eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 به قلم آیناز غفاری نژاد کپی به شرط گذاشتن نام نویسنده... آراد نگاهی بهم انداخت و دوباره مشغول جمع کردن وسایلاش شد . چه رویی داره این بشررررر !!! یه عذرخواهیم نمی کنه ! پسره ریشو! بی اعتنا بهش به سمت پذیرش حرکت کردم . _ سلام ، خسته نباشید . ببخشید نماز خونه کجاست ؟! +سلام ، سلامت باشید . انتهای همین راهرو سمت چپ . _‌ ممنونم . به طرف نماز خونه قدم برداشتم. به نمازخونه که رسیدم آروم درو باز کردم. و متوجه خانومی شدم که درست رو به روی در نشسته بود و چادر سیاهی روی سرش انداخته بود. آب دهنمو قورت دادم و به سمتش رفتم . توی کسری از ثانیه چادر رو از روی صورتش برداشتم و با تعجب بهش خیره شدم . آیه بود . توی تاریکی اتاق قرمزی چشماش به وضوح مشخص بود. با دیدن من... چند دقیقه توی شُک بود . بعدش محکم بغلم کرد و در حالی که گریه میکرد جملات نامفهومی رو گفت که اصلا متوجه نشدم . سعی کردم آرومش کنم ‌، در حالی که سفت در آغوشش گرفتم گفتم _ آیه جانم چرا گریه میکنی؟! با بغض گفت +مرواااااا... و دوباره شروع کرد به گریه کردن. از خودم دورش کردم و نشوندمش روی زمین ، از پارچی که روی زمین بود یه لیوان آب بهش دادم. احساس کردم کمی آروم شده دوباره خواست حرف بزنه که کنارش نشستم و دستشو توی دستام گرفتم. _‌چیشده؟ چرا اینقدر بی قراری میکنی ؟ دوباره چشمه اشکش جوشید. +مرواااا نمیدونی از صبح تا حالا چقدر نگرانت بودم اگه...اگه تو رو از دست...میدادم...هیچ وقت...خودمو...نمی...بخشیدم. شگفت زده، دستمو به سمت چشماش بردم و اشکاشو پاک کردم. -برای من گریه میکردی؟ با خنده گفتم. _ از قدیم گفتن بادمجونِ بم آفت نداره فرزندم. من تا شوهر نکنم،ناکام از این دنیا نمیرم. آیه در حالی که فین فین میکرد لبخندی زد و گفت ‌+‌به موقعش شوهرتم میدیم. حالا کی اینجوری خیست کرده ؟ با یادآوری لباس های خیسم ، لبخندی زدم و گفتم _شوهرت. + شوهر من !؟ مه...مهدی !؟ _ مهدی کیه؟ من آقای حجتی رو میگم. نکنه اسم اسم اصلیش مهدیه ؟ آیه با شنیدن حرفم پقی زد زیر خنده... خندش که بند اومد، گفت +مروا جونم ببین. آراد برادر منه ، امروز صبح هم همون لحظاتی که حالت بد شد ، گفتم که برادرمه. آقا مهدی هم.... به اینجای حرفش که رسید با خجالت سرشو پایین انداخت. خندیدم و گفتم. _ آقا مهدیم به احتمال زیاد خواستگارته . لپ هاش گل انداخت و همون جوری که سرش پایین بود گفت + آره. چند دقیقه توی همون حالت بود و بعد سریع سرشو بالا آورد و گفت. + صبر کن ببینم. آخه آراد که..... حرفشو خورد و خواست بحثو عوض کنه . + ول کن این حرفا رو دختر بلند شو لباستو عوض کن تا سرما نخوردی. رو به آیه گفتم. _ خب ساکمو بیار . + ساکتو که مژده برده !!!! مگه بهت نگفتم !؟ با یاد آوری این موضوع دستمو محکم به پیشونیم زدم و کلافه سرمو تکون دادم. _ ای وای !!!! آره گفتی ، حالا چی کار کنم ؟! با اینا که نمیشه برم ، لباسای خودمم که خونیه !!!! ادامه دارد ... .|🌹🌿|. @dokhtaranzeinabi00 🍃💚🍃💚🍃