#سیره_شهدا
کفش زوار امام حسین علیه السلام راواکس میزد،،بهداز#شهادتش معلوم شدکه اویکی ازسرداران سپاه است.
#شهید_مدافع_حرم_هادی_کجباف
🔻 شهید حاج قاسم سلیمانی:
🔅 من از بیقراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابانها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان میروم. کریم، حبیب، به کَرَمت دل بسته ام، تو خود میدانی دوستت دارم. خوب میدانی جز تو را نمیخواهم. مرا به خودت متصل کن.
📚 بخشی از وصیت نامه ی
شهیـــد حاج قاسم سلیمانی
آیت الله مجتهدی - @akhlagh_elahi.mp3
421.9K
✅ خیر دنیا و آخرت با دو چیز به انسان داده می شود!
🎙 آیت الله مجتهدی تهرانی
#درس_اخلاق
مولاعلی(ع)میفرمایند🌹
قلبها سخت و قسی نمی شود؛
مگر به خاطر کثرت گناه💔
#حدیث_روز📚
پیرمرد کفاش و امام زمان - استاد دارستانی.mp3
4.04M
⏯ کـفاشی کـه کـفش امـام زمـان را تـعمـیـر نکـرد!! 👆
🎧 توصیـه مـیـشود گوش کـنیـد و نشر دهیـد..
Hossein Sharifi - Zire Baroon.mp3
6.83M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میاد خاطراتم جلوی چشام 💔
من اون خستگیه تو راه و میخوام🖤
#بسمــنامٺیاحسینعلیھالسلامـ
¦↬📞📻💚
•.
آها؎شهیدڪہبࢪقلہهاے
عشق💞نشستہاے
میشوددࢪدعاهایتیادمڪنے؟!
•.
#ابومهدیالمهندس💚✨
'' دربندجهادیم🕊💣🌱..."
.
#اللٰهُمَعَجِّلْلِوَلیِکَالفَرَجْبِهحَقِحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلخوشی ما وجود سید علی است❤️
#رهبرم
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_پنجم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
رو به آیه و بنیامین کردم و با صدایی که رگه های هیجان توش موج میزد گفتم:
+خیلی خب بچه ها ، اینم از وضعیت خانم فرهمند.
ان شاءالله دیگه فردا مرخص میشن .
آیه نگاهشو بین منو بنیامین چرخوند و گفت
= د...دادا...
نتونست ادامه بده و بغض گلوشو گرفت .
بنیامین که شرایطو دید به بهونه گرفتن شام،از اتاق بیرون رفت.
به سمت آیه رفتم و محکم در آغوشش گرفتم .
+ خواهری ؟!
سکوت کرد ...
یکم باهاش فاصله گرفتم و دستمو گذاشتم زیر چونش و سرشو بلند کردم .
+ آیه جانم .
فین فینی کرد و گفت
= جان .
+جانت سلامت عزیزم .
چرا گریه میکنی ؟
میدونستی بغض بهت نمیاد؟
بعد از گذشت چند ثانیه با خنده گفتم
+هر وقت بغض میکنی ،
خیلی زشت میشی.
نگاه وحشتناکی بهم انداخت و با دستش چشماشو پاک کرد.
با دیدن نگاه وحشتناکش،ترسیده دست هام رو بالا آوردم و گفتم
+غ...غلط کردم ...
همین کارا رو می کنی که میمونی ور دل مامان و بابا و میترشی دیگه...
جیغی کشید و پاشو به زمین کوبید.
= آراااااد.
خنده ای کردم و گفتم
+جان آراد.
=من ترشیده نیستمممم.
حالت متفکری به خودم گرفتم و بعد از چند دقیقه گفتم
+ولی هستیا...
=نیستمممم
من دارم شوهر می کنم...
مهد....
+اوه اوه میخواستی بگی اون شوهرته؟
حیا رو خوردی و یه آبم روش؟
نچ نچ نچ...
بی شوهری داغونت کرده...
آیه همونجا خشکش زد و با چشم های گرد شده نگاهم کرد.
منم به افق خیره شدم...
چند لحظه تو همون حال بودیم که دست از تماشای افق برداشتم .
همین که خواستم لب به عذرخواهی باز کنم ، آب سردی روی صورتم ریخته شد...
با دیدن قیافه شیطانی آیه که لبخند خیبیثی به لب داشت،اخم نمایشی به صورتم اضافه کردم که باعث شد آیه ترسیده نگاهم کنه.
با دیدن قیافش، پقی زدم زیر خنده.
با دیدن خنده من، آیه هم شروع کرد به خندیدن.
بعد از گذشت چند دقیقه، اشک چشم هام که نشون دهنده خنده زیاد بود رو با دست هام پاک کردم و گفتم
+الانه که پرستارا بیان و بیرونمون کنن.
شامتو خوردی برو نماز خونه استراحت کن
دیگه نبینم این دور و برایی ها !
آیه لبخند دندون نمایی زد
=چشم داداش خوشگلمممم.
+بی گناه عزیز دلم.
من برم ببینم بنیامین کجا مونده...
داشتم به طرف در می رفتم که...
ادامه دارد ...
[✨..!]
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_ششم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
به سمت در اتاق رفتم که موبایلم زنگ خورد .
بخاطر صدای زنگ بلندش سریع تماس رو وصل کردم.
+ به به .
سلام آقا مرتضی .
خوب هستی ؟
در همین حین هم سریع از اتاق خارج شدم .
× سلام آراد جان.
قربانت ممنون ، خداروشکر خوبیم.
چه خبر ؟
خانم فرهمند حالشون چطوره ؟!
+ خانم فرهمند هم حالشون خوبه .
تازه دکترشون اومد و معاینشون کرد ، گفت که فردا
ان شاءالله مرخص میشن .
×خداروشکر .
ان شاءالله ...
مژده هم که از وقتی شنیده همش گریه میکنه.
بهش گفتم یه زنگ بزن به آیه خانوم و جویای حال خانم فرهمند بشو ، زنگ زد به خواهرتون ...
آیه خانوم هم بدتر پشت گوشی گریه کرد ، دیگه هیچی ، بزور آرومش کردیم.
خنده ای کردم و گفتم
+هعییی برادرم...
اینا کی میخوان از ترشیدگی در بیان ما یه نفس راحت بکشیم؟
مرتضی با لحن بامزه ای جواب داد:
×کدوم کله خرابی میخواد بیاد بگیرتشون؟
خودمون باید دو نفر رو پیدا کنیم ۵۰۰ میلیون بهشون پول بدیم تا شاید بیان این خواهرای ما رو بگیرن.
از اون طرف صدای مژده خانم میومد که هی میگفت
با کی حرف میزنی.
و در آخر جیغ مرتضی .
و بوق ممتد...
از خنده کم مونده بود میزِ پذیرش بیمارستان رو گاز بگیرم.
بخاطر همین سریع از سالن بیمارستان خارج شدم.
هر کاری کردم خندم بند نمیومد...
هر کس هم از کنارم رد میشد با تعجب نگاهم میکرد.
وقتی حسابی خندیم و دلی از عزا در آوردم با مرتضی تماس گرفتم.
بعد از چهار تا بوق جواب داد...
×الو ، داداش.
رگه های خنده توی صداش موج میزد.
+چیشد چرا قطع کردی؟
×وقتی داشتم باهات حرف میزدم،
مژده اومد و تک تک موهامو کَند.
خندیدم و گفتم
+اوه اوه پس اوضاع خطری بود.
×آره بدجور .
بخدا آراد خیلی درد میکنه ...
از دست راحیل خانوم تا حالا اینقدر کتک نخورده بودم...
دوباره خندیدم و با لحن شیطونی گفتم
+مگه راحیل خانمم کتک میزنن؟!
×آره تا دلت بخواد.
باور کن هنوز جای تابه های داغ و سیگارایی که پشتم خاموش کرده،مونده...
با صدای بلند تری خندیدم و جواب دادم
+مرتضی اینقدر خندیدم که دلم درد گرفت.
فکر کنم الاناست که حراست بریزن رو سرم و با تیپا پرتم کنن بیرون.
× بله ، شما که کبکت خروس میخونه ...
برای عوض کردن جو گفتم:
ادامه دارد ...
[✨..!]
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
برای عوض کردن جو گفتم:
+مرتضی جان اگر خانم فرهمند مشکلی نداشتند
ما ان شاءالله فردا راه میوفتیم .
مرتضی که از عوض کردن ناشیانهی بحث ته خنده ای داشت گفت
×ان شاءالله که مشکل خاصی نداشته باشند.
داداش کم و کسری داشتی به خودم زنگ بزن.
به نگرانی های برادرانه اش لبخندی زدم و گفتم
+فدای محبتت، عزیزی.
کاری نداری؟
×نه داداش، سلام بنیامینم برسون.
+بزرگیتو میرسونم .
یاحق.
بعد از قطع کردن تماس.
بنیامینو دم در خروجی بیمارستان دیدم که با یه پلاستیک داشت به سمتم می اومد.
دستی براش تکون دادم و به طرفش قدم برداشتم .
بنیامین با دیدنم با تعجب گفت:
~پس چرا اومدی بیرون؟
+اومدم یه هوایی تازه کنم ...
راستی داشتم با مرتضی صحبت میکردم .
سلامتم رسوند .
آهی کشیدم و ادامه دادم.
+اونا به منزل عشق رسیدن و من...
بنیامین ببین من چقدر بی لیاقتم که نتونستم امسال درست و حسابی پیش شهدا باشم.
~این چه حرفیه میزنی آراد ؟!
قطعا حکمتی داشته.
روزی این سفر بهترین سفر عمرت میشه.
+چطور؟
چرا باید بهترین سفر عمرم بشه؟!!!
~حالا بماند.
+نه نما......
با شنیدن صدای آیه ، بحثمون نیمه تموم موند...
با تعجب به سمتش برگشتم.
+آیه تو اینجا چیکار میکنی؟
=دیدم خبری ازتون نیست نگران شدم.
با خنده گفتم
+اینجا سوریه نیست خواهر من که نگران باشی داعش بیاد سراغمون ...
هزاران هزار نفر خون دادن تا این امنیت به وجود بیاد
ما مدیون خون شهداییم...
ادامه دارد...
[✨..!]
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃