📚#پارت_پنجم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب »یاعلی« میگفتم تا نجاتم دهد. با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد امیرالمؤمنین علیهالسالم را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان حیدریاش نجاتم داد! بهخدا امداد امیرالمؤمنین علیهالسالم بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :»چیکار داری اینجا؟«از طنین غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :»بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟« تنها حضورپسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم باال آمد و حاال نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :»اومده بودم حاجی رو ببینم!« حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد، هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و انتقام خوبی بابت بستن راه من بود! از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :»همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!« ضرب دستش بهح دی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیالنه دست
به دامان غیرت حیدر شد :»ما با شما یه عمر معامله کردیم! حاال چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟« حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :»بی-
غیرت! تو مهمونی یا دزد ناموس؟؟؟« از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :»حیدر تو رو خدا!« و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان الغر واستخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط
کشید :»ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
📚#پارت_ششم
#تنها_میان_داعش⛓📖
#رمان
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من صادقانه شهادت دادم :»دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...«و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :»برو تو خونه!« اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم. مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم. احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، شک ی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم. حیدر بزرگترین فرزند
عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حاال
احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به
این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از
نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که
باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که
همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست. انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است. شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصال نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از بیگناهیام همچنان میسوخت. شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :»بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.« شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد.
📍🖇نویسنده: فاطمه ولی نژاد🔖
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
توجه توجه؛ دو دقيقه اقتداررر
رجــز خوانى يك جـــوان ايرانى
در ســـوريه حرم حضرت زينب
.
اگه ميخواين از اتفاقات تو منطقه
باخبر باشين؛ اين كليپ رو حتما ببينين
.
#ما_جنگ_اولى_ها
#ظهور_نزديك_است
#ما_پلاكهامون_گردنمونه
#ايران_قدرت_منطقه
#ما_عاشق_جهاديم
#عمار_داره_اين_خاك
#نسل_ما_كابوس_شبانه_شما
#ما_فرزندان_مقاومتيم
#تباهیات🚶🏻♂
یهجوریمیگن
کپیحراموپیگردقانونیوالهیداردوروزقیامتو ...
کهمنحسمیکنم
یکیاز
مراجعتقلیدهستنومانمیشناسیم|:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس همین الان یه صلوات بفرستیم 😉
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
الی متی أحار فیڪ یا مولای...🌱
توکجایی؟؟❤️
#التماس_دعای_فرج
😭اللهم عجل لولیک الفرج😭
#تلنگر ⚠️•••
طوری #تَلاش کنید کِه اگر روزی
#امام زمان عج فرمودند:
" یه سرباز #متخصص میخام☝️|•
بفرمایند ؛ فلانی بیاید "
سربازی کِه هیچ #کارایـی
نداشته باشه بدردِ اقا نمیخوره..
برید #آمادگیِ جسمانیِ
خودتون رو ببرید بالا✅|•
#مومن باشید..
همراه با #آمادگیِ_جسمانی...♥️|•
#شهیدحسینمعزغلامے🌷|•
شادی روح شہدا صلوات ''🦋''
#شهیدانه🌹
🍃وای از آن روزی که
حرف زدن و نگاه کردنِ به نامحرم
برایتان عادی شود، پناه میبرم به خدا
از روزی که گناه، فرهنگ و عادتِ مردم شود..🍃
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی
تروریست ها پس از اسارت دقیقا مانند #شهید حججی سر از تنش جدا کردند.💔
🍃⚘🍃
در اولین روز های درگیری های منطقه ی غوطه ی #سوریه توسط #اصابت مین #مجروح شد و به #اسارت تکفیری ها در آمد و به #شهادت رسید.
🍃⚘🍃
تروریست های تکفیری قبل از به #شهادت رساندنش چندین سؤال از ایشان پرسیدند و پس از آن مانند سرور و سالار #شهیدان
#امام حسین (ع)⚘ سر از تنش جدا کردند.
🍃⚘🍃
☆∞🦋∞☆
اے مسلمین جهان..!
ما از شهادتـــــ نمےترسیم
چون در قاموس شهادتـــــ
واژه وحشتـــــ معنے ندارد
ولے مےترسیم بعد ما
ایمان را سر ببرند..:)
#شهید_سیدعلیهاشمے🌿
#تلنگرانه🌹🌱
آیدی👈🏻مَذهَبی✨••
بیوگِرافی👈🏻مَذهَبی✨••
اسمِپُروفآیل👈🏻مَذهَبی✨••
عڪسِپُروفآیل👈🏻مَذهَبی✨••
دِلِتچهجوریهحاجی؟!💔
ذِهنِتڪُجاهآمیرِه؟!🙃
بَرآیڪیڪآرمیڪنی؟!🚶🏻♀️
دِلشُدهجآینامَحرَم😕••
ذِهنشُدهفِڪرکَردَنبِهگُنآه🥀••
ڪارشُدهریآ😑••
ڪُجادآریمیرے؟!🚶🏻♀️
بآخودِتڪهرودَربآیِستینَدآری!🤷🏻♀️
بِشیندونِهدونِهگُناهاتوازخودِتدورڪُن🖐🏻🍂!
•🌱•بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدےصلوات•🌱•
°•.🌿.•°
ازبانوےمدینھآموختم🥀
امامزمانمࢪاࢪهانڪنم🖐🏻
حتےاگࢪخودمفداشوم💔
حتےاگࢪخانهامبسوزد🔥
حتےاگࢪدࢪڪوچھسیلےبخوࢪم🥀
حتے…
🔹 #امام_حسین(ع)
❣هر گاه دو نفر قهر باشند، آنکه برای آشتی پیش قدم شود؛ زودتر از دیگری وارد بهشت خواهد شد.
📚 محجه البیضا؛4:228
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
#امیرالمؤمنین #امام_علی علیه السلام:
💠الْـغَضَـبُ يُرْدى صاحِبَهُ وَ يُبْـدى مَعـايِبَـهُ؛
❇️ خشم، صاحب خود را به پستى و هلاكت مىاندازد و عيبهاى او را آشكار مىسازد.
📚 میزان الحکمه، جلد ۳، صفحه ۲۲۶۴
#حدیث_روز
🌿گوهر یڪ زن در حیا و عفتـــــ اوستـــــ !
برادران و خواهران !
سعے ڪنید سر به زیر باشید
اگر با نامحرم زیاد و بے دلیل صحبتـــــ ڪنید
حیا و عفتـــــ از دستـــــ مے رود ..
🌹#شهید_محمد_هادے_ذوالفقارے
🔔 #تلنگر
💠دوست خوبم ❗️
✨قبر تنگ و تاریک
خانه همیشگی توست...
✨مخصوص خودت،فقط برای تو...
پنجره ندارد، درش هم با ورود تو تا
قیامت بسته می شود...
✨اجازه نداری غیر از چند متر پارچه
چیز دیگری با خودت،آنجا ببری...
✨وقتے آنجا نقل مکان کن
کسی به دیدنت نمےآید...
✨کسی برایت ایمیل نمےفرستد
گروه های اجتماعے از لیستشان حذفت مےکنند...
✨مطالبت لایڪ نمےخورد...
✨تنهایک چیز به دردت مےخورد...
✔️نمازهایت....
✔️صدقاتت....
✔️ و اعمال نیکت....
👈حال با خودت فکر کن ❗️
💠برای رفتن آماده هـســـتی⁉️
🔹 #امام_حسین(ع)
❣هر گاه دو نفر قهر باشند، آنکه برای آشتی پیش قدم شود؛ زودتر از دیگری وارد بهشت خواهد شد.
📚 محجه البیضا؛4:228
┄┄┅┅┅❅◇❅┅┅┅┄┄
الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
رفقا
هر وقت تونستیم جلوی نفسمون رو بگیریم ...
که گناه نکنه...💔
اونوقت میتونیم اسم خودمون رو منتظر امام زمان بزاریم...🌹
ولاغیر
#دلتنگ_کربلا
شنیده بودیم نماز جماعت و اول وقت
برایش اهمیت دارد،،
ولی فڪر نمیکردیم اینقدر مصمم باشد !
صداے اذان ڪه بلند شد همه را بلند ڪرد
انگـار نه انگـار عروسی است، آن هم عروسی خودش
یکی را فرستــآد جلو بقیه هم پشت سـَرش
نماز جماعتی شد به یادماندنی ((:'
•.
#شھیدمحمّدعلیرهنمون🌱