eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
474 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
پادکست شماره 5.mp3
6.78M
6⃣4⃣ 🚩 ولکنّ الحسین یَنظُر ▪️ کاری از گروه دورهمگرام 🏴 عنایت امام حسین ع به زوار برای هرکس یک‌طور رقم‌ می‌خورد. زوّاری که هر یک با کوله باری از ارادت و‌ حاجت راهی این سفر شده‌اند. ✍🏻 روایتگر: ریحانه شاه‌آبادی 🎙 گوینده: فاطمه‌سادات کلانتر 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣2⃣5⃣ آغوش حرم | قسمت۱ از وقتی محمدسلمان را از شیر گرفته‌ام، بیشتر از قبل به آغوش من نیاز دارد. روانشناس‌ها راست می‌گفتند که برقراری تماس پوستی با مادر، راز امنیت و آرامش کودک است. شیشه شیرش را که دستش می‌دهم، برخلاف قبل‌ترها که می‌رفت یک جایی لم می‌داد و شروع می‌کرد به خوردن، حالا دستم را می‌گیرد و می‌کشاندم گوشه‌ای دنج، تا بتواند توی بغلم بخوابد و با خیال راحت شیرش را بخورد! خسته که می‌شود به جای خوابیدن روی پاهایم، دوست دارد سرش را روی بازویم بگذارد و دستش را روی صورتم! بعد انقدر ناز و نوازش و بوس و بغل می‌گیرد تا خوابش ببرد... برقرارکردن تماس پوستی با من، راز آرامش این روزهایش شده و تا نباشد، کارش راه نمی‌افتد. بداخلاق و بی‌حوصله باشد، گرسنه یا خسته و خواب‌آلود، فرقی نمی‌کند؛ تا دستش نرسد به دست من، تا نرمی کودکانه‌ی صورتش را با پوست صورتم لمس نکنم، آرام نمی‌شود. درست مثل خود من! که این روزها بیشتر از همیشه سرگردانم و دستم به منبع آرامش نمی‌رسد. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8⃣2⃣5⃣ آغوش حرم | قسمت۲ این روزها که جامانده‌ام و حال و روزم دیدنی‌ست! هرچقدر هم که برایم بگویند قبرُهُ فی قلُوبِ مَن ولاه! (قبر امام حسین(ع) در قلب دوستان اوست.) هرچند که بدانم هر کجا که سلام بدهم، جوابش را خواهم گرفت؛ که ثواب زیارت از راه دور و نزدیک باهم فرقی ندارد. باز هم آرام نمی‌شوم! تنم آغوش زوار را می‌خواهد، آنجا که لا به لای فشار جمعیت عشاق حسین، استخوان‌ها خرد می‌شوند و دل‌ها باز! دستم، محتاج خنکای ضریح است وقتی که سفت گره خورده باشد به شبکه‌های پنجره‌اش. سلول سلول پوست صورتم له له می‌زنند برای لمس آن در و دیوار متبرک. من محتاج برقراری تماس پوستی‌ام. تماسی از نوع زیارت از نزدیک... ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
_____________🏴🏴🏴🏴🏴____________ در ایامی که دل‌ها برای زیارت ارباب بی‌تاب‌اند و لحظه وصال عاشق و معشوق را ثانیه شماری می‌کنند، بر آن شدیم امسال صدای کودکان فلسطینی میان زائران اربعین حسینی باشیم. می‌خواهیم زینب‌وار دل‌ها را متوجه کربلای غزه کنیم تا؛ ندای هل من ناصر ینصرنی فلسطینیان را اجابت کرده باشیم. ____________🏴🏴🏴🏴🏴__________ 📣📣📣📣📣📣📣📣📣 🏷 بسته‌های غزه تنها نیست🇵🇸📦🇵🇸 شامل نمادهایی از فلسطین است که طراحی شده‌اند تا به اربعین امسال رنگی ضداسرائیلی ببخشند و نجات مردم غزه در راس خواسته‌ها قرار بگیرد. 🤝 نحوه مشارکت در پویش: ۱. مشارکت مالی از طریق جمع سپاری مالی 📨 ۲. تهیه بسته‌‌های غزه تنها نیست و توزیع بین زائرین پیاده‌روی اربعین 📦 ۳. تبلیغ پویش اربعین، طریق‌القدس در رسانه‌های خودتان. نیمی از هزینه بسته ها توسط خیرین در جمع سپاری مالی تأمین شده و بسته ها با ۵۰٪ تخفیف عرضه می‌شوند. محتویات این بسته‌ها عبارتند از: ۱. پرچم فلسطین ۱ عدد ۲. پیکسل، ۴ عدد ۳. تسبیح، ۲ عدد ۴. برچسب، حداقل ۶ عدد ۵. کارت‌های تبیینی 📍برای تهیه بسته‌ها و کسب اطلاعات بیشتر، به آیدی زیر پیام دهید: 📲 @hani33647 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
پادکست شماره15.mp3
4.77M
7⃣4⃣ 🚩 حماسه‌، بی‌زن و زن، بی‌حماسه، بی‌معناست ▪️ کاری از گروه دورهمگرام 🏴 برای همه‌ی مسافران و مجاوران عتبات، اربعین با همیشه فرق میکند، مخصوصا برای زنان عراقی که سالهاست چراغ مشایه را روشن نگه داشته‌اند. ✍🏻 روایتگر: مریم فاطمی 🎙 گوینده: مرجان الماسی 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣2⃣5⃣ تو می‌روی که ابر غم ببارد | قسمت۱ خرده‌ریزهای باقی مانده را لیست می‌کنم و می‌نویسم: -- تو‌ می‌روی که ابر غم ببارد. جواب می‌دهد: -- می‌خوای نرم؟ می‌نویسم: -- باید رفت. پارسال همین ایام بود که‌ این شعر را زمزمه می‌کرد و من وسط تراکم کربلا نرفته‌های خسته‌، که از آفتاب تند چذابه به خنکای تنگ اتاقکی در سمت عراقی مرز، پناه آورده بودند، گوله‌گوله اشک می‌ریختم. گرما و خستگی دو شب قبل، بچه‌ها را بیهوش کرده بود. روز قبل رسیده بودیم پشت مرز، اما ماشین برای کربلا و نجف نبود. از صبح، هر کس که ما را با بچه‌ها می‌دید، می‌گفت نروید. حالا اگر می‌خواستیم هم نمی‌شد برویم. ترکیب خستگی و حسرت و تردید نمی‌گذاشت اشکم خشک شود. تردید می‌ترساندم. همیشه می‌ترسیدم که مثل طرمّاح، یا ضحّاک مشرقی، سر بزنگاه کم بیاورم. آن‌قدر از خاکستری ماندن می‌ترسیدم که نگران سیاه شدن نبودم. کار به جای سختش رسیده بود. برگشتیم، دل شکسته. می‌‌ترسیدم که زود خسته شده باشم و واداده باشم و این ترس، بیشتر از حسرت نرسیدن، می‌سوزاندم. باورش برایم سخت بود که به همین راحتی بشویم طرمّاح قصه. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9⃣2⃣5⃣ تو می‌روی که ابر غم ببارد | قسمت۲ ما را که برگرداند، حرفی از دوباره رفتن نزد. اما هر دو می‌دانستیم قصه نباید اینجا تمام شود. گفتم بگرد و اگر شد، به جای همه‌مان برو. یک نفرمان که می‌تواند هوایی برود. قبلش رویش نشده بود بگوید که یک بلیت هواپیما جور شده. این را که گفتم، گل از گلش شکفت. رفت و من با حسرتی که نمی‌دانستم چقدر طولانی می‌شود، ماندم. به زور ذهنم را از وسط خاطره‌های پارسال بیرون می‌کشم. هنوز پیامم را ندیده. گوشی را می‌گذارم کنار. کوله‌ قهوه‌ای خوش‌بختمان را بر‌می‌دارم. همه‌ سال‌های عمرش مسافر کربلا بوده، خیلی بیشتر از من. چیز زیادی نباید بگذارم. چفیه، یک دست لباس، لیوان و مسواک و کلی جای خالی برای وسایل من و بچه‌ها. کوله را بلند می‌کنم، خیلی سبک است. خیلی سبک‌تر از بار شیشه‌ای که همراه دارم. نمی‌دانم حالا کجای قصه‌ام. کاش روایت‌های تاریخی چیز بیشتری از تردیدهای زنانه گفته بودند. کاش در تاریخ، واضح‌تر از سرنوشت مادرهایی که مانده بودند پای بچه‌هایشان و به کربلا نرسیده بودند، می‌نوشتند. این که زن‌ها در متن تاریخ اثر داشته‌اند، معلوم است. چیزی که در حاشیه مانده، روایت جزئيات حضورشان است. نکند همسر طرمّاح، یکی بوده شبیه من، مثلاً باردار بوده و ترسی که از تنها ماندن با فرزندانش را داشته، به جان شوهرش ریخته.   همیشه، همسر زهیر در ذهنم، نیمه‌ پنهان یک اسطوره بود؛ زنی که همسرش را از وسط جهنم، بیرون کشید. اما کاش معلوم بود که آخرِ سر، خودش هم وسط معرکه بود، یا سهمش از خوشبختی، فقط روانه کردن همسرش بود؟ کاش مرز رنگِ زن‌های تاریخ، واضح‌تر بود تا لااقل می‌دانستم کجای طیف سیاهی و سپیدی ایستاده‌ام. صفحه‌ گوشی روشن می‌شود؛ اعلان پیامش را که می‌بینم، کوله را ول می‌کنم: -- می‌دانی که برای یک صعود دشوار، گروھی بزرگ حرکت می‌کند، تا گروهی کوچک برسد. عزیز من! تو آن گروه بزرگی، من آن گروه بسیار کوچک¹. نمی‌دانم، کاش واقعا، آن گروه بزرگ پایین کوه باشم. کاش این گروه بزرگ، جایی نزدیک سر سفید تاریخ، ایستاده باشد. ¹چهل نامه کوتاه به همسرم، نادر ابراهیمی، نامه ۲۹ ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پادکست شماره6.mp3
4.94M
8⃣4⃣ 🚩 موکب تصویری ▪️ کاری از گروه دورهمگرام 🏴 گرچه سوغات این سفر برای آنان‌که فرصت سفر نیافته‌اند، دعاست و طلب حاجت ولی می‌توان با روایت دقیق از زوایای مهم و پنهان این زیارت و‌کنگره بزرگ، آنان‌را مهمان دست‌آوردهای بزرگی هم کرد. در لین روایت بشنوید نویسنده چطور با یک مهمانی کوچک، سوغات سفرش را می‌دهد‌. ✍🏻 روایتگر: مریم بَرزویی 🎙 گوینده: نفیسه پیله‌چایی 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣3⃣5⃣ قیمه‌نجفی سیدالرئیس | قسمت۱ کمرم درد گرفته بود. بیل بلندتر از قد و قواره‌ام بود. بابا که رفت، مامان مرد خانه صدایم کرده بود. به بیل تکیه دادم تا نفسی تازه کنم. آفتاب از پشت نخل‌ها رسیده بود به وسط آسمان. دست را بالای چشمم سایه‌‌بان کردم. لحظه‌ای با خودم فکر کردم، نکند سراب می‌بینم.‌ بیل را روی زمین پرت کردم و دویدم لب جاده. خاک زیادی بلند شده بود و کاروانی سیاه‌پوش از لابه‌لای نخل‌ها جلو می‌آمد. ضربان قلبم بالا رفت. زبانم به سقف دهانم چسبید و نفسم انگار گیر کرده بود. این کاروان وسط روز، توی طریق چکار می‌کرد؟! عرق از پیشانی‌ام گرفتم و توی دلم یاحسین گفتم و جلو رفتم. لحظه‌ای ترسیدم، خواستم بی‌خیال کاروان شوم و برگردم سر زمین. ولی ماجرا شوخی بردار نبود. اگر مامورها می‌رسیدند. خون بود که زیر نخل‌های طریق‌الحسین می‌ریخت. آب دهانم را به زور قورت دادم. با چشمم که مردها را شمردم ۵۰ نفری بودند. ایستادم تا نفسم برگردد و بعد گفتم: سلام حاجی، ماجور باشید، کجا؟! پیرمرد جلوی کاروان، چفیه دور دهانش را باز کرد و نگاهی به قد و قواره کوچکم انداخت و خندید‌. با چفیه غبار راه را از لای چین و چروک صورت‌ش پاک کرد و گفت: پسرجان نحن زائرالحسین. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0⃣3⃣5⃣ قیمه‌نجفی سیدالرئیس | قسمت۲ قلبم مثل گنجشک اسیر بیشتر از قبل ضربان گرفت. جلوتر رفتم. پیرمرد انگار خودش رمزی بودن حرفم را فهمیده بود. خم شد و خودش را هم‌قد من کرد. توی گوش پیرمرد زمزمه کردم: حاجی! خبر نداری سیدالرئیس دستور قتل زائران آقا حسین را داده. زائرها شب حرکت می‌کنند نه توی روز روشن. پیرمرد پیشانی‌ام را بوسید و ایستاد. برگشت و با هم کاروانی‌هایش مشغول صحبت شد. خواستم برگردم سر زمین ولی انگار پاهایم توان حرکت نداشت. انگار دوقلوه سنگ بزرگ بسته بودن به پاهایم. به دلم افتاد که تا شب دعوت‌شان کنم خانه خودمان. چندباری دیده بودم که بابا، زائران آقاحسین را مهمان کرده بود. کاش بابا بود. نمی‌دانم چه‌طور از دهنم پرید که گفتم: حاجی! بفرمائید خانه ما ! تا این را گفتم دلم خالی شد. چند وقتی بود برای خورد و خوراک خودمان هم پول نداشتیم. مامان اگر می‌فهمید توی این شرایط خودسر مهمان دعوت کردم، حسابی شاکی می‌شد. خواستم حرفم را پس بگیرم ولی تعارفم را پیرمرد قبول کرده بود‌. لباس عربی‌ام را بالا کشیدم و گفتم: پشت سرم بیاید و خودم جلوتر دویدم تا خبر را به مامان بدهم. در خانه را هُل دادم و داخل رفتم. بوی قیمه نجفی خانه را پر کرده بود. مامان توی مطبخ نشسته بود و به قابلمه‌ی کوچک روی اجاق نگاه می‌کرد. نفس نفس زدم و گفتم: مامان! مامان! مهمان! زائر آقا ...حسین. مهمان! مامان از روی زمین بلند شد و سراسیمه دست روی شال سیاهش گذاشت و گفت: مهمان آقا! این وقت روز! لحظه‌ای فقط صدای پِت پِت اجاق آشپزخانه شنیده شد و بعد مامان، منگوله‌ی شال را به گوشه‌ی چشم‌ش کشید و اشکش را پاک کرد و گفت: گفتی مهمان، آقا خودش می‌دونه و غذای مهمان‌ش. دستم را گرفت و به حیاط خانه آمدیم. پیرمرد سر به زیر دم در خانه ایستاده بود. مادر جلو رفت و پرچم یاحسین توی دست پیرمرد را به صورتش مالید و با شور خاصی از مهمانان دعوت کرد: هلبیکم! ماجورات! هلبیکم زئرالحسین! مامان برگشت آشپرخانه و به قابلمه‌ی کوچک قیمه‌نجفی و قابلمه‌ی دونفره برنج نگاه کرد. آتش اجاق توی چشم‌های مامان می‌لرزید. مامان نگاهم کرد و گفت: دِ یاالله پسر، شگون نداره! مهمان آقا معطل مانده! سفره را پهن کردم. دیس دیس مامان قیمه و برنج دستم می‌داد و می‌چیدم وسط سفره. مهمانان گرسنه، قاشق قاشق غذا می‌خوردند و من به چشم‌های خندان مامان نگاه می‌کردم که توی مطبخ بالا سر قابلمه نشسته بود و ذکر می‌گفت. سی روز بعد هم قابلمه‌ی قیمه‌نجفی دو نفره مامان زائران یواشکی طریق را دور از چشم سیدالرئیس سیر کرد. مامان دست لای موهایم کشید و گفت: حالا بگو سیدالرئیس حسین یا صدام! دِ یاالله پسر سفره را پهن کن زائر آقا نباید معطل باشه. خندیدم و دیس‌های قیمه نجفی را گذاشتم جلوی مهمان‌های آقا. پی‌نوشت: براساس داستان واقعی به نقل از موکب‌داران طریق‌العلما ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
پادکست شماره 7.mp3
7.3M
9⃣4⃣ 🚩 پرچمت تا ابد ایستاده ▪️ کاری از گروه دورهمگرام 🏴 نیت مخلصانه موکب‌داران عراقی در پذیرایی از زوار عجیب است، حتی در روزهای بعد اربعین بعد از یک ماه پذیرایی شبانه‌روزی... روایت این دلدادگی‌ها به دوش راویان این اتفاق بزرگ‌ است. ✍🏻 روایتگر: راحله دهقانپور 🎙 گوینده: راحله دهقانپور 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها