•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_بیستم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
هنوز چند ثانیه از نشستنِمون نگذشته بود که حجتی شروع کرد به صحبت کردن.
+ بااجازه اول بنده شروع میکنم.
زیاد اهل مقدمه چینی نیستم و یک راست میرم سراغ اصل مطلب.
ببینید خانم فرهمند بنده از وقتی که شما بر اثر گرما راهی بیمارستان شدید و حالتون بد بود متوجه شدم که به شما علاقه مند هستم.
تا قبل از اون حتی به شما فکر هم نمی کردم، اما اون روز متوجه شدم که حسی که نسبت به شما دارم عشقه.
دلیل اینکه از شما دوری می کردم و یا خیلی سرد با شما برخورد می کردم بخاطر خودم و شما بود که خدایی نکرده نمی خواستم از راه دیگه ای وارد بشم و گناه محسوب بشه.
بعد از مرخص شدنتون از بیمارستان تصمیم گرفتم از راه شرعی و قانونی پیش برم و پس از اومدنمون به تهران شما رو از خانوادتون خواستگاری کنم.
اما شما غیبتون زد و تمامی محاسبات بنده بهم ریخت، حالا این موضوعات به کنار مهم اینه که شما الان اینجا هستید.
اون زمان که بنده از شما خوشم اومده بود شما چادری نبودید واقعیتش خیلی برای بنده مهمه که همسر آیندم چادری باشه و از همه مهمتر اینکه با چادر تبرج نکنه.
اما اون زمان شما چادری نبودید و میتونستم حدس بزنم به برکت وجود شهدا قطعا چادری میشید چون شما خیلی دل پاکی دارید و حداقلش خودم میتونستم پس از ازدواج شما رو چادری کنم.
اینقدر قشنگ صحبت کرد که غرق حرف هاش شدم، دیگه از دستش ناراحت نبودم چون خیلی واضح دلیل کارهاش رو برام توضیح داد.
با صداش به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم.
+ شما سوالی ندارید؟!
دستای خیس عرقم رو باز کردم که کمی هوا بخورن و لب زدم.
- برای ازدواج با شما مشکلی ندارم اما چند تا شرط دارم.
اولا اینکه همسر آیندم باید با ایمان باشه که در با ایمان بودن شما هیچ شکی نیست چون این بهم اثبات شده.
دوم اینکه خوش اخلاق باشه و حتی برای اینکه به خودت بیای هم بهت سیلی نزنه.
خیلی با لحن جدی این جمله رو گفتم که خجالت زده سرش رو پایین انداخت.
- سوم اینکه مادیات اصلا برام مهم نیست و همین که با عشق زیر یک سقف زندگی کنیم کافیه حتی اگر نون شب هم نداشته باشیم بخوریم.
همین ها ...
حجتی لبخند پیروزمندانه ای زد و کمی صاف تر نشست.
+ یک موضوع دیگه هم باید مطرح کنم، که بسیار مهم هست.
حتی به پدر هم گفتم که با خانوادتون در میان بزاره.
ادامه دارد ...
دخترانزینبی
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_بیست_و_یکم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
سرفهای کردم و لبخند مصنوعی بر روی لبم نشوندم.
- بفرمایید.
+ همون جور که خودتون در جریان هستید ، بنده به سرطان مبتلا شدم و فقط خدا میدونه که آخر و عاقبتم قراره چه جوری باشه.
اصلا هیچی مشخص نیست، حتی ممکنه بر اثر این بیماری فوت کنم.
این ها رو باید پیشاپیش به شما و خانوادتون می گفتم که بعدا مشکلی در این رابطه پیش نیاد.
از طرفی بنده از چند روز دیگه باید شیمی درمانی رو شروع کنم، ممکنه بر اثر شیمی درمانی موهام شروع به ریزش کنه و چهره ام دیگه برای شما قابل تحمل نباشه.
عوارض دیگه ای هم داره که شما با توجه به شغلتون خیلی بیشتر از این موارد مطلع هستید اما بنده هم وظیفه دارم این موارد روبگم.
سردرد های متعدد، درد های عضلانی، خستگی، زخم گلو، زخم دهن ...
همه ایناها عوارضش هستند.
آیا شما با وجود این همه عوارض و اینکه مشخص نیست بنده تا چه زمانی در قید حیات
هستم حاضر هستید با همچین شخصی ازدواج کنید؟!
بغض کردم.
من این همه مدت زجر کشیدم برای به دست آوردن خودش!
فقط خود واقعیتش نه قیافش، نه مادیاتش!
نگاهم رو بالا آوردم و توی چشماش زل زدم، اینبار نگاهش رو از چشمای بی قرارم ندزدید.
نگاهش چنگ زد به قلبم که ثانیه به ثانیه بی تاب تر می شد و در حال پس افتادن بودن.
نگاه منتظرش رو که دیدم گفتم:
- به قول مولانا.
آن چنان جای گرفتی تو به چشم و دل من
که به خوبان دو عالم نظری نیست مرا .
لب گزیدم و ادامه دادم.
- فکر کنم اونقدر عشق بنده بهتون اثبات شده باشه که بدون در نظر گرفتن همچین مواردی اومدید خواستگاری درسته؟!
این موارد اصلا مهم نیست، مهم شمایید.
قیافه که در درجات خیلی پایین اولویت های بنده هست مهم اوناهایی بود که خدمتتون گفتم.
لبخند خیلی محوی زد که سریع ناپدید شد.
+ بله کاملا درست میفرمایید.
شناخت کاملی روی شما داشتم که به خودم اجازه دادم برای خواستگاری خدمت برسم.
سوال دیگهای هست در خدمتم.
- خیر سوالی نیست.
+ بسیار خب.
حجتی با گفتن یه یاعلی بلند شد که من هم بلند شدم و همراه با هم از اتاق خارج شدیم.
ادامه دارد ...
دخترانزینبی
• 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_دویست_و_بیست_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
مادر حجتی با دیدنمون شیرینیش رو کنار استکان چایی گذاشت و با لبخند بهم خیره شده.
لبخند مصنوعی زدم و به مامان و بابا ای خیره شدم که حالا متوجه شدن بودند که حجتی سرطان داره، بابا آرامش خیلی خاصی توی چشماش بود و این یعنی مشکلی نداشت. اما مامان لبخندی خیلی مصنوعی بهم زد و این یعنی مخالف این وصلت بود.
هنوز همون جوری ایستاده بودیم که مادر حجتی گفت:
+ خب دخترم میتونیم دهنمون رو شیرین کنیم؟!
برای بار آخر به مامان نگاه کردم، همون لبخند مصنوعی رو هم دیگه بر لب نداشت و این بار خیلی بی روح بهم خیره شده بود.
- ب ... بله بفرمایید.
با گفتن این جملهام بابا و پدر و مادر حجتی بهمون تبریک گفتند اما مامان همون جوری بهم خیره شده بود.
حجتی رفت و کنار پدرش نشست، من هم روی مبل تک نفره ای نشستم.
بابا و پدر حجتی مشغول صحبت کردن بودند که این بار بابا ، با صدای بلندی گفت:
× دخترم بیا کنار آقا آراد بشین که یه صیغه محرمیت بینتون خونده بشه، ان شاءالله فردا بریم برای آزمایشات و بقیه چیزها.
احساس می کردم خوابم، مگه ممکنه اینقدر زود همه چیز درست شده باشه و به اونی که
دوستش داشتم رسیده باشم.
برای آخرین بار به مامان نگاه کردم که لبخند دردناکی روی صورتش جا خوش کرد.
با شنیدن دوباره صدای بابا بلند شدم و به سمت حجتی رفتم با فاصله کنارش نشستم و به میوه های روی میز خیره شدم.
مهریه و بقیه چیزها رو هم از قبل تعدادشون رو تعیین کرده بودیم و فقط مونده بود آزمایش ها.
ادامه دارد ...
دخترانزینبی
• 💛🌻💛🌻💛 •
پایان فعالیت 🌿
وضو قبل خواب فراموش نشه رفقــا 🌹
برامون دعا کنیـد 💔
یا علــے مدد 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینکه بفهمیم از خیمه تا گودال فاصلهش
چقد بود ، خودش روضهست 💔🤦🏼♂
- سنگین -
#تلنگـــر💥
یـادمونباشـــہ
یہ روزے هـممون باید بـہ این سـوال
جـــــواب بدیـم❔
''جوونیت چـجورے گـــذشـــــت؟!…"
#یکمبهخودمونبیایم...
#شهـღـیدانهـ