#عارفانه
#پارت_پانزده
برای همین اگر هم سرسفره می آمد با اکراه غذا می خورد.
برای بچه ای در قد و قواره ی او این حرف ها خیلی زود بود. اصلا بیشتر بچه ها در سن دبستان به این مسائل فکر نمی کنند.
اما احمد واقعاً از بینش صحیحی که در مسجد و پای منبر پیدا کرده بود این حرف ها را می زد.
برای همین می گویم اولین جرقه های کمال در همین ایام در وجود او زده شد.
رفته رفته هر چه بزرگتر می شد رشد و کمال و معنویت او بالا می رفت تا جایی که ما دیگر نتوانستیم به گرد پای او برسیم!
برای دوره ی راهنمایی به دنبال مدرسه ای خوب برای احمد می گشتیم.
آن زمان اوج فعالیت های ضد انقلاب رژیم پهلوی بود. پدر ما به خاطر یک مدرسه ی خوب برای احمد به سراغ همه رفت.
با کمک و راهنمایی دوستانش، احمد را در مدرسه ی حافظ ثبت نام کرد.
در آنجا در کنار دروس عادی مرسه، به مسائل اخلاقی و معنوی توجه می شد و تا حدودی از مسائل ضدفرهنگی مدارس دولتی فاصله داشت.
مدیر و معاون مدرسه مذهبی بودند. معلمان بسیار خوبی هم داشت که هر کدام به نوعی در رشد معنوی بچه ها تأثیر داشتند.
آن زمان«حسین آقا» برادر بزرگ ما، در حوزه مشغول تحصیل بود. شرایط معنوی داخل خانه هم تحت تأثیر او بسیار عالی شده بود.
احمد در چنین شرایطی روز به روز در کسب معنویات تلاش بیشتری می-کرد.