فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حقیقتاًبھشـتےجنـگبود...🍂⛅️
شہادتتمبارڪمغزمتفکـرسپـاه😔🖐🏽
#شہیدحسنباقرے🔗
#استورے💌
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
💌 #شھیدانہ
یڪبارڪہجلوےدوستانمقیافہ
گرفتہبودم😌
ابراهیمڪنارمآمد
وآرامگفت:
نعمتےڪہخداوندبہتو
دادهبہرخدیگراننڪش..!
🌹↵شَھیـدابـراهـیـمهــادی••
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
[♥️🌱]
زیرعلمـتمنقرصدلـم
اماشبوروز،میپرسهدلـم!💔
کیمیشهبازم،پیشتوبیـام...
حتـےیہنفـس؛حتـےیہسـلام💔
#نوڪرحقیـر
#امام_زمان
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
برا همتون آرزوۍِ اون روزۍ رو میڪنم
ڪھ رو سنگ قبر تون بنویسن
- فرزند روح اللھ(꧇
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
هدایت شده از پشـتجبــهہ
••|کـانالدختــ🧕🏻ـرانزینبـــ♥️ـے|••
لینک ناشناس بروز شده ..🌿
حرفیداشتیددرخدمتم ↯🌸
payamenashenas.ir/Hova
https://harfeto.timefriend.net/16551993655178
جوابش رو اینجا ببین '♥️😌' ↯
@jebhe00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بچه هاتونو اینجوری بزرگ کنید ..!
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت139
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
چند ساعتے خوابیدمو بعد از اینکه بیدار شدم رفتم پایین که دیدم مامان و حیدر تو آشپزخونه پچ پچ میکنن ..
دیگه برام مهم نبود چے میگن ..
رفتم داخل آشپزخونه و در یخچال رو باز کردم ..
پارچ آب رو درآوردم و یکم تو لیوان ریختم ..
میخواستم برم تو اتاقم که حیدر گفت :_آبجے بیا بشین صحبت داریم باهات ..
یه نگاه به مامان انداختمو :+چه صحبتے ؟!
_حالا بیا بشین میگم برات ..
رفتم نشستم رو صندلے ..
نگاه سوالے به حیدر انداختمو سرمو تکون دادم :+خب چیشده !
مامان گفت :_درمورد خواستگارته ..
+مامان جان من که گفتم ازشون خوشم نمیاد .. من ..
حیدر نزاشت ادامه بدم :_منظور مامان از خواستگار خانواده شریعتے اینا نیست ..
خیره شدم بهش تا ادامه بده که گفت :_یه خواستگار جدیدِ ..
بلند شدمو غر غر کنان گفتم :+داداش من فعلا اصلا نمیخوام به ازدواج فکر کنم ..
هر چے صلاح باشه همون اتفاق میوفته ..
داشتم میرفتم که گفت :_نمیخواۍ بدونے کیه ؟
+مهم نیست اما بگو ..
به در آشپزخونه رسیدم که گفت :_مجتبے ..
تو جام میخکوب شدم ..
قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید ..
احساس کردم اشتباه شنیدم ..
یا هر طورۍ که بود سعے میکردم به خودم بفهمونم منظورش یکے دیگه اس ..
آروم برگشتمو نگاهمو بهش دوختم برا اینکه مطمئن بشم گفتم :+کے؟
یه نگاه به مامان انداختو گفت :_مجتبے .. رفیقم .. میشناسیش که ..!
آب دهنمو قورت دادم ..
باورش یکم که چه عرض کنم خیلے سخت بود ..
مثل یک خواب بود ¡
دوباره نشستم رو صندلے :+اونکه قرار بود ازدواج کنه !..
_ازدواج !.. نه بابا اونکه کلا نبوده یا اگه هم بوده سرش گرم کاراش و دانشگاه بود به ازدواج فکر هم نمیکرد ..
به لیوان توۍ دستم خیره شدم ..
یعنے راستے راستے خدا به ناله قلبم گوش داده !..
یعنے مجتبے .. میشه ..
بلند شدمو دویدم سمت اتاقم ..
نمیدونم باز چم بود که گریه میکردم ..
الان که همه چے همون جورۍ شده بود که میخواستم ..
هیچ وقت حرفے که با شهدا درمورد عشقے که در قلبم داشتم رو یادم نمیره ..
یعنے آقایے که یه روزۍ نگامم نمیکرد قراره بیاد بشه شوهر من ..
واۍ خدا من باورم نمیشه ..
خوابه .. آره بابا دارم خواب میبینم حتما ..
مگه میشه ؟
اون که قرار بود با فاطمه رفیق مائده ازدواج کنه ..
تازه اصلا هم بهم توجهے نمیکرد ..
قطعا خوابه ..
……
﴿مجتبے﴾
به هر جون کندنے بود با هزار جور مقدمه چینے اصل مطلب رو به حیدر گفتم ..
وقتے حرفم تموم شد فقط نگام میکرد ..
این از اون حالت هایے بود که وقتے عصبے بود اینجورۍ میشد ..
اومدم حرفے بزنم که گفت :_من با خانواده صحبت میکنم ..
کاملا مشخص بود بخاطر رفاقتمون چیزۍ نگفته ..
آروم لب زدم :+ممنونم ..
لبخندۍ زدو :_داداش اگر کارۍ ندارۍ من برم ..
سرمو تکون دادمو ازش خداحافظے کردم ..
باید میرفتم خونه ..
باید قبل از اینکه پدر حیدر اجازه رفتن براۍ خواستگارۍ رو بده به آقاجون اطلاع بدم ..
…
آقاجون با شنیدن این خبر خیلے خوشحال شد
خانواده عبدۍ رو هم میشناختند و میدونستن که خانواده با آبرویے هستن ..
اما مائده با شنیدن این خبر یکم پکر شد ..
میدونستم دردش چیه ..
رفتم نشستم کنارش ..
+باز چیه خانم کوچولو ..
یه نگاه به رفتن بابا به حیاط انداختو گفت :_واقعا اون دختره قراره زنت بشه ؟
+اول اینکه دختره نه و اسم داره .. دومم بله .. مشکلش کجاست ؟
_اون دختره قبلا بےحجاب بوده .. شاید خیلے ها هنوز به همون مدل بشناسنش .. شاید برا خانواده ما بد بشه ..
+خواهر من ، مهم اینه که الان ایشون ایمانشون از منو تو هم بیشتره ..
مهم اینه که با وجود کنایه هایے که بعد از چادر سر کردن شنیده پا پس نکشید ..
مهم اینه که دیگه اون آدم قبلے نیست ... عوض شده ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
هدایت شده از 『 دختࢪاݩ زینبـے 』
قبلفعالیتڪانالیهچند،دقیقہبیشتر
طولنمیکشہبجاشبہحرفرهبرت
احترامگذاشتےرفیق🙂🌱
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
••↳💛🌿|
تعجیل کن بخاطر صدهاهزار چشم
ای پاسخِ گرامیِ اَمَّنْ یُجیبْ ها...
❲السلامعلیڪیاصاحبالزمان🌸❳
•
.
السلامعلیڪیاخلیفةاللهفےارضھ..✋🏻-
🌤⃟🔗¦↫#سلامباباجان💕"
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی جامون خالیه... :) 💔
#جاموندهایم ..
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشکام کہ میریزه یعنی پر از دردم
سرم کہ خمہ یعنی غلط کردم 💔
-
من گدایی بلد نیستم
اگہ بلد بودم تا الان گرفتہ بودم حاجتمو ..
گفتم کہ، ما اسکان زدیم همونجا جلو درت
کہ هروقت رد شدی مارم ببینی💔
-
قربونت برم .
بہم ریختم، کاش این بہم ریختنو ببینی
بہم ریختنم فدای بہم ریختگی گودالت 💔
-
[ من کہ کسی بجز تو ندارم ]
واسہ همین دردامو میارم پیشت
ببخش منو :)
من جز بغلت جایی ندارم گریہ کنم💔
#آشفتگی
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اۍ ساقے دشت بلا ..!
یا ابوفاضل ..
آب آور کربلا !..
یا ابوفاضل ..
عباس من ! عباس من !
یا ابوفاضل ..💔
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
#چادرانه🌸
#حجاب♥️
بہتمام…
تازهچادرےهابگویید؛
فقطیڪنگاهبرایتان
مہمباشد!|
آنهــمنگاهمادرانہ🤞🏻
حضرتزهرا(سلاماللهعلیها)ツ
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
#چادرانه🌸 #حجاب♥️ بہتمام… تازهچادرےهابگویید؛ فقطیڪنگاهبرایتان مہمباشد!| آنهــمنگاهمادران
چقدر فکر کردن به اینکه یه روزۍ چادرمون سر خانوم فاطمه زهراۜ بوده لذت بخشه .. :)♥️
••⸾⸾🍁
شھیدمجیـدپـٰازوکۍبـٰارهآایـنجملہرآ
میگفـتمعنۍنـدآردڪسیبگویـدمـن
گرفتـٰارمتـٰاوقتۍامـٰامرضـٰا'؏'هسـت...シ!'
️️️️ ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
•°~🪴
#تلنگر🙂✋🏽
میگفت↓
میدونیفرقبینمازباشیطونچیه؟!
شیطونبهآدمسجدهنکرد
بینمازبهخداسجدهنمیکنه💔..
+وایبهحالمونکهگاهیازشیطونهم
بدتریم!!(:
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•🎬🌱•|
قسمت 8⃣
چگونہ گناھ🔥 نکنیم ؟
『#استادرائفیپور🎙』
✨#چله_خودسازے
💕#انتشار_آزاد🌿
ᵈᵒᵏʰᵗᵃʳᵃⁿᶻᵉᶦⁿᵃᵇᶦ⁰⁰🌿