eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
969 دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ♥️ ✍بہ قلمِ 🍃 برگشتیم به اتاقمون تا استراحت کنیم تا سحر که برای زیارت و نماز به حرم بریم ولی دلم بیقرار رفتن بود و خواب به چشمم نمی اومد با اینکه خیلی خسته بودم از رضوان پرسیدم: راستی کاظمین و سامرا زیارت چطور بود؟! به پهلو غلتید و سرش رو به دستش تکیه داد: خوب بود جای شما خالی سامرا که بعد از سالها با دل راحت میشه زیارت کرد خدا حفظ کنه سردارو سامرا رو از تو دهن این گرگا بیرون کشید کتایون چشم گرد کرد: سردار کیه؟! من جواب دادم: منظورش سردار سلیمانیه ژانت فوری گفت: چه اسم آشنایی کیه؟! _فرمانده نیروی قدس، فرمانده مبارزه علیه داعش تو عراق و سوریه _یعنی یه فرمانده ایرانی توی عراق و سوریه با داعش مبارزه میکنه؟ _همینطوره به کمک ارتش و نیروی مردمی هر دو کشور و رزمندگانی که از سایر بلاد اسلامی مثل ایران و افغانستان و پاکستان میان الحمدلله طی هفت سال تقریبا تمام اراضی اشغال شده توسط داعش رو پس گرفتن با وجودی که بیش از نیمی از عراق و سوریه تحت تصرفشون بود! و به نظر من این یه شبه معجزه ست... که البته مدیون تلاش و اخلاص مجاهدینه خاصه خود سردار سلیمانی که تمام این هفت سال جنگ رو از نزدیک همینجا و در سوریه هدایت کرد کاری که هیچ فرمانده ای در ارتش کالسیک انجام نمیده توی همین عراق خیلی از شهر های محاصره شده رو خودش مستقیما در عملیات آزادسازیشون شرکت داشت توی سامرا و بغداد و اسپایکر وقتی تا مرز اشغال رفت اولین نفری بود که همراه فرمانده حشدالشعبی ابومهدی اونجا حاضر شد حتی توی آمرلی با هلیکوپتر وارد شهر محاصره شده شدن! و به کمک نیروهای مردمی محاصره رو از داخل شهر شکستن این یه اقدام بی سابقه ست به لحاظ نظامی _خدای من چه آدم جالبی! چرا انقدر تلاش میکنه در حالی که وظیفه اش نیست؟! _خب معلومه چون دنبال رفع تکلیف نیست هدفش رفع خطره بنابراین هرچقدر که نیاز باشه کار میکنه هم ایشون هم همه مجاهدین تکلیفی برای اینجا بودن ندارن هدفشون از بین بردن این ماشین کشتار و نجات مردم از اینهمه ظلمیه که در این سالها بهشون رسیده و قابل بیان نیست... _چه جالب یعنی مسلمون ها از همه کشور ها به اینجا میان تا با داعش مبارزه کنن... چقدر خوبه که خود مسلمون ها با یک شاخه انحرافی از اسلام مقابله میکنن... آهی کشید و اینطور ادامه داد: _چقدر خوبه که دیگه داعش هیچ سرزمینی نداره! دوست ندارم تجربه تلخ من برای هیچ بچه ای تکرار بشه کاش میتونستم ببینمش و ازش تشکر کنم! اخمی به ابروهام نشست: کی رو؟ _جنرال سلیمانی! حس میکنم اون انتقام همه قربانی های این تفکر وحشی رو ازشون گرفته حتی انتقام پدر و مادر من رو! رضوان لبخندی به صورت غرق اندوهش زد و حرفش رو کامل کرد: از چند سال پیش که پاشون باز شد تو عراق دیگه هیچ جا درست و حسابی امن نبود سامرا که اصلا... من که فکرش رو نمیکردم با اونهمه تجهیزات و اون جنایات فجیع به این زودی تارومار بشن اونقدر آوازه جنایاتشون پیچیده بود که قبل از رسیدنشون شهرا خالی میشد نصف عراق رو تو چند روز گرفتن! خدا حفظشون کنه چقدر زحمت کشیدن تا این مسیرو امن کردن ژانت متفکرانه گفت: پس اگر اونا نبودن ما نمیتونستیم امسال بیایم! کمی سکوت شد و بعد من پرسیدم: کی رسیدید نجف؟! _دیشب امروزم رفتیم حرم ژانت تا اسم حرم شنید یاد آرزوی محال چند هفته پیش و محقق امروزش افتاد: راستی من میتونم اینجا از حرم ها و از مسیر عکس بگیرم درسته؟ رضوان با لبخند گفت: تو عکاس بودی درسته؟ با افتخار لبخند زد: بله _آره چرا نشه فقط بیرون حرم نه داخلش توی حرم نمیشه دوربین برد _آها چرا؟! _قانونشه دیگه راستی کتایون بودی شما دیگه؟! _بله جانم _میگم شما چی شد که اومدی؟! کتایون نگاهی به من کرد و بعد گفت: من اومدم که برم ایران نگاه سردرگم رضوان رو شکار کردم و فوری جوابش رو دادم: کتایون برای زیارت اربعین نیومده میخواست بره ایران مادرش رو ببینه پرواز مستقیم که نداریم باید می اومد یه کشور همسایه بعد میرفت ایران با هم بلیط گرفتیم برای اینجا فردا ساعت ۱۰ صبح هم بلیط داره برای تهران رضوان سری تکون داد: آها پس که اینطور خب بسلامتی خوشحالم که نقش کوچیکی در پیدا کردن مادرت داشتم و امیدوارم ایران بهت خوش بگذره اگر وقت برگشتن ما هنوز ایران بودی خیلی خوشحال میشیم به ما هم سر بزنی کتایون لبخندی زد: ممنون عزیزم لطف داری تو کمک بزرگی کردی منم همیشه ممنونتم گفتم: _خب دیگه بسه بگیرید بخوابید چند ساعت دیگه میخوایم بریم حرم بتونید بلند شید من معطل کسی نمیشم هرکس بیدار نشد با یه بسته از این لیوانای آب تو یخچال از خجالتش درمیام! *** با تکان های دستی چشم باز کردم رضوان بود: تو که میخواستی ما رو با آب یخ بیدار کنی پاشو دیگه! چشم باز کردم و بلافاصله توی رختخوابم نشستم: دیر شده؟ _نه هنوز پاشو وضو بگیر این رفقاتم بیدار کن من روم نشد