• 💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت113
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
داداش آروم زد رو شونه ام :_چه عجب شما یکم تو کار خونه به ما کمک کردۍ ..
+عه داداش ..
خندیدو :_گشنمه ها نمیخواۍ یه چے بدۍ ما بخوریم !
+اومم اینجا که چیزۍ پیدا نمیشه ..
باید بریم خرید کنیم ..
میاۍ دیگه !
شونه اۍ بالا انداختو با خنده گفت :_هر چند خسته ام اما گشنگے آدمو مجبور میکنه هر کارۍ کنه تا شکمش سیر بشه .. برو لباساتو بپوش بریم ..
خندیدمو :+آۍ شکمو ..
رفتم تو خونه چقدر همه چیز ردیف شده بود ..
اۍ کاش عزیزجون هم بود !
آماده شدمو رفتم بیرون دیدم داداش به یه جا خیره شده ..
نگاهشو دنبال کردم ..
رفتم کنارش زدم رو شونه اش :+هوۍ خان داداش !
نگام کردو :_فکر نکن هواسم بهت نیستا .. چند روزه تو خودتے ! نکنه عاشق شدۍ ؟
دستپاچه گفت :_عه آبجے .. ، آماده شدۍ ؟ بریم ؟!
چشامو ریز کردم :+بحثو عوض نکن ، بگو چته ؟
_هیچے نیست .. بریم دیگه میبندن مغازه هارو ها ..
رفتیم بیرون میخواست سوار ماشین بشه که نزاشتم :+داداش بیا پیاده بریم راهے نیست که .
یکم فکر کردو سرۍ به نشانه تایید تکون داد
داشتیم همینطور کوچه هاۍ تنگ و قدیمے اون روستا رو قدم میزدیم که رو به حیدر گفتم :+داداش سوریه چجور جاییه ؟
با تعحب نگام کرد :_برا چے میپرسے ؟
+آخه .. چند بارۍ رفتے ؛ نه براۍ زیارت بلکه براۍ دفاع ..
میخوام بدونم حال و هواش چطوریه که همه دیوانه وار دوست دارن برن اونجا !
براۍ زیارت انقدر خودشونو به آب و آتیش میزنن ؟
نفس عمیقے کشیدو :_آره .. اما نه فقط براۍ زیارت براۍ دفاع از حرم بےبے زینبۜ
خیلے ها جاموندن !
یکیش همین آقا مجتبے خودمون .. چند ساله داره هر کارۍ میکنه که بتونه بره اما نمیشه ¡
راحت میتونم بگم تو این سال ها واقعا شکسته شده ..
یک گروهے داشتن همه بچه هاۍ سپاهے بودنو هر چند ماه میرفتن سوریه تمام رفقاش شهید شدنو از اون گروه تنها مجتبے مونده ..
هر وقت بهم میرسه ؛ حرف از سوریه و سوریه رفتن میشه با بغض بهم نگاه میکنه
من چے دارم بگم !
حس کردم یه چیزۍ داره گلومو میفشاره ..
این بغض لعنتے هم ..
یعنے پس مجتبے تو فکر رفتن سوریه اس تا شهید بشه !
رو به داداش به سختے گفتم :+خب تو ببرتش شاید پول رفتنو نداره شاید شرایطش جور نشده باشه تو وقتے دارۍ میرۍ همراه خودت ببر ..
تلخندۍ زدو :_پولشو نداره !
کل این شهر براۍ پدر مجتبے اس .. یه اشاره کنن شهر رو براشون زیر و رو میکنن ..
مگه همه چے پوله ؟
وقتے خانم نطلبه ما هیچ کاره ایم ..
با تعجب گفتم :+یعنـ.. یعنے اینا از اون مایه داران ؟
سرۍ به نشانه تایید تکون داد
با همون تعجب ادامه دادم :+پس چرا پولاشونو خرج خونه و ماشینشون نمیکنن
چرا تو یه شهر کوچیک و خونه کوچیک زندگے میکنن ؟
_بخاطر اینکه تمام پولاشون خرج یک خیریه اۍ میشه ..
+همین ؟ چون خرج خیریه میشه نباید خودشون ازش استفاده کنن !
_خانواده کرامتے اصلا اهل تجملات و خرج هاۍ اضافے نیستن و رو این چیزا خیلے حساسن ..
خود مجتبے میگه به اندازه نیازم هم ماشین دارم هم خونه دارم هم کار .. پول اضافے خرج کردن برا ماشین هاۍ آنچنانیو خونه بالا شهرۍ بیهوده اس ..
بدون اینکه چیزۍ بگم به رو به رو خیره شدم
چرا این شخص با همه فرق میکرد ؟
چرا مثل اون آدماۍ دور و اطرافم نیست ؟
من مطمئنم .. مطمئنم اون .. اون شهید میشه ..
اگه آرزوشه قطعا شهید میشه ..
شهید میشه ¡
چه جمله ایه !
تمام حس آرامش رو به آدم منتقل میکنه ..
یعنے میشه ما هم شهید بشیم !•°
رسیدیم به یه سوپرمارکت کوچیک ..
رفتم داخلو وسایل هایے که میخواستم رو انتخاب کردم که ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
اقا تولد داریم چه تولدی😎🎂
تولده استاد علی اکبره رائفی پوره😍✌️
به نظرم اخرالزمان بدون رائفی پور و امثالش واقعا جایی غیره قابل و تحمل و ترسناک بود...
خدایاواقعاشکرت بابتهخلقت همچین بنده هایی☺️
باور کن اگه هممون حتی بیست درصده استاد پرتلاش و اثر گذار باشیم اقا دیگه پشته دره💚
🎁بهعنوانکادو برایاستاد دعا کنید و صلواتی بفرستین☺️
#ماه_رمضان
دوستای گلم ..🎈
به یک ادمین جهت انجام تبادلات نیازمندیم ..🌸
درصورت تمایل و همکاری به آیدی زیر مراجعه کنید .. 🌼
@Nokar_agha313
باتشکر ..🌱
التماس دعا .. 🌿
[✨🌙]
#تلنگرانه🌿
میگفت:
یہ وقتایـے،
جورے بقیہ رو ببخشید،
ڪہ با خودشون بگن اگہ این بندهے خداست ؛
پس خودِ خدا چہ جوریہ..؟🙃🌱
🌹🍃↯
@dokhtaranzeinabi00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥وقتی دختر شهید مدافع حرم بعد از شهادت پدرش بیحجاب و با خدا قهر کرده بود ..!
وقتی خواب پدرش را میبینید زندگی او متحول میشود
#شهیدبسماللهجعفری🌷
برای شادی روحشون صلوات 🌸
••ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ••✨
ما قدرتِ حقیم . .
تلآویو ضعیف است !
ما نیروی قدسیم و هدف قدس شریف است (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پـاره یِ تن مـا هسـتی . .
قـدـسی میهنِ ما هسـتی . .✌️🏻
هدایت شده از پشـتجبــهہ
هر کسی شعری ، متنی و .. هر چیزی که از نظرش قشنگ و آموزنده باشه !
اگر دارید در این لینک ارسال کنید ..
🌸🌿⇩
payamenashenas.ir/Hova
حالاخداروشکرروزقدس،همهروزهبودن
کسینمیتونهبگهاینابخاطرکیکو
ساندیسرفتن!!😄
🌱|@dokhtaranzeinabi00
.
.
آنروزنزدیکاستکهبگوییم:↓
حاجقاسمنبودیببینیقدسآزادشد...🇵🇸✌️🏽
زیباترینشهادترامیخواهم!
یکبارپرسیدم:شهادتخودشزیباست؛
زیباترینشهادتچگونهاست؟!
درجوابگفت:زیباترینشهادتایناست
کهجنازهایهمازانسانباقینماند :)
_شھیدابراهیمهادی🌱
@dokhtaranzeinabi00
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت114
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
من مطمئنم .. مطمئنم اون .. اون شهید میشه ..
اگه آرزوشه قطعا شهید میشه ..
شهید میشه ¡
چه جمله ایه !
تمام حس آرامش رو به آدم منتقل میکنه ..
یعنے میشه ما هم شهید بشیم !•°
رسیدیم به یه سوپرمارکت کوچیک ..
رفتم داخلو وسایل هایے که میخواستم رو انتخاب کردم
اومدم کارتمو از تو کیف در بیارم که حیدر کارتشو داد بهم ، رفتم حساب کنم که چون یکم شلوغ بود مجبور بودم چند دقیقه اۍ منتظر بمونم ..
سرم همینطور پایین بود که صاحب مغازه با صداۍ بلند گفت :_خانم زهره شفیعے ! یکے از خرید هاتون اینجا مونده ..
تو جام میخکوب شدم ..
زهره !
یادمه فامیلیش هم شفیعے بود .. آره زهره خودمه
تمام خریدارو انداختم بغل داداش
حیدر هم هاج و واج نگام میکرد که سریع گفتم :+داداشے حساب کن من بیرون منتظرم ..
_نه کجا برۍ این وقت شب وایستا حساب کنیم با هم میریم ..
+نمیخوام برم که ، فکر کنم اونے که دیدم زهره اس بزار برم
یه نگاه به بیرون انداختو :_عه .. خب پس برو همین پیش در مغازه وایستے ها ..
بدون هیچ حرفے سریع از مغازه خارج شدم دیدم یه خانمے با چادر داره راه خودشو میره
دویدم سمتش و آروم زدم رو شونه اش ..
خیلے آروم برگشتو نگام کرد
_بفرمایید ؟
با لکنت گفتم :+زهـ..ـره خودتـ..ـے ؟!
یه نگاه به دور و اطراف انداختو :_بله .. شما ؟
+م.. من آیـه ام ... آیـه عبدۍ ..
یه لحظه همینطور بهم خیره شد که ادامه دادم :
+هم بازیه بچگے هات ..
نفس نفس زنان با تعجب گفت :_آیــ..ه تویے ؟ اون دختر کوچولویے که با صداۍ بچگونه اش آبجے صدام میزد ؟
آروم سرمو تکون دادم که بغلم کرد ..
_کجایے تو دختر ؟ نمیگے اینجا یه خواهرۍ دارۍ که چشم به راهته ؟
سفت گرفتمش تو بغلم ..
نمیدونم چرا اما اشکم دراومد .. انگار از اون شهر بزرگ خسته شده بودمو آرزوم بود که اینجا زندگے کنم ..
کنار زهره ..
از بغلم اومد بیرونو یه نگاه به سر تا پام انداخت ..
_چقدر بزرگ شدۍ تو ؟
خندیدمو :+نمیتونستم تو همون قد بمونم که آبجے جونم !
چشاشو بستو :_چقدر دلم برا این کلمه تنگ شده ..!
با اتمام حرف زهره داداش رو دیدم که سر به زیر داشت به سمتم میومد
واۍ اگه زهره بفهمه این داداشمه ..
به افکار خودم خندیدم ..
حیدر رسید پیشم به زهره سلام کرد
زهره هم با تعجب جوابشو داد ..
زهره آروم بهم گفت :_اۍ کلک کے ازدواج کردۍ ! مبارکت باشه .. خیلے بهم میاین ..
پقے زدم زیر خنده :+زهره این شوهرم نیست داداشمه .. حیدرِ ..
لبخندش محو شد خودشو جمع و جور کردو :_واقعا ؟ ببخشید من فکر کردم که ..
……
﴿مجتبے﴾
سرمو گذاشتم رو قبرش که احساس کردم یه ندایے شنیدم ..
اونم این بود که ؛ براۍ اینکه بتونے برۍ جایے که هدفته برو جمکران !
به دور و اطراف نگاه میکردم تا صاحب این صدا رو پیدا کنم اما کسے اینجا نبود ¡
برم جمکران !..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •