#دم_اذانی😍🌹
مادرم هیچوقت نمےگفت ؛🌿
پاشو نماز بخون !
مےگفت: خدا منتظرته ،
دوست دارۍ منتظرش بذارۍ؟!
منم مثل دختربچه های ذوق زده
مےرفتم محڪم خدارو بغل مےڪردم(: ...😍
منتظرش نذارید!
#حیعلیالمعشوقـــــــــ... ❤😍
#التماس_دعا🤲
#نماز_اول_وقتش_میچسبه😍👌
↻✈️••||
..
شهید محمود رضا بیضایی:
سر دو راهی گناه وثواب
به حب شهادت فکرکن...
به نگاه امام زمانت فکرکن...
ببین میتونی ازگناه بگذری...؟!
ازگناه که گذشتی از جونت هم
میگذری...🕊
¦💙⃟🦋¦⇢#شهیدانه
•
.
یـه خاطره از یہ مدافع حـرم شنـیدم، میگفـت :
وسط درگیرے یـہ خمپاره اومـد و پای دوسـتم قطع شــد.😞
تو همون وضـع و تو اوج درد بہم گفت: «خوبه ڪه جانباز شــدم، یه دیدار با رهبرے نصیــبم میشه»😁😍
#جانبازِخوشذوقِولایی
#رهـــبــر
مـااسٺراحتنخواهیمکرد؛
اینانقلابواینجامعہ،
آنقدرکاردرَشهست
کهدیگراستراحتبیاستراحت . . !
استراحتنخواهــیمڪرد!
شکنـکنـیدپـیـروزے،
از آنحــزباللـهـےهاست...✌️🏿
ـ
-شہیـدبهـشتے
#شهید_بهشتی
#نحن_ابناء_الخمینی
ماهمیشهفکرمیکنیمشھدایه
کارخاصےکردنکہشھیدشدن!' ،
نهرفیق . .🖐🏽
خیلیۍکارهارونکردنکہشھید
شدن :))💔🕊
#شھیدحسینمعزغلامۍ
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
🌹🌿
اگر میخواهی عاشق ِ چیزی شوی ،
با عمل و رفتارت عاشق شو .
مثلا اگر میخواهی عاشق ِ حسین(؏) شوی ،
هرروز در یك ساعت ِ مخصوص بگو :
- صلیاللهعلیکیااباعبدالله🖤
+استادپناهیان
بھ یھ نشست ِ اضطراری
تو بین الحرمین نیازمندم…
حتی اگھ نشست برا توبیخ باشھ :))) !
میگم نکنه اربعین امسالم بگذره و ما
حسرت ِ دیدن حرم ارباب به دلمون بمونه :))💔؟!
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
میگم نکنه اربعین امسالم بگذره و ما حسرت ِ دیدن حرم ارباب به دلمون بمونه :))💔؟!
کُشتی مرا ، قرار تو با من چنین نبود . . (:
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
•
~دگرفرقےنداردجمعہوشنبه؛ فقطبرگرد
گرفتاریم ما از دست این هجران طولانے
-اللهمعجݪولیڪالفࢪج🍀
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_هشتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
آب رو جرعه جرعه بهش دادم و اون هم با ولع آب ها رو قورت می داد.
کمی حالش بهتر شد .
بدون اینکه نگاهم کنه ، به سختی شروع کرد به صحبت کردن.
+چن...چند...رو...روز...پیش...ع...عملیات...
داشتیم...هم...همه...چیز...داشت...خوب...پیش
می...رفت ...که...نقش...مون...لو...ر...رفت
یه...جا...سو...س...بینمون...ب...بود
سرفه ای کرد و ادامه داد.
+عراقیا...بهمون...شبیخون...ز...زدن...همه...قتل...
عام...شدن...
علی...، حا...ج...محسن...ع...عباس...فرمانده.
به اینجای حرفش که رسید لبخندی زد و ادامه داد.
+سه...رو...روزه...این...اینجا...افتادم
نه...آبی...و...نه...غذایی
به سمتم برگشت و بریده بریده گفت
+خدا شما رو رسونده ، تا وصیتم رو بهتون بکنم.
وقتی به دو کوهه رسیدید، کنار تانک ۶۴ چند تا سنگ بزرگه ...
چند متر اون ورتر رو به اندازه یک متر بکنید...
دوستای من و خود من رو اونجا میتونید پیدا کنید...
به سرفه افتاد.
دوباره خواستم بهش آب بدم که مانعم شد.
+م...ن ، وق...وقت...زیادی ...ندارم.
ام...امیدوارم...دفعه...بعد...که...اینجا...میاید ...
یادگار...بی...بی...سرتون...با...باشه..........
دیگه حرف نزد .
دیگه نفس نکشید.
دیگه نگاهم نکرد.
چشم هاش برای همیشه بسته شد و حرفش
نیمه تموم موند.
به خودم که اومدم دیدم صورتم خیس اشکه و گلوم هم از جیغ هایی که زدم درد گرفته و صدام گرفته...
سربند (یا مهدی ادرکنی) رو برداشتم و روی چشماش گزاشتم.
دوباره به صورت نورانیش نگاهی انداختم.
هنوز از نگاه کردن سیر نشده بودم که........
ادامه دارد...
•💙🦋•↯
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_شصت_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
{ از زبان آراد }
با حرف های آیه دو دل شده بودم که برم داخل یا نه.
دل رو به دریا زدم و زنگ زدم به بنیامین ...
_جانم داداش .
+بنیامین کجایی؟
_من تازه با ماشین سپاه را افتادم ، تا برسم به اتوبوسا ، چی شده آراد ؟
+مگه نگفتم با اتوبوس برو ؟
من همه چیزو سپرده بودم به تو.
_شرمنده داداش.
این خواهر سر به هوامون چند تا وسیله رو جا گذاشته بود ، برگشتم تا ببرمشون.حالا میگی چی شده یا نه؟
+حال یه نفر بد شده ...
تا ده دقیقه دیگه باید اینجا باشی وگرنه خودت میدونی .
_اوه چه خشن .
چشم ، الان میام...
بعد از گذشت چند دقیقه دیدم با ماشین سپاه با سرعت نور داره میاد سمتم.
به محض پیاده شدن از ماشین به طرفم دوید و گفت
_چی شده آراد؟
کی حالش بد شده؟
دستی توی موهام کشیدم و کلافه گفتم
+خانم فرهمند.
_همون دختره که زد تو گو.......
چشم غره ای بهش رفتم که ادامه حرفشو خورد .
_مگه خواهرت اونجا نیست؟
+چرا هست ، ولی چون ترسیده نمیتونه کاری انجام بده .
_ام...اما ...
آراد اون نامحرمه.
+میدونم ، میدوووونم.
ولی پای جونش در میونه...
برو صندلی عقب ماشین رو در بیار و زود بیا.
_میخوای چیکار کنی ؟!
+گفتم برووو
خواست حرفی بزنه اما چیزی نگفت و بعد از گذشت چند دقیقه صندلی به دست برگشت.
صندلی رو از دستش گرفتم و به سمت آبخوری
راه افتادیم ...
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
ادامه دارد...
•💙🦋•↯
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
یا اللهی گفتیم و وارد آبخوری شدیم...
با دیدن مروای بیهوش و غرق در خون ،
سریع به طرفش خیز برداشتم ...
رو به آیه کردم و گفتم
+حواست باشه ،
آروم بلندش کن بزارش روی صندلی ، آیه آروممم...
آیه با گریه سرشو به علامت باشه تکون داد
و با کمک آیه گذاشتیمش روی صندلی .
یاعلی گفتم و با کمک بنیامین بلندش کردیم.
سریع سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم.
هنوز چند دقیقه ای از سوار شدنمون نگذشته بود که مروا شروع کرد به جیغ و داد کردن.
آیه هم هول کرد و سریع دستشو گذاشت روی پیشونی مروا و با گریه گفت
×آرااااد ت...تو رو خدااااا تند ترررر بروو
ای...این د...دختر داره تو تب میسوزهههه
+آخه خواهر من ، این پراید درب و داغون چطوری میتونه تندتر از این بره؟!
با گفتن این حرفم ، یاد همون روزی افتادم که مروا حالش بد شده بود و به پرایدم توهین میکرد...
اون روز کارد میزدی خونم در نمی اومد ،
چون روی ماشینم خیلی حساس بودم اما حالا خودم به پرایدم توهین کرده بودم.
کلافه سرمو تکون دادم ...
با صدای ناله های مروا به خودم اومدم،
و از توی آیینه نگاهی بهش انداختم...
_کسسسییی اینجا نیسسستتت؟
آهاییییی
اینجا چقدر مُردهههه هستتتت.
من از مُردهههه میترسممممم.
گریه میکرد و مدام جیغ میزد .
بنیامین نگاهی به عقب کرد...
کم مونده بود از ترس پس بیوفته .
خودمم دست کمی ازش نداشتم ، با این وجود پامو روی پدال گاز گذاشتم و تا جایی
که میتونستم تند می روندم...
°•°•°•°•°
بالاخره بعد از ۲۰ دقیقه به بهیاری یه روستا تو همون نزدیکیا رسیدیم...
تشخیص پزشک بر این بود که گرما زده شده.
دختره لج باز ...
وقتی هی میگفتم بریم داخل چادر ، این روزا رو می دیدم ...
ولی اون مثل همیشه لجوجانه حرفش رو به کرسی نشوند و عاقبتمون این شد ...
هوووف.
خدا آخرِ این سفر رو به خیر بگذرونه.
اصلا چرا باهامون اومد؟
اینکه همش بیمارستانه...
با خودم گفتم : مروا رو شهدا دعوت کردن...
پس حواست باشه چی میگی ...
کلافه روی صندلی نشستم ،
آرنج هام رو گذاشتم روی زانوهام و سرم رو بهشون تکیه دادم...
هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای جیغ مروا از جا پریدم و به سرعت به طرف اتاق حرکت کردم...
در زدم وگفتم
+آیه میتونم بیام تو ؟
×آ...آره آراااد تو رو خدااا بیا تووو
با یا اللهی وارد اتاق شدم.
+چیشده؟
×آراد ، داره تو تب میسوزهههه.
+خب بگو بیان یه سرمی یه دارویی چیزی بهش بزنن ...
مگه اینجا دکتر نداره ؟!!!
در حالی که گریه میکرد گفت
×گفتم گفتم ، ولی اوناها میگن که تجهیزات لازم رو ندارن...
اگه تا شب تبش نیاد پایین ، ممکنه...
+ممکنه چی ؟
×ممکنه............
ادامه دارد ...
•💙🦋•↯
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|✨🌙|•
یـھـ ڪانـال مختـص عاشقـان بـےبـے زینـب ۜ 🔮✨
فڪر نڪنـم تـو ایتـا اینجـور کـانـالے پیـدا بشھـ 🥇🔥
حـداقـل یـھـ سـر بـزن ضـرر نمیــڪنے مشتـے 🚶🏻♂🙈
کـانـالمـون منبــع پســت هـای نـاب #مذهبــے 🌼👑
🧡تلنــگࢪانـھ🍊
💛شهیــدانھ🍯
❤️حـࢪف قشنــگ🍓
💙منبــࢪ بـزࢪگــان🦋
💜مهــدوے🔮
💔شهــدایـے🥀
🎙مــداحــے🎤
📿رمــان مذهبــے🧕🏻
امیـدواࢪم از کـانـالمون خوشتـون بیـاد √
بـا اومدنتـون هـم مـا و هـم بی بی زینـب ۜ خوشحـال میشـویم シ
+باصَلـواٺواردشـوید. 👇😇🌿
دخــتࢪان زینــبے ❥
シ↯
@dokhtaranzeinabi00
⇦سلام علیـکم خسته نباشید^^♥️!
یـھ کـانـال عـالـــے آوردم بـࢪاتـون ..😊ツ
『✨➩ @dokhtaranzeinabi00 』
#اڪیپ ⁹⁰⁰ نفـࢪے دختـࢪان زینبــے
یـھ سـࢪ بـزن ضـࢪࢪ نمـیکنــے .
خیلی ممنون .[💙🦋^^].
#حرف_قشنگ🌸🍃
استادی میگفت:
بچه وقتی میخواد یه چیزی برای بابا مامانش بخره
از خودشون پول میگیره و برا اونا میخره
و کلی ذوق میکنه از اینکه خودش براشون خریده!!
در حالیکه همش از بابا یا مامانه!
ما هم اینجوری هستیم
یه کار خوبی ازمون سر میزنه، ذوق میکنیم؛ در حالی که همهش از خداست!
#نبینیمخودمونرو ..!
#تلنگر
💥#تلنگر
خداهمیشہآنلاینہ...☝🏼
ڪافیہ...
دݪٺروبہروزرسانۍڪنۍ🖥!
اونموقـ؏مۍبینۍڪہدرتڪتڪ
ݪحظاٺڪنارٺبودھ👀•
وهسٺوخواهدبود...😇🌸
اگردید؎خطهاشلوغہوحسمیڪنۍ
جوابۍنمیاد...📞
ازپسۅردخدایاپناهمبدھاستفادهڪنꔷ͜ꔷ!
خدابہاینپسوردحساسہوبہسرعٺنور
جوابمیدھ!♥️✨
گاهۍڪہحسمیکنیمارٺباطقطعشده❌
مشڪݪازمخاطبنیسٺ💬
دݪماویروسیہ🚫!
#دلتوبروزرسانےڪن!
#ټلنـگرانه