•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_شصت_و_سوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
روی پله های آخر بودیم که دستم توسط آنالی به عقب کشیده شد .
+ مروا !
تو چه فکری توی اون سرت میگذره !
میخوای بری شمال ؟!
کدوم وضعیت شغلی خوب ؟!
دیوونه شدی ؟!
میخوای بری خوابگاه !
تو ! مروای فرهمند !
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
- بله ، میخوام برم شمال !
حالا تو به اون چیزاش کاری نداشته باش !
کلافه گفت :
+ من نمیتونم توی خوابگاه بمونم !
نمیام خوابگاه !
حالا رستمی گفته تا فردا صبر کنید ، تو تا فردا میخوای کجا بمونی ؟!
نگو خونه شما که مامانم سایه ام رو با تیر میزنه ها .
از من گفتن بود .
نگاهم رو ازش گرفتم و از پله ها پایین اومدم .
- خونه شما که نه !
یه جای خیلی خوب میریم .
آنالی بیا برو بوفه یه چیزی بخر که حسابی گرسنمه .
+ خیلی خوب بحث رو عوض میکنی ها !
پول ندارم خانوم خانما !
به روبروم نگاهی انداختم و سریع به سمت آنالی برگشتم .
مچ دوتا دستش رو گرفتم و گفتم :
- ببین آنالی !
اونجا رو ببین .
اون مریمه ، می بینیش ؟!
برو پیشش ازش راجبه کاملیا بپرس !
بدو تا نرفته !
دستش رو از دستم جدا کرد و بدون هیچ حرفی به سمت مریم دودید .
دستی به لباس هام کشیدم و گوشه ای روی پله ها نشستم .
در حال فکر کردن بودم که دو تا دختر چادری کنارم ایستادند ، تمام حواسم به سمت صحبت هاشون رفت.
× گفتی کاروان راهیان نور کی میان ؟!
= از فاطمه شنیدم که می گفت اون دختره که گمشده رو پیدا نکردند ، احتمالا سه روز دیگه میان .
× ای وای طفلک !
دختری که قدش بلند تر بود با خنده دستای اون یکی دختره رو گرفت و گفت :
= راستی !
میدونی اون پسره هم باهاشون بوده !
× کدوم پسره ؟!
= همین داداش آیه حجتی ، آیه اون دختره بود که پارسال اینجا بود بعدش رفت .
داداشش که اسمش آراده ، آراد حجتی .
آخرین سالی که من دیدمش سه ، چهار سال پیش بود که با هم رفتیم راهیان نور بعدش دیگه گفتن مدیریت رو بر عهده یه نفر دیگه گذاشتن .
حالا امسال هم دوباره رفته ، اگر میدونستم که امسال هم رفته اولین نفر بودم که ثبت نام می کردم .
دستام رو مشت کردم .
دختره بی حیا !
چادر سرش میکنه بعد دنبال پسره مردمه !
چقدر فرق هست بین این دختر و مژده .
مژده ی من به کسی چشم نداشت .
با این که دختر بود ، ولی غیرت داشت.
برای ناموس دیگران احترام خاصی قائل بود .
چقدر دلم براش تنگ شده بود .
آراد .
الان چیکار میکنه ؟!
حتما داره برای مراسم عقد و عروسیش برنامه ریزی میکنه .
شایدم داره با نامزدش چت میکنه .
پوزخندی زدم و از روی پله ها بلند شدم و خیلی سریع از کنارشون رد شدم .
اصلا دیگه نمیخواستم به آراد فکر کنم !
به سمت درختی رفتم که آنالی اونجا نشسته بود .
ادامه دارد ...
• 💛🌻💛🌻💛 •