• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت62
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تقریبا داد میزد :_الان کجایین ؟ الو عمو میگم کجایین شما ؟!!
ناگهان گوشے از دستش افتاد و صد تیکه شد !
مبهوت به صورتش که حالا پر از اشک شده بود خیره شدم ..
یعنے چه اتفاقے افتاده ؟
حیدر سراسیمه رفت سمتش چند بارۍ گفت چے شده اما مجتبے حالش خیلے بد بود و حرفے از دهنش در نمیومد
شونه هاشو تکون داد و با صداۍ بلند گفت :_مجتبے میگم چے شده ؟!!
با این حرف حیدر ، مجتبے ناخود رو زمین نشست و به ماشین پشت سرش تکیه داد و فقط بیصدا اشک میریخت ..
داغون شدم .. چرا لب باز نمیکنه !
مردم از نگرانے ..
منم که فعلا حق صحبت کردن ندارم ..
حداقل خودم نمیتونم به خودم جرئت صحبت کردن بدم ..
حیدر با صداۍ بلند گفت :_برو تو ماشین بطرۍ آبو بیار بدو آیـه ..
دوان دوان رفتم سمت ماشین و آب رو برداشتم و برگشتم پیش داداش اینا ..
رو به روۍ مجتبے وایستادم و بطرۍ رو دادم دست داداش وقتے دید رو به روش هستم بدون اینکه سر بلند کنه ، روشو کرد یه سمت دیگه ..
انگار نمیخواست غرور مردونه اش له بشه ¡
حیدر هم براۍ هزارمین بار ازش پرسید که چے شده ..
این دفعه بالاخره لب باز کرد . آب دهنشو به سختے قورت داد و :_داداش مادرم ..
_مادرتون چے !؟
_مادر و خواهرم تصادف کردند ..
حیدر یک نفس عمیقے کشید و گفت :_خب ان شاءالله که چیزۍ نشده چرا انقدر بیتابے میکنے ؛ الان کدوم بیمارستان هستن ؟
با چشماۍ اشکے بهش نگاه کرد و گفت :_کدوم بیمارستان نه .. بگو کدوم سردخونه !
_چے میگے دیوونه شدۍ ؟
_حیدر تموم کردن .. داداش من .. من بدون مادرم چطورۍ زندگے کنم حیدر من .. این خبرو به آقاجون بدم ، واۍ مائده .. الهے قربونت بشم نگفتے داداش بدون تو میمیره ..
تمام مدتے که حرف میزد اشک میریخت ولے حرفاش پر از آشفتگے و پر از بغض بود خیلے سخته ..
تو یه روز هم خواهر و هم مادرش رو از دست بده !
واقعا داغون کننده اس .. ناخودآگاه اشک تو چشام جمع شد ..
با صداۍ حیدر به خودم اومدم :_آیـه برو در ماشین مجتبے رو باز کن ..
سرمو تکون دادمو رفتمو در سمت شاگرد رو باز کردم ؛ حیدر هم بازوۍ مجتبے رو گرفت و نشوندتش تو ماشین رو به من گفت :_...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •