eitaa logo
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
1.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
3.2هزار ویدیو
430 فایل
بسم‌تعالے^^ [شھدآ،مآروبه‌اون‌خلوتتون‌راهےبدین!💔:) ـ خاک‌پاۍنوکراۍمادر! مجنـون‌شده.. عاشق‌اهل‌بیت¡ ‌سایبرۍکانال↯ @sayberi_313 پشت‌جبهہ↯ @jebhe00 متحدمونہ️‌↯ @Nokar759 @Banoyi_dameshgh @mim_mobtalaa کپے! ‌صلوات‌براآقامون‌ ودعابراۍبنده‌حقیر
مشاهده در ایتا
دانلود
تا وقتی که از زنده بودن و عمر‌طولانی یه نفر احساس انزجار می‌کنیم و انگار جای ما رو تنگ کرده، هنوز انسان نشدیم!! وقتی که عمر طولانی یکی رو مسخره می‌کنیم چجور از خدا توقع داریم به خودمون عمر طولانی بده؟!🤷‍♂
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
تو دهنی حسن یزدانی به مصی پولی‌نژاد😂
موندم دلشو به چی خوش کرده ؟😏 یه دو سال دیگه پرتش میکنن بیرون 😂
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• ماشین رو خاموش کردم و به سمت آنالی برگشتم . - همه چیز رو می دونی دیگه ، نیاز نیست توضیح بدم ، درسته ؟! با ترس سرش رو بالا و پایین کرد . - حواست باشه ها ‌، ربع ساعت بعد از اینکه من رفتم زنگ میزنی . ربع ساعت آنالی . ربع ساعت ! به محض اینکه با اونها تماس گرفتی و بهشون گفتی خیلی سریع میای دم در اون خونه . یادت نره سیم کارت رو هم در جا بشکونی . + ب ... باشه ، ب ... باشه . مروا خیلی مراقب باش . تو رو خدا ، الکی درگیر نشو . با خنده گفتم : - خیالت تخت خواب سه نفره . من پیاده شدم سریع بیا پشت فرمون بشین . + باشه . نگاهی بهش انداختم و از ماشین پیاده شدم . و به سمت خونه ی ساشا رفتم . روبروی خونه ایستادم . واو ! عجب خونه ایه . حالا من چه جوری پیداشون کنم ! با یاد آوری اینکه ربع ساعت فرصت دارم خیلی سریع به سمت در ورودی دویدم . خواستم وارد بشم که مرد قد بلند و هیکلی روبروم ایستاد . + کجا خانوم خانما ؟ آرامش خودم رو حفظ کردم و گفتم : - برو کنار . دوست کاملیام . نگاهی بهم انداخت و از جلوی در کنار رفت . خیلی سریع وارد خونه شدم . صدای دی جی تو کل خونه پیچیده بود و همه جا تاریک تاریک بود . فقط هر از گاهی نور های رنگی روی سقف نمایان میشد . با تاسف به دخترایی که اونجا بودند نگاهی انداختم . من هم یه روزی مثل همین ها بودم . واقعا چطور اینقدر احمق بودم؟ اگه اون بنر رو نمیدیم ، شاید هنوزم وضعیتم همین بود. با این فکر ، آهی از نهادم بلند شد . به ساعت روی دستم نگاهی انداختم ، فقط ۱۰ دقیقه فرصت داشتم . ادامه دارد ... .🌹🌿.↯ @dokhtaranzeinabi00 • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• به سمت یه دختری که در حال رقصیدن بود رفتم و از پشت سرش دستم رو ، روی کتفش قرار دادم و به سمت خودم برگردوندمش . با صدای آرومی گفتم : - کاملیا رو میشناسی ‌؟! نگاهی به دوستش کرد و گفت : + آره ، چطور مگه ؟! - کجا نشسته ؟ با دستش به سمتی اشاره کرد . مسیر دستش رو دنبال کردم و چهره ی کاملیا رو دیدم . دستم رو مشت کردم و از کنار دختره رد شدم . کاملیا با صدای خیلی بلندی داشت میخندید که نزدیکش شدم و با دستم محکم روی میز روبروش کوبیدم . خندش قطع شد و هین بلندی کشید . معلوم بود مست کرده . دختره ابلح. با داد گفتم : - دختره عوضی ! ‌فکر کردی همه مثل خودت بی صاحابن ؟! ها ؟! پسری که کنارش نشسته بود بلند شد و همین که خواست به سمتم بیاد با داد گفتم : - بشین سر جات ! دوباره به کاملیا نگاهی انداختم و با پوزخند گفتم : - کور خوندی دختره کثافت . بدون معطلی پارچ آبی که روی میز بود رو برداشتم و روش ریختم . جمعیتی که در حال رقصیدن بودن با تعجب به سمت ما برگشتند که با پام میز شیشه ای که اونجا بود رو هل دادم . در کسری از ثانیه میز و تمام محتوایات روش همه روی زمین ریختند . کسی جرئت نداشت بهمون نزدیک بشه . ازتوی شیشه هایی که روی زمین ریخته شده بود رد شدم و نزدیک کاملیا شدم . یقه ی لباسش رو گرفتم و سیلی محکمی به صورتش زدم . شکه نگاهی بهم انداخت که سیلی دوم رو هم به صورتش زدم و با شتاب پرتش کردم روی کاناپه که تعادلش رو از دست داد و روی زمین افتاد . نگاهی به جمعیت انداختم و خیلی سریع شروع کردم به دویدن . از پشت چند نفری اومدن دنبالم ولی انگار مست بودن و نتونستن بیشتر از چند متر دنبالم بیان . هه . آراد با اون وضعیتش کل خوزستان رو دنبال من گشت ولی اینایی که چند لحظه پیش به کاملیا ابراز علاقه و عشق میکردن ، یشتر از چند قدم نتونستن بیان . آدما رو اینجور مواقع باید شناخت . خدا خدا می کردم مَرده دم در نباشه . که اگر بود من رو هم پلیس ها می گرفتن. خوشبختانه کسی روبروی در نبود برای همین سریع از خونه خارج شدم . در حالی که می دویدم موبایلم رو از جیبم بیرون آوردم و شماره آنالی رو گرفتم . در حالی که نفس نفس میزدم گفتم : - بدو بیا . فقط سریع . + مروا پلیس ها اومدن . پلیس ها . از پایین کوچه بیا . فقط بدو . هنوز وارد کوچه نشدند . با داد گفتم . - لعنت بهت آنالی ! لعنت ! گوشی رو قطع کردم و سرعتم رو بیشتر کردم و به سمت انتهای کوچه دویدم که ماشینی جلوی پام نگه داشت . با دیدن آنالی توی ماشین خیلی سریع سوار شدم و با دستم روی داشبورد زدم و با داد گفتم : - ‌برو آنالی . فقط برو . از پشت صدای آژیر ماشین های پلیس میومد و این من رو بیشتر مضطرب میکرد . ادامه دارد ... .🌹🌿.↯ @dokhtaranzeinabi00 • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• بعد از چند دقیقه آنالی گفت : + چ ... چی شد مروا ؟! تونستی کاری کنی ؟! در حالی که نفس نفس می زدم گفتم : - حسابش رو گذاشتم کف دستش ولی حیف ... حیف که زیاد زمان نداشتم وگرنه کل دکوراسیون صورتش رو می آوردم پایین . بزار چند سال بره اون تو آب خنک بخوره دختره ... الله و اکبر . آنالی در حالی که دستاش می لرزید گفت : + ساشا رو هم دیدی ؟ - نه ندیدمش . ولی خونه ساشا بود دیگه ، قطعا پای اونم گیره . تا می تونی تند برو آنالی . فقط دور شو از اینجا . + میگم مروا ! برای تو مشکلی پیش نیاد . آخه تو رو خیلیا اونجا دیدن ! دستم رو ، روی قلبم گذاشتم و گفتم : - اینقدر نفوس بد نزن آنالی ! افکار منفی رو ، دور بریز . راستی مریم رو هم دیدم ، البته نمی دونم خودش بود یا نه ولی با محمد دیدمش . محمد رو که شناختم ولی درست تشخیص ندادم که دختره مریمه یا نه ! تو یه کاری کن . چند روزه دیگر پیگیری کن ببین مریم هم امشب اونجا بوده یا نه . + برای چی پیگیری کنم ؟! - آخه دختره خنگ ! میخوام بدونم چه بلایی سر کاملیا اومده . اصلا بازداشت شده یا نه ! با خنده گفت : + آها از اون لحاظ ؟! حله پس . میگم بریم سمت خونه دیگه ! به صندلی تکیه دادم . - آره برو . ★★★★ خمیازه ای کشیدم و با کرختی کمی جا به جا شدم . تمام بدنم درد می کرد . اما برای چی؟! یکم به مغزم فشار آوردم که با یاد آوری دیشب همه چیز برام روشن شد . شب با هزار بدبختی رسیدیم خونه . آنالی با اصرار های من ، روی تخت خوابید و خودم هم جام رو ، روی زمین انداختم . به ساعت سفید رنگ اتاقم نگاهی انداختم. نیم ساعتی به اذان صبح مونده بود . بدون سر و صدا بلند شدم و درحالی که خمیازه می کشیدم از پله ها پایین اومدم . به سمت آشپزخونه رفتم و لیوان آبی برای خودم ریختم . وضو رو هم توی ظرفشویی گرفتم و دوباره از پله ها بالا رفتم . در اتاق کاوه رو باز کردم ... عه! هنوز برنگشته که . لبخندی زدم و بهتری زیر لب زمزمه کردم . مُهر رو از جای قبلی برداشتم و با کاغذی که کاوه زده بود به دیوار جهت قبله رو هم پیدا کردم . که ... ادامه دارد ... .🌹🌿.↯ @dokhtaranzeinabi00 • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• که با یادآوری اینکه چادر نماز ندارم . آهی از نهادم بلند شد . اون دفعه هم که خواستم نماز بخونم چادر نداشتم ! باید یه چادر حتما بخرم . عا راستی ! مامان سمیه یه چادر سیاه بهم داده بود . با یادآوری سمیه و مامانش لبخند پهنی زدم و دوباره به سمت اتاقم رفتم . چادر مشکی رو از توی کمد در آوردم و خیلی آروم از اتاق بیرون اومدم. اما بی بی همیشه می گفت خوب نیست با چادر مشکی نماز بخونی . موبایلم رو در آوردم و توی گوگل سرچ کردم . ‌" نماز خوندن با چادر مشکی " یکی از سایت ها رو باز کردم : مراجع تقلید در این‌زمینه اختلاف نظر دارند: عده‌ای، نماز با هر نوع لباس مشکی را مکروه دانسته. و گروهی نیز دلالت احادیثی که در این زمینه وارد شده ..... مراجع تقلید دیگه کین ؟! دوباره سرچ کردم : " مرجع تقلید کیست ؟! " (مرجع تقلید مجتهدی است که گروهی از شیعیان در مسائل فقهی بر اساس فتاوای او عمل می‌کنند و وجوهات شرعی را در اختیار او قرار می‌دهند. مرجعیت، بالاترین مقام مذهبی در بین شیعیان دوازده امامی است. ) ای وای ! با دستم روی پیشونیم کوبیدم و وای بلندی گفتم . توی مد و لباس که از همه اطلاعاتم بیشتره ولی توی این موارد ... نفسی کشیدم و گفتم : حالا این بار هم با پوشش کامل نماز بخونیم تا دفعه بعدی . چادر رو گوشه ای گذاشتم و به ساعت توی اتاق کاوه نگاهی انداختم . دیگه وقتش بود . رو به قبله ایستادم و شروع کردم به نماز خوندن . الله اکبر . الله اکبر ... تشهد و سلام رو که خوندم زانوهام رو توی بغلم جمع کردم . آه مروا آه . چقدر حس خوبیه که بدونی یکی هست که همیشه هوات رو داره . یکی هست که دستت رو میگیره . آخدایا شکرت . چی بگم ؟! هان ، چی بگم ؟! فقط می تونم بگم که خیلی شرمندم که این همه سال خوب نشناختمت . نفسی کشیدم و مُهر و جانماز رو برداشتم . همین که خواستم از اتاق بیرون بیام نگاهم به چادر افتاد و تمام ماجرای خوزستان برام تداعی شد . کلافه از اتاق خارج شدم . ادامه دارد ... .🌹🌿.↯ @dokhtaranzeinabi00 • 💛🌻💛🌻💛 •
•💛🌻💛🌻💛🌻💛• 🌻 •به قلم آیناز غفاری نژاد• خمیازه ای کشیدم و به سمت اتاق خودم رفتم . هنوز فرصت داشتم بخوام . آخیشی گفتم و زیر پتو خزیدم . کم کم چشمام گرم شد و به دنیای بی خبری خواب سفر کردم . با تکون های شدید سعی کردم چشمام رو باز کنم . با دیدن آنالی خواب از چشمام پرید و به گمان اینکه براش اتفاقی افتاده هراسون بلند شدم . بازوهاش رو گرفتم و گفتم : - چی شده ؟! به در اتاق نگاهی کرد وگفت : + مگه نگفتی کسی خونه نیست ! با تعجب گفتم: - خب کسی خونه نیست دیگه ! + پس این صداهایی که از توی هال میاد چیه دیگه ! خنده ای کردم و گفتم : - بگیر بخواب ! خواب دیدی خیر باشه . نیشگونی از بازوم گرفت و لب زد : + گمشو مروا ، خواب چی کشک چی ! بابا خواستم برم دست و صورتم رو بشورم خودم صدای یه مرد رو شنیدم . یا ابوالفضلی گفتم و بلند شدم . - تو همین جا بمون تا برم ببینم چه خبره . + باشه ، فقط زود بیا . خمیازه ای کشیدم و متکا رو همراه خودم بلند کردم . + اون رو کجا میبری ؟! - به تو چه ! می خوام اگر کسی نبود همون جا روی مبل بخوابم . آنالی نگاه تاسف باری بهم انداخت که بی توجه بهش از اتاق بیرون اومدم . چند پله پایین رفتم ، همین که سرم رو بلند کردم با دیدن روبروم جیغ بلندی کشیدم و متکا رو جلوی صورتم آوردم . بعد از چند ثانیه کمی متکا رو کنار کشیدم که با دیدن کامرانی ای که با تعجب بهم زل زده بود ، متکا رو به سمتش پرتاب کردم که محکم به صورتش برخورد کرد . - پسره بی حیا به چی زل زدی ؟! گمشو روتو اون ور کن . بیشعوری زیر لب زمزمه کردم و به سمت اتاقم دویدم به در اتاق که رسیدم محکم بازش کردم و رفتم داخل و کلید رو توی در چرخوندم . هراسون به سمت آنالی رفتم و گفتم : - دختره خنگ ! کامران من رو دید ! کامران من رو دید ! آنالی می فهمی ! من رو با این وضعیت دید ! آنالی ابروش رو بالا انداخت و گفت : + پس اومده بودن ! کدوم وضعیت دختر ؟! اینقدر شلمچه روت تاثیر گذاشته که با مانتو خوابیدی . و بعدش هم خنده ای کرد . به سمت چپ برگشتم و توی آینه به خودم نگاهی انداختم . اینقدر خوابم می اومد که صبح با همون وضعیت خوابیده بودم. حتی شالم رو هم در نیاورده بودم. ادامه دارد ... .🌹🌿.↯ @dokhtaranzeinabi00 • 💛🌻💛🌻💛 •
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زدم گره غم خود را به پنجره فولاد بیا گره بگشا دست من به دامنت :)💔!
•°❤️•° دختری داد میزد، گریه میکرد'' میگفت:میخوام صورت پدرمو ببوسم! اما اجازه نمیدادند، یکی گفت:دخترش است مگر چه اشکالی دارد؟بگذارید پدرش را ببوسد! گفتند شما اصرار نکنید نمیشود {این شهید سر ندارد💔🥀} . 🕊⃟❤️ ¦⇢
•••♥️••• حس‌خوب‌یعنی‌بدونی‌ وقتی‌صداش‌میزنی⇜الهی! زود‌برمیگرده‌بهت‌میگه: جانم...؟ (:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
میدونی‌رفیق:) ‌دیدی‌وقتی‌یه‌نفر‌به‌بهترین‌ادم‌زندگیت (مادر)حرف‌میزنه‌چقد‌کفری‌میشی❌ اخه‌همه‌ی‌ماخط‌قرمزامون‌مامانامونن🙃 میدونی‌مظلوم‌کیه . . . مظلوم‌اون‌اقاییه‌که‌کوفیا‌مجبورش‌کردن؛ باقاتل‌مادرش‌صلح‌کنه😞 شاید‌خیلیاتون‌کربلانرفته‌باشید‌ولی! من‌که‌رفتم . . . فقط‌میخواستم‌یجوری‌از‌کوفه‌در‌برم؛ راستش‌هواش‌الوده‌به‌خون‌اهل‌بیت‌بود🙃
مواظب‌دلت‌باش🚶🏻‍♂‼️ وقتۍاز‌خدا‌گرفتیش‌پاڪِ‌پاڪ‌بود . مراقب‌باش‌با‌گناه‌سیاهش‌نکنے آلوده‌اش‌نکنی!! حواست‌باشه‌به‌خاطر‌یه‌چت یه‌لذت‌زودگذر .. یه‌لکہ‌ےِسیاه‌زشت‌نندازےرو‌دلت کہ‌دیگہ‌نتونےپاکش‌کنی💔! • • ⌈🔗❤️⌋↫ 🖐🏽 •|صلوات بفرست رفیق|
4_5886308049886381593.mp3
20.79M
🎙_رضا رضا.... 🎤_موذن زاده 🎧_دختــران‌زینبــے
『 دختࢪاݩ زینبـے 』
🎙_رضا رضا.... 🎤_موذن زاده 🎧_دختــران‌زینبــے #مداحی
پاشیدبرید هندزفری هاتون رو بیارید که بهترین نوحه .روضه ....که در باره امام رضا شنیدم رو آوردم ترکی 🧡 فارسی💛 عربی🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شریفی: 💭🗣حرف حساب💭🗣 "گپ و گفت" 💠 معلم پرسید: بچه ها! اگر مدرسه شما دو مدیر داشت چطور می شد؟ 🔸دانش آموز اول گفت : هر مدیر ایده‌های متفاوت می‌داد. 🔸دانش آموز دوم گفت : شاید نظراتشون متفاوت باشه، به حرف کدوم گوش بدیم؟🤔 🔸دانش آموز سوم گفت: اختلاف نظر زیاد می‌شد و مدیریت مدرسه مختل بود. 💠 معلم گفت: بله دخترای گلم اگر مدرسه دو مدیر داشته باشد، تصمیمات دوگانه می‌شد!!! یکی تصمیم می‌گرفت امروز جشن بگیرد آن دیگری تصمیمی دیگر.⚠️⚠️ یکی تصمیم می‌گرفت پولی را خرج آسفالت مدرسه کند آن دیگری خرج زیبایی مدرسه💰 یکی به زیبایی سالن اهمیت می‌داد🎀 و دیگری به تجهیز کلاس‌ها 🔧 و و و و ... حالا فرض کنید سه مدیر در یک مدرسه باشد 😰 📌مدیریت یک مدرسه با اجتماع کم انسانی با دو یا سه مدیر امکان پذیر نیست، چگونه انتظار دارید یک جهان با دو یا سه خدا اداره شود⁉️ 🤨 اعتقاد مسیحیان به تثلیث باطل است، وجود سه خدا (خدای پدر، خدای پسر و روح القدس) از نظر عقل امکان‌پذیر نیست و ادعای باطلی است.❌ ✅ معلم روی تابلو کلاس نوشت: "لو کان فیهما اله الا الله لفسدتا فسبحان الله رب العرش عمّا یصفون"
پایان فعالیت✨🌱 شبتون شهدایی 🌙☁️