♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#28
کتایون_پیام میدم
در ارتباطیم
حرف میزنیم
اون از دلتنگیش میگه
بعضی وقتا هم از دخترش
منم که مجبورم از کارم بگم چیز دیگه ای برای گفتن ندارم
البته از شماها هم گفتم بهش!
پرسیدم: از شوهرش چیزی نمیگه؟
_خیلی نه چون اگه بگه حتما تهش به دعوا ختم میشه!
_ اسطوره اخلاقیا باید مجسمه ات رو بسازن تو هر دادگاه خانواده یکیش رو بذارن!
ببینم میتونی یه طلاق به نام خود ثبت کنی؟
_نترس اونقدر دوسش داره که نگو!
شاید منو بخاطر اون ول کنه ولی اونو بخاطر من ول نمیکنه!
_حسودی ممنوع
مامانتم سر دوراهی نذار و گرنه با من طرفی
_تو چرا طرف همه هستی جز من؟
_من طرف حقم
انتظار داشتی ۲۵ سال تارک دنیا بشه؟
_نه ولی تو درکی از سختی این شرایط نداری
_شاید ولی عقل که دارم جواب سوالمو بده
_جوابی ندارم یه حس قلبیه ازش خوشم نمیاد
_پشت احساسات اگر عقل قرار نگرفت خطرناک میشه بعدم تو میتونی دوستش نداشته باشی ولی حداقل به مادرت بروز نده چرا آزارش میدی و سر دو راهی می گذاری؟
این کارت...
صدای اذان بلند شد
قید مواخذه کتایون رو زدم و از جا بلند شدم:
ژانت جان تا من برگردم
با لبخند سرتکون داد: خیالت راحت یه کنسرو گرم میکنم!
_خدا خیرت بده!
...
بعد از شام خیلی زود دوباره به بحث برگشتیم
اینبار اول کتایون شروع کرد:
_جزء هفتم
سوره انعام آیه ۱ میگه خداوند ظلمت ها و نور را پدید آورد
همه میدونن که تاریکی نبود نوره و موجودیت نداره ضمنا چرا تاریکی رو جمع می بنده ولی نور رو نه؟
_ درسته ظلمت معمولا همون نبود نوره ولی چیزهایی مثل سیاه چاله های فضایی هم وجود دارن که صرفاً خلا نیستن موجودیت دارن بلعنده نورن
ضمناً این آیه بیشتر ایهامه، اشاره به اشخاص داره ظلمات افرادی هستند که با قرار گرفتن مقابل چشمه نور تولید سایه میکنن و پدیدآورنده تاریکی در دنیا هستند و نور هم که نور خداست که به هستی تابیده و فقط یکیه
مکث من که طولانی شد کتایون ادامه داد:
_ آیه ۵۰ صراحتا میگه پیامبر علم غیب نداره پس چرا شما براش قائل هستید؟
_ربطی نداره
خدا به پیغمبر میفرماید برای تبلیغ دین که میری از همون اول بگو من برای خودم نیومدم من می خوام وصلتون کنم به کس دیگه من نمیگم خزائن غیب دست منه یعنی من نمیگم من خودم منبع علم و آگاهی هستم خب معلومه که سرچشمه و مخزن علم پیامبر نیست خداست!
پیامبر اولین دریافت کننده علم خداست
پیامبر و امامان مثل دریاهایی هستن که پر از آب هستن ولی نمیشه گفت هرچی آب توی جهان هستی وجود داره توی این دریاهاست با وجود بزرگی دائم در حال کسب فیض و ترفیع درجه هستند مثل دریایی که هر لحظه جریان جدیدی بهش وارد میشه اما وقتی میگیم علم کامل منظور اون مقدار علمیه که برای انسان کافی و کامله و برای هدایت ما کافیه علم غیب یعنی این
ما مثل برکه های اطراف دریاییم با یه مد پر میشیم آب دریا برای ما کافیه
تعبیر دوم این آیه هم اینه که پیغمبر از همون ابتدا به امت میگه من نمیتونم یعنی اجازه ندارم خیلی از غیب براتون خبر بیارم تا اسم پیامبری اومد فکرتون دنبال این امور نره
قراره کارهای مهمتری انجام بدیم یعنی اصل و اساس دین رو بر معجزه و پدیده های غیبی نگذارید بنای کار ما زندگی توی همین دنیاست با همین قواعد و چارچوب ها
آیه ۵۲ می فرماید تو که پیغمبری و یه جایگاه خاصی داری همه دوست دارن ببیننت و کنار تو قرار بگیرن نباید فرقی بین مومنان برای معاشرت با تو باشه به دلیل تفاوت سطح اجتماعی و مالی
مومنان همه برادرند و به لحاظ ارزش انسانی در یک طبقه
واقعاً نادرن این دستورات!
اونم درچه زمانی و چه مکانی!
یه سری چیزا توی قرآن گفته شده که شاید در نگاه انسانی اونقدر مهم و جالب نباشه ولی برای خدا خیلی اهمیت داشته
مثلا آیه ۹۹ میفرماید به طرز رسیدن میوه دقت کنید در اون نشانه هست برای افراد با ایمان
حالا مگه رسیدن میوه چطوریه که آیت خداست!
گیاه شناس ها بهتر این آیه رو درک می کنن که چقدر این فرایند عجیب و جالبه مثل همه فرآیندهای خلقت به شدت هوشمند و متحیر کننده
آیه ۱۰۸ صراحتا میگه به هیچ قومی و مقدساتش نباید توهین بشه
اوج ترقی رو توی این اثر میشه دید!
برای بشر جز خیر و تعالی نمیخواد...
جزء هشتم
آیه ۱۳۷ به قربانی کردن انسان خصوصاً کودک اشاره میکنه
آیه ۱۳۹ مذمت احکام مردسالارانه مشرکین که هر چیز خوبی برای مردها بود و هر چیز بدی برای همه و خدا میگه به زودی کیفر این افتراها مثل اعتقاد به نحوست زن و احکام دروغ شون رو میدم
خدا داعیه دار احقاق هر حقیه در همه زمینه ها
۱۵۹ خیلی مهمه
خداوند به پیامبر میفرمایند کسانی که در دینشون اشتقاق به وجود میآرن نسبتی با تو ندارن و تو هم هیچ نسبتی باهاشون نداری!
اگه منظور یهود و مسیحیت باشه که معلومه نسبتی نداره پیامبر باهاشون قاعدتا منظورش مسلمانهان
پس وحدت در امت عامل خیلی مهمیه...
سوره اعراف آیه ۳۳ خیلی زیباست؛
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#29
زندگی کتایون با ما جمعمون رو گرمتر و سرگرمیهامون رو بیشتر کرده بود
اگرچه خیلی هم رو نمیدیدیم!
طبق قراری که تعیین کرده بودیم چهار قرار بعدی شنبه 20 آپریل، شنبه 18 می، شنبه 15 ژوئن و شنبه 20 ژولای بود که خیلی زود اولینش رسید
اونهم درحالی که با شروع امتحاناتم سه روز فاصله داشتم!
تصمیم گرفتم هرچه سریعتر قرار رو برگزار کنیم و بعد تمرکزم رو بگذارم روی درس و این چند هفته مداوم مطالعه کنم
به همین مناسبت صبح روز تعطیل نسبتا زود بیدار شدم و صبحانه ای که خیلی وقت بود هوس کرده بودم درست کردم
داشتم یه همی به حریره ای که درست کرده بودم می زدم که ژانت بالاخره از اتاقش بیرون اومد
قبل از اینکه وارد آشپزخونه بشه بلند گفتم سلام
وارد شد و با لبخند گفت: سلام چرا هیچ وقت نمیذاری من سلام کنم اول!
_ توی دین اسلام سلام کردن هم ثواب داره
با چشم هایی که هنوز اثر خواب توش دیده میشد و گرد هم شده بود گفت:
_ واقعاً؟
_ آره مخصوصاً اونی که اول سلام کنه
_ خب چرا؟
_ چون باعث بهبود و تحکیم روابط اجتماعی و جاری شدن محبت بین آدم ها میشه
فضای زندگی در جامعه اسلامی باید بر پایه محبت باشه
این خیلی مهمه
یکی از ویژگیهای پیغمبر ما اینه که کسی نتونست هیچ وقت اول بهش سلام کنه حتی به بچه ها اول خودش سلام می کرد
_ چه جالب!
بالای سر قابلمه ایستاد و بو کشید: این چیه جدیده؟
_ این حریره بادام
مقوی و خوشمزه البته در اصل غذای بچه هاست ولی من هوس کرده بودم امروز
خندید_ پس باید غذای بچه ها رو بخوریم امروز
_حالا بخور اگه بد بود بعد مسخره کن!
چای رو که حالا دم کشیده بود توی فنجون ها ریختم و صدام رو بلند کردم: پاشو دیگه شاهزاده لنگ ظهره
یا نه میخواید صبحونتونو بیارم تو تختتون؟
ژانت پرسید: راستی امتحان اولت چه روزیه؟
داشتم جوابش رو میدادم که در اتاق باز شد: سخنرانی نکن موفق شدی بیدارم کنی
وارد سرویس شد و منم جوابم رو کامل کردم
...
بعد از صبحانه به ملاحظه امتحان من خیلی زود شروع کردیم
اول هم من؛
_بسم الله الرحمن الرحیم
جزء یازدهم سوره توبه آیه ۱۲۸ وصف پیامبره
خیلی زیباست به حدی که واقعا آدم رو به هیجان میاره
من اولین باری که این آیات رو خوندم با اینکه اصلا توی این فضاها نبودم بی اختیار کلی گریه کردم که واقعاً ممکنه من یه همچین کسی رو داشته باشم توی زندگیم که با سختی من سختی بکشه تمام تلاشش رو بکنه که من رو هدایت کنه نسبت به من مهربان و رئوف باشه برای من دل بسوزونه؟
خب من چرا قبول نکنم چرا باید این محبت رو پس بزنم منم که همیشه دنبال همین میگشتم!
کتایون_ متوجه منظورت نمیشم مگه تو یه خانواده مذهبی نداری مگه از اول مسلمون نبودی؟
لبم رو به دندون گرفتم و ریز خندیدم
چه اشتباه فاحشی!
ناچار توضیح دادم:
_ چرا هم خانواده مذهبی دارم هم از اول توی شناسنامه مسلمان بودم اما تا چند سال پیش در نگاه به اسلام مثل شما بودم یا حتی تند تر از شما
تعجب دوید توی صورتش:
_ چطور؟
_خب... از وقتی که خودم رو شناختم همیشه پر از سوال بودم اما به خاطر اینکه پدر و مادرم ناراحت نشن هیچ وقت سوال هام رو نپرسیدم و این شکاف هی عمیق تر و عمیق تر شد تا این که وارد دانشگاه شدم
فضای جدید دوست های جدید؛
کم کم تغییر کردم
اول ذهنی و درونی و بعد بیرونی
نمیخواستم بیشتر از این توضیح بدم برای همین پل زدم:
_ اما یک اتفاق باعث شد یکم بیشتر دقیق بشم و فکر کنم و تحقیق کنم و بعد کم کم همه چیز رو درک کردم و کنار هم گذاشتم و به یک منطق منظم و کامل رسیدم و قبولش کردم همین...
_ چه اتفاقی؟
_ فعلا برگردیم به بحث حالا شاید یه روزی حوصله داشتم براتون تعریف کردم
داره دیرم میشه!
سوره یونس آیه ۹۲ یه چیزی بگم دربارش
یه محقق فرانسوی که روی بدن مومیایی یکی از فراعنه کار میکرده متوجه وجود املاح نمک درون بدنش میشه که موید غرق شدگیه
قاعدتاً کسی که اینهمه نمک روی سطح پوستش باشه غرق شده و بعد از آب گرفته شده و مومیایی شده و خب غرق شدن یه فرعون خیلی اتفاق نادریه
مهمتر از اون بخاطر غرق شدن این بدن باید فاسد میشده ولی سالم مونده بوده
اون محقق وقتی متوجه میشه به این نکته در قرآن اشاره شده و خداوند تعهد کرده بدن فرعون رو برای آیندگان سالم نگه داده شگفت زده میشه از این اشاره و بعدها با تحقیق مسلمان میشه...*
یه کتاب هم نوشته به نام "مقايسه اي ميان تورات، انجيل، قرآن و علم"
دوست داشتید میتونید بخونید
جزء دوازدهم سوره هود آیه 37
درباره قضیه ساخت کشتی نوح روایتی هست که میگه خداوند وعده عذاب خودش رو مدام به تاخیر میانداخت ۷ سال ۷ سال تاریخ رو تغییر می داد و این باعث شده بود که طرفداران نوح به شک بیفتن و هر بار ریزش میکردن
ژانت_خب چرا باید اینکارو بکنه؟
_چون میخواد ظرفیت قوم رو به سطح یقین رشد بده
این تصمیم ادامه پیدا میکنه تا وقتی که باز اعلام میکنه به نوح که عذاب ۷سال دیگه
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#30
آخرین امتحان رو هم دادم
خوب خونده بودم و سوالها اگر چه سخت ولی همه با پاسخ تحویل ممتحن شده بود و این چیزی بود که حالم رو خوب میکرد
اونقدر که از دانشگاه تا وسط های شهر رو پیاده بچرخم و ریه هام رو به این هوای اردیبهشتی مهمون کنم
این چند هفته فقط درس خونده بودم
تمیخواستم حالا که غربت رو تحمل میکنم بی حاصل باشه و دوست داشتم با بالاترین معدل ممکن ترم ها رو بگذرونم
هرچند تنها دلیل تحمل این غربت این نبود!
میدونستم تا دو روز دیگه ماه رمضون از راه میرسه و اینجا برعکس خونه و شهر من هیچ نشونی از ماه خدا پیدا نمیشه
تنها اِلمانی که میتونستم برای خودم بسازمش و یکم از دلتنگی هام کم کنم زولبیا بامیه بود
پس مثل هر سال وسایلش رو خریدم و برگشتم خونه
روز اول ماه رمضان بچه ها صبحونه شون رو بی سر و صدا خوردن و رفتن سر کار ولی من الحمدلله دو هفته ای تا شروع کلاسهای جدید بیکار بودم و میتونستم استراحت کنم
تا دم افطار به مطالعه سرگرم بودم ولی تقریبا یک ساعت مونده به افطار خسته شدم و یکم گرسنه
و دیگه ادامه ندادم
بجاش بلند شدم و مشغول درست کردن زولبیا بامیه و کتلت شدم که وقتی بچه ها میان همزمان با افطار شام هم بخوریم
کارم که تموم شد دیدم خیلی هوس کردم به یاد خونه ی خودمون سفره ی افطار رو روی زمین بندازم
اول اعتنا نکردم گفتم شاید بچه ها خوششون نیاد ولی بعد گفتم این هم یک جور تنوعه دیگه!
سفره رو روی فرش نسبتا کوچیک ولی تمیز پدیرایی چیدم و قبلش تواشیح اسماء الحسنی** پلی کردم که دم افطار روحم تازه بشه!
برای آوردن کتری و قوری تو راه آشپزخونه به سفره بودم که در باز شد و دو عدد خستهی شل و وارفته وارد شدن
از دیدن سفره و شنیدن موسیقی صحنه که همانا اسماءالحسنی بود اول یکم تعجب کردن و بعد زدن زیر خنده
طبق معمول اول کتایون به حرف اومد:
حسابی نوستالژیش کردیا
ببخشید مزاحم خلسه عارفانه تون شدیم ای عابد پرهیزگار!
و ژانت غر زد: باز فارسی!
*
سر سفره از زولبیا بامیه خیلی کم خوردن و نظرشون این بود که اگر چه بسیار چرب و شیرینه و اصلا غذای سالمی محسوب نمیشه ولی خوشمزه است
برای من البته هیچکدوم اینها مهم نبود
من دنبال یه نشونه بودم که من رو به زندگی دلخواهم وصله پینه کنه توی این دنیای غریب
ماه رمضان مثل همیشه پر از آرامش و حس خوب میگذشت و تنها نکته آزاردهنده که حسرت دوری از خونه رو زنده میکرد سحری های یک نفره بود ولی باز جای شکرش باقی بود که برای افطار همسفره داشتم
روز شنبه که بعد از یکماه اولین قرار مباحثه بود، سایت باز شده بود و مشغول انتخاب واحد بودم که بچه ها اومدن توی اتاق و کتایون اعتراض کرد: چرا نمیای پس منتظرتیم ساعت 2 شد!
همونطور مشغول کار جواب دادم:
_میام الان چند تا واحده زود پر میشه انتخاب کنم الان میام
کتایون روی تخت بادی ای که برای خودش آورده بود و توی اتاق گذاشته بود نشست و گفت:
امروز اینجا بشینیم نورش بیشتره!
سر تکون دادم: باشه هر طور راحتید
ژانت ایستادی بی زحمت اون دفتر منو از رو میز بده
دفتر رو بهم داد و من هم بی مقدمه شروع کردم:
بسم الله الرحمن الرحیم
_ جزء شانزدهم سوره مریم آیه ۶۲؛
ژانت_ یه چیزی بگم
_ آره حتما
_ این آیات که درباره مسیح و مریم صحبت میکرد رو خیلی دوست داشتم خیلی قشنگ بودن
لبخندی زدم و ادامه دادم:
_آیه ۶۲ این هدایا چی هستن؟
چیزی که در بهشت با اون همه امکانات نیست و برای بهشتیان میارن به نظرتون این هدیه ها چی میتونن باشن؟!
به نظرم فقط میتونه ملاقات و درک اشخاص و معانی خاصی باشه چون چیز دیگه ای نیست که در بهشت پیدا نشه
آیه ۷۲ جهنم بر همه عرضه میشه اما بعضی ها اصلاً خاصیت اشتعال پذیری ندارن!
همون رسوباتی که گفتم
مثل نفت و آب یکی می سوزه نمیسوزه
به جنست بستگی داره
آیه ۹۰ به ارزش و وزن کلام اشاره داره
انسان نادان هر حرفی رو بر زبان جاری می کنه بدون اینکه بفهمه به لحاظ وزنی چه حرف سنگینی زده
خدا میفرماید به حرفی که میزنی فکر کن این تهمت خیلی سنگینه!
بقول امیرالمومنین علیبنابیطالب «زبان عاقل پشت قلب او قرار دارد در حالى که قلب احمق پشت زبان اوست»
ژانت_چقدر قشنگ
این جمله ها خیلی دقیق و حکیمانه ست
تو این جملات رو از کجا میاری کتاب خاصی داره؟
_آره
نهج البلاغه**
کتابیه که همه خطبه ها حکمت ها و نامه های حکومتی ایشون اونجا جمع آوری شده توسط یک تاریخ نگار اهل سنت
واقعا این کتاب بی نظیره در حکمت و در شیوایی کلام بی اغراق و تعصب میگم هر آدم اهل فضلی باید یک بار این اثر رو بخونه
میدونی کلا یک جور خاصی حرف میزنه
من اولین باری که حقیقت محبت رو درک کردم با این کتاب بود
اصلا با این کتاب و با این شخصیت به دین علاقه پیدا کردم و شروع به تحقیق کردم
یعنی به توصیه دختر عموم شروع کردم خوندنش بعد همش از خودم میپرسیدم این آدم چرا اینجوری حرف میزنه چرا حرفهاش انقدر در من هیجان و تحسین
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#31
احساس خشکی گلو میکردم ولی ادامه دادم:
_آیه 35 معروفه به آیه نور
دقت کنید آیات 35 و 36 و 37 و 40 چقدر عجیب و پیچیده ان
هیچی نمیشه ازشون فهمید
بعدا بهش اشاره میکنم
جزء نوزدهم سوره فرقان آیه ۵۳ از مرز بین دو دریا صحبت میکنه که محشره
نمیدونم شما هم دیدید این مرز رو یا نه عکسهاش موجوده
جایی که دو جریان آب با دو چگالی مختلف و دما و شوری و سنگینی متفاوت به هم میرسن و با هم مخلوط نمی شن
چندین جا این اتفاق میفته هم توی مرز مدیترانه و آتلانتیک و هم جاهایی که رود با چگالی متفاوت به دریا میریزه یا جریانات گلد استریم عبور میکنن
در صورتی که قطعاً پیغمبر نمی تونسته چنین پدیده ای رو دیده باشه و این یه معجزه است
سوره شعرا آیه 77 تا ۸۵ یه نیایش عاشقانه ست خیلی زیباست!
عربیش رو حتما بخونید
آیه 84 لسان صدق فی الاخرین یعنی چی؟
بهش فکر کنید
_ آیه ۱۳۳ میگه خدا شما را به پسران امداد کرده یعنی پسرا کمک پدرن دخترا لابد سربار و نون خور اضافی
خندیدم: آخه آدم چرا باید همه چی رو برای شما توضیح بده کمک یدی رو میگه خب معلومه پسرا کار میکنن میگه به چهارپایان و پسران شما را کمک کردیم دیگه چی بگم!
خب معلومه مردها توان جسمی بیشتری دارن و کار یدی رو بهتر انجام میدن منظور کار و منابع اقتصادیه اگر زن از نظر خدا موجود بی مصرفی بود کسی مجبورش که نکرده بود خلق نمیکرد!
آیه ۲۲۴ به این معنی نیست که شعر و شاعری بده ولی متناسب شرایط اجتماعی این جامعه شعرهای اونا همش کفر بود و دری وری و با پررویی تمام میخواستن با قرآن هم رقابت کنن!
وگرنه اگر سیاست دین کلا ضد شعر و شاعری بود خود پیغمبر چرا به شاعرانی که برای اسلام شعر می سرودن صله میداد؟
شعرهم یه ظرفه مثل سایر هنر ها محتواست که بهش ارزش میده
تازه توی آیه ۲۲۷ دفاع می کنه از کسانی که با هنرشون رسانه هستند و از دینشون دفاع میکنن
_ سوره نمل آیه ۳۷ سلیمان چرا بی دلیل به یک کشور همسایه حمله میکنه بدون اینکه تهدید شده باشه؟
_قبلا گفتم حکومت های الهی چون از جانب خدان وظیفه دارن با ظلم مبارزه کنن و انسان های تحت ستم رو رهایی بدن اون حکومت یه حکومت آپارتاید بوده با قوانین طبقاتی شدید
برای همین حضرت سلیمان وظیفه داشت باهاش برخورد کنه
جزء بیستم آیه ۸۸ کوه ها چطور حرکت می کنن جز با حرکت ذره ای و اتمی و جنبش مولکولی که به علم اون زمان قد نمیده!
معجزات علمی قرآن خیلی زیادن خیلیهاش رو من چون زمان توضیح دادنش نبود اشاره نکردم و رد شدم
سوره قصص آیه ۴۱ ... امام هایی که به سمت آتش دعوت میکنند
پس هر گروهی امامی داره حتی گمراهان چه برسه به مومنین!
اصلاً روش تربیتی خداوند امت سازیه که انسان ها ذیل دسته ها و با رهبرانشون تعریف میشن که ما بهش میگیم امام
یعنی قرآن بهش میگه امام به ابراهیم هم میگه تو امام شدی یعنی برای هر دو گروه اسمش همینه
کتایون_آیه ۷۶ خدا کسی که شاد باشه رو دوست نداره!؟
_ اصلاً منطقیه خدا بیاد بگه هرکی شادی کنه دوستش ندارم؟
باید همش بزنید تو سرتون گریه کنید؟
خود پیامبر میگن لبخند از لبشون نمیافتاد!
واضحه که نه خدا الکی خوشا رو دوست نداره
کسایی مثل قارون که حقیقت مسائل رو درک نمیکنن و فقط سرگرم خودشونن هیچ دغدغه دیگه ای ندارن!
سوره عنکبوت آیه ۲۰ دعوت میکنه مردم رو که تحقیق کنن موجودات چجوری به وجود اومدن! یعنی دین اصلا میگه برو سراغ علم چون نه تنها براش این تهدید نیست اگر درست بررسی بشه نقطه قوته چون به هر حال رزومه خالقیت خداست
جزء بیستم تمومه به نظرم
ساعت چنده؟
کتایون با لبخند کجی به ساعت مچیش نگاه انداخت:
تا اذان مونده!
گرسنته؟!
لبخندی زدم: نه خیلی
شما برید به کارتون برسید منم یه کم بخوابم دم اذان بیدارم کنید!
*
شبهای قدر که رسید یک هفته ای سرم به خودم و خدای خودم گرم بود و حواسم به بچه ها نبود که چکار میکنن و چطور میگذرونن
تمام عشقم در طول سال همین شبها بود و تفریحم هم توی غربت همین بود که یک شب درمیون برم مسجد نیویورک و یکم هوای تازه بگیرم برای زندگی
چقدر خوبه یک مسجد شبیه یک درخت تو دل بیابون توی بی آبی اینجا هم دووم میاره و بهمون اکسیژن میرسونه!
اولین افطار سه نفره بعد از آخرین شب قدر حین خوردن غذا ژانت کنجکاوانه پرسید:
خوش بحالت انگار ریست شدی!
دقیقا چکار میکنید توی این شبهایی که میرفتی مسجد؟
اصلا علت و مناسبتش چیه؟
_خب این شبها شبهای نزول قرآنه که اولین بار وحی دفعتا نازل شده
چون به اعتقاد ما قرآن یکبار آنی با ابلاغ رسالت به پیامبر نازل شده و بعد به مرور در طول 23 سال نازل و کتابت شده
و در منطق اسلام این شبها ارزش خاصی داره برای طلب خیر و دعا و توبه و استغفار
_ پس چرا اونروز که میرفتی مسجد مشکی پوشیده بودی پرسیدم چرا گفتی بخاطر اینکه تاریخ شهادت امام علیبنابیطالب رسیده!
_آره خب بعدا شهادت امیرالمومنین با شبهای قدر مصادف شد
ژانت کمی
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#32
شنبه ی قرار آخر هم چشم به هم زدنی از راه رسید
با حوصله یک پارچ شربت آبلیموی خنک درست کردم که ظهر چله تابستون میچسبید
لیوانها رو از شربت خنک پر کردم و روی میز گذاشتم:
خب بخورید که به پایان بحث نزدیک میشویم!
کتایون لبخند کجش رو که امضای صورتش بود دوباره روی لب نشوند: ببینیم و تعریف کنیم!
دفتر کوچکم رو باز کردم و با نگاه گذرایی شروع کردم:
بسم الله الرحمن الرحیم
جزء 25 سوره فتح آیه
_صبر کن سوره محمد آیه 22 یه سوال
اینطوری که شما میگید جهاد یک نعمته پس چرا از خانمها دریغ شده و از این بقول شما نعمت بزرگ محروم ان؟
کی گفته خانمها از جهاد محرومن جهاد کاملا فراگیره قبلا گفتم کلی ابعاد داره
خانمها فقط از جهاد نظامی معاف هستن نه محروم
هم به خاطر اینکه خانمها روحیه شون طور دیگه ای طراحی شده و هم این که اصلاً اساساً بهش نیازی ندارن
یعنی خانمها با امکاناتی که براشون طراحی شده به همون اندازه که جهاد نظامی میتونه آدم رو نزدیک کنه به خدا با تربیت انسان به خدا نزدیک میشن
با کاری که به ظاهر راحتتره و خطر جانی نداره اما اینقدر مهم و موثره که دوشادوش مجاهدین میتونن رشد کنن
یعنی پیامبر میگه بهشت زیر پای مادره در حالی که یک مجاهد با ریختن اولین قطره خونش بهشت بهش واجب میشه!
ضمنا قبلا هم گفتم بعد فرهنگی ماجرا به خانومها واگذار شده
نمیشه که همه بجنگن یکی باید صحبت کنه گفتمان بسازه تفکرات مکتب رو به دیگران منتقل کنه با قلم با زبان با رسانه اینا عمدتا کار خانم هاست حالا بعداً مثال هاش رو میزنم
پس خانومها از جهاد محروم نیستن چون همه اینها جهاده
فقط جهاد نظامی بهشون واجب نیست نه که نمیتونن اگر علاقه و نیازش باشه انجام میدن مگه ما مامور و افسر زن نداریم؟!
سوره فتح آیه ۲۴ خدا میفرماید خیلی وقتها از جنگ جلوگیری میکنم به خاطر جلوگیری از تلفات غیرنظامی و انسان های بی گناهی که ممکنه بی دلیل کشته بشن
برای اسلام خیلی مهمه محاسبه سود و زیان نمیکنه در مورد جون انسان ها مثل بعضی ها که داعیه حقوق بشر و دفاع از بشر و نجات بشر رو دارن و بعد میگن فلان اتفاق درد زایمان خاورمیانه جدیده*
فلان اتفاق هزینه آزادی بشره*
و به راحتی آدمهای بیگناه رو میکشن ولی در اسلام چنین چیزی وجود نداره هیچکس قربانی به دست آوردن حتی صلح نباید بشه
سوره حجرات آیه ۹
انگار ما ابزار خدا در برقراری صلح در جهانیم هر چیزی به بهبود اوضاع بشر مربوط بشه به مسلمون ها هم مربوط میشه
مسلمونی و بی تفاوتی با هم جمع نمیشه البته اگر درست نگاه کنی انسانیت و بی تفاوتی با هم یکجا جمع نمیشه پس درخواست عجیبی هم نیست کاملا فطریه!
این میشه زندگی مسئولانه و مفید و به درد بخور که تو هم خودت احساس خوبی داری هم دیگران رو کمک میکنی
آیه ۱۰ تک تک این کلمات انقلابی هستن برای خودشون تو اون شرایط
الان این موضوعات برای همه ما جا افتاده ولی ۱۴۰۰ سال پیش با اون ساختار عشیره ای تک تک این کلمات یک خطر بالقوه است و واقعاً زدن این حرف ها جرات میخواد!
یعنی چی که یکی هم عشیره تو نیست ولی برادرته!
یا یکی هم عشیره ی توئه ولی برادرت نیست!
و ارجحیت نداره چون مسلمان نیست و مشرکه
مگه میشه؟
بدتر از اون منِ عرب با فارس ها و ترکها برادر باشم؟ مگه میشه!
آیه ۱۳ نفی نژادپرستی
معیار سنجش انسانها تقواست و تقوا هم چیزیه که همه میتونن کسب کنن چیزی نیست که از قبل داده شده باشه
عدالت محض
سوره ق آیه ۳۸ خدا آسمانها و زمین را آفرید و خسته نشد!
اینم جواب توراته باز*
که میگه خدا تو شیش روز کائنات رو خلق کرد و روز هفتم استراحت کرد!
جزء بیست و هفتم سوره ذاریات آیه ۴۷ به گسترش مستمر آسمان ها اشاره می کنه
به اینکه دائم جهان در حال بزرگ شدنه چیزی که الان در نظریات هم مطرح میشه
قسم های سوره طور خیلی قشنگن!
سوره نجم هم سوره به لحاظ قرائت خیلی زیباست*
اگر خواستید بشنوید بگید براتون بفرستمش
آیه ۱۱ و ۱۲
"قلب پاک او هرگز درباره آنچه دید دروغ نگفت
آیا با او درباره آنچه دیده مجادله میکنید؟"
خیلی این کلام زیباست توضیحی نمیشه درموردش داد!
آیه ۳۹ انسان چیزی جز سعی و تلاش و دست آورد خودش نیست
ببینید چقدر زیباست اصلاً به ویژگی های ابتدایی مثل نژاد و زیبایی و قدرت بدنی و اون چیزهایی که خودش داده و انسان براش زحمتی نکشیده اشاره نمیکنه تکیه بر دستاوردها داره نه داشته های مادی
سوره الرحمن آیه ۳۳ اگر می توانید از مرزهای آسمان بگذرید
به همون باور کابالا اشاره میکنه که میخوان برن تو آسمون درخت حیات رو فتح کنن
دقت کنید توی آیه ۳۳!
از اینجور نظمهای ریاضی تو قرآن فراوونه فقط باید پدیده ها رو بشناسی تا ببینیشون
آیه ۶۰ می فرماید اگر توی انسان به من نیکی و احسان کنی جواب احسان جز احسان نیست!
و منم به تو احسان میکنم!
خدایا مگه من میتونم به تو احسان کنم؟
چه کاری از من برمیاد مقابل تو؟
چرا منو میکُشی با لطفت!
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#33
وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم
دلم میخواست مثل اونا بشم یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم
کم کم پوششم تغییر کرد
خانواده اولش سکوت کردن
ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد
منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم!
رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم
ناخودآگاه
چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم
مغزم بسته شده بود
هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه
من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم
گرهی بین ابروهام نشست:
برگشتن به اون روزا کلا برام سخته
معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم
نمیخوام یادآوریش کنم
یعنی توصیف هم نداره
من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم
بابام اصلا دخالت نمیکرد
فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد
دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه
منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود
اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه
نباید اجازه بدی قید و بند های عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره!
الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد
نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی
اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود
هیچ دغدغه ای نبود جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره
من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن
خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی
لبخند کمرنگی زدم: رضا قل منه
دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن
من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند!
زدم زیر خنده:
_روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه
جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود!
تو این اوضاع من سال چهارم بودم و رضا تازه جذب سپاه شده بود
خب خیلی برای وجهه پاسداریش بد بود ولی هیچ وقت چیزی نمیگفت
ولی دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد
هر چی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت
ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون
کمی سکوت کردم
کتایون پرسید: خب؟ بعدش...
_توی همون اوضاع...
خب...
اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن
پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود
بعدم که ما بزرگتر شدیم رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون
خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن
ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه
بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت
خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن
اما خب...خودش...
از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست!
کتایون فوری پرسید: تو چی؟
تو دوستش نداشتی؟
_من... تو نوجوونی چرا!
ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره
بیخیالش شدم
_خب؟
_خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون
مثل همیشه لباس پوشیده بودم
برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن
ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود
منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان
_مگه کارش چی بود؟
_خلبان نیرو هوایی بود
_چه همه هم نظامی!
_این دو تا از بچگی عشقشون همین بود
ایمان عاشق پرواز بود و رضای ما هم عشق عملیات و چریک بازی
بازی هاشونم همینجوری بود
_خب حالا بالاخره چی شد؟
_هیچی دیگه میگم تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی
ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه
چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن!
_خب بعدش؟
_بذار دارم میگم دیگه
من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل
رضا فوری خواست ببردش ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد!
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#34
شنبه ی بعد از امتحانات دوباره دور هم جمع شدیم و اول کتایون درباره امتحاناتم پرسید:
_خب نمره هاتونو کی میزنن ببینم داری چکار میکنی!
خندیدم: خب اگر انقدر نگرانی بیا دانشگاهمون با اساتید وضعیت درسیم رو چک کن!
اون هم خندید:
_حالا جدی امتحانا رو چطور دادی خوب بود؟
_آره الحمدلله
خوبه
حالا تو بگو سفرت چطور بود اون چیزی که میخواستی شد؟
لبخندی زد: آره شد
یه سفارش بزرگ گرفتیم
_با مامانت که آشتی کردی؟
حل شد؟
_آشتی کردیم ولی حرف خودشو میزنه!
میگه باید بیای ببینمت
_خب تصمیمت چیه؟
_فعلا هیچی
بگذریم
امروز قرار بود بحثت رو به بالاخره تموم کنی!
یادت که نرفته!
لبخندی زدم: نه!
شروع کنم؟
ژانت که تا این لحظه ساکت بود به حرف اومد: آره بگو زودتر
زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم زمزمه کردم و بعد گفتم:
_خب
اگر یادتون باشه قبلا درباره فلسفه خلقت حرف زدیم
اینکه خدا چرا ما رو آفرید و هدف چی بود
تمام هدف رشده
ما فقط اومدیم رشد کنیم و استحقاق بهترین ها رو پیدا کنیم
حالا چگونگیش خیلی مهمه دیگه
ما چطور باید رشد کنیم؟
سکوتم کتایون رو وادار به پاسخ دادن کرد:
_متوجه منظورت نمیشم
_میگم تو خودتو بذار جای خدا
فرض کن میخوای یه سری موجود ذی شعور تربیت کنی در بُعد فردی و اجتماعی
حفظ شرایط آزمون و پنهان شدن و ایمان به غیب رو هم تو دستور کارت داری
چه میکنی؟
_خب همون کاری که شما میگید کرده
پیامبر میفرستم و برنامه میدم
همون شریعت
_صحیح
حالا این برنامه در چه صورتی به بهترین شکل ممکن منتقل و پیاده میشه طوری که بیشترین اثرگذاری رو داشته باشه؟
_منظورت چیه؟
_منظورم متد آموزشی کاربردیه
حتما این جمله رو شنیدی که موثر ترین آموزش آموزش عملی و رفتاریه پس میشه گفت در عالی ترین سطح آموزشی الگو سازی مطرح میشه
قبلا هم گفته بودم آموزش صرفا تئوری با کتاب آموزش کاملی نیست و خدا هم کسی نیست که کار ناقص انجام بده
پس قطعا و حتما این الگو سازی رو مد نظر قرار داده
پس ما یه سری الگو داریم که خدا اونها رو طراحی کرده تا منتهای سطح آموزشی رو تجربه کنیم
یعنی بهترین ابزار برای رشد
دقیقا چیزی که بارها در قران بهش اشاره شده و نشونتون دادم
یه مثال ساده میزنم؛
مثلا تصور کن که تو یه اپراتوری قراره یه چیزی رو بسازی
مثلا عروسک
مواد اولیه رو برات میفرستن میگن اینا رو بساز و بفرست
خب چجوری بهت طریقه ی کار رو آموزش میدن؟
معمولا یه کاتالوگی همراه مواد اولیه بهت میدن که توش توضیح داده مرحله به مرحله چکار باید بکنی
اما اگر کار پیچیدگی داشته باشه و آموزش هم درست و حسابی باشه همراهش یه نسخه کامل ساخته شده از همون سفارش رو برات میفرستن که هرچی کارت پیش میره با اون معیار مقایسه کنی ببینی داری درست پیش میری یا نه
ساده تر بگم وقتی خدا به ما میگه انسان خوبی باش و صفات خوبت رو متبلور کن باید یک نمونه عینی به ما نشون بده و بگه ببین منظورم اینه!
وگرنه تو میتونی به خدا احتجاج کنی که خدایا آموزشت ناقص بود من متوجه منظورت نشدم مصداقی توضیح ندادی تو گفتی مهربان باشید بخشنده باشید ولی مهربانی و بخشندگی رو بهمون نشون ندادی فقط توصیف کردی در حالی که اینا همه رفتاره!
باید عینی به ما نشون میدادی
درباره خنکی آب هزار جور تفسیر و تحلیل و توصیف هم که ارائه بدم تو تا تجربه نکنی که نمیفهمی چیه و چجوریه
اگه H2O بنویسم رو کاغذ بذارم رو زبونم تشنگیم رفع میشه؟
تا خدا تجسم این صفات رو به ما نشون نده، تا مبنا و معیار کامل رو به عنوان خط کش بهمون ارائه نده ما تلاش کنیم خودمون رو به چی نزدیک کنیم؟
_پس منظورت اینه که روش تربیتی اصلی خدا ارائه الگوی انسان کامله
_بله کاملترین نوع آموزش همینه هر چی جز این باشه میشه به این سیستم آموزشی ایراد گرفت!
این مدل هم برای رشد فردی بهترین روشه هم برای رشد اجتماعی و امت سازی و تمدن سازی!
یعنی همه باید با هم و کنار هم به سمت رشد حرکت کنن اما چطوری؟
بدون سکان دار؟
بدون هادی؟
بدون عنصر رهبری؟
بدون الگو و معیار و خط کش؟
پس خدا از ابتدا یک سری الگوی انسان کامل طراحی میکنه
و عهد الهی همین میشه که از همه، از همه، تعهد میگیره که برای تحقق اون هدف مقدس که همگی رشد کنید و به سمت خدا تعالی پیدا کنید و در عین استقلال یک امت بشید و اعضای یک پیکر بشید؛
یک راه بیشتر وجود نداره و اون اینکه حول محوری که من معرفی میکنم اتفاق کنید و متفرق نشید
واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا
اون ریسمانی که خدا برای هدایت بشر فرستاده و واسطه ی بین خدا و مخلوقاته و قراره وصلشون کنه به خدا چیه؟
جز عنصر رهبری چی میتونه باشه؟
پس یک راه بیشتر برای اتفاق و امت سازی وجود نداره اونهم اتفاق حول الگو و "ولی" پیشنهادی خداست
اینکه در نظر ما ولایت تا این حد اهمیت داره و از اصول مذهبه علتش اینه
چون اصلا دین برپا نمیشه بدون ولایت
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#35
از جا بلند شد و برای خودش آب ریخت
کتایون تمام مدت ساکت و صامت به دستهایی که روی پاهاش جمع کرده بود زل زده بود و از چهره اش جز بی تفاوتی و سکوت برداشت دیگه ای نمیشد کرد
بلند شدم و چراغ پذیرایی رو روشن کردم
جلوی آینه نم چشمهایی که کمی خیس شده بود رو گرفتم و چند بار پی در پی نفس کشیدم تا لرزش صدام رو مهار کنم
بعد رو به بچه ها گفتم:
الان دیگه اذان میگن
من میرم نماز بخونم
اگر زحمتی نیست کنسرو گرم کنید
بعد شام ادامه میدیم
ژانت گرفته گفت: باشه
لبخندی زدم: مرسی مهربون! خداخیرت بده
...
شام که صرف شد کتایون پرسید:
_حرفات تموم نشد درسته؟
_نه...
هنوز حرف دارم اگر حوصله دارید
_بحث حوصله نیست بحث باید تموم بشه دیگه نمیخوام آخرش بگی نذاشتید بحثمو کامل کنم و...
لبخندی زدم: بااشهه...
حالا بگم؟
ژانت لبخندی زد: آره بگو
_خب در ادامه همون توضیحاتی که درباره ماهیت امام دادم
سهم بیشتر و هزینه رشد و انسان سازی و امت سازی و تلاش امام برای حفظ امت و قربانی شدن بخاطر خدا و هدف در مواقع لزوم، بقیه ائمه هم همین مسیر و همین روال رو متناسب موقعیت و شرایط جامعه و تصمیمات انسانی طی کردن
برگردیم به صدر اسلام
بعد از این پس زدگی در پوشش خلافت اسلامی همون رویای صادقه پیامبر در مورد شجره خبیثه تعبیر شد و بنی امیه روی میراث پیامبر سایه انداختن
اول ابوسفیان والی شام شد و بعدها پسرش معاویه و خب مدل حکومت داری اونها با تمام اصول اسلام زمین تا آسمان متفاوت بود
در یک کلام سیاستشون همین ماکیاولیسم فعلی بود
و تمام هدفشون هم استحاله ی حکومت اسلامی و هدف مهم و بزرگش به یه خلافت صرفا قدرت طلبانه بود
یعنی نفاق کار خودش رو میکرد و هم به اسم دین قدرت به دست آورده بود و هم تاجایی که میتونست قدم به قدم دین رو از درون میمکید و استحاله میکرد تا درنهایت چیزی ازش باقی نمونه
همون بلایی که سر باقی ادیان نظیر یهودیت و مسیحیت آوردن!
خب اینجا جبهه مقابل یعنی جبهه حق و در راس اون امام امت، چه واکنشی باید داشته باشن؟
باید تمام تلاششون رو بکنن که اولا شاکله دین رو برای تاریخ حفظ کنن و ثانیا به طریقی هدف های والاترش رو با کنایه تفهیم کنن
دلیل خیلی از سکوت ها یا به ظاهر نرمش ها هم همینه برای اینکه اصول لطمه نبینه
حالا امیر المومنین بعد از 25 سال خانه نشینی حاکم شده
در طول همین چهار سالی که حکومت میکنه با کلی از ساختارهای غلط جا افتاده مبارزه میکنه*
البته به امیرالمومنین بابت این ساختار شکنی ها خیلی نقد و مذمت وارد میکردن
مثلا میگفتن چرا تو سپاه تو انقدر ایرانی وجود داره
چرا این موالی رو اینقدر ارج و قرب دادی
یا چرا سهم بیتالمال همه رو یکسر یکی دادی و ضریب ها رو از بین بردی
چون در زمان خلفای قبلی مثلاً مهاجر و انصار بودن روی حقوق افراد از بیت المال ضریب داشت
زمان مسلمان شدن، میزان شرکت در جنگها، عرب یا غیر عرب بودن همه ضریب داشت
یعنی همه برابر نمیگرفتن
امیرالمومنین گفت سهم از بیت المال برای همه مسلمین برابر چه من که حاکم شما هستم و چه کسی که همین امروز اسلام آورده و احتجاج کرد به اینکه آیا کسی از من انصب به رسول الله هست توی امت؟
یعنی کسی که با پیامبر فامیلی نزدیکتری داشته باشه؟
کسی هست از من زودتر ایمان آورده باشه؟
کسی هست از من بیشتر جنگیده باشه؟
همه گفتن نه چون واقعا هم نبود
ایشونم فرمود پس من شرایطم از همه برای گرفتن حقوق بیشتر مساعدتره باید طرفدار این قانون باشم ولی من با اون غلام تازه مسلمان از امروز به بعد یکسان خواهیم گرفت از بیت المال
این حقوق بیت المال در واقع سهمی بود که از تمام اندوخته حکومت اسلامی به همه مردمی که مسلمان بودن تعلق داشت و این مدل ضریبی ناعادلانه بود که امیرالمومنین در زمان خودش به حالت درست میگردونه
و تمرکز رو بجای فتوحات روی تصفیه درونی ساختار اسلامی میگذاره*
ولی مخالفان زیادی داره از طلحه و زبیر بگیر تا معاویه و خوارج و...
سه تا جنگ داخلی در طی چهارسال به حکومتش تحمیل میشه
ولی امیرالمومنین توان مدیریت این پیچ تاریخی رو داشت اگر مردم همراه میبودن
ولی نبودن
رفاه طلب بودن حق و ناحق براشون مهم نبود فقط میخواستن ماجرا تموم شه
معاویه هم دقیقا همیشه رو همین ویژگی مردم تمرکز میکرد
مثل کسی که دستش شکسته ولی به همون استخوان شکسته ی کج جوش خورده عادت کرده نمیخواد درد جا انداختنش رو تحمل کنه
ترجیح میده همونطور به زندگیش ادامه بده!
مردم در پوستین دین حبس شدن و پشت محتوای حقیقی اعتقادشون رو خالی کردن و درنهایت به مسلخ بردن!
سال 41 هجری امیرالمومنین صبح نوزدهم رمضان توی مسجد کوفه در حال نماز ضربت خورد و دو روز بعدش هم به شهادت رسید
ژانت_توی نماز؟
کی اینکارو کرد؟
_بله
یکی از خوارج
یه گروه سیاسی مخالف
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#36
نگاهم به کتابم بود و گوشم به حرفهای کتایون با مادرش:
خب من الان چکار کنم
به نظر تو به همین راحتیه
من اگر بیام اونجا هزار تا گرفتاری برام پیش میاد!
بگیرنم دلت خنک میشه؟
همونطور که نگاهم به صفحات کتاب بود زدم زیر خنده:
آخه تو به درد کی میخوری که بگیرنت؟!
اخمی کرد و به مکالمه ش ادامه داد:
به هر حال بابا حتما اونجا پرونده داره من مطمئنم
به همین راحتی منو راه نمیدن راهم بدن با کلی سین جین و گرفتاری
من حوصله دردسر ندارم!
بیا یه کشور بی طرف قرار بذاریم همو ببینیم
کمی سکوت کرد که علتش رو نفهمیدم
بعد با لحن متفاوتی گفت:
بعدا راجع بهش صحبت کنیم
الان نمیتونم تصمیم بگیرم
باشه مواظبم
تو هم مواظب خودت باش
خیلی خب به کمندم سلام برسون
نخیر لازم نکرده! فعلا
باز خندیدم:
حالا میمیمیری به بابای کمندم سلام برسونی؟
صورتش رو جمع کرد: صد سال سیاه!
کتابم رو بستم و روی میز گذاشتم: چی گفت؟
_شنیدی که
گیر داده که بیا ایران
_منظورم حرف جدید بود
_بابا بهش میگم بیا هر دومون بریم یه کشور دیگه همو ببینیم چه میدونم هلندی ترکیه ای جایی
میگه من میخوام تو بیای اینجا با خانواده ما آشنا بشی با ما یکم زندگی کنی
شاید خوشت اومد
_تو هم که بدت نیومده!
_هیچم اینطور نیست
اونم خونه ی کی! مهران...
حتما
من فقط دلم نمیاد دل سیما رو بشکنم
بدم هم نمیاد ایران رو ببینم ولی آخه خطرناکه
اگر یه اتهامی بهم ببندن دستگیرم کنن چی؟
_اولا سیما و زهرمار!
ثانیا برا چی باید تو رو بگیرن!
اگرم پدرت پرونده بازی داشته باشه که معلومم نیست حتما داشته باشه، نهایتا در حد یه احضار و سوال و جوابه آخه بازداشت؟!تو سر پیازی یا ته پیاز؟
نگران نباش بابا
اگر میخوای بری برو
ژانت هدفونش رو از روی گوشش پایین کشید:
کی کجا بره؟
خندیدم: راه افتادیا!
لبخندی زد: آره یه چیزایی میفهمم فقط سختمه حرف بزنم
تلفظش و اینا!
حالا کی کجا میره؟
_کتایون
میخواد بره ایران
لب برچید: کاش منم میتونستم باهات بیام
خیلی دلم میخواد ایران رو ببینم
حالا کی میری؟
کتایون سری تکون داد:
بابا شمام زود جدی میگیرید
فعلا باید فکر کنم
گفتم:
_دقیقا تا کی میخوای فکر کنی؟
دوماهه داری فکر میکنی
حالا فعلا برو درخواست ویزا بده که تا فکر میکنی وقت تلف نشه اگر فکر کردنت نتیجه داد بتونی یه کاری ام بکنی!
_آره اتفاقا تو فکرش بودم
همین کارم میکنم ضرر که نداره
فردا... فردا میرم دنبالش
لبخندی زدم: آفرین فرزندم
حالا که انقدر عاقل شدی میتونی یه چای دم کنی یا نه؟
_اگر من دم کنم قهوه دم میکنم
_جهنم همون قهوه! حالا تو دم کن
همونطور که میرفت سمت آشپزخونه پرسید: نمیخواید فرمایشات دیشبتون رو تموم کنید؟
_چرا
یه مفهوم هست که هنوز راجع بهش حرف نزدیم
_پس بذار قهوه رو دم کنم و بیام ببینم بالاخره میتونی امروز تمومش کنی یا نه!
خندیدم: نترس تموم میشه!
وقتی با فنجونهای قهوه برگشت خوشحال گفتم:
اگرچه چای بیشتر میچسبید ولی همین که بالاخره تو یه تکونی به خودت دادی کلی ارزش داره!
خب... شروع کنم؟
ژانت سرتکان داد: اهمم
بسم الله رو زیر لب گفتم و بعد صدا بلند کردم:
ماجرای امامت یک داستانه که با 11 کاراکتر مشابه در موقعیت های مختلف تکرار شده
گفتم امامت یک برنامه از پیش تعیین شده بود
و طبعا بعد از اباعبدالله هم به مسیر خودش ادامه داد با بقیه ائمه
و هر کدوم جامعه رو متناسب شرایط و مقتضیاتی که داشت جهت میداد و برنامه رشد رو دنبال میکرد
به طور کلی میشه گفت یک برنامه مدون طولانی مدت همراه با فرهنگ سازی های مختلف در پیش گرفتن
با توجه به اینکه بعد از این قیام این مدل از اسلام به شدت توسط حاکمیتها سرکوب شد شیعیان بسیار در اقلیت و در خفا و مظلومانه زندگی می کردن یعنی خیلی بروز و ظهور ظاهری نداشتن و سعی می کردن بیشتر از درون خودشون رو به لحاظ محتوایی تقویت کنن
شرایط طوری بود که مثلا تصور کن امام هفتم ما بیش از نیمی از عمرش رو توی زندان سپری کرده
فضا فضای دیگه ای بود
بنی عباس خلفای بعدی بعد از بنی امیه بودن که مشی شون این بود که در ظاهر با اهل بیت پیامبر دوستی کنن و حتی با شعار خونخواهی اباعبدالله و فامیلی و نسبت با اهل بیت پیامبر روی کار اومدن اما در عمل با پنبه سر بریدن مثل بنی امیه آشکارا نه ولی با مدل خودش چرا
این وضعیت کماکان ادامه داشت تا یازدهمین امام ما هم به شهادت رسید توسط حکومت
در مجموع طراحی خدا این بود که بعد از پیامبر ۱۲ حجت برای زمین در نظر گرفته بود
و این ۱۲ حجت ۱۱ نفرشون بر زمین آمدن زندگی کردن مردم رو دعوت کردن به اون هدفی که باید
و مردم اگر برآیندی نگاه کنیم پس زدن
یعنی اهل زمین ۱۱ بار منجی و منادی حقیقت، صلح، دین و آرمان و خداخواهیشون رو از بین بردن
کشتن...
و این یک پیام دیپلماتیک برای خدا داره که خدایا ما انسان ها نه نیازی به تو داریم و نه نیازی به منجی و مُصلح پیشنهادیت!
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#37
در طول هفته چندان هم رو نمیدیدیم اما متوجه درگیری های ذهنی کتایون و تغییرات جزئی اما ملموس ژانت میشدم
و البته به رو نمی آوردم
مثلا اینکه ژانت جدیدا کمی روی لباس پوشیدنش حساس شده و با وجودی که تابستون هنوز در جریانه لباس های بلند استفاده میکنه و حتما کلاه رو در دستور کار تیپش قرار میده در حالی که پارسال چنین چیزی در ظاهرش دیده نمیشد
یا اینکه چند مدتیه کالباس که غذای مورد علاقه ش بوده توی یخچال دیده نمیشه!
گاهی هم سوال هایی میپرسید که برحدسهام صحه میگذاشت اما سعی میکردم دخالت نکنم
روز سه شنبه آزمایشگاه رو با هماهنگی فاکتور گرفتم و از دانشگاه یکسر به خونه برگشتم تا مواد لازم برای جشنم رو مهیا کنم
با حوصله هرچه تمامتر برنج رو آبکش کردم و خورشی که موادش دیشب آماده شده بود رو بار گذاشتم
بلافاصله دوش گرفتم و بهترین لباسی که داشتم رو از کمد بیرون کشیدم
شومیز گلبهی رنگ و شلوار کتان سفید
دستی به موهام کشیدم و ادکلن جدیدم رو هم زدم
برگشتم آشپزخانه و باز سرکی به غذا ها کشیدم
روی پا بند نبودم!
ظرف شیرینی خوری کوچکی که داشتم رو روی میز گذاشتم و با شیرینی هایی که خریده بودم پر کردم
لیوانها رو هم به تعداد با آبمیوه پر کردم و توی سینی روی میز گذاشتم
حدس میزدم چیزی به اومدنشون نمونده و چیزی هم نگذشت که حدسم تبدیل به یقین شد
برای بار نمیدونم چندم در حال تست کردن نمک خورش بودم که در باز شد و طبق معمول با هم وارد شدن
ژانت با دیدنم سوتی زد: چه خبره بالاخره ما این روی تو رو هم دیدیم
لبخندی زدم:
سلام! تازه اینکه چیزی نیست ببین چی پختم براتون
و با دست به قابلمه ها اشاره کردم
کتایون کیفش رو روی کانتر گذاشت و ابروهاش بلند شد: نه بابا
چه خبره مگه؟
_عیده
_عید؟! کدوم عید اینوقت سا
فکری کرد و باز ابرو بلند کرد: آها
حتما یه عید دینیه
وایسا ببینم کدوم...
به چهره متفکرش خندیدم:
زیاد فسفر نسوزون
غدیر...
ژانت سری تکون داد: پس که اینطور
حالا این یکی با بقیه چه فرقی داره؟
_امشب و فردا که روز عیده به شدت سفارش شده به اینکه بهترین لباسهاتون رو بپوشید بهترین هدیه ها رو بخرید و حتما دیگران رو مهمان کنید به غذا
_چرا؟
_برای اینکه همه بفهمن شما خوشحالید!
همه بدونن چه اتفاق مهمی افتاده
اتفاقی که خدا بخاطرش دین رو تکمیل اعلام میکنه و تنها نسخه عملی شدن تمام تئوری ها و ایده های اسلامه
راجع بهش که حرف زدیم
ژانت سری تکون داد: آره
حالا کی حاضر میشه این غذا؟
_دیگه حاضره تقریبا
یکم حواستون بهش باشه تا من نمازمو میخونم
بعد میام میکشم بخوریم
...
بعد از شام دمنوش زعفرانی دم کردم و تلفنم رو توی دست گرفتم
چند باری شماره رو گرفتم اما هنوز به بوق نرسیده قطع کردم
ژانت با هدفون مشغول گوش کردن موسیقی بود ولی کتایون متوجه اضطرابم شد و کنارم روی مبل دونفره نشست: چیه؟
به کی میخوای زنگ بزنی؟
_ها؟ هیچی میخوام زنگ بزنم واسه عید مبارکی
ولی مثل هر سال سختمه
کلا خیلی کم زنگ میزنم
معمولا با مامانم حرف نمیزنم یعنی اون حرف نمیزنه!
_به نظرم زیادی سخت میگیری!
_میدونم
ولی یه فاصله ای افتاده و به مرور زمان عادت شده
یکم سخته شکستنش
_زنگ بزن
_بذار زنگ بزنم به رضوان
احتمالا امشب پیش همن
میگم گوشی رو بده بهشون
اینجوری راحتترم
ژانت که پچ پچ فارسی ما کنجکاوش کرده بود هدفون از روی گوش برداشت و به سمتمون اومد
_چه خبره؟
همونطور که من شماره میگرفتم کتایون براش توضیح میداد
دوبار زنگ زدم تا رضوان جواب داد
با اشاره کتایون گوشی رو روی بلندگو تنظیم کردم: الو سلام
+سلام خوبی؟
عیدت مبارک
_عید توام مبارک
صدات ضعیف میاد چقد دور و برت شلوغه
+جات خالی جمعمون جمعه
تو چکار میکنی؟
آهی کشیدم: ای منم هستم دیگه
عمو زن عمو اینا داداشا خوبن؟
_خوبن الحمدلله
_از بقیه چه خبر؟
آهسته تر گفت: بقیه یعنی مامانت اینا؟
_زهرمار
پاشو گوشی رو بده به رضا
_وا خب زنگ بزن به خودش
_کاری که گفتمو بکن
_خب حالا! صبر کن
رضا داداش بیا
ضحی ست...
رضا گوشی رو گرفت و صدای گرمش توی گوشی پیچید:
سلام آبجی
عیدت مبارک
با لبخند و زیر لب قربون صدقه اش رفتم و بعد صدا بلند کردم:
سلام داداش
خوبی؟
عیدت مبارک.... چکارا میکنی؟
_خوبیم الحمدلله
از احوال پرسیای زود به زود شما!
_شرمنده بس که سرم شلوغه!
_کی این درس تو تموم میشه برگردیی
آرومتر گفت:
بخدا دل مامان و آقاجون واست یه ذره شده
من که دیگه هیچی!
بغضم رو آروم فرو دادم و گفتم:
یه دو ترمی مونده فعلا
_خب چرا لج میکنی
حالا کو تا این دو ترم تموم شه
یه سر بیا و برگرد
چند روزه!
میدونی که پرواز طولانی واسه قلب بابا ضرر داره وگرنه ما می اومدیم!
مثل همیشه ناچار شدم بحث رو عوض کنم:
ول کن این حرفا رو
تو هنوزم دوماد نشدی؟
پسر سن و سالی ازت گذشته چکار داری میکنی
من فکر میکردم وقتی برگردم بچه تم بتونم ببینم!
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#38
***
ضربه ای به در سرویس خورده شد و بعد صدای بم ژانت از پشت در رسید:
بجمب دیگه دیر شد الان شروع میشه!!
_دارم وضو میگیرم
الان میام
در رو باز کردم و خارج شدم
ژانت آماده و منتظر روی تک مبل نشسته بود: بجمب دیگه!
لبخندی زدم: باشه بابا
امشب مراسم طولانی تره نگران نباش
نگاهش رو به تصویرم توی آینه داد و با حسرت گفت: واقعا امشب شب آخره؟!
_امشب شب عاشوراست
یعنی شب شهادت
و فردا روز عاشورا
احتمالا مسجد فردا شب رو هم مراسم بگیره ولی بعدش رو دیگه بعید میدونم
سری تکون داد و رو به کتایون که غرق سکوت و تفکر با سوییچش بازی میکرد دست تکون داد: کتی
میشنوی؟!
امشب شب آخره ها!
مطمئنی نمیای؟
با یک دم عمیق سر بلند کرد:
ها؟! چی گفتی؟!
ژانت با گردن کج دوباره جملاتش رو تکرار کرد
سری به نشانه نمیدانم تکان داد: بدم نمیاد بیام ببینم اونجا چکار میکنن!
به قول تو تجربه اس دیگه
اگر حجاب اجباری نبود می اومدم
دوباره با اشاره به ژانت فهماندم اصرار نکنه و گفتم: خب بریم؟!
از جاش بلند شد: آره بریم
قبل از اینکه از در خارج بشیم دل ژانت طاقت نیاورد و یکبار دیگه خواهش کرد:
حالا اگر یه شب روسری سرت کنی مگه چی میشه؟!
دلم میخواد امشب با ما بیای
کتایون که انگار کنجکاوی امانش رو بریده بود و دنبال جایی میگشت تا بار تصمیمش رو زمین بگذاره فوری گفت:
فقط بخاطر تو ژانت!
بعد رو به من گفت:
حتما باید روسری باشه؟! نمیشه کلاه سر کنم؟!
نگاهی به پالتوی چرم قهوه ای نسبتا بلند و شالوار جینش انداختم انداختم:
کلاه که... نه...
البته بخاطر خودت میگم زیادی متفاوت باشی اذیت میشی
میخوای یه شال بهت بدم همینجوری سر کن
سر تکون داد: آره از روسری بهتره
دوباره به اتاق برگشتم و شال مشکی بافتی براش آوردم
شال رو دور گردنش انداخت و از در بیرون رفت
...
ماشین رو همون جای همیشگی پارک کرد و اینبار هر سه پیاده شدیم
با اکراه شال رو روی سرش کشید و به طرف در ورودی راه افتادیم
همین که از در رد شدیم بوی اسپند به مشاممون خورد و ژانت با بهت گفت: چقدرررر امشب شلوغه!
_امشب مهمترین شبه
حیاط مسجد پر از آدمهایی بود که همه با لباس یک دست مشکی دسته دسته به کارهای مختلف مشغول بودن
صحنه جالبی بود
اینکه محبت به یک نفر اینهمه انسان رو روزها درگیر خودش کنه تا برای کسانی که نمیشناسن، غذا آماده کنن و به خدمت مشغول باشن
کمی جلوتر قدم برداشتم و جلوی تکیه چای ایستادم
دو لیوان چای با لیوان کاغذی برداشتم و به طرفشون برگشتم
هر دو چای رو گرفتن و یکی هم برای خودم برداشتم
تشکری از جوان کم سن و سالی که چای میریخت کردم و به قدم زدن به سمت داخل ساختمان مسجد ادامه دادیم
نگاه ژانت روی کتیبه های دیوار میچرخید که چشمش به پرده بزرگ و جدیدی خورد که قبلا ندیده بود و مثل همیشه پرسید: روی اون چی نوشته؟!
_نوشته "هل من ناصرٍ ینصرنی؟!"
_خب یعنی چی؟!
_این جمله امام حسینه
یعنی "آیا کسی هست که مرا یاری کند؟!"
این جمله رو امام رو به تاریخ گفته
_خب ما چطور میتونیم بهش کمک کنیم؟!
_ما الان داریم بهش کمک میکنیم در حد توانمون
چشمهاش گرد شد و من باز توضیح دادم:
_عزاداری برای امام یه کمکیه که از ما برمیاد
چون هدفی که ایشون داشت برای ما محقق میشه؛
یادته که گفتم امام حسین یک مکتب انسان سازی بنا کرده با این حرکت
که انسانها رو رشد بده
خب ما الان وارد این مکتب شدیم
و از طرفی با پیوستن به این خیل عزاداران در ایجاد اون موج خبری اجتماعی که منجر به افزایش آگاهی عمومی میشه هم سهیم میشیم به زعم خودمون
اینکه آدمها از خودشون بپرسن اینا برای چی اینجا جمع شدن و چیکار میکنن؟
و بعد بیان و ببینن و بشناسن
همونطور که برای خودت جالب شد
لبخندی زد: چه جالب!
وارد قسمت بانوان مسجد شدیم و جایی کنج دیوار سه نفره به ردیف نشستیم
ژانت دستی به ریشه های کتیبه ای که بالای سرش نصب بود کشید و گفت:
اینو خیلی دوست دارم خیلی خوشرنگه
نگاهی بهش انداختم: این پرچم روی قبر امامه
با تعجب نگاهش بین من و پرچم چرخید
توضیح دادم:
_چون شرایط زیارت برای همه فراهم نیست
هر ساله پرچمی که روی سنگ قبر ائمه در حرمشون کشیده میشه رو تعویض میکنن و پرچم قبلی رو به جاهای مختلف میبرن یا هدیه میدن
این پرچمم اومده اینجا
نگاهش دوباره روی پرچم ثابت موند:
یعنی این قبلا روی قبر امام حسین بوده؟
توی کربلا؟!
_آره
کتایون لبخند محوی زد و آهسته گفت: خیلی عجیبه این کارتون واقعا
حالا یه پرچم قبلا یه جایی بوده مگه چیزی از اونجا با خودش حمل میکنه که زیارتش میکنید؟!
اونم بعد چند سال!!
_یادگاری میدونی چیه؟
وقتی کسی رو دوست داری هر چیزی که از اون بهت برسه رو هم دوست داری
حتی اگر یک قرابت هرچقدر کوچیک داشته باشه
مهم نیس سنگ مزار چی داره یا این پرچم الان از اون سنگ چی به همراه داره مهم اینه که من عاشق حسینم و این پرچم منسوب به اونه
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#39
هفته های پیش رو تا رسیدن به تربعین مثل هرسال سخت میگذشت
تمام ساعات بیکاری حتی در راه برگشت توی اتوبوس نوحه های اربعین* رو باز میکردم و با هدست گوش میکردم و اکثر اوقات هم اشکها راه خودشون روباز میکردن بی توجه به تلاش مذبوحانه من برای مهارشون!
توی حال و هوای خودم غرق بودم و کمتر متوجه نگاه متعجب مردم و حتی کتایون و ژانت میشدم
دلم پر بود
در حال انفجار
با رضوان که حرف میزدم بدتر هم میشد
اون مهیای رفتن بود و جسته گریخته از مقدمات سفرشون حرف میزد و من...
احساس بی ارزشی و حقارت سلول به سلول بدنم رو گرفته بود
مثل قطره ای که از موج جا میمونه و به دریا نمیرسه
مثل مسافری که دیر به ایستگاه قطار میرسه
یا...
نمیدونم مثل چی
مثل خودم...
مثل یک ضحای تنها و جامونده
پر از حسرت...
اونقدر درگیر احوالات خودم بودم که نمیفهمیدم ژانت چقدر تغییر کرده
حتی درست نمیفهمیدم چه سوالاتی ازم میپرسه و چه جواب هایی بهش میدم
گوشه گیر شده بودم
مدام دلم میخواست توی خلوت خودم فرو برم و به حال خودم زار بزنم
اونقدر این گوشه گیری ادامه پیدا کرد که جمعه شب سر میز شام صدای کتایون در اومد:
تو چته ضحی!
نه یه کلمه حرف میزنی
نه مثل قبل شوخی میکنی نه سراغی از ما میگیری
نه حتی غذای درست و حسابی میخوری
انقدر گریه کردی زیر چشمات گود افتاده
این چه وضعشه!
من اصلا نمیفهممت تا حالا اینجوریتو ندیده بودم
همیشه خیلی انرژی داشتی
آهی کشیدم:
این موقع سال همینجوری ام تا یکم بعد اربعین
بعدش کم کم برمیگردم به همون حالت غفلت زده خودم
میدونی خیلی حس بدیه که هر لحظه بدونی یه جایی یه خبری هست ولی به تو نمیرسه
یا تو به اون نمیرسی!
یعنی اتفاقی درحال افتادنه که تو دوست داری توش باشی ولی نیستی یعنی نمیتونی باشی
فکر کن یه بچه رو دعوت میکنن تولد دوستش ولی مامانش اجازه نمیده که بره
تا زمانی که هنوز اون تولد تموم نشده این بچه گریه میکنه حالشم خوب نمیشه
حال منم اینجوریه!
_ای بابا
یعنی تا چند روز دیگه ما باید این قیافه تو رو تحمل کنیم؟!
_یه ماه!
_پس همون بهتر که تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم که تا برمیگردم تو هم درست شده باشی
کنجکاوی خاصی نداشتم اما حس کردم این حرف رو زده تا بپرسم: کجا به سلامتی؟!
_بالاخره سیما راضیم کرد که برم ایران!
ژانت لبخندی زد: چه خوب
خوشبحالت
خوش بگذره
_میخوای اگر دوست داری تو هم باهام بیا
_نه من که خودت میدونی دیگه حتی یه روزم نمیتونم سر کار نرم
کتایون_کاش تو هم می اومدی ضحی!
_من اگر میتونستم جایی برم به اربعینم میرسیدم
تو برو بهت خوش بگذره
حالا کی میخوای بری؟!
_فعلا دوهفته درگیر کارای شرکتم تا این پروژه رو تحویل بدن بچه ها
بعدش میرم دنبال بلیط
البته هنوزم خیلی برام سخته
ولی خب هم اون خیلی بیتابی میکنه
هم من دلم میخواد ببینمش
فقط بهش گفتم که خونه شون نمیرم!
باید با کمند بیان هتل دیدنم
آهی کشیدم:
خدا شفات بده
ما کجاییم در این بحر تفال تو کجا!
بلند شدم و ظرفها رو جمع کردم
حالم خوب نبود و خوب نمیشد
جز گریه با هیچ چیز سبک نمیشدم
بی اختیار دستم رفت سمت گوشی و نوحه همیشگیم رو باز کردم
صداش رو تا حد امکان کم کردم و مشغول ظرف شستن شدم
هق هقم رو فرو میدادم اما ژانت متوجه گریه م شد و کنارم ایستاد:
انقد گریه نکن ضحی
من ناراحتتم
وقتی میبینم تو انقد غصه میخوری منم حس میکنم فرصت بزرگی رو از دست دادم و حالم بد میشه
زیر لب گفتم:
خوشبحالت که نمیدونی چه فرصت بزرگی رو از دست میدی!
دوباره پرسید:
این چیه که گوش میدی خیلی قشنگه
عربیه؟
میفهمی چی میگه؟!
_آره
اینم یه نوحه ست
شاعر از زبان امام حسین با زوار اربعین حرف میزنه
_چی میگه؟!
_میگه؛
به زیارتم بیاید با شما عهد میبندم که شما رو میشناسم و شفاعتتون میکنم
اسمهاتون رو تک به تک سیاهه میکنم
خوش آمدید زائران من
قسم به حق جوانمردی و پرچم که من و عباس با شما پیادگان قدم خواهیم زد...
_عباس همون برادر امام حسین که توی مسجد درموردش شعر میخوندن
همونی که حرم رو به روی امام حسین مال اونه درسته؟
_آره
_راستی یادم رفت بپرسم
خب تو گفتی که امام حسین ۷۲ تا یار داره که همراهش شهید شدن
پس چرا این یک نفر فقط حرم داره؟!
_وقتی خورشید تو آسمونه ستاره ها دیده نمیشن
بیاد ماه باشی تا کنار خورشید به چشم بیای
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که عباس(ع) خاصه
فرق داره...
_چه فرقی؟!
_چجوری بگم چه فرقی
در امام شناسی متفاوته
همه شهدای کربلا به شدت شان بالایی دارن ولی حضرت عباس...
خب ایشون برادر امام حسینه یعنی فرزند امیرالمومنین از همسر دیگهشونه با این حال خیلی نسبت به امام حسین و مقامش مودب و مطیع بوده و هرگز مقابلش ادعایی نداشته
در فرهنگ عربی علم و پرچم خیلی اهمیت داره
حضرت عباس علمدار این سپاه کوچکه
کسی علمدار میشه که پهلوان ترین باشه
چقدر سخته توصیف کردنش!
میدونی شناخت گاهی اونقدر عمیق میشه
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#40
***
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و برای گرفتن وضو راهی سرویس شدم
دیشب اونقدر دیر به خونه رسیدم که چراغها خاموش بود و اهل خانه غرق خواب
و من ناچار شدم برای شنیدن تجربه اولین روز کاری ژانت با حجاب تا این لحظه صبر کنم
وقتی برگشتم ژانت با صورت خیس و پف کرده روی مبل انتظارم رو میکشید:
اومدی؟
من توی سینک ظرفشویی وضو گرفتم
اینکار ایرادی که نداره؟
_سلام صبحت بخیر نه عزیزم چه اشکالی
احساس کردم حالش کمی گرفته ست
پرسش و پاسخ رو به بعد از نماز موکول کردم و خیلی سریع مشغول خواندن شدیم
نماز که تموم شد گفتم: قبول باشه
لبخندی زد: ممنون
راستی این جور مواقع چی جواب میدن؟
تشکر میکنن؟
_نه.
میگن قبول حق
_آها
قبول حق
_خب... بگو ببینم
چه خبر از کارت؟
دیروز چطور بود؟
نفس عمیقی کشید که حاکی از حرفهای مونده روی دلش بود:
دیروز...
اولش که همکارا از دیدنم تعجب کردن
فکر کردن یه چالش یا چیزی شبیه اونه
وقتی گفتم مسلمان شدم و شکلاتی که خریده بودم رو تعارف کردم؛
اولش با شوخی و خنده و مسخره بازی شکلات رو خوردن
فکر کردن سرکارشون گذاشتم
ولی وقتی فهمیدن قضیه جدیه؛
بعضیا مسخره کردن و بعضیا ناراحت شدن حتی یکیشون باهام دعوا کرد!
ضحی واقعا دلم میخواست گریه کنم ولی خیلی خودمو کنترل کردم
به خدا فکر کردم
با خودم گفتم حتما اون منو میبینه و به قول تو عوض همه این سختیا بیشتر دوستم داره و بیشتر بهم نزدیک میشه
چیزی نگفتم
جوابشون رو ندادم
رفتم دنبال ماموریتی که روی میزم بود
ولی وقتی برگشتم همونی که باهاش دعوام شد گزارشم رو به رئیس شرکت داده بود
احضارم کرد و توضیح خواست
منم گفتم مسلمان شدم
ولی توبیخم کرد!
گفت دین شما به من ربطی نداره ولی کار شوخی بردار نیست
گفت ظاهر شما روابط ما رو با شرکت های طرف قراردادمون دچار تشویش میکنه!
گفت اینطوری نمیتونیم همکاری کنیم
گفت فردا یا مثل همیشه بیا سر کارت... یا اینکه برو حسابداری و تسویه کن!
منم...
امروز میرم که تسویه کنم
سعی کردم مثل اون وا نرم:
یعنی به همین راحتی اخراجت کرد؟
با بغض گفت: آره
من نمیفهمم مگه این یه تیکه روسری چه ضرری بهشون میرسوند!
یعنی من با این دیگه نمیتونم عکس بگیرم؟!
_فدای سرت عزیزم این که بغض کردن نداره
تو خودتم میدونستی که این احتمال وجود داره
خودتم گفتی
وقتی بهت گفتم بیشتر فکر کن
یادته؟...
پس دیگه غصه شو نخور
قحط کار که نیست تو هم عکاسی بلدی هم نقاشی
هم زبان فرانسوی بلدی
بالاخره یه کار خوب پیدا میکنی اصلا نگران نباش!
لبخندی زد: ممنون که بهم روحیه میدی
کتایون که دیشب بیشتر حالمو گرفت!
بس که غر زد تا فهمید چی شده
_اشکالی نداره از دستش دلخور نشو
اونم نگرانته خیلی زیاد
فقط یکم عجیب ابرازش میکنه!
ولی کتایون خیلی دوستت داره ژانت
لبخندی زد:
میدونم
تو خیلی خوبی ضحی همیشه توی هر شرایطی بجای پر و بال دادن به مشکلات مثبت ترین چیزها رو میبینی و به دیگران نشون میدی
با لبخند و برای بار چندم گفتم:
زاویه دید...خیلی مهمه
خب حالا برو تسویه کن و بیا
به نظرم فعلا یه هفته استراحت کن
بعدش میگردیم دنبال یه کار خوب
خوبه؟!
لبخندی زد:
استراحت!
من الان نهایتا برای یک هفته زندگی پس انداز دارم
یعنی میگی اونم خرج کنم و بعد برم بگردم دنبال کار؟
تو که میدونی اینجا چقدر هزینه ها بالاست
_معلومه که میدونم
تو فکر کردی من از خانواده م پولی میگیرم؟!
من از حقوق کوچولوی خودم تو آزمایشگاه و پول ترجمه پروژه های دیگران خرج زندگیم رو میدم دستم تو خرجه رفیق!
_واقعا؟!
_بله واقعا
اصلا نگران نباش کار بالاخره پیدا میشه اگرم یکم طول بکشه فعلا از پس انداز من خرج میکنیم و بعدا ازت میگیرم
_اتفاقا امروز کتی گفت اگر پول نیاز داشتی بگو ولی من هیچ وقت دلم نخواسته از کتی پول بگیرم
با خودم میگم اگر از اون پول بگیرم ممکنه فکر کنه رفاقتم باهاش بخاطر پولشه و آویزونش شدم
_این چه حرفیه انقد به خودت سخت نگیر رفیقیم دیگه
_من از ده سالگی رو پای خودم وایسادم ضحی
به کار کردن و کم خرج کردن عادت دارم
_نگران هیچی نباش خدا بزرگه
تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟
توکل کن
مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه
این قول خداست!
لبخندی زد:
چقدر حالمو خوب کردی
عاشقتم!
پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار
_منم برات پرس و جو میکنم
به نظرم کتی هم...
_نمیخوام به کتی رو بندازم
امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده!
نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم
_تو چه جوابی دادی؟
_گفتم تغییر اتفاق میفته اما دلیل نمیشه تاابد سختی ادامه داشته باشه
شاید خدا میخواد کار بهتری برام پیدا کنه!
حالا به هر وسیله ای
لبخندم عمیق شد: آفرین
همینطوره...
با ذوق سجاده ش رو جمع کرد و بلند شد: من میرم برای تسویه
وقتی برگردم تو رفتی درسته؟!
_آره
این هفته سرم خیلی شلوغه
ولی پیگیر هستم نگران نباش
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#41
بیدار که شدن تعجب تو چشمهاشون دیده میشد
توقع این حال خوش رو از من نداشتن
صبر کردم تا صبحانه شون رو در شگفتی و خرسندی میل کنن و بعد؛
قبل از اینکه از جا بلند بشن گفتم:
کتایون...
_جانم
_ببخشید میدونم یکم پرروییه ولی میتونی دو هفته دیگه سفرت رو عقب بندازی؟
_چطور؟
_من سفری برام پیش اومده گفتم تا برمیگردم پیش ژانت باشی
ژانت با اخم گفت: بچه ها من بچه نیستم به مراقبت احتیاج ندارم من همیشه تنها زندگی کردم
هر دو به سفر تون برسید با خیال راحت
_ نگفتم ازت مراقبت کنه گفتم بمونه که تنها نباشی
_ آخه نیازی نیست به برنامه تون برسید
کتایون کنجکاو پرسید:
حالا سفرت کاریه؟ کجا چه مدت؟
با اشتیاق پنهانی گفتم: نه کاری نیست
می خوام برم اربعین
هر دو با بهت و شوک بهم خیره شدن و اول کتایون به حرف اومد:
تو که گفتی نمیشه!
_خب تصمیم گرفتم از رضا پول قرض کنم و برم
چون نمیدونم تا سال آینده چی پیش میاد!
اخمی به صورت غرق ذوقم کرد:
واقعا که!
حالا کی میری کی برمیگردی؟
_احتمالا دوشنبه بلیط میگیرم که سه شنبه اونجا باشم چون رضا گفت سه شنبه نجف باش
برگشت هم میشه بعد اربعین
یعنی بعد از 20 اکتبر...
_ خب باشه پس من امروز زنگ میزنم به سیما میگم که سفر یکم عقب افتاده
ژانت دوید میون کلاممون:
کتی لزومی نداره سفرت رو کنسل کنی من با تنهایی مشکلی ندارم چند بار بگم
کتایون_من خودم اینجوری راحت ترم تو کارت نباشه!
ژانت بحث رو با کتایون ادامه نداد و رو کرد به من
با حالت غریبی که فقط من درکش می کردم:
حالا واقعاً داری میری؟
دلم هری ریخت
چرا اصلاً حواسم به ژانت نبود؟!
وارفته پرسیدم:
آره چطور؟
سکوت کرد
پرسیدم:
ژانت تو هم دلت میخواست بیای؟
:
_معلومه...
من که خیلی دلم میخواست بیام اونم حالا که تو میخوای بری!
من که فعلاً بیکارم
ولی... پولشو ندارم
حتی پول بلیت رفتش رو!
تیله های عسلیش توی چشم می لرزید و قلب من رو زیر و رو می کرد
خدایا چرا اینقدر توی ذوق سفرم غرق شدم که فراموش کردم یکی دیگه هم اینجا هست که دلش برای این سفر میره؟
خجالتزده توی ذهنم گشتم و گشتم اما هیچ حرفی برای زدن نداشتم!
هیچ پولی برای تعارف کردن بهش نداشتم!
توی دلم گفتم "یا حسین...
منو شرمنده رفیق تازه مسلمانم نکن!"
تنها پیشنهادی که به ذهنم رسید و البته بی معنی بود رو ناچار به زبان آوردم:
_ ژانت منو ببخش نمیدونم چرا اصلا حواسم بهت نبود!
واقعا از ته قلبم راضی ام که تو این سفر رو به جای من بری
فوری از پشت میز بلند شد:
من بدون تو کجا برم من که جایی رو بلد نیستم!
_ خوب میری پیش رضوان من بهش میسپرم که...
با بغض حرفم رو قطع کرد:
اصلا حرفشم نزن برو بهت خوش بگذره!
التماسِ... التماس دعا
قبل از اینکه بغضش سرریز کنه به اتاقش پناه برد
بدتر از این نمیشد!
خدایا چه کار کنم؟
یعنی دوباره به رضا رو بزنم؟
از کجا دوباره این پول رو جور کنه من که حسابی تکوندمش!
با چه رویی؟
تازه بلیط برگشت هم هست!
با سردرد سرم رو به دست های روی میز خوابیده م تکیه دادم و فکر کردم و فکر کردم
اصلا متوجه نشدم که کتی کی بلند شد و میز رو جمع کرد و بعدش کجا رفت
من نمیتونستم به این میل بی تفاوت باشم!
یا باید ژانت رو خودم میبردم یا خودم هم نمی رفتم!
قطعا همین کار رو می کردم ولی چطوری؟
یعنی باز توفیق زیارت رو از دست دادم؟!
دلم میخواست چند ساعت به هیچ چیز فکر نکنم ولی مگه میشد
ذهنم پر از سر و صدا بود
راههای مختلف رو میرفت و از هر طرف با سر به دیوار می خورد و هر بار گیجتر از قبل به راهش ادامه میداد
اونقدر توی همون حال موندم که صدای اذان ظهر از خلسه درم آورد
کم کم این صدا ژانت رو هم از اتاقش بیرون کشید
با دیدن صورتش دنیا روی سرم خراب شد
چقدر گریه کرده بود!
یعنی مسببش من بودم؟!
ترجیح دادم بعد از نماز حرف بزنیم
بی هیچ کلامی وضو گرفتم و منتظر شدم تا بیاد و با هم نماز بخونیم
سرنماز صدای هق هق شکسته ش قلبم رو خراش میداد
نماز رو طولانی نکردم و بعد از نماز عصر پیش از بلند شدن دستهاش رو گرفتم:
بشین ببینم
من اصلاً این ۲۴ ساعت تو حال خودم نبودم فقط به خودم فکر کردم
ببخشید دست خودم نبود از هول این اتفاق گیج شده بودم
ولی خیالت راحت بدون تو محاله برم
با بغض گفت:
این همه گریه کردی و آسمون و زمین رو به هم دوختی که نری؟!
اینکه یکیمون نره بهتره یا اینکه هیچ کدوممون؟
حداقل تو میتونی اونجا برام دعا کنی!
میان اشک لبخند زد:
دوربینمم میدم ببر برام عکس بگیر!
طاقت دیدن این حالش رو نداشتم:
محاله بدون تو برم بچه مسلمون!
با حسرت گفت:
_اذیت نکن ضحی
پول زیادیه نمیشه کاریش کرد
به قول تو زیارت یه قسمته
شاید این سفر قسمت من نیست!
صدای کتایون توی درگاه در نگاه های خیسمون رو از هم جدا کرد:
بسه دیگه هی اشک و ناله چه تونه شما!
چون جوابی نگرفت خودش ادامه داد:
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#42
برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر که برای زیارت و نماز به حرم بریم
ولی دلم بیقرار رفتن بود و خواب به چشمم نمی اومد با اینکه خیلی خسته بودم
از رضوان پرسیدم: راستی کاظمین و سامرا زیارت چطور بود؟!
به پهلو غلتید و سرش رو به دستش تکیه داد:
خوب بود
جای شما خالی
سامرا که بعد از سالها با دل راحت میشه زیارت کرد
خدا حفظ کنه سردارو سامرا رو از تو دهن این گرگا بیرون کشید
کتایون چشم گرد کرد:
سردار کیه؟!
من جواب دادم:
منظورش سردار سلیمانیه
ژانت فوری گفت:
چه اسم آشنایی
کیه؟!
_فرمانده نیروی قدس، فرمانده مبارزه علیه داعش تو عراق و سوریه
_یعنی یه فرمانده ایرانی توی عراق و سوریه با داعش مبارزه میکنه؟
_همینطوره
به کمک ارتش و نیروی مردمی هر دو کشور و رزمندگانی که از سایر بلاد اسلامی مثل ایران و افغانستان و پاکستان میان
الحمدلله طی هفت سال تقریبا تمام اراضی اشغال شده توسط داعش رو پس گرفتن
با وجودی که بیش از نیمی از عراق و سوریه تحت تصرفشون بود!
و به نظر من این یه شبه معجزه ست...
که البته مدیون تلاش و اخلاص مجاهدینه
خاصه خود سردار سلیمانی که تمام این هفت سال جنگ رو از نزدیک همینجا و در سوریه هدایت کرد
کاری که هیچ فرمانده ای در ارتش کالسیک انجام نمیده
توی همین عراق خیلی از شهر های محاصره شده رو خودش مستقیما در عملیات آزادسازیشون شرکت داشت
توی سامرا و بغداد و اسپایکر وقتی تا مرز اشغال رفت اولین نفری بود که همراه فرمانده حشدالشعبی ابومهدی اونجا حاضر شد
حتی توی آمرلی با هلیکوپتر وارد شهر محاصره شده شدن!
و به کمک نیروهای مردمی محاصره رو از داخل شهر شکستن
این یه اقدام بی سابقه ست به لحاظ نظامی
_خدای من چه آدم جالبی!
چرا انقدر تلاش میکنه در حالی که وظیفه
اش نیست؟!
_خب معلومه چون دنبال رفع تکلیف نیست هدفش رفع خطره
بنابراین هرچقدر که نیاز باشه کار میکنه
هم ایشون هم همه مجاهدین
تکلیفی برای اینجا بودن ندارن
هدفشون از بین بردن این ماشین کشتار و نجات مردم از اینهمه ظلمیه که در این سالها بهشون رسیده و قابل بیان نیست...
_چه جالب یعنی مسلمون ها از همه کشور ها به اینجا میان تا با داعش مبارزه کنن...
چقدر خوبه که خود مسلمون ها با یک شاخه انحرافی از اسلام مقابله میکنن...
آهی کشید و اینطور ادامه داد:
_چقدر خوبه که دیگه داعش هیچ سرزمینی نداره!
دوست ندارم تجربه تلخ من برای هیچ بچه ای تکرار بشه
کاش میتونستم ببینمش و ازش تشکر کنم!
اخمی به ابروهام نشست: کی رو؟
_جنرال سلیمانی!
حس میکنم اون انتقام همه قربانی های این تفکر وحشی رو ازشون گرفته
حتی انتقام پدر و مادر من رو!
رضوان لبخندی به صورت غرق اندوهش زد و حرفش رو کامل کرد:
از چند سال پیش که پاشون باز شد تو عراق دیگه هیچ جا درست و حسابی امن نبود
سامرا که اصلا...
من که فکرش رو نمیکردم با اونهمه تجهیزات و اون جنایات فجیع به این زودی تارومار بشن
اونقدر آوازه جنایاتشون پیچیده بود که قبل از
رسیدنشون شهرا خالی میشد
نصف عراق رو تو چند روز گرفتن!
خدا حفظشون کنه چقدر زحمت کشیدن تا این مسیرو امن کردن
ژانت متفکرانه گفت: پس اگر اونا نبودن ما نمیتونستیم امسال بیایم!
کمی سکوت شد و بعد من پرسیدم: کی رسیدید نجف؟!
_دیشب
امروزم رفتیم حرم
ژانت تا اسم حرم شنید یاد آرزوی محال چند هفته پیش و محقق امروزش افتاد:
راستی من میتونم اینجا از حرم ها و از مسیر عکس بگیرم درسته؟
رضوان با لبخند گفت:
تو عکاس بودی درسته؟
با افتخار لبخند زد: بله
_آره چرا نشه فقط بیرون حرم نه داخلش
توی حرم نمیشه دوربین برد
_آها
چرا؟!
_قانونشه دیگه
راستی کتایون بودی شما دیگه؟!
_بله جانم
_میگم شما چی شد که اومدی؟!
کتایون نگاهی به من کرد و بعد گفت: من اومدم که برم ایران
نگاه سردرگم رضوان رو شکار کردم و فوری جوابش رو دادم:
کتایون برای زیارت اربعین نیومده
میخواست بره ایران مادرش رو ببینه
پرواز مستقیم که نداریم باید می اومد یه کشور همسایه بعد میرفت ایران
با هم بلیط گرفتیم برای اینجا
فردا ساعت ۱۰ صبح هم بلیط داره برای تهران
رضوان سری تکون داد: آها
پس که اینطور
خب بسلامتی
خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت داشتم و امیدوارم ایران بهت خوش بگذره
اگر وقت برگشتن ما هنوز ایران بودی خیلی خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی
کتایون لبخندی زد:
ممنون عزیزم لطف داری
تو کمک بزرگی کردی منم همیشه ممنونتم
گفتم:
_خب دیگه بسه بگیرید بخوابید چند ساعت دیگه میخوایم بریم حرم بتونید بلند شید
من معطل کسی نمیشم هرکس بیدار نشد با یه بسته از این لیوانای آب تو یخچال از خجالتش درمیام!
***
با تکان های دستی چشم باز کردم
رضوان بود:
تو که میخواستی ما رو با آب یخ بیدار کنی پاشو دیگه!
چشم باز کردم و بلافاصله توی رختخوابم نشستم: دیر شده؟
_نه هنوز پاشو وضو بگیر این رفقاتم بیدار کن من روم نشد
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#43
تک به تک از ون جمع و جور و سفید رنگی که ما رو از نجف تا عمود 110 همراهی کرده بود پیاده شدیم
همزمان با مکالمه کوتاهی که رضا با راننده داشت چشم میچرخوندم تا این بیابان پررمز و راز رو که دو طرف جاده اش موکبهایی از سینه خاک جوانه زده و مشغول خدمت بودند، درست ببینم
صدای ژانت از ادامه دیدبانی منصرفم کرد:
چقدر جالبه اینجا
جایی که هیچ منطقه مسکونی نزدیک نیست چطور چادر زدن و کار میکنن
تمام این مسیر رو پوشش دادن درسته؟!
_بله
فراوانیش متغیره از یکم جلوتر حجم حضور بیشتره تازه مسیر دوبانده میشه و هر دو جاده موکب داره، اینجا هنوز اول جاده ست و خلوت تره
ضمنا در کل پنج تا مسیر به همین شکل وجود داره
متعجب گفت: واقعا؟
تایید کردم و ژانت باز چشم چرخوند
به میز نزدیکترین موکب که پر از لیوانهای کوتاه قامت کاغذی بود اشاره کرد:
من دلم چای میخواد!
کتایون و رضوان هم که نزدیکتر بودند سربرگردوندند سمت اون میز
گفتم: خب برو بردار راحت باش
با تردید پرسید: همینجوری؟
_آره دیگه
_من روم نمیشه میشه تو برام برداری؟
نگاهی به جمعی که معطل ما بود کردم و گفتم:
رضا جان میشه آقایون جدا حرکت کنن خانوما جدا
اینجوری دائم معطل میشیم
هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم خوبه
سبحان سری تکون داد:
من و خانومم که با هم میریم
شما خانوما با هم باشید به هیچ وجه از هم جدا نشید
آقایونم با هم
هر ۱۵ عمود هم رو ببینیم
یاعلی زیارت همگی قبول
سبحان و حنانه که جدا شدن رضا گفت: اگه بار سنگین دارید بذارید رو این چرخ ما میبریم
گفتم: نه داداش کوله های ما سبکه فقط...
نگاهی به چمدان کتایون کردم که فوری گفت:
نه این چرخ داره من خودم میارمش
احسان که مشغول بستن کوله های بزرگ خودشون به چرخ بود سر بلند کرد و نگاهی به چمدون انداخت
رضا جان اون چمدون چرخاش ضعیغه مناسب جاده اینجا نیست زود میشکنه حیفه
بدید ببندم به این چرخه، خودمون میبریمش
کتایون مخاطب قرارش داد:
نه آخه این چمدون خیلی سنگینه خودم میتونم بیارمش ولی شما با اینهمه بار
احسان از جا بلند شد و همونطور سر به زیر گفت: بار زیادی نیست بعدم چرخ میبره نه ما
بی زحمت بدید ببندمش
قبل از اینکه باز کتایون تعارف کنه دسته ی چمدون رو از دستش بیرون کشیدم و مقابل پای احسان گذاشتم:
ممنون پسرعمو خیلی زحمت میکشی
پس ما دیگه بریم رضا
عمود 125 میبینمتون
رضا آهسته اشاره کرد: بیا...
جلوتر که رفتم گفت: آفتاب کم کم تند میشه
چفیه هاتونو خیس کنید بندازید رو سرتون پوستتون نسوزه
لبم رو به دندون گرفتم: بچه ها چفیه ندارن!
رو به احسان صدا زد: داداش کوله منو کجا بستی؟!
_رضا اذیت نکن کوله ی تو ته باره عمرا من اینو بازش کنم
گفتم هر چی میخوای بردار دیگه
حالا چی میخوای؟
قبل از اینکه منصرفش کنم جلو رفت و در گوشش چیزی گفت
بعد از چند ثانیه چفیه خودش و احسان رو روی هم گذاشت و جلو اومد
چفیه احسان رو به رضوان و چفیه خودش رو به من داد: بچه ها اینا رو شما بردارید
چفیه خودتونو بدید به دوستاتون
فوری گفتم: خودتون چی میسوزید آخه!
_دو ساعت دیگه واسه ناهار وایمیسیم از کوله برمیدارم
مواظب باشید عمود 125 وایسید حتما
فعلا یا علی
قبل از اینکه فرصت اعتراض پیدا کنم رفتن
چفیه هامون رو به بچه ها دادیم و ناچار برای رفع حس کنجکاویشون ماجرا رو توضیح دادیم
ژانت با خجالت گفت: آخه اینجوری که بد شد
از همین اولش باعث زحمت شدیم
رضوان آروم زد به شونه ش: این حرفا چیه زائر امام حسین همه کارش رحمته
لبخندی زدم: گفتم که اینجا مسابقه خدمت به زائراست!
حالا بیا چاییتو بخور راه بیفتیم که دیر نرسیم و غرغر نشنویم
جلو رفتیم و با دیدنمون پسر نوجوان کتری بدست با لهجه غلیظ عربی پرسید: شای عراقی او ایرانی؟!
گفتم: ایرانی...
فوری کتری توی دستش رو عوض کرد و چهار تا چای ریخت
لیوانها رو برداشتیم و با بسم الله و ذکر یا حسین راه افتادیم
نشاط عجیبی زیر پوستم دویده بود که اولین اثرش لبخند روی لب بود
پیش از اونکه شروع به گفتن ذکر کنم کتایون پرسید:
ازت پرسید چای ایرانی میخوای یا عراقی؟
گفتم: آره چطور؟
_یعنی عراقیا واسه ایرانیا جدا چای دم میکنن؟
_چون عربا غلظت چای شون بالاست ولی ایرانیا با غلظت کمتر میخورن، معروفه که اینجا دو مدل چای داریم، چای عراقی و چای ایرانی
سری تکون داد: جالبه...
سکوتی نسبتا طولانی فراهم شد که فرصت خوبی برای دقت در اطراف بود
پشت موکبها تا چشم کار میکرد بیابون بود و بینشون یه جاده با آدمهای سیاه پوشی از همه سن و همه رقم، که فارغ از هم هر یک با حال خوش خودش مشغول گذر بود تا به سرچشمه برسه
مثل حال قطراتی که توی رود شناورن، تا لحظه ای که به دریا میریزن و یکی میشن
حال خوش لحظه ی وصال آرزوی تک تک این قطرات مشکی پوش بود...
صدای ژانت نگاهم رو به تیغ آفتاب داد:
ببینید آفتاب داره تو چشم میزنه الان باید این پارچه ها رو خیس کنیم
رضوان گفت:
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#44
ژانت نگاه گنگش رو به رضوان دوخت و من به رضوان اشاره کردم حرفی نزنه
خودم زبان باز کردم:
دوستمون فرانسویه خاله
تازه مسلمانه
خاله صمیمه با صمیمیت ذاتی خودش که گواه اسمش بود خودش رو جلو کشید و صورت ژانت رو بوسید و تبریک گفت
ژانت بی اونکه بدونه دقیقا چی به چیه لبخندی زد و سر تکون داد
وقتی مطمئن شد ما به چیزی نیاز نداریم دست دختر و عروسش رو گرفت و از اتاق بیرون رفت
ژانت متعجب گفت: چی شده بود؟!
گفتم: هیچی پرسید از غذا خوشتون نمیاد گفتیم نه مشکلی نیست فقط دوستمون تابحال این خرما رو ندیده بود
بعد پرسید تو اهل کجایی و من جواب دادم
ژانت دقیق نگاهم کرد: گفتی فرانسوی ام درسته؟
_آره
مگه نیستی؟
_چرا
ولی دلم میخواد بدونم اگر بدونن ما آمریکا زندگی میکنیم و شهروندش هستیم و از اونجا میایم بیرونمون میکنن؟!
رضوان فوری گفت:
نه عزیزم معلومه که نه!
زائر امام حسین بی هیچ خط کشی عزیزه
فقط این خانواده ها خیلی خاطره خوشی از آمریکایی ها ندارن نخواستیم حالشون خراب شه
مثلا همین صمیمه پارسال برامون تعریف کرد که زمان حمله آمریکا سربازاشون سر خواهر زاده ۱۵ ساله ش چه بلایی آوردن و دختر طفل معصوم بعدش خودکشی کرد*
ژانت با انگشت شستش خرمای توی دستش رو دو نیم کرد: لعنت بهشون
کتایون نفس عمیقش رو با دم صداداری بیرون داد:
به هرحال ماهیت جنگ همینه!
آمریکا و غیر آمریکا نداره
رضوان جواب داد:
چه جنگی؟
این کشور چه خطری برای آمریکا داشته؟
یه حادثه ساختگی یازده سپتامبر علم کردن که به افغانستان و عراق حمله کنن
وگرنه ۱۱ سپتامبر چه توجیه منطقی برای همون تکفیریا داره!
مثلا دنبال بمب اتم میگشتن تو عراق
پیدا شد؟
اون پیدا نشد ولی یک میلیون کشته رو دست این مردم گذاشتن و هزاران نفر مفقودی
با تانک وارد خونه مردم شدن
تو زندان ابوغریب چکارا که نکردن!
تمام پلها و تاسیسات آبی برقی رو نابود کردن
هنوزم دست از سر این ملت برنمیدارن آمریکا چرا باید اینجا حضور نظامی داشته باشه کی براش دعوت نامه فرستاده؟
نگاه من به ژانت بود که حلقه اشک توی چشمش سنگین و سنگین تر میشد و همین باعث شد به خطابه به حق رضوان پایان بدم:
خیلی خب بسه دیگه
شامتون سرد شد بخورید
...
شام که صرف شد خاله صمیمه ما رو با خودش به اتاقی برد که از وسایل نو و حتی بعضا کادویی داخلش معلوم بود اتاق تازه عروسه
رضوان که انگار این خانواده رو دقیق میشناخت راحت گفت:
خاله آقا صالح رو دوماد کردید به سلامتی؟
پس عروست کو نمیبینمش
خاله صمیمه صورت خسته و پر از چروکش رو با لبخند باز کرد: آره الحمدلله
الان تو آشپزخونه ست
بذار شام مهمونای جدید رو بدیم یه سر بهتون میزنیم
حالا فعلا راحت باشید
رضوان فوری گفت: نه خاله ما رو ببر جای دیگه
اتاق عروست حیفه
خاله با دست رضوان رو روی تخت نشوند: این حرفها چیه شما مهمانید
خود هاله اصرار کرد از اتاق منم استفاده کنید که زندگیمون به برکت زوار اباعبدالله متبرک بشه
راحت باشید
گفتم: پس لااقل روی زمین جابندازیم و...
با دست اشاره کرد: نه
وقتی تخت هست چرا روی زمین
راحت باشید
لبخندی زدم: شما مردم بی نظیر و مهمان نواز و وفاداری هستید
اباعبدالله برکت روزی و زندگیتون رو صد چندان کنه
چشمهاش درخشید: ممنونم عزیزم
ان شاالله
راحت باشید قبل خواب سری بهتون میزنم
همین که خاله صمیمه رفت دو دختر بچه شش هفت ساله وارد اتاق شدن
با اصرار شانه ها و پاهامون رو ماساژ میدادن و هر چه ما با خجالت منعشون میکردیم اعتنا نمیکردن و با لبخند به کارشون مشغول بودن
هم حسابی تعجب کرده بودیم و هم خیلی شرمنده بودیم اما رضوان که میشناختشون ازشون تشکر میکرد و حنانه که از قبل براشون کش مو و گل سر خریده و آورده بود بهشون هدیه میداد
صحنه ی جالب و عجیبی بود
انگار هر طرف تمام تلاشش رو میکرد تا برای طرف مقابل سنگ تموم بگذاره و البته که میزبان از زائر موفق تر بود
وقتی دختر مشکی پوش و بانمکی که نوه صمیمه خانوم بود مشغول ماساژ دادن شانه کتایون شد با نگاه گنگ و متعجبش به من پناه آورد و من شانه بالا انداختم که اصرار بی فایده ست اجازه بده کارش رو بکنه
رو به من زبون باز کرد: من که نمیتونم حرف بزنم یه تشکری ازشون بکن
من از قول کتایون تشکر و کردم و در کمال شگفتی دختر کوچولو موهای کتایون رو بوسید
احساس کردم کتایون از تحیر و غلیان احساسات هر آن ممکنه به گریه بیفته
دستهای کوچیکش رو توی دست گرفت و آروم بوسید
دخترک هم که انگار مهر کتایون به دلش نشسته بود محکم بغلش کرد
ژانت ازشون خواست کنارمون بایستن و یک عکس یادگاری هم گرفتیم
...
شب نشینی نسبتا طولانی با خانواده خاله صمیمه اونقدر دلچسب بود که خواب از سرمون پرونده بود و با رفتن اونها بحث بین خودمون گل انداخته بود
درباره مهمان نوازی عراقی ها و زیبایی های اربعین حرف میزدیم که حنانه باز از بحث به برادرش و رضوان پل زد:
اینا خیلی راحت ازدواج میکنن
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#45
دست رضوان دور مچم حلقه شده بود و سعی میکرد حرکتم بده:
بیا بریم تا یه چیزی بهت نگفته اینجا نمیشه توقف کرد سر راهه
پای رفتن نداشتم اما ناچار به حرکت شدم
تا لحظه آخر نگاهم به حرم سنجاق شد و وقتی از نظرم ناپدید شد مشغول اشکهام شدم
کمی که گذشت ژانت دمغ گفت: توی این جمعیت اصلا نمیشه دست بلند کرد چه برسه به دوربین
هیچی عکس نگرفتم
دیگه نمیایم؟!
رضوان سری تکون داد: دیگه نه
فردا صبح راه میفتیم
امشبم که اصلا محاله فکر کن الان اینه شب چه خبره
کتایون پرسید: چرا فردا صبح چرا بعدا نریم؟
_خب فردا اربعینه مسیر برگشت یکمی خلوت تره از روز بعد اربعین هم خیلی مسیر برگشت شلوغ میشه
_خب بمونیم دو سه روز بعدش بریم که خلوت شده باشه!
رضوان لبخندی زد: نه اون که اصلا شدنی نیست
یعنی دیگه جایی برای موندن نیست
مردم اینجا تا اربعین به زوار خدمت میکنن بعدش همه چیز مثل روال عادی سالانه میشه
قیمت کرایه ها بالا میره و...
_حنانه که میگفت ما غیر اربعینم میایم کربلا میایم خونه ی این سید
_آره خب ولی الان بعد از ده روز مهمون داری روا نیست بیشتر از این زحمت دادن گناه دارن بندگان خدا
کتایون سری جنباند: خب میشه رفت هتل
_خب هزینه ش خیلی بالاست اونم دو سه روز
لزومی هم نداره هدف سفر حاصل شده دیگه
تازه ما همیشه یه جوری می اومدیم که دو روز قبل اربعین برمیگشتیم اینبار همه معطل مرخصی احسان شدن یه کاری داشت که تعطیلی بردار نبود
ما معمولا یه بارم اسفند میایم که خیلی خلوته و هوا هم عالیه اونموقع دل سیر زیارت میکنیم
کتایون مغموم گفت:
خب ژانت و ضحی که نمیتونن بیان
ژانت اینجوری خیلی اذیت میشه
رضوان لبخندش رو خورد و پرسید: یعنی الان نگران ژانتی؟
کتایون اخم کمرنگی کرد: پس چی؟!
ژانت با عصبانیت گفت: الان حسابی دلم پره یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید میکشمتون!!!!
نگاهی بهم کردیم که یادمون بیاد از کی مکالمات فارسی شد!
...
در خانه رو که زدیم مرد مسنی با دشداشه مشکی و سر تراشیده در رو باز کرد
با احترام سلام کردیم و وارد شدیم
همونطور که به طرف ساختمان میرفتیم از رضوان پرسیدم: پدر سید اسد بود؟
_آره دیگه
زن مسنی جلوی در اومد و خوش آمد گفت:
سلام خوش آمدید
اونوقت که اومدید ما بیرون بودیم بعدش هم مزاحم استراحتتون نشدیم
رضوان با محبت بغلش کرد:
خدا حفظتون کنه ببخشید باز مزاحم شدیم
ژانت آروم کنار گوشم گفت:
کاش عربی بلد بودم مثل شما و تشکر میکردم
رو به اون خانوم که تعارف میکرد روی مبل بنشینیم گفتم:
ببخشید باعث زحمت شدیم
دوستام هم عربی بلد نیستن ولی خیلی دوست دارن تشکر کنن
با لبخند جواب داد: خونه خودتونه راحت باشید
شما ضحی هستی درسته؟
با لبخند نگاهی به رضوان انداختم: بله
_دخترعموت خیلی ازت تعریف کرده
دوستانتون هم ایرانی ان؟!
دوباره نفس عمیقی کشیدم: بله این دوستم کتایون ایرانیه ولی ایشون فرانسویه
ژانت
هر دو با سر و دست و پا شکسته سلام کردن و روی مبل های پذیرایی نشستیم
حاجیه خانوم برامون شربت آورد و ما با تشکر و شرمندگی خوردیم و بعد عروسش از اتاقی که نوزادش رو اونجا خوابونده بود بیرون اومد و به ما ملحق شد
کمی بعد حنانه و سبحان هم برگشتن و حنانه به ما و سبحان به جمع آقایون توی حیاط پیوست
حنانه گفت که اونها هم پشت در بسته موندن و برگشتن
نمیدونم این چه حکمتیه که در اوج عطش گاهی آب دریغ میشه؛
شاید درها رو میبندن که برای باز کردنش تمنا کنیم!
ما هم که ابایی نداریم
تمام وجودمان تمناست؛
بنمای رخ که پس از ده سال باغ و گلستانم آرزوست حسین...
...
تا دم غروب مشغول گفت و گو بودیم و بعد برای استراحت به اتاقمون برگشتیم
تا وارد اتاق شدیم حنانه گفت:
فردا صبح خیلی زود افتاب نزده میریم که به شلوغی نخوریم
چون مسیر بسته ست و ماشینی نیست تا ترمینال باید پیاده بریم
مستقیم میریم مهران
من و ژانت نگاهی به هم کردیم: خب ما باید برگردیم نجف
من همین دو ساعت پیش دوباره چک کردم فردا ساعت چهار بعد از ظهر برای نیویورک پرواز هست
فقط منتظر بودم رفتنمون برای فردا قطعی بشه که بلیط بگیرم
رضوان متعجب لب زد: چی داری میگی!
مگه ناچاری که خسته و کوفته برگردی
میریم ایران یه هفته استراحت کن بعد برگرد
آمد به سرم از آنچه میترسیدم!
از اول سفر اضطراب این لحظه رو داشتم
ولی من نمیخواستم قبل از اتمام درسم برگردم
میدونستم با دیدن وطن و خانواده هوایی میشم و دیگه نمیتونم برگردم به غربت
خودم رو میشناختم
اگر جبر شرایط خاصم نبود هرگز به هیچ قیمتی حتی تحصیلات ترک وطن نمیکردم و آواره غربت نمیشدم
نمیخواستم برگردم و باز هر اونچه این مدت سعی کردم بهش فکر نکنم رو ببینم و زندگی اجباریم در آمریکا برام از اینی که هست جهنم تر بشه
مُصر گفتم:
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#46
_نخیر بحث ناز و این حرفا نیست
ولی حق نداری از من خرج کنی!
چرا منو بده میکنی؟
آقا شاید من اصلا شوهر نکردم به تو چه مربوط فکر زندگی خودت باش!
_بیخود!! شاید شوهر نکردم یعنی چی؟
بچه ها شما بگید وقتی...
صدای پیام گوشیش باعث شد کلامش رو نیمه رها کنه و پیام رو باز کنه
گوشی رو گرفت جلوم و از رو چشمی خوندم:
_خداخیرش بده مگه اون آدمت کنه
بهش بگو خیالت راحت فردا برای بعد صفر قرارشو میذارم
زدم زیر خنده: عاشقتم زن عمو!
_زهرمار
دسیسه چین
حالا بذار دارم برات!
بعد رو به کتایون و ژانت گفت:
من حرف بدی میزنم؟
میگم بابا ۲۶ سال رو رد کردی مگه تا کی آدم خواستگار داره بذار تا پسره هنوز زن نگرفته
کتایون فوری واکنش نشون داد: واقعا هنوز زن نگرفته؟
رضوان گیج پرسید: کی؟!
چه خرابکاری بزرگی!
لبم رو به دندون گرفتم و رو به کتایون ابروهام رو تا حد امکان بالا بردم که سکوت کنه و حرفی نزنه اما موضوع هیچ جوره جمع و جور نمیشد
کتایون_خب
خواستگارش دیگه
رضوان جدی شد: مگه تو خواستگارشو میشناسی؟
آهسته سرم رو بالا فرستادم ولی کتایون گفت:
فکر کنم
یعنی یه چیزایی گفته بود ضحی
رضوان رو به من برگشت و بازوم رو فشار داد: ا... یه دقیقه دست و پا ببینم چی میگه!
کی رو بهتون گفته؟
کتایون راحت گفت: گفت چند سال پیش یه خواستگار داشته که رد کرده من فکر کردم همونو میگی!
رضوان فوری گفت: ایمان؟
پلکهام رو محکم کوبیدم به هم و دوباره باز کردم
باز هم اسمش اومد!
کتایون سرتکون داد: آره اسمش همین بود
رضوان سری تکون داد و با صدایی که انگار از ته چاه درمی اومد جواب داد: نه منظور من اون نبود!
اون که خیلی ساله پرونده ش بسته شده
منظور من برادر رفیقمونه که چند ماهیه حرف خواستگاری زدن و این نمیذاره بیان خواستگاری!
رو کرد به من: ضحی مگه تو...؟
فوری گفتم: نه بابا من فقط داشتم درباره چند سال پیش حرف میزدم میخواستم علت خراب شدن حال بابا رو بگم داستانشو تعریف کردم همین
کتایون که دردم رو میدونست بی موقع دهن باز کرد:
همین نیست رضوان
ضحی هنوز به این پسره فکر میکنه!
بخاطر همین خواستگار راه نمیده
کفری برگشتم سمتش و چشم دراندم:
هیچ معلوم هست چی میگی نصف شبی خل شدی؟!
رضوان دلخور بهم خیره شده بود
کلافه آخرین تقلام رو کردم: یه چیزی میگه واسه خودش!
رضوان با غیض سرتکون داد: واقعا که!
خب چرا به من نگفتی ترسیدی برم بهش بگم؟
نفسم رو با صدا بیرون فرستادم: انقد قبر کهنه
نشکافید خجالت بکشید!
لبش رو به دندون گرفت: من خنگو بگو فکر میکردم سر ماجرای عمو ازش بدت اومده!
_من اصلا با اون کاری ندارم فقط یکمی احساس دِین میکنم همین
اونم مهم نیست دیگه همه چی تموم شده رفته پی کارش شما هم جمع کنید بساط تفحصتون رو خوشم نمیاد!
نگاهش درخشید و با لبخند گفت: چرا تموم شد؟!
گیج و مبهوت نگاهش کردم و کتایون زودتر از من با ته خنده ای توی صداش پرسید: پس هنوز زن نگرفته؟!
لبخند رضوان روی صورتش پهن شد: تا جایی که من خبر دارم نه!
ما با خانواده اونا سر همون گله گذاری دیگه رابطه ای نداریم ولی به هر حال همسایه ان
خونه شون توی کوچه خودمونه!
ما که اینهمه سال تو خونه شون عروسی ندیدیم!
فوری و ناباور نفی کردم تا امید واهی توی دلم پا نگیره: چی میگی واسه خودت یه دونه پسر حمیده خانوم تا الان مجرد مونده؟!
یادت نیست همون موقع چه عجله ای داشت واسه زن گرفتنش؟
اینم شد دلیل؟
شاید تالاری باغی چیزی گرفتن واسه عروسیش!
_اونم هم سن و سال داداشای خودمونه دیگه نابغه
یه دونه پسر حاج مرتضی زن نگرفته مگه آسمون به زمین اومد! خب نگرفته دیگه
میگم اصلا عروسی ندیدیم و نشنیدیم تو خانواده شون برای ایمان
چطور دخترش رو شوهر داد فهمیدیم؟!
کتایون فوری گفت: چطور میشه مطمئن شد؟!
رضوان غرق فکر جواب داد:
_من سوال نکردم ولی فکر کنم رضا هنوز باهاش رابطه داره
میشه ته و توش رو درآورد و مطمئن شد
ترسیده گفتم: جون هر کی دوست داری آبروریزی نکن رضوان!
عحب گیری افتادیم نصف شبی
_من جایی اسمی از تو نمیارم باقیشم دیگه به تو مربوط نیست!
رو کردم به کتایون با غیض: همینو میخواستی دیوونه؟!
دستی بهم زد و خندید: دقیقا همینو!
وقتی تو شهامتش رو نداری دنبال خواسته هات بری مجبوریم هُلت بدیم دیگه!
...
تمام روز به حسرت زیارت میگذشت و اگر خاطرات مختلفی که رضوان و کتایون رد و بدل میکردن نبود اصلا نمیگذشت!
منتظر بودیم روز به شب برسه و شهر خلوت بشه تا راه زیارت پیش بگیریم
دلم انگار توی سینه بند نبود
هر دم پر میکشید و به زور پر و بالش رو زنجیر میکردم تا باز کمی تحمل کنه
سر میز شام توی رستوران پرسیدم: رضا امروز بیرون رفتید شما؟!
رضا لقمه توی دهنش رو فرو داد: آره چطور؟
_میخوام ببینم شهر خلوت شده یا نه؟
سری تکون داد: نگران نباش سحر میتونیم بریم حرم
الان برید استراحت کنید ساعت دو میریم
لبخندی از سر رضایت زدم:
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#47
کتایون بی هوا سر بلند کرد و احسان نگاهش رو دزدید و به رضا داد که مشغول توضیح چیزی بود
کتایون لبخند کمرنگی زد و راحت گفت:
نه بابا اون همون لحظه تموم شد رفت
بعد نفس عمیقی کشید:
درد من دیگه این چیزا نیست
سعی کردم بحث رو عوض کنم: بچه ها اینجا رو دیدید دیگه خبری نیست.
بریم عتبه
من خرید دارم...
بعد رو به رضا یک قدم نزدیک شدم و گفتم: داداش بریم عتبه؟
سری تکون داد و راه افتادیم
از همون قسمت کوچه وارد شدیم و مقابل حرم امام حسین کنار عتبه توی صف کوتاهی قرار گرفتیم
ژانت پرسید: اینجا چه چیزایی دارن؟
رضوان توضیح داد: اینجا فروشگاه خود حرمه
لوازمی مثل سنگ مزار و خاک تربت و قرآن و کتب دعا و تسبیح و عطر و اینجور چیزا رو داره
رو کردم به رضوان: میگم واسه مامان چی بگیرم به چشمش بیاد به نظرت؟
_یه تسبیح تربت بگیر
_کم نیست؟
یه عطرم بگیرم کنارش چطوره؟
لبخند دندان نمایی زد: چاپلوسی بیجا مانع کسب است
حتی شما دوست عزیز
یه چیز بگیر زیاد خودتو لوس کنی بیشتر باید ناز بکشی!
مشغول خرید بودیم که صدای اذان شهر رو پر کرد
رو به رضا گفتم: بریم نماز؟!
_اگر دیگه خریدی ندارید بریم
...
نماز که تمام شد رضا تماس گرفت و رضوان جواب داد: جانم بریم؟
نزدیکش نشسته بودم و صداش رو میشنیدم: نه...
خواستم بگم باید صبح زود باید راه بیفتیم
بجای سحر همین الان زیارت آخر رو بکنید و برگردیم هتل استراحت کنیم تا دم رفتن بهتره
رضوان سری تکون داد: باشه
پس کی برمیگردیم؟
_دو ساعت دیگه خوبه؟
_خوبه! پس فعلا
تماسش رو که قطع کرد گفتم: بریم اون گوشه بشینیم به پهلو که هر دو تا حرم رو ببینیم
همگی بلند شدیم و به جایی که نشان دادم عزیمت کردیم
همین که نشستیم با خودم مشغول زمزمه ای زیر لب شدم
ژانت پرسید: چی میگی با خودت؟
_حاجاتم رو طلب میکنم از باب الحوائج
_باب الحوائج؟! یعنی چی؟!
فکری کردم درباره معنای باب الحوائج...
_یعنی...
ببین
باب الحوائج یعنی دری که همه ی حاجات متوجهشه
یعنی اگر چیزی بخواد خدا ردش نمیکنه
پس ما از اون میخوایم که خواسته هامون رو برای خدا و ولی خدا ببره
حالا چرا به این مقام رسیده؟
وقتی کسی توانمندی هاش رو بخاطر خدا کنار میگذاره, خدا براش اینجوری تلافی میکنه
وقتی کسی همه چیزش رو برای خدا میده خب خدا که همه چیزش رو نمیشه بده، برای تلافی کارش هر چه بده رواست
فلسفه ش اینه
نگاهم به حرم گره خورد: عباس یکبار آب خواست و نشد، خیلی هم سخت بود براش
بعد از اون هر چی که بخواد میشه
یکبار دستش رو داد و ناتوان شد، بعد از اون دیگه هیچ وقت دستش بسته نمیشه
بغضم غلیان کرد:
یکبار شرمنده شد و بعد از اون دیگه هیچ وقت شرمنده هیچ کس نمیشه
ژانت متعجب گفت: شرمنده کی؟
_شرمنده ی بچه های تشنه حسین!
_بچه های حسین؟
_بله... شرمنده ی علی اصغر بچه ی شش ماهه حسین که از تشنگی داشت تلف میشد و بعد از شهادت عباس امام حسین برای گرفتن آب بردش به میدان و از سپاه خواست فقط اون کودک رو سیراب کنن ولی با تیر به گلوش زدن و روی دست امام شهید شد*... شرمنده ی رقیه دختر سه چهار ساله ی حسین که بعد از شهادت پدرش با بقیه زنها و بچه ها اسیر شد و توی شام با دیدن سر پدرش سکته کرد و به شهادت رسید*... شرمنده ی همه ی بچه ها که بعد از عموشون که حرزشون بود بی کس شدن و آسیب دیدن...
آهی کشید: چقدر دردناکه...
قبر این بچه ها کجاست...
من هم آهی کشیدم: قبر رقیه که توی سوریه ست... دمشق... ولی
...علی اصغر همینجاست... روی سینه ی پدرش دفن شده...
صورتش جمع شد: خدای من... بخاطر همین شکل ضریح امام حسین با بقیه فرق داره؟
_نه... ضریح امام شش گوشه است چون سرش بعدها جدا از پیکر دفن شده...
دست راستش رو روی سینه گذاشت: احساس میکنم قلبم سنگین شده...
سرچرخاندم و نگاهم رو بهش دادم: من که هنوز چیزی نگفتم!
این چیزایی که گفتم یک چندم مصائبیه که برای عاشورا روایت شده
دوباره کتایون برای بار چندم این سوال رو پرسید:
_این چه فلسفه ای داره که شما با این جزئیات روضه میخونید خیلی ناراحت کننده ست...
_امام حسین و خانواده ش به قربانگاه رفتن تا ماها با شنیدن مصائبشون تحت تاثیر قرار بگیریم و به اهدافشون پی ببریم... اونوقت ما از گفتن و شنیدنش هم ابا کنیم؟!
روضه خونی و پاسداشت شعائر نظر شخصی ما نیست... خدا خودش روضه خونه...
یک تای ابروش بلند شد: منظورت چیه؟
_تو ماجرای هاجر و اسماعیل گفتم... خدا بخاطر مادری که پسرش فقط چند دقیقه تشنگی کشیده و مادرش چند بار یه مسیر رو دنبال آب طی کرده سالی یکی دو میلیون آدم رو با مناسکی که گذاشته همراه اون مادر میبره و میاره که قدر و ارزش و عظمت این حادثه رو بفهمونه... حالا با این خط کش تو بگو برای رباب و کودک شیرخوارش چه باید کرد؟
تازه اونجا بچه سیراب شد با معجزه ی چشمه اما اینجا بچه کشته شد...
ابراهیم پسرش رو به قربانگاه برد تا ذبح کنه اما ذبح نشد... اما اینجا...
نتونس
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#48
***
ماشین که به پیچ کوچه پیچید تپش قلبم روی شقیقه هام و توی گوشهام شدت گرفت طوری که صداها رو به زحمت میشنیدم
سرم رو تا حد امکان پایین انداختم تا از مقابل منزل حاج صادق رئوف رد شدیم و بعد نگاهم رو بالا کشیدم و از دور به در منزل خودمون دوختم
چقدر دلتنگ بودم
قلبم پرمیکشید برای دویدن توی این حیاطِ بزرگ و پر دار و درختش
برای آشفته کردن خواب ماهی های حوض بزرگ و آبی رنگش
برای عطر یاس و رازقی
برای بوی پلو زعفرونی و خورش فسنجون های مادر و کشک بادمجون زن عمو
برای آب دوغ خیارهای تابستانی که گردو های ریزریزش زیر دندان بازی میکردن
برای تنگ شربت به لیمو که توی شیشه شفافش صورت کج و معوجم رو تماشا کنم و بی بهانه بخندم
برای تخت گوشه حیاط که وقتی شب میشکست و هوای سحر میوزید نماز خوندن روش با هیچ حسی توی دنیا عوض شدنی نبود
برای آب پاشی موزاییک های کهنه ی کف حیاط که بوی خاکش چند قدمی تا بوی بهشت برای ما فاصله داشت
برای آدمهای این خونه بیشتر از هر چیز
برای مادر و آقاجون
برای خان عمو و زن عمو
برای تک تک برگهای درختهای حیاط هم دلتنگ بودم
ماشین که متوقف شد پاهام انگار به کف چسبیده باشه، سنگین بود و پیاده شدن سخت
رضا مثل همیشه دردم رو ندونسته حس میکرد
قُل احساساتی و مهربونم بی هیچ تقاضایی در ماشین رو باز کرد و دستم رو گرفت
با ذوق گفت: خوش اومدی عزیزم
به لبخندش دلگرم شدم و پا به زمین گذاشتم
ایستادم و روبه ژانت گفتم: بیا عزیزم خجالت نکش نباید که تعارفت کنم
سرگرمی به مهمان ها بهانه خوبی بود برای فرار از دلهره و اضطراب
دستش رو گرفتم و پیاده اش کردم
رضا اجازه نداد به کوله ها دست بزنیم و خودش از صندوق عقب پایینشون آورد و روی دوش گذاشت
سنگین نبودن اما بد بار چرا
ولی اصرار بی فایده بود
کرایه ماشین رو حساب کرد و تا راه افتاد ماشین بعدی از راه رسید
رضوان و کتایون فوری پیاده شدن و کتایون با تردید دوباره گفت: هنوزم دیر نشده ما اینجوری معذبیم بذار بریم هتل زحمت ندیم
رضوان کلافه گفت: بخدا کشت منو این دو ساعته تو راه تو یه چیزی بگو
انگشتم رو به حالت تهدید بالا آوردم تا از شر تعارف راحتش کنم اما قبل از اینکه کلامی صادر بشه در حیاط باز شد و صدای آشنای حاجی پیچید:
سلام خیلی خوش اومدید
زیارت همگی قبول
اونی که پشتش به ماس همون ضحای خودمونه؟!
توان تکان خوردن نداشتم
چشمهام دوباره خیس شده بود و نفسم به شماره افتاده بود
رضوان دستهای یخ زده م رو با دستهای گرمش گرفت تا از حال نرم
به زحمت چرخیدم و چشمهای مهربونش رو دیدم
یک قدم پیش گذاشت
تهِ صدای قشنگش بغض داشت ولی روی لبش لبخند: چه عجب یاد ما کردی
همه چیز از یادم رفت
اینکه جلوی در توی خیابون ایستادیم یا مهمان داریم یا هر چیز دیگه ای...
پرکشیدم و خودم رو محکم به سینه پهنش کوبیدم
دستهاش دور شانه م قفل شد
_به به خانم خانما دکترِ باباش
نه سلامی نه علیکی همینجوری میپری بغل بابات که چی بشه
پس ما چی بودیم اینجا!
صدای عمو باعث شد سر بلند کنم و با لبخند اشکهام رو بگیرم: سلام عمو جان ببخشید
دستش زیر چانه م نشست و پیشانیم رو بوسید: سلام عزیزم
خوش اومدی
آقاجون اما فقط با لبخند نگاهم میکرد
دستش رو گرفتم و با بغض گفتم: سلام حاج آقا
با بغض خندید: زهرانار و حاج آقا هنوز این از دهنت نیفتاده؟!
میان گریه و خنده من رضا بالاخره ناجی پایان معرکه شد: گفتم سوگلی که بیاد ما همه هبط میشیما!
انگار نه انگار ما هم مثلا زائریم
مسافریم
یه هفته اس نیستیم!
حالا ما هیچی مهمان داریم حاجی!
آقاجون مرا محکمتر به خود فشرد: الحسود لایسود
پسر که ناز کشیدن نداره یالا داخل
بعد با هم به سمت ژانت و کتایون که مبهوت کنار رضوان ایستاده ما رو تماشا میکردن قدم برداشتیم و آقاجون با مهربانی گفت:
سلام خیلی خوش اومدید قدم روی چشم ما گذاشتید وقتی فهمیدیم شما میاید خیلی خوشحال شدیم
کتایون با خجالت گفت: سلام
ببخشید باعث زحمت شدیم
_این چه حرفیه مهمون رحمته بفرمایید داخل
حاج خانوما داخلن بفرمایید
ژانت که هیچ چیز از صحبتهای پدرم متوجه نمیشد بی صدا و مبهوت خیره نگاهش میکرد
تا نگاه پدرم چرخید سمتش هول گفت: سلام
و چون چیز دیگه ای بلد نبود ساکت شد
لبخند حاجی عمیقتر شد: سلام
شما تازه مسلمانی درسته؟!
تبریک میگم عاقبت بخیر باشی دخترم بفرمایید
آهسته گفتم: حاجی فارسی بلد نیستا
تلنگری روی گونه ام زد: خب تو ترجمه کن!
با اون حاجی گفتنش
پشت چشمی نازک کردم و حین برگشتن به سمت در برای ژانت حرفهاش رو ترجمه کردم
جلوی در عمو اول به مهمانها خوش آمد گفت و بعد رضوان را بوسید و زیارت قبول گفت
آقاجون پشت دست زد و رضوان را بغل کرد:
تو رو یادم رفته بود جوجه؟!
چرا هیچی نمیگی؟
رضوان با خنده گفت: بله دیگه نو که میاد به بازار کهنه میشه دل آزار عمو جان
وارد حیاط شدیم و هم من و هم بچه ها محو در و دیوار و زمین این حیاط قشنگ...
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#49
آهسته روی پیشانی زدم: ببخشید
رضوان با همون لحن مراقب و دلسوزانه گفت:
_میشه بپرسم چرا از پدر خواهرت خوشت نمیاد؟!
کلافه گفت:
_چی بگم
رضوان من خیلی سخت بزرگ شدم
تنهای تنها
نه مادر بالا سرم بوده نه پدر
تا قبل از رسیدن به سن دانشگاه هیچ دوستی نداشتم!
نمیتونستم با هیچ کس ارتباط برقرار کنم
بعدشم خیلی کم!
حتی بخاطر فوبیای ذاتی که به حیوانات دارم پت هم نداشتم
اهل پارتی و سرگرمیهای معمول اونجا هم نبودم
اینهمه سال تنهایی باعث شده از همه عواملش منزجر باشم
همین که تونستم مادرم رو ببینم کلی با خودم کلنجار رفتم
پدرمم که میبینی
قیدش رو زدم
این آدمم از نظر من دلیل سرگرمی مادرمه که اینهمه سال دنبال من نگرده
وگرنه اگر ازدواج نمیکرد حتما دوباره می اومد سراغم!
سری به تاسف تکان دادم:
_چرا آسمون ریسمون میبافی
چه ربطی به اون بنده خدا داره؟
_فعلا نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم
یکم درکم کن!
ترجیح دادم این بحث رو تمومش کنم:
_رضوان بیا بریم سفره رو بندازیم
...
بعد از صرف ناهار دنبال بهانه ای بودم تا با مامان تنها بشم و حرف بزنیم
میخواستم عالم بی عمل نباشم و اون چیزی که به کتایون توصیه میکنم در نوع خودم بهش عمل کنم
اگر چه خیلی سختم بود اما بعد از دیدن اون مراسم معارفه احساس نیاز به سطح دیگه ای از رابطه مادر دختری که خیلی وقت بود جاش تو زندگیم خالی بود رو عمیقا حس میکردم
رضوان رو پیش بچه ها فرستادم و بعد از شستن ظرفها توی درگاه آشپزخونه ایستاده محو تماشای مادرم شدم که روی مبل رو به روی تلویزیون در حال تماشا و ایضا بافتن یک شال گردن گرم برای رضا بود
اونقدر نگاه حسرت زده و عاشقانه ام به طول انجامید که بالاخره سر بلند کرد و پرسید:
_چیه چیزی شده؟
جرئت پیدا کردم و چند قدمی جلو رفتم.
مقابل پاهاش روی زمین نشستم و به چشمهاش زل زدم
اشک توی چشمهام میلرزید اما فرود نمی اومد
با دیدن حالم بافتنیش رو کنار گذاشت و انگار هیچ مشکلی بینمون نباشه راحت پرسید:
چیزی شده؟
دستش رو گرفتم و مظلومانه پرسیدم:
_مامان... تو منو بخشیدی؟
یا بخاطر بقیه باهام حرف میزنی؟
پلک روی هم گذاشت:
_مگه میتونم نبخشمت!
درسته خیلی چیزا رو ازت انتظار نداشتم
اما بالاخره همه اشتباه میکنن مهم اینه که فهمیدی و اصلاح کردی
خدا میبخشه من کی باشم که نبخشم!
بعد از اون اتفاق تو خودت از ما فاصله گرفتی
منم فکر کردم به این فاصله و زمان احتیاج داری
حالا وقت رها شدن اون قطره اشک بود
خجالت یا غرور یا هرچیز دیگه ای مانع شده بود این سوال رو زودتر بپرسم و زودتر نفس راحتی بکشم
با خیال راحت اما دل پر روی پاهاش سر گذاشتم و مشغول نوازش موهام شد
دلم میخواست زمان بایسته و تا ابد این لحظه رو تماشا کنه
...
از شب نشینی منزل عمو و دیدن برادرها زودتر برگشتیم که بچه ها تنها نباشن
تقه ای به در اتاق زدم و وارد شدیم
کتایون که مشغول مطالعه بود عینک از روی چشم برداشت:
چقد زود برگشتید
بخاطر ما از دیدن خانواده ات صرف نظر نکن!
برگردیم افسوس میخوریا
_چشم
حالا اگر خوابتون میاد بریم
ژانت که رو به قبله روی سجاده ای که بهش داده بودم نشسته بود به سمتم برگشت:
_نه کجا برید
بیاید تو
رضوان هم پشت سرم وارد شد و با لبخند پرسید: الان چه نمازی میخونی ژانت؟!
لبخند عمیقی لبهاش رو از هم باز کرد:
_نمازِ همینجوری!
بهم آرامش میده
ضحی میشه خوندن اون کتاب رو ادامه بدی؟!
کتایون جویای موضوع شد و سربسته محتوای داستان رو تا اونجا که خونده بودیم تعریف کردم و باز مشغول خوندن شدم
به صفحه ۳۹ که رسیدم رضوان از جا بلند شد:
_بچه ها من باید فردا برم مدرسه
میخوام یکم زودتر بخوابم
ژانت پرسید: شغل جالبی داری
چی درس میدی؟!
_ادبیات
_چه روزایی کلاس داری؟
_یکشنبه ها چهارشنبه ها و پنج شنبه ها
ژانت سری تکون داد:
_به نظرم کتایون هم خسته ست
باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون
ممنونم ازت
از جا بلند شدم: پس شب همگی به خیر
...
همونطور که ظرف ها رو توی سینک میگذاشتم و آب رو برای شستن شون باز، رو به رضوان پرسیدم:
_راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟
دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش
لبخندی زد:
_دورش بگردم من
قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا
از دیروز رفتن مشهد
حالا برگردن سر میزنن احتمالا
لب برچیدم:
_خوش بحالشون
من که چهار ساله نتونستم برم
_اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن
با ماشین میرن
متعجب اسکاچ رو کف زدم:
_وا پس چرا چیزی نگفتن
_کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمیبینمش اصلا!
_چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش
منم ولش کنم غریبی میکنه
سری تکان داد:
_آره خب
من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا
...
در اتاق رو باز کردم و وارد شدم:
_سلام
همونطور که جواب سلامها رو میشنیدم کنار رضوان نشستم و سرکی به گوشی کتایون
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#50
با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم:
بچه ها اینجا بشینید من الان میام
با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم
حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند
بعد با حال متحیری سرتکان داد و لب زد: سلام
و بعد به زحمت لبخندی زد
الهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو داد
از نگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم:
_خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونید
با اجازتون
تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت: یکم بشین ضحی خانوم
تازه برگشتی به سلامتی؟
اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم
خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم:
_حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم
خیلی منور کردید
ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم!
نشستم در حالی که برق از سرم پریده بود
یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟!
یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو رو فرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟
یعنی اون هنوز؟!...
حمیده خانوم با حوصله پرسید:
_خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟
لبخندی زدم: نه دوترم دیگه مونده
من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم
_آها بسلامتی زیارتت قبول
اونوقت تا کی میمونی؟
_والا دقیق معلوم نیست
بستگی به دوستام داره که کی برگردن
_آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن
پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟
_دقیق نه ولی خیلی نمیمونم
تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم
_ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟!
با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم: بله ان شاالله
صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت
بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم
اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید
...
آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم
اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن
رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست:
_ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید
کتایون فوری گفت: چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم
خب رضوان...چی شد؟!
با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم:
تو به زن عمو چی گفتی؟!
_هیچی بخدا
سری تکان دادم
پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده
اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه!
صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد:
_میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم
فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن!
با ذوق تمام به من چشم دوخت: وای ضحی چی میشه اگر...
حرفش رو قطع کردم:
_بیخود رویا نباف
اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم!
طلبکار گفت: بیخود مگه دست خودشه
خیلی ام دلش بخواد!
تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی
کتایون فوری گفت:
_ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه
یعنی...دی ماه
ترم جدید اونموقع شروع میشه!
اخمی کردم: چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟
_مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟
تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم!
حرصی گفتم:
_شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟
_شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم!
به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم
اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل
من و رضوان همزمان گفتیم:
_بشین بابا!
ژانت گرفته گفت: پس من باید تنها برگردم؟
رضوان لبخندی زد: عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟!
_خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم
اینبار کتایون گفت: بشین بابا!
تو که اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست!
_خب همون دیگه تا کی!
قاطع گفتم: تا وقتی من اینجام
با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟
ژانت لبخندی زد:
_به شرطی که یکم بریم بیرون
همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم
گفتم: اونم چشم
چند روز دیگه که این باز رفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟!
با لبخند سر تکان داد: عالیه!
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#51
پایین پله ها که رسیدم مامان رو دیدم که با عجله دیس میوه و پیش دستی روی میز میچید
با دیدنم به در اشاره کرد:
_در رو باز کن حمیده خانومه!
با چشمهای از حدقه بیرون زده بهش خیره شدم
پاهام انگار مال خودم نبود
نزدیک بود بیفتم
مامان بی صدا تشر زد:
_درو باز کن!!
خودم رو تا کنار در کشیدم و بازش کردم
حمیده خانوم و الهه دخترش و البته امیرعلی نوه کوچکش توی قاب ایستاده بودن
اگرچه حضور سر زده شون اونهم بعد از چندسال بسیار غیر مترقبه بود اما سعی کردم عادی باشم
از جلوی در کنار رفتم و لبخند به لب احوال پرسی کردم:
_سلام
خیلی خوش اومدید بفرمایید
مامان هم جلو اومد و با حمیده خانوم حال و احوال کرد و سمت پذیرایی برای نشستن راهنمایی شون کرد
بعد از نشستن حمیده خانوم رو به مامان بابت اینهمه سال دوری و کدورت ابراز ناراحتی کرد و گفت که ان شاالله من بعد مثل قبل روابط بهتری داشته باشیم و رفت و آمدها احیا بشه
و من گمان کردم تنها دلیل حضورش همینه و از حسن رفتارش خوشحال شدم ولی گفتم حالا که طرف صحبت مامانه بهتره من برم بالا و به ژانت که تنها مونده و ماموریتم برسم
اما تا از جا بلند شدم و با عذرخواهی قصد رفتن کردم حمیده خانوم گفت:
_دخترم ضحی جان میشه خواهش کنم بشینی؟
ما بخاطر تو اومدیم!
با بهت مضاعفی سر جام نشستم:
_بله چشم
درخدمتم
_ضحی جان
من اومدم با تو در حضور مادرت حرف بزنم
میخوام ازت خواهش کنم که کدورت های گذشته رو فراموش کنی همونطور که ما فراموش کردیم
با خجالت سر به زیر انداختم: خواهشا بیشتر از این خجالتم ندید حمیده خانوم
من باید از شما طلب بخشش و حلالیت کنم
دلیل و باعث کدورت منم و البته شما با اومدنتون بزرگواری رو تموم کردید
_پس خیالم راحت باشه که بابت اون قضایا مکدر نیستی؟!
_اگر شما حلالم کرده باشید نه
خندید:
_من چرا باید حلالت کنم دخترم
چک رو یکی دیگه خورده
از خودش حلالیت بگیر!
لبم رو به دندون گرفتم و سرم رو پایین تر بردم
مامان که احساس میکرد در حال اذیت شدنم میانجیگری کرد:
حمیده خانوم جون جریان چیه؟
حمیده خانوم با نگاه خریداری براندازم کرد:
_والا چی بگم!
حاج خانوم شما که میدونی من از دار دنیا همین یه پسرو دارم
همه عمر آرزوم بودم دومادیشو ببینم ولی الان سی سالش شده و هرکی رو براش نشون میکنم میگه نه!
هم من هم شما میدونیم چرا
اصلا انگار گِل دل ایمان منو با اسم ضحی برداشتن
به هیچ دختر دیگه ای روی خوش نشون نمیده
مردم و زنده شدم تو این چهارسال ولی...
لبخندش به خنده تبدیل شد:
_اون چَکی هم که ضحی جون خورد جای اینکه منصرفش کنه مصر ترش کرد!
قلبم توی دهنم میزد و درست صداش رو نمیشنیدم!
حس میکردم تمام خون بدنم به صورتم هجوم آورده و همرنگ لبو شدم
زبونم بند اومده بود از حرفهایی که میشنیدم
اما حمیده خانوم بی خبر از دل بی طاقت من همچنان ادامه میداد:
_منم که از همون نوجوونیشون پا پیش گذاشتم شما شاهدید!
اما حالا خب اتفاقاتی افتاد که نشد
حالا که الحمدلله دیگه مانعی نیست
اگر اجازه بدید برای خواستگاری مزاحم بشیم!!
چیزی به بیهوش شدنم نمونده بود
مامان با تعلل جواب داد:
_والا چی بگم
خود ایمان اینطور خواسته؟
_بله خانوم
خودش خواسته
الان که بوشهره البته
سه سالی میشه منتقل شده پایگاه شکاری بوشهر
ولی امشب پرواز داره میاد تهران
منتها سه روز بیشتر نمیتونه بمونه
اگر شما اجازه بدید همین شب جمعه که اتفاقا شب میلاد هم هست برای خواستگاری مزاحمتون بشیم
مامان فوری گفت:
_قدمتون روی چشم فقط...
اجازه بدید من از حاج آقا کسب تکلیف کنم امشب بهتون تلفن میکنم
حمیده خانوم با لبخند تشکر کرد و مهیای رفتن میشدن که من به هر زحمتی بود زبون باز کردم:
_ببخشید... حمیده خانوم
من یه سوال ازتون دارم
_جانم دخترم
_شما واقعا با دلتون اومدید این پیشنهاد رو دادید؟
یا فقط بخاطر... پسرتون؟
نفس عمیقی کشید:
_بهت دروغ نمیگم
من خیلی از دستت دلخور بودم
تمام این سه چهار سال هم هر چی ایمان گفت من مخالفت کردم
ولی اونروز عقد رضوان که دیدمت
دیدم ماشاالله برا خودت خانومی شدی
کینه از دلم رفت
باز مهرت به دلم افتاد
مثل بچگیات...
با ایمان تلفنی حرف زدم و گفتم راضی ام
اونم گفت اواسط ماه میتونه بیاد تهران و... منم مزاحمتون شدم
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ببخشید اما یه مطلب دیگه هم هست!
من هنوز شیش ماه از دوره تحصیلم مونده چند روز دیگه باید برگردم آمریکا
_میدونم عزیزم همون روز گفتی
منم به ایمان گفتم
اجازه بده حرفای مقدماتی رو بزنیم و اگر خدا خواست نامزد کنید
وقتی برگشتی عروسی میگیریم!
شیش ماه که چیزی نیس چشم رو هم بذاری تموم شده ان شاالله تا اونموقع ایمان هم منتقل شده تهران
دنبال کارای انتقالیش هست
مامان نگذاشت حرف دیگه ای بزنم و با تکرار این حرف که شب باهاشون تماس میگیره بدرقه شون کرد
من ولی گیج و گم میان پذیرایی ایستاده بودم
باورش سخت بود
خیلی سخت!
♡﷽♡
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#52
نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند
ترسیده از این که بهش برخورده باشه به تقلا افتادم:
_این فقط یه پیشنهاده ژانت من وظیفه داشتم بهت بگم تو رو خدا فکر بد نکن خیلی راحت میتونی بگی نه و تمام...
با ذوق عجیبی لب باز کرد:
_بگم نه؟!
چرا باید بگم نه!
برادرت از نظر من یه مرد فوق العاده ست ضحی!
مشکل اینجاست که من اصلا باورم نمیشه که اون از کسی مثل من خواستگاری کرده باشه
من نه خانواده ای دارم و نه حتی ایرانی هستم
چند ماه بیشتر از مسلمون شدنم نمیگذره ولی...
با هیجان خندید: باورم نمیشه واقعا خودش اینو گفت؟!
ناباور لب زدم: آره خودش گفت
حالا تو نظرت...
خیلی راحت گفت: واضحه که نظرم مثبته!
چشمهاش برقی زد و با ذوق خندید:
رضا مرد دوست داشتنی و با ایمانیه!
تازه من اینطوری صاحب یه پدر و مادر میشم اونم پدر و مادر تو که انقدر خوبن
میتونم برای همیشه ایران بمونم پیش شما
دیگه لازم نیست برگردم نیویورک و دنبال کار بگردم
با هیجان زایدالوصفی رو به من خندید: وای ضحی باورم نمیشه باهام شوخی که نمیکنی!
ناباور خندیدم
باورم نمیشد به این راحتی بله گرفته باشم
بی تعارف حرف زدن یه جاهایی چقدر خوبه...
درحالی که از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم گفتم: نه شوخی نمیکنم
پس من به مامان و بابا میگم فردا شب یه قرار خواستگاری بذاریم و حرف بزنیم
خوبه؟!
لبخندی زد: عالیه!
...
وقتی کتایون ماجرا رو فهمید باورش نمیشد!
چندین بار از ژانت سوال کرد تا مطمئن بشه
اما رضوان مدام ژانت رو میبوسید و ابراز خوشحالی میکرد
وقتی موافقت ژانت رو سربسته به گوش رضا رسوندم باورش نمیشد
مدام میپرسید: یعنی انقدر زود جواب داد؟
مطمئنی حاضره ایران بمونه؟
و من مجبور بودم مدام مطمئنش کنم
با مامان و آقاجون هم موضوع رو مطرح کردم و قرار شد شب بشینیم و حرف بزنیم
و شب همگی دور هم نشستیم تا حرف بزنیم!
آقاجون و مامان
رضا و رضوان و من و کتایون
و ژانت...
خانواده ی عمو نیومدن تا ژانت راحتتر حرف بزنه
همون ابتدای جلسه آقاجون گفت:
چون پدر و مادر دختر نازنینم حضور ندارن گفته باشم من طرف عروسم!
رضا لبخندی زد و کتایون فوری ترجمه کرد
به دنبال ترجمه ژانت با نگاهی که علاقه ازش سرازیر بود فارسی رو به بابا گفت: ممنون
علاقه قلبی جالبی بین آقاجون و مامان و ژانت به وجود اومده بود که حتی کمی جای حسادت دخترانه توش وجود داشت!
آقاجون کمی درباره رضا و تربیت و اعتقاد و شغل و موقعیت زندگیش حرف زد و مامان هم چند سوال از ژانت درباره گذشته و خانواده و برنامه ش برای آینده پرسید
بعد آقاجون از ژانت خواهش کرد:
_دخترم اگر راضی باشی چند دقیقه ای با
رضا حرف بزنید و سنگاتون رو وا بکَنید
ژانت بی تعارف از جا بلند شد: بله حتما
کجا باید بریم؟
لبخندم رو خوردم و رو به رضا اشاره کردم
رضا با خجالت گفت: تشریف بیارید
و بعد وارد حیاط شد و ژانت پشت سرش
مامان نگاهش رو از اونها گرفت و با ذوق گفت:
_الهی بگردم چقدر به هم میان!
ماشاالله این دختر چقدر بی ریا و خوش قلبه
کتایون لبخندی زد: ممنون لطف دارید
ناچار بود نقش تنها فامیل عروس رو به تنهایی ایفا کنه
طولی نکشید که برگشتن درحالی که چهره رضا از خنده سرخ بود و رد لبخند هنوز روی لبهاش نمایان
تا نشستن ژانت خیلی راحت و بی مقدمه گفت:
ما حرف زدیم
از نظر من هر زمان که لازم باشه میتونیم مراسم عروسی برگزار کنیم
فقط من یه شرط داشتم که به ایشون گفتم
حاجی فوری گفت: چه شرطی؟
رضا به سختی جواب داد:
_والا حاجی میگن که میخوان بعد از... ازدواج اینجا پیش شما زندگی کنیم!
مامان ذوق زده به طرف ژانت برگشت و صورتش رو بوسید: عزیز دلم چی از این بهتر
خدا حفظت کنه این که شرط نیست لطفه
ژانت با محبت دست مامان رو گرفت و روی چشمش گذاشت: خیلی دوستتون دارم
اونقدر مظلومانه ابراز احساسات کرد که لبهای مامان از بغض لرزید و براش آغوش باز کرد
و همین مراسم ساده شد مبنای ما برای اینکه قبل از رسیدن به تاریخ بازگشت من مهیای عروسی جمع و جوری برای رضا و ژانت بشیم تا زندگی مشترکشون رو آغاز کنن
با نگاهی به تقویم روز دهم دی ماه مصادف با ولادت حضرت زینب به عنوان قرار عقد و عروسی تعیین شد و همه برای تهیه مقدمات عروسی و چیدن طبقه ی بالا برای عروس و داماد بسیج شدیم
اما حالا کتایون که مطمئن شده بود ژانت موندنی شده برای برگشت به آمریکا مستاصل شده بود
مدام میگفت: ژانت که موندگار شد
توهم که شیش ماه دیگه برمیگردی!
مامانمم که اینجاست
من برم اونجا چکار!
و من هم میگفتم: خب بمون کی مجبورت کرده
اگرم نمیخوای بری خونه همسر مادرت بی پول که نیستی
خونه اجاره کن!
و بعد اون جواب میداد: تنها دلیل تعللم شرکته
خیلی براش زحمت کشیدم
نمیتونم ولش کنم
و باز من میگفتم: لازم نیست ولش کنی
به قول خودت از دور مدیریتش کن!
هر چند ماه یکبارم سربزن