*تولدت مبارک داداش مصطفی*
امروز روز #تولد توست
ومن هرروز بیش از پیش
به این راز پے مےبرم
ڪه تو خلق شده اے
تا راه آسمان را بہ ما نشان دهے🕊
😍😍🌹🌹
شهید مصطفی صدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آدمشجاعکیه..؟ آدمیهکهمیترسه..ولۍ..!
#سالروزولادت💛'
#شهیدمصطفیصدرزاده🍃"
کسیکهدوستنداشتهباشه
بیاد کربلامومننیست!
علامتمومناینهکه
هرچندوقتیکباردلشتنگمیشه...
براۍبینالحرمیندلشتنگمیشه..
میگه:نمیدونمبرایچی!
ولی دلم میخواد برم کربلا..:)
#استادپناهیان🌙
#سلام_امام_زمانم♥
سلام بر تو ای مولایی که هرکس تو را
یافت به تمام خیر و خوبی ها رسیده.
سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت،
زمین از خیر و خوبی لبریز خواهد شد.
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
www.sahebzaman.org پایگاه فرهنگی صاحب الزمان.mp3
1.22M
صبحم را با یاد تو آغاز میکنم مولا جان🌷
#دعای_عهد
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹با امام زمان(عج)حرف بزن
🌸قبر امام حسین(ع)، امام رضا(ع)و... مشخصہ؛ میتونیم بریم زیارت. ڪجا باید بریم زیارت امام زمان(عج)؟؟
🌿شروع کن با امام زمان(عج) حرف زدن. جواب مےده...
#مهدویت_وانتظار
رفیق اربعین یادته.mp3
8.89M
◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🎙رفیق اربعین فصل غم یادته؟
تو جاده میرفتیم باهم یادته؟
تو هیئت دعامون فقط کربلاس
چه راحت میرفتیم حرم یادته؟ 💔
🎤#حسن_عطایی
#اربعین
#زندگینامهشهدا 📜
#روایت_عشق ❤️
#شهیدسیدجعفرموسوی ⭐️
🌷شهید سید جعفر موسوی،
معلمی خوش سیرت که در عملیات مرصاد توسط منافقین به اسارت درآمد.رجویها صورتش را لگد مال کرده و زنده زنده پوست کندند و سپس سوزاندند.
🌷ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک(ایران)، رنج دوران بردهایم و خون دلها خوردهایم.
شادی روح شهدا #صلوات
ٱللَّٰهُمَّصَلِّعَلَىٰمُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍوَعَجِّلفَرَجَهُم🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹مداحی سوزناک سیدرضا نریمانی برای فرمانده شهید مدافعان حرم، سردار شهید سپهبد حاج قاسم سلیمانی
🔻تصاویر برای نخستینبار منتشر میشوند.
🕊دل تنگ حاج قاسم🕊
میگفت:
هرڪسیروزے ³ مرتبہ
خطاببهحضرتمهدے'عج' بگہ ↓
﴿بابیانتَوامییااباصالحالمهدے﴾
حضرتیجورخاصیبراشدعامیکنن
#الهم_عجل_لولیک_الفرج
#کــلام_شــهـید
بعضیها فکر میکنند
اگر ظاهرشان را
شبیه شهدا کنند،
کار تمام است!
نـه!
باید مانند شهدا زندگی کرد ...
#شهید_محمد_ابراهیمهمت
تنهایی خودمان را با خدا پر کنیم :)
در تنهایی ها
در رنج تنهایی ها
یک وقت از خدا نبرّیم!
تنهایی فلسفه اش این است که
بگوییم"الهی من لی غیرک" اگر
کسی از تنهایی تبدیل شد به یک آدم
بدخلق یعنی تنهایی
اش را با خدا پر نکرده ...!
#تلنگرانه
نه پاسپورت دارم، نه واکسن زدم نه اجازه خانوادمو دارم...
فقط و فقط یه قلب دارم که هر لحظه به امید اینکه کربلا باشه میزنه.....
ارباب میگم کمه اینا؟؟؟؟💔🚶♂
#اربعین
♥️؛✎:عاشقاݩآښیدعݪـے
ساݪڪراهعشقپݪڪهایبسته
میخۅاهدۅقݪبرۅشن....!(🌿)
#پرۅفایݪچریڪـیمذهبـے🖐🏿
شهیدآوینۍیہدعاۍقشنگےدارن!'
میگن:
الهــٰے...
اگرجزسوختگانرابه
ضیافتعندالهـےنمیخوانۍ...
مارابسوز،
آنچنانکههیچکس
راآنگونهنسوزاندهباشۍ🌱((:
گرفتےدعارو؟!'
میگناگهجزاونایےکهازعشقتسوختن
روبهصافنمیبرۍبغلخودت
ماروهمبسوزون،ماهمتورومیخوایم🚶🏿♂
تازهمثلاونا،نه
آنچنانکههیچکسرآنگونهنسوزاندهباشے!'
بازبونبیزبونےمیگهعاشقتمخداا♥...
یادبگیرکهدراینسیارهیرنج
صبورترینِانسانهاباشی(:
آسدمرتضیآوینی🌿!
#خادم_ساخت🥀
#محرم🖤
#اربعین💔
بــھ مـا بپیـوندیـد :) ↯
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هفتاد_و_نهم
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
خواستم حرفی بزنم که بی هوا یه پرستار وارد اتاق شد.
با دیدن مروای بهوش اومده سریع به طرفش رفت
=وای عزیزم چرا اینقدر خیسی ؟!
بلندشو لباساتو عوض کن !!!!
سرما میخوری !
وقتی مروا جوابشو نداد گفت
= خداروشکر بهوشم که اومدی .
مروا لبخندی زد و گفت.
_با اجازتون.
پرستار به سمت کمدی که توی اتاق بود رفت و یک دست لباس تمیز در آورد .
= گلم بیا اینو بپوش ، سرما میخوری !
اصلا برات خوب نیست توی این وضعیت سرما
بخوری !
یالا دیگه بلند شو لباستو عوض کن !
مروا همون طور که به من نگاه میکرد گفت
_ای ... ای ...ن ...جا ؟
= پس کجا عزیزم ؟!
پرستار به سمت شالش رفت و همین که خواست شالشو در بیاره سریع سرمو پایین انداختم و داد زدم .
+ خانم چی کار میکنی ؟!!
= یعنی چی ، چی کار میکنی آقا ، میخوام لباسشو عوض کنم.
_ نمیخوام عوض کنم ، خودم عوض میکنم...
= هرجور خودت صلاح میدونی !
ولی اگر بیام ببینم هنوز این لباس های خیس رو پوشیدی خودت میدونی !!!
سرمو بلند کردم و نفس راحتی کشیدم.
مروا با خجالت باشه ای گفت .
دوباره پرستار گفت
=شوهرت این چند ساعت از اتاقت تکون نخورده
و بالا سرت بوده ...
کم پیدا میشه از این مردا دختر جون !
الان بهش حق میدم.
و چشمکی حوالهی مروا کرد.
مروا از تعجب دهنش اندازه غارعلیصدر باز مونده بود.
خواستم بگم شوهرش نیستم که یه فکر به ذهنم
خطور کرد.
مروا این همه با لج بازی هاش هممون رو تو دردسر انداخت و منو حرص داد ...
پس الانم نوبت منه !
همونطور که سرم پایین بود گفتم.
+ان شاءالله کِی مرخصشون میکنید؟
پرستار تک خنده ای کرد و گفت
=ان شاءالله فردا.
بعد از چک کردن وضعیت مروا
به امید اینکه ما کلی حرف با هم دیگه داریم،
تنهامون گذاشت.
ولی نمیدونست چه جنگی بین ما در حال رخ دادنه...
بعد از رفتن پرستار، مروا نگاهی عصبی بهم انداخت و گفت
_چرا گفتی ما زن و شوهریم؟
خیلی ریلکس به طرف میزی که نزدیک تخت بود رفتم
و همون طور که درحال جمع کردن وسایلم بودم گفتم
+خانم فرهمند من همچین حرفی نزدم .
_اما سکوتت حرف اونو تایید کرد !!
+سکوتم میتونست به این معنی باشه که پرستارا حق دخالت تو زندگی شخصی دیگران رو ندارن .
داشت دود از کلش بلند میشد و قیافش به طرز جالبی، خنده دار شده بود.
_چرا تو اینقدر حرف میزنی ؟؟؟
خدای من !!!
اصلا من چرا اینجام ؟!
+شما سر یک لج و لج بازی بچگانه اینجا هستید.
_لج و لج بازی؟
+بله.
-خب درست بنا....
چیز ...
اون....
یعنی درست صحبت کن ببینم چی میگی .
+یادتون نمیاد؟
اون موقعی که بهتون گفتم هوا گرمه و بریم داخل،
شما با لجاجت،حرفتون رو به کرسی نشوندید.
آخرش هم بر اثر گرما زدگی ،
تب کردید و تا مرز تشنج رفتید.
ادامه دارد...
.|🌹🌿|.
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_هشتاد_ام
به قلم آیناز غفاری نژاد
کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده...
[[[[[[[[[[ از زبان مروا ]]]]]]]]]]
با صحبت های حجتی تمام صحنه ها مثل یک فیلم
از جلوی چشمام رد شد .
مسئولیت...
لجاجت من...
نشستن زیر آفتابِ سوزانِ جنوب...
خون دماغ شدنم...
ورود آراد...
سیاهی مطلق...
تکرارِ دوبارهے خوابم...
تازه دوزاریم افتاد که اینجا چه خبره .
دستمو به کمرم زدم و با لحن طلبکارانه ای رو به حجتی که داشت وسایلاشو جمع میکرد گفتم.
_خب؟
که چی؟
حجتی که انتظار داشت ازش عذر خواهی کنم ولی با این حرفم کل معادلاتش بهم ریخته بود .
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت
+یعنی چی؟
_یعنی این که شما به چه حقی تو اتاق من هستید
و به چه حقی بالای سرم قرآن میخوندید؟
ولی خودم رو که نمیتونستم گول بزنم.
از حق نگذریم صداش منبع آرامش بود .
حجتی با شنیدن کلمه به کلمه حرفام،
چشماش گرد تر و گرد تر میشد ، لب زد :
+یعنی الان من باید ازتون عذر خواهی کنم؟!
_نباید بکنید؟
+ خیر ، چون دلیلی نمی بینم !
_اونوقت چرا؟
-به همون دلیلی که شما ازم توقع عذر خواهی دارید.
ای خاک تو سرت مروا با خاک یکسانت کرد ...
الان چی بهش بگم خدایا؟!
دنبال کلمه ای میگشتم که جوابشو بدم .
ولی در کسری از ثانیه در اتاق یهو باز شد...
همون پرستار قبلی دوباره بی هوا وارد اتاق شده بود
اخمی کردم و گفتم
_خانم محترم !
یه در بزنید لطفا.
شاید من داشتم لباس ع......
با یادآوردی حضور آراد،
بقیه حرفمو خوردم و سرمو انداختم پایین و سرخ و سفید شدم.
پرستاره بدون توجه به حرفم به سمتم اومد و شروع کرد به داد و بی داد کردن .
= مگه ربع ساعت پیش بهت نگفتم لباستو عوض کن !
حرفش که تمام شد دوتا عطسه پشت سر هم کردم .
= ای وای !!!
خاک تو سرم شد !
سرما خوردی دختر !
بلند شو لباستو عوض کن .
به سمتم اومد و دستشو به سمت یقه لباسم برد که دستشو محکم پس زدم و گفتم
_ انگار متوجه نیستی بهت چی میگم ؟؟؟؟
میگم نمیخوا......
و دوباره عطسه ای کردم .
_ میگم نمیخوام لباسمو عوض کنم .
مشکلی داری ؟!
سُرمی که بهم وصل بود رو گرفتم و در کسری از ثانیه محکم از دستم درش آوردم.
پرستار با تعجب بهم خیره شده بود .
نگاهی بهش انداختم و گفتم
_ تا صبح میخوای اینجوری نگاهم کنی ؟!
چپ چپ نگاهی بهم انداخت و سرشو تکون داد
و نچ نچ کنان از اتاق بیرون رفت .
به سمت آراد که با تعجب داشت بهم نگاه میکرد رفتم ...
دستمو جلوی صورتش تکون دادم اما عکس العملی نشون داد ...
_ کجا سیر میکنی جناب ؟
استغفراللهی زیر لب زمزمه کرد و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد .
_ وسایلام کجاست ؟
همونجور که پشتش به من بود گفت
+ نمازخونه .
به سمت در رفتم و باز عطسه ای کردم.
نگاهی به آراد کردم و گفتم ...
_ ای...
و باز هم عطسه .
_ این دسته گل توعه ها !!!!!
ادامه دارد ...
.|🌿🌹|.
@dokhtaranzeinabi00
🍃💚🍃💚🍃