•💛🌻💛🌻💛🌻💛•
#فالی_در_آغوش_فرشته
#قسمت_صد_و_پنجاه_و_دوم
#فصل_دوم🌻
•به قلم آیناز غفاری نژاد•
به سمت یه دختری که در حال رقصیدن بود رفتم و از پشت سرش دستم رو ، روی کتفش قرار دادم و به سمت خودم برگردوندمش .
با صدای آرومی گفتم :
- کاملیا رو میشناسی ؟!
نگاهی به دوستش کرد و گفت :
+ آره ، چطور مگه ؟!
- کجا نشسته ؟
با دستش به سمتی اشاره کرد .
مسیر دستش رو دنبال کردم و چهره ی کاملیا رو دیدم .
دستم رو مشت کردم و از کنار دختره رد شدم .
کاملیا با صدای خیلی بلندی داشت میخندید که نزدیکش شدم و با دستم محکم روی میز روبروش کوبیدم .
خندش قطع شد و هین بلندی کشید .
معلوم بود مست کرده .
دختره ابلح.
با داد گفتم :
- دختره عوضی !
فکر کردی همه مثل خودت بی صاحابن ؟!
ها ؟!
پسری که کنارش نشسته بود بلند شد و همین که خواست به سمتم بیاد با داد گفتم :
- بشین سر جات !
دوباره به کاملیا نگاهی انداختم و با پوزخند گفتم :
- کور خوندی دختره کثافت .
بدون معطلی پارچ آبی که روی میز بود رو برداشتم و روش ریختم .
جمعیتی که در حال رقصیدن بودن با تعجب به سمت ما برگشتند که با پام میز شیشه ای که اونجا بود رو هل دادم .
در کسری از ثانیه میز و تمام محتوایات روش همه روی زمین ریختند .
کسی جرئت نداشت بهمون نزدیک بشه .
ازتوی شیشه هایی که روی زمین ریخته شده بود رد شدم و نزدیک کاملیا شدم .
یقه ی لباسش رو گرفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم .
شکه نگاهی بهم انداخت که سیلی دوم رو هم به صورتش زدم و با شتاب پرتش کردم روی کاناپه که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد .
نگاهی به جمعیت انداختم و خیلی سریع شروع کردم به دویدن .
از پشت چند نفری اومدن دنبالم ولی انگار مست بودن و نتونستن بیشتر از چند متر دنبالم بیان .
هه .
آراد با اون وضعیتش کل خوزستان رو دنبال من گشت ولی اینایی که چند لحظه پیش به کاملیا ابراز علاقه و عشق میکردن ، یشتر از چند قدم نتونستن بیان .
آدما رو اینجور مواقع باید شناخت .
خدا خدا می کردم مَرده دم در نباشه .
که اگر بود من رو هم پلیس ها می گرفتن.
خوشبختانه کسی روبروی در نبود برای همین سریع از خونه خارج شدم .
در حالی که می دویدم موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره آنالی رو گرفتم .
در حالی که نفس نفس میزدم گفتم :
- بدو بیا .
فقط سریع .
+ مروا پلیس ها اومدن .
پلیس ها .
از پایین کوچه بیا .
فقط بدو .
هنوز وارد کوچه نشدند .
با داد گفتم .
- لعنت بهت آنالی !
لعنت !
گوشی رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم و به سمت انتهای کوچه دویدم که ماشینی جلوی پام نگه داشت .
با دیدن آنالی توی ماشین خیلی سریع سوار شدم و با دستم روی داشبورد زدم و با داد گفتم :
- برو آنالی .
فقط برو .
از پشت صدای آژیر ماشین های پلیس میومد و این من رو بیشتر مضطرب میکرد .
ادامه دارد ...
.🌹🌿.↯
@dokhtaranzeinabi00
• 💛🌻💛🌻💛 •