eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
میدونی پهلوون کیه؟؟؟ پهلوون... 👇
هرکه را صبح شهادت نیست شام مرگ هست💔 بی شهادت، مرگ با خسران چه فرقی میکند؟
شهادت.... تنها آرزومه
لبیک یا خامنه ای
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
『 🌿 』 اونجا ڪه.. حضرٺ آقا میفرمان: من شب و روز به شهید سلیمانۍ فڪر میڪنم :)) همونجا گیر ڪردم! !
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💔🍃 •. مقام‌معظم‌رهبرے: بندھ‌ رزق‌ سالم را‌ در ایام فاطمیہ مےگیرم..♡🥀 🖤🌼 🖤🏴 ↷‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••••••‹🖤›•••••••❥
بزرگواران رمان بعدی را الان میگذارم ممنون از صبوریتون 🙏🏻
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 *** ضربه ای به در سرویس خورده شد و بعد صدای بم ژانت از پشت در رسید: بجمب دیگه دیر شد الان شروع میشه‌!! _دارم وضو میگیرم الان میام در رو باز کردم و خارج شدم ژانت آماده و منتظر روی تک مبل نشسته بود: بجمب دیگه! لبخندی زدم: باشه بابا امشب مراسم طولانی تره نگران نباش نگاهش رو به تصویرم توی آینه داد و با حسرت گفت: واقعا امشب شب آخره؟! _امشب شب عاشوراست یعنی شب شهادت و فردا روز عاشورا احتمالا مسجد فردا شب رو هم مراسم بگیره ولی بعدش رو دیگه بعید میدونم سری تکون داد و رو به کتایون که غرق سکوت و تفکر با سوییچش بازی میکرد دست تکون داد: کتی میشنوی؟! امشب شب آخره ها‌! مطمئنی نمیای؟ با یک دم عمیق سر بلند کرد: ها؟! چی گفتی؟! ژانت با گردن کج دوباره جملاتش رو تکرار کرد سری به نشانه نمیدانم تکان داد: بدم نمیاد بیام ببینم اونجا چکار میکنن! به قول تو تجربه اس دیگه اگر حجاب اجباری نبود می اومدم دوباره با اشاره به ژانت فهماندم اصرار نکنه و گفتم: خب بریم؟! از جاش بلند شد: آره بریم قبل از اینکه از در خارج بشیم دل ژانت طاقت نیاورد و یکبار دیگه خواهش کرد: حالا اگر یه شب روسری سرت کنی مگه چی میشه؟! دلم میخواد امشب با ما بیای کتایون که انگار کنجکاوی امانش رو بریده بود و دنبال جایی میگشت تا بار تصمیمش رو زمین بگذاره فوری گفت: فقط بخاطر تو ژانت! بعد رو به من گفت: حتما باید روسری باشه؟! نمیشه کلاه سر کنم؟! نگاهی به پالتوی چرم قهوه ای نسبتا بلند و شالوار جینش انداختم انداختم: کلاه که... نه... البته بخاطر خودت میگم زیادی متفاوت باشی اذیت میشی میخوای یه شال بهت بدم همینجوری سر کن سر تکون داد: آره از روسری بهتره دوباره به اتاق برگشتم و شال مشکی بافتی براش آوردم شال رو دور گردنش انداخت و از در بیرون رفت ... ماشین رو همون جای همیشگی پارک کرد و اینبار هر سه پیاده شدیم با اکراه شال رو روی سرش کشید و به طرف در ورودی راه افتادیم همین که از در رد شدیم بوی اسپند به مشاممون خورد و ژانت با بهت گفت: چقدرررر امشب شلوغه! _امشب مهمترین شبه حیاط مسجد پر از آدمهایی بود که همه با لباس یک دست مشکی دسته دسته به کارهای مختلف مشغول بودن صحنه جالبی بود اینکه محبت به یک نفر اینهمه انسان رو روزها درگیر خودش کنه تا برای کسانی که نمیشناسن، غذا آماده کنن و به خدمت مشغول باشن کمی جلوتر قدم برداشتم و جلوی تکیه چای ایستادم دو لیوان چای با لیوان کاغذی برداشتم و به طرفشون برگشتم هر دو چای رو گرفتن و یکی هم برای خودم برداشتم تشکری از جوان کم سن و سالی که چای میریخت کردم و به قدم زدن به سمت داخل ساختمان مسجد ادامه دادیم نگاه ژانت روی کتیبه های دیوار میچرخید که چشمش به پرده بزرگ و جدیدی خورد که قبلا ندیده بود و مثل همیشه پرسید: روی اون چی نوشته؟! _نوشته "هل من ناصرٍ ینصرنی؟!" _خب یعنی چی؟! _این جمله امام حسینه یعنی "آیا کسی هست که مرا یاری کند؟!" این جمله رو امام رو به تاریخ گفته _خب ما چطور میتونیم بهش کمک کنیم؟! _ما الان داریم بهش کمک میکنیم در حد توانمون چشمهاش گرد شد و من باز توضیح دادم: _عزاداری برای امام یه کمکیه که از ما برمیاد چون هدفی که ایشون داشت برای ما محقق میشه؛ یادته که گفتم امام حسین یک مکتب انسان سازی بنا کرده با این حرکت که انسانها رو رشد بده خب ما الان وارد این مکتب شدیم و از طرفی با پیوستن به این خیل عزاداران در ایجاد اون موج خبری اجتماعی که منجر به افزایش آگاهی عمومی میشه هم سهیم میشیم به زعم خودمون اینکه آدمها از خودشون بپرسن اینا برای چی اینجا جمع شدن و چیکار میکنن؟ و بعد بیان و ببینن و بشناسن همونطور که برای خودت جالب شد لبخندی زد: چه جالب! وارد قسمت بانوان مسجد شدیم و جایی کنج دیوار سه نفره به ردیف نشستیم ژانت دستی به ریشه های کتیبه ای که بالای سرش نصب بود کشید و گفت: اینو خیلی دوست دارم خیلی خوشرنگه نگاهی بهش انداختم: این پرچم روی قبر امامه با تعجب نگاهش بین من و پرچم چرخید توضیح دادم: _چون شرایط زیارت برای همه فراهم نیست هر ساله پرچمی که روی سنگ قبر ائمه در حرمشون کشیده میشه رو تعویض میکنن و پرچم قبلی رو به جاهای مختلف میبرن یا هدیه میدن این پرچمم اومده اینجا نگاهش دوباره روی پرچم ثابت موند: یعنی این قبلا روی قبر امام حسین بوده؟ توی کربلا؟! _آره کتایون لبخند محوی زد و آهسته گفت: خیلی عجیبه این کارتون واقعا حالا یه پرچم قبلا یه جایی بوده مگه چیزی از اونجا با خودش حمل میکنه که زیارتش میکنید؟! اونم بعد چند سال‌!! _یادگاری میدونی چیه؟ وقتی کسی رو دوست داری هر چیزی که از اون بهت برسه رو هم دوست داری حتی اگر یک قرابت هرچقدر کوچیک داشته باشه مهم نیس سنگ مزار چی داره یا این پرچم الان از اون سنگ چی به همراه داره مهم اینه که من عاشق حسینم و این پرچم منسوب به اونه
و حداقل یکبار به مزارش نزدیک شده فکر کن الان یه یادگاری از مادرت داشتی که از همون زمان تولدت اینجا جا مونده بود مثلا یه پیراهن خب مادرت ۲۵ سال پیش اون پیراهن رو تن کرده الان که دیگه نه بوی مادرت رو داره و نه حضور مادرت رو باعث میشه نگهش میداشتی یانه؟! تازه ما اعتقاد داریم همین نزدیکی به مزار امام و حرم کلی اثرات معنوی داره ولی سطحی ترین درک ازش همون بود که گفتم که کاملا هم قابل لمسه اینو ژانت که توی دلش محبتی نسبت به اون آقا داره حس کرد دیدی چی پرسید؟ گفت یعنی این یه روزی به مزار امام حسین نزدیک بوده؟! عشق به حسین محدود به ادیان و فرق نیست هر کسی ازش بشنوه و بی غرض بهش نگاه کنه عاشقش میشه نگاهم به ژانت افتاد که بی صدا به این تنها داشته از حبیبش دست میکشید و انگار در دل با صاحب این عُلقه حرف میزد اونقدر غرق بود که اینبار حتی به فارسی حرف زدن ما اعتراضی نکرد! ... چراغها روشن شد و مثل همیشه با دست اشک از صورتم گرفتم ژانت با چشم توی صورت کتایون گشت و رد اشک رو پیدا کرد و بعد پیروزمندانه لبخند زد: دیدی گفتم تو هم گریه میکنی‌! _حالا چیه انگار چه کشفی کرده خب معلومه دو ساعت تمام اینطور سوزناک از درد و رنج یه عده میگه سنگ که نیستم معلومه گریه م میگیره! دستی به چشمهام کشیدم: _ولی همین رقت قلب هم غنیمته گناه قلب رو سخت میکنه من خوب یادمه سالهایی رو که تمام ده شب محرم حتی یک قطره اشک هم از چشمم نمی افتاد انگار سنگ شده بودم! اشک هم یه رزقه یه رزق پر از راز میگن لحظه ای که بر مصیبت امام حسین اشک میریزی لحظه ایه که به تو توجه میکنه! دستی که ظرف نذری رو مقابلم گذاشت فرصت ادای جمله بعدی رو ازم گرفت نگاهم به چهره ملیح دختر نوجوانی که به نظر اندونزیایی الاصل می اومد افتاد و با لبخند تشکر کردم ژانت آروم پرسید: من هنوز نمیفهمم واقعا لازم نیست ما هیچ پولی بابت این غذها بدیم؟! لبخندم در اومد: _نه عزیزم نذری رایگانه تو میتونی مثلا کمک کنی به تهیه نذری ولی کسی پولی معادل غذا ازت نمیگیره میبینی که ما اینهمه شب غذا گرفتیم و کسی پولی ازمون نگرفت _پس پول اینهمه غذا از کجا میاد؟ _عمدتا مردمیه مردم با سهم های کم و زیاد کمک میکنن و این غذاها پخته میشه و یه بخشیش به عزادارها و یه بخشیش هم به نیازمندا داده میشه نگاهش رو به ظرف غذا داد و آروم زیر لب گفت: چقدر قشنگ همه با هم کمک میکنن و غذا درست میکنن و به بقیه میدن مثل یه خانواده چقدر آدم از بودن تو این فضاها لذت میبره و دیگه احساس تنهایی نمیکنه به همه غذا میدن؟ بدون هیچ شرطی؟ _میبینی که خود ما الان نمونه بارز طیف های مختلفیم اصلا کسی اینجا از تو پرسید مسلمانی یا نه؟! نگاهش رو از من گرفت و به کتایون که ساکت و صامت به ظرف خیره شده بود داد: تو فکری؟! _نه چیزی نیست بریم؟! سر تکون دادم: بریم! ... توی راه برگشت از کتایون پرسیدم: به چی فکر میکردی؟! _من؟! _آره دیگه پس کی؟ _داشتم فکر میکردم چطور شد که اومدم همچین جایی راستی یه سوال چطور انقدر عمیق از مصیبتهای یک اتفاق نقل میکنید و با این شدت گریه میکنید و بعد که تموم میشه انگار نه انگار خیلی عادی پا میشید میرید خونه هاتون؟! _خودت که دیدی این غم غمی نیست که روی دل بمونه این دیگه از اسراره که چطور سبک میشه اما میشه به محضی که مراسم عزاداری تموم میشه انگار برعکس بجای اندوه یه بهجت خاصی وجودت رو میگیره این گریه از اون گریه های کرخت کننده و سردردآور نیست واقعا حالت رو خوب میکنه جنسش فرق داره با گریه ناشی از حسرت یا درد خودتم امشب دیدی که با وجودی که عمیق ترین درد های انسانی به تصویر کشیده شد و شنیدیم بعدش اثری از اون تکدر تو وجودمون نموند و الان حالمون خوبه انگار اون غم فقط مال همون لحظه ست که تو اشک بریزی و ارتباط برقرار بشه نمیخوان که اذیتت کنن! _ارتباط؟! _آره دیگه پس چرا میایم اینجا برای مصائب یکی دیگه گریه میکنیم؟ میخوایم باهاش ارتباط بگیریم! _چرا؟ _چون اون باب الله الواسعه ست ما رو راحت به خدا میرسونه چراغ هدایته کار امام همینه دیگه سری تکون داد و با سکوتش ختم جلسه رو اعلام کرد! ... روزهای آخر تابستان بود و اولین روز تعطیل بعد از شبهای عزاداری؛ ژانت کنارم نشسته بود و گوشیش رو با کابل به لپ تاپم متصل کرده بود تند تند تمام محتویات پوشه عکسهای حرم و نوحه ها رو از لپتاپ توی گوشیش کپی میکرد و درباره هر کدوم سوالاتی میپرسید کتایون هم بی‌حوصله کافی میکسش رو میخورد و اطلس مصورش رو ورق میزد انگار فقط محض رفع بیکاری! ژانت برای بار دهم در دقیقه صدام کرد سرم رو از روی جزوه بلند کردم: جانم؟ ش_اینجا چرا انقدر خاصه؟! حتی توی عکس هم یه حس خاصی به آدم القا میکنه جدا از اینکه طراحی و معماری خیلی جذابی داره، یه خیره کنندگی خاصی هم داره! لبخندی زدم: تو که میدونی جواب من چیه چرا میپرسی‌! اینجا خاص ترین جای دنیاست مهمترین اتفاق هستی اینجا افتاده