که ایشان در بسیج مسجد فعالیت داشت همه ی نوجوان های محل جذب اخلاق و رفتار ایشان شدند. هر زمان احمدآقا به مسجد می آمد جمعی نوجوان به دنبال او بودند. مدتی بعد ایشان به عنوان مسئول پذیرش پایگاه بسیج مسجد امین الدوله انتخاب شد؛ مسجدی که پر از طلبه های فاضل و انسان های وارسته بود. بعد از مدتی مسئولیت کارهای فرهنگی مسجد نیز به عهده ی ایشان قرار گرفت. کنار فعالیت در اینجا در مسجد امام حسن علیه السلام نیز کارهای فرهنگی انجام می داد. نکته قابل توجه برای من این بود که وقتی ما در شرایط عادی هستیم حضور قلب در نماز نداریم. یا اگر مشغله فکری داشته باشیم، دیگر حواسی برای ما نمی ماند.
یا اگر کار اجرایی به عهده ی ما واگذار شود، که دیگر هیچ!! کاملا حواس ما در نماز پرت می شود. احمدآقا عارفی وارسته بود که نمازهایش بوی ملاقات با پروردگار می داد. معمولا چنین انسان هایی یا از جامعه فاصله می گیرند. یا اگر وارد جامعه و مسجد شوند، خود را درگیر هیچ کاری نمی کنند تا حضور قلب داشته باشند. بارها از این عارف نماها دیده ایم که فقط سجاده و عبای خود را می شناسند و دیگر هیچ ... اما این شاگرد وارسته آیت الله حق شناس درس ایمان و عمل را از استادش فرا گرفته بود. او سخت ترین کارهای اجرایی مسجد را بر عهده داشت و در عین حال، روز به روز بر معنویتش افزوده می شد! من دیده ام برخی مدعیان عرفان، وقتی نماز را به پایان می رسانند مشغول ذکر و تسبیح و ... می شوند. اما احمدآقا وقتی نماز معراج گونه اش به پایان می رسید و سفر عرفانی اش تمام می شد، همگام با نمازگزاران مسجد تکبیرها را تکرار می کرد. الله اکبر خمینی رهبر... بعد دستانش را به نشانه دعا در مقابل صورتش قرار می داد و مانند بقیه می گفت: خدایا خدایا تا انقلاب مهدی... بعد هم مشغول گفتن تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها می شد. آن هم با توجه کامل. وقتی تعقیبات نماز به اتمام می رسید از جا بلند می شد و مشغول فعالیت های بسیج و فرهنگی می شد.