فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استندآپ_کمدی_در_جبهه 😂
کمی همراه رزمندگان قدیم بخندیم.
#طنزگرام
#لبخند_شهدا_روزیتون
#روز_بزرگداشتشهدا
🍃اینجا ثبت لحظههای گوارای زندگیست.
با دورهمگرام از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣7⃣
راوی زندگی مسعود
بیشتر شبیه یک استاد دانشگاه بود؛ نحوهی بیانش، پوشش، نگاه و رفتارش.
(هر چند که بعد برایمان گفت انقدر زود ازدواج کرده و درگیر بچهداری میشود که حتی فرصت نمیکند مدرسه را تمام کند.)
نشست روی صندلی مقابل ما و شروع کرد به گفتن.
محکم و با صلابت حرف میزد. گاهی کلامش پر از غرور و افتخار بود.
هیچ کجای حرفهایش صدایش نلرزید و بغض راه گلویش را نبست.
اما ما...
اول آرام آرام با حرفهایش اشک میریختیم و بعد هقهق گریه میکردیم.
انقدر قشنگ بیست و چند سال زندگي پسرش را برایمان روایت کرد که دلمان میخواست عمر پسرش طولانیتر بود و ما بیشتر میشنیدیم.
پسرش بلندای آسمانها و اعماق دریاها را درنوردیده بود. پرواز میدانست و غواصی بلد بود و قهرمان مسابقات رزمی!
بچههایمان داشتند با خرده کاغذهای رنگی برای دور عکس آقامسعود قاب درست میکردند؛ چهرهاش زیبا و مهربان بود.
مادر گفت: خیلیها آمدند مصاحبه. برای یکی دو نفرشان که قصد نوشتن کتاب زندگینامهی پسرم را داشتند بسیار وقت گذاشتم. اما آنچه نوشتند همهی زندگی مسعودم نبود؛ یا غلو داشت یا کاستی. اجازهی چاپ ندادم.
خودش شده بود راوی زندگی پسرش.
گفت تا زندهام هر کجا دعوتم کنند میروم و از مسعود میگویم.
آخر مجلس رسیده بود و قصه داشت به آخر میرسید آنجایی که مادر خودش رفته بود داخل قبر تا فرزند شهیدش را به خاک بسپارد.
برایمان گفت که التماسش کردهاند روی شهید را باز نکند، نکرده بود.
اما گفت وقت تلقین شانهای نبود که تکانش دهم، دستی هم نبود، حتی وقتی خواستم سرش را ببوسم فهمیدم که بخشی از سرش هم...
آن روز مادر #شهید_مسعود_عسگری برای من الگویی مجسم بود از مادران مکتب حضرت زینب سلاماللهعلیها. 🌱
✍ #آزاده_رحیمی
#۱۴۰۱_۶_۱
#زینبی_باش
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣7⃣
حَج آقا
بسم رب النور
• اول؛
نشسته بودیم پای سفرهی افطار، دستم را گذاشته بودم رو شکمم و کم مانده بود از عطرِ حلیم بادمجان و رنگ صورتی و زرد بشقاب پشمک و شکلهای متنوع بامیه و زولبیا پس بیوفتم و آبِ دهانم راه افتاده بود...
تلویزیون مثل همیشه روی شبکهی پنج اصفهان بود و حاج آقای ناصری صحبت میکردند، هر از گاهی برادرم مِن بابِ رژه رفتن روی اعصاب مبارک من کلمات فاخر و نا مفهومی را ادا میکرد....
حسابی کلافه شده بودم، مامان را صدا کردم، مامان میشه لطفا یا تلویزیون خاموش بشه یا این آقا ساکت، این آقا ساکت را به حالت طعنه گفتم شاید دهان مبارکش را از در افشانی ببندد.
لبخند کجی زد و جای مامان جواب داد: نه خیر نمیشه، این حَج آقا که میبینی داره حرف میزنه وااا، چشم برزخی داره! چشم برزخی میدونی چیه خره؟!
نمیدونی که ...
حسابی اعصابم را بهم ریخته بود و داشت در هدفش موفق میشد؛ خیز گرفتم سمتش «نه من نمیدونم لابد فقط تو میدونی باهوش!»
شروع کرد دستهایش را به حالت یک استاد دانشگاه که میخواهد فرمول پیچیدهی فیزیک را توضیح بدهد در هوا تکان تکان بدهد....
«چشم برزخی یعنی اینکه یه نفر میتونه ذات آدمها رو ببینه، مثلا ذات تو یه خرسی اسبی چیزی باید باشد اگه بدتر نباشه، خره....»
گرسنگی و تشنگی و اختلال اعصاب یک جا باهم غلبه کردند و از وسط سفره خیز برداشتم سمتش؛ «ذات تو هم حتما خرمگسی، پشهای چیزی باشه، اگه بدتر نباشه....»
گذاشتیم دنبال هم و حسابی از خجالت هم در آمدیم که مامان فریاد کشید «دوباره مثل سگ و گربه....
بشینید دم اذون گوش بدید، ساکت باشید، روزه که فقط نخوردن نیست، یه کم آدم باشید....»
من و برادرم مرتب تلاش میکردیم آن دیگری را مقصر نشان بدهیم، «این مهدی شروع کرد، نه خیر خود خرش شروع کرد....»
آقام خدا بیامرز نشست سر سفره، «به خواهرت نگو خر این صدبار!»
حالا همه آرام نشسته بودیم و به حرفهایِ آرامِ آخوند نورانی تلویزیون گوش میکردیم....
• دوم؛
حدود چهارده، پانزده سال بعد از آن روز دیگر بابا نیست....
چهار نفری نشستهایم توی پراید سفید رنگ داداش مهدی، نزدیک مسجد "کمر زرین" من و مرضیه عقبیم مهرادِ پنج روزه روی پاهای مرضیه خوابیده، داداش مهدی هم پشت فرمان ضرب گرفته، شیشهها را کشیدهایم بالا و از داخل کولر ماشین باد خنکی به صورتمان میخورد.
با صدای برخورد نوک انگشتان آن مرد هر سه تایمان گردن کج میکنیم سمت شیشه.
آقا گفتن بچه رو بیارید ....!
وضو گرفته و چادرم را تا حد امکان کشیدهام توی صورتم و زیر گلویم محکم گرفتهام، یک طوری محکم گرفتهام که به عمرم اینطوری حجاب نکرده بودم.
میزنم به پهلوی مرضیه، «میگما، میگن آقای ناصری چشم برزخی دارند، نکنه ذات ما رو ببینن بعد بگن برگردید؟!»
حالا مرضیه هم مضطرب میشود و او هم چادرش را محکم تر از همیشه میگیرد به گمان خودمان با این کار میتوانیم ظاهر و باطنمان را بیشتر پنهان کنیم....
حاج آقا با قدی خمیده و چهره ای نورانی پشت به ما ایستاده، مهراد را بغل میکند و در گوش هایش شمرده شمرده اذان و اقامه میگوید بعد آرام میپرسد «اسم چیه؟!»
داداش مهدی هول کرده، میگوید: «چیزِ حاج آقا... مهراد» و مرضیه ادامهی حرفش را میگیرد که معنی خوبی دارد و معنی اسمش هم معنی اسم حضرت مهدی (عج) است! یک آن تعجب میکنم....! چطور این حرفها به ذهنش رسید؟!
حاج آقا لبخند ملیحی میزند و بعد میگوید: «این حرفها رو نزن دخترم، بگو اسم بچم رو امروزی انتخاب کردم، چرا ربطش میدهی به اسم امام زمان؟!»
پقی میزنم زیر خنده مرضیه هم میخندد، داداش مهدی هم....
«عاقبت بخیر باشه انشاالله ....!»
حالا چادر را رهاتر گرفتهام، مثل همیشه.
بچه را پس میگیریم، التماس دعایی میگوییم و برمیگردیم و کل مسیر مسجد تا خانه را از حاج آقا و مهربانی و آرامشش صحبت میکنیم....
• سوم؛
حاج آقا حالا در بستر بیماری هستند و در احادیث داریم که از دست دادن هر عالمی رخنهای در دین خدا ایجاد میکند....
هفت تا "حمد" میخوانم به نیت سلامتی شان،
سه تا "حمد" بخوانید به نیت شادی روح شان...
✍ #حدیثه_محمدی
#۱۴۰۱_۳_۱۴
#حاج_آقا_ناصری
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت ساعت
روایت کوتاهی از هفت ساعت زندگی سامره جعفراوا در زندان آذربایجان
سامره جعفراوا که به جرم برگزاری ولادت امام زمان و اعتراض به رژیم صهیونیستی از طرف پلیس علیاف در زندان بازداشت شده بود بعد از خطبه زینبی علیه رژیم و دفاع از امام خامنهای و مقدسات در اداره پلیس بعد از هفت ساعت همراه با همسرش از بازداشت آزاد شد و به ۲هزار منات جریمه نقدی محکوم شد.
#شیرزن
#خبرگرام
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
•••• مهمانی بزرگ بهار ••••
امسال که استشمام عطر دلانگیز شکوفههای بهاری با جشن مهمانی خالق همراه شده و قرار است محبت و قرب در وجود خستهمان جوانه زند، روایتهای شما از تلفیق بهار وجود و بهار طبیعت شیرینی این روزها را دو چندان خواهد کرد.
📝 دورهمگرام مشتاقانه منتظر روایتهای شما حول محورهای زیر است:
۱. اولین روزهای روزه داری! سختِ شیرین یا تلخِ گوارا؟ از قاب نگاه مادریتان یا از نگاه دخترک ۹ ساله
۲. سحرهای ماه مبارک و شب بیداریها
۳. وقت غروب و سفرههای افطار و قصه آدمهای دور آن
۴. تجربههای معنوی، عبادی و سلوکی که در این ماه راهش هموارتر است
۵. تقارن بهار جانها با نوروز، صله رحم با زبان روزه، عید دیدنی به وقت افطار و ...
و هر موضوع مرتبط دیگری که می تواند دستمایه و سوژه روایت شما باشد.
▪️ گوارایی روایتهای برتر را میتوانید از طریق کانال دورهمگرام بچشید.
▫️ روایتهای ارسالی حداکثر هزار کلمه و در قالب متن باشند.
▪️ آیدی جهت ارسال روایتها:
🧕 @z_arab64
▫️ به ۱۰ روایت برتر کارت هدیه تقدیم خواهد شد
▪️ مهلت ارسال روایتها ۱۲/۲۵ لغایت ۰۱/۲۵
🌀 دورهمگرام ؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
وقتی رسانه با «قاب بندی» خود، مخاطب را «فریب» می دهد. برای فریب لازم نیست فرایند سخت «متقاعد سازی» را دنبال کنید، کافی است راه اغواکننده رسانه را بدانید.
#رسانهگرام #سوادرسانه
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣7⃣
مذاکرات دیپلماتیک
غروب شده بود که غذا را گذاشتم. به قصد استراحت کمری صاف کردم و موبایل را دست گرفتم تا ببینم چه خبر است!
چند پست کانال را که رد میکنم انگار خبر مهمی شده است، انگار کانال خبری سعی داشت تمام ابعاد را پوشش بدهد. در کسری از ساعت چهار_ پنج پست طویل و کلیپی از آقای شمخانی گذاشته بود! کلیپی چهار دقیقه ای از سفرشان به پکن.
وساطت پکن برای آشتی عربستان_ ایران تیتر توجه ام را جلب کرده بود و در ذهنم سوالی بزرگ شکل داده بود! چرا؟! چه آورده ای برای چین دارد که در سفر بهمن رییس جمهور به پکن تدارک گفتگو ایران عربستان را دیده است و روابط با سرعت خوبی از سر گرفته میشوند؟
هرچه که هست آشتی و برادری انگار در روابط دیپلماسی هم جایگاه ویژه ای دارد و سقوط دلار ۵۷ تومانی تا ۴۲ تومان هم موجبات حیرت بود!
از نقاط مجهول ذهنم که بی جواب مانده است، حساسیت غرب به چین و روابط با او است اینکه اگر چین به روسیه کمک نظامی برساند جنگ جهانی سوم میشود و حالا که ایران و عربستان با وساطت چین آشتی کردهاند و غربی که این خبر را بدون پوشش درست باقی گذاشت!
وزیرسابق دادگستری رژیم صهیونیستی:
نتانیاهو وعده صلح با عربستان سعودی را داد اما در نهایت آنها با ایران صلح کردند.
✍ #ف_م
#۱۴۰۱_۱۲_۲۲
#روایت_یک_خبر
#بدبیاریدشمن #دشمنشناسی
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم
روایت دختری بازمانده از کابوس حلبچه
(قسمت اول)
من در حلبچه به دنیا آمدم؛ دو سال بیشتر نداشتم که دیار و شهرم مورد اصابت گلوله و گازهای اعصاب و وی ايکس، سارین، تاون، و خردل قرار گرفت. دقیقا ۵ روز مانده بود به فصل زیبای بهار؛ متاسفانه سرسبزی و شادابی بهار خیلی زود به خزان تبدیل شد و سوز سرما در کوچه پس کوچههای آن آرامش را از ساکنانش ربود و هنوز پس از گذشت ۳۴ سال بوی خردل از دشت و صحرای آن به مشام میرسد.
هزاران انسان بیگناه دقیقا ساعت یازده صبح در حالی که سرگرم کارهای روزمره خود بودند هدف حملات شیمیایی جنگندههای رژیم صدام قرار گرفتند و پنج هزار نفر که بیشترشان زنان و کودکان بودند در مدت دو ساعت مثل پروانهها پرپر شدند و بیش از ده هزار نفر مجروح شدند.
بمباران شیمیایی حلبچه به عنوان بزرگترین نسلکشی یک ملت با گازهای زهرآلود در تاریخ ثبت شد.
در آن روز بوی سیب فضای شهر را فرا گرفته بود و اکثر کودکان و زنان بیدفاع بدون دراختیار داشتن ابتداییترین وسیله دفاعی شهید شدند.
اگر از منظر حقوق بینالملل به این فاجعه نگاه کنیم میبینیم که دولت آلمان در آن زمان به اندازه رژیم دیکتاتور صدام و حتی بیشتر در این جنایت نقش داشته است. اگر به تاریخ نگاه کنیم شیمیایی حلبچه در ۱۶ مارس ۱۹۸۸ (۲۵ اسفند ۱۳۶۶) اتفاق افتاد و نتیجه آن خلق یکی از بدترین مناظری بود که تا به حال در تاریخ روی داده است.
✍ مرضیه خاکی روژان
#مناسبتگرام
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم
روایت دختری بازمانده از کابوس حلبچه
(قسمت دوم)
آن زمان من بچه بودم، ولی همیشه پدر و مادرم برایم تعریف میکردند که همه جا پر از جنازه بود و روی هم انباشته شده بودند؛ برخی هم کف خیابانها انگار خوابشون برده بود و برخی هم از ترس جان خود، پشت دیوارها پناه گرفته بودند ولی همانجا جسم بیروحشان نقش بر زمین شده بود.
در این روزها که سی و چهارمین سالروز بمباران شیمیایی حلبچه است بر خود لازم میدانم که به عنوان یک دختر حلبچهای اشاره کنم که چنین فاجعه بزرگ و مهمی در آن زمان بازتاب زیادی در رسانهها نداشت و اگر اندک خبرنگاران و عکاسان ایرانی نبودند شاید این فاجعه اینک کتمان میشد! برای اولین بار عکاسان ایرانی به حلبچه آمدند و با ثبت لحظات دردناک جان باختن بیگناهان حلبچه و انعکاس دادن آن در جهان این فاجعه را به عنوان نسلکشی به افکار عمومی دنیا معرفی کردند.
متاسفانه من آن روز سخت و غمانگیز را به یاد ندارم اما مرحوم پدرم، همیشه میگفت که ما نزدیک به ۱۷ روز پس از حمله شیمیایی، در شهر «عنب» ماندیم چون ما نمی خواستیم شهرمان را ترک کنیم؛ اما سرنوشت به شیوهای دیگر رقم خورد و ما مجبور شدیم که به ایران پناه ببریم. کسانی که به شدت زخمی شده بودند، بلافاصله جان خود را از دست دادند و همان جا دفن شدند اما کسانی که نمیتوانستند راه بروند، توسط تیم پزشکی و سربازان ایرانی با هلیکوپتر به ایران منتقل شدند. به همین دلیل است که در جریان این تراژدی بزرگ، نیروهای ایرانی وقایع را از نزدیک دیدند و به این افراد کمکهای زیادی کردند.
در آن روزها حتی کشورهای غربی هم به این فاجعه دردناک واکنش نشان ندادند تا به آن افرادی که آسيب دیده بودند کمک کنند.آن سالها بود که توسط کشور ایران کمپهایی برای کسانی که آواره و پناهنده شده بودند ساخته شده بود که این آوارگان سالهای زیادی را توی این اردوگاهها سپری کردند تا اینکه به تدریج پس از سقوط صدام، به حلبچه و شهرهای اطراف بازگشتند و کم کم شروع کردند به آبادان کردن روستاها و شهرهای خودشان. من هم نزدیک به هیجده سال بهترین دوران زندگیام را در همین کمپها گذراندم.
همین حالا هم مردان و زنان زیادی دچار سرطانهایی میشوند که از پیامدهای شیمیایی آن بمباران است. بعضی از خانوادهها فرزندان معلول به دنیا میآورند که به آثار شیمیایی ربط دارد و هزاران نفر هم به هراسآورترین شکل ممکن جانشان را از دست دادند و همین باعث شد که شهر زیبای حلبچه به شهر خاموش معروف شود و آوازهاش به تمام دنیا برسد.
حلبچه زخم ناسوری بر پیکر کره خاکی است که هرگز التیام نخواهد یافت. اگر تا آخر عمر برای حلبچه قهرمان بنویسم هنوز نمیتوانم احساسات پنج هزار پروانه را که در آن روز پرپر شدند با واژههایم بیان و شهر حلبچه را مثل روز اول تصویر کنم.
✍ مرضیه خاکی روژان
سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۰
#مناسبتگرام #روایت_بمباران_شیمیایی_حلبچه
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7⃣7⃣
جمعه های دلتنگی
مامان، میگم امام زمان غذای مورد علاقهش چیه؟
دخترک این را میپرسد و همزمان با بساط خاله بازی پلاستیکی، برایم چای دم میکند.
لبخند روی لبم، میپرد و جایش را به یک بغض ناخوانده میدهد.
ساده ترین جواب حاضر در آستین را میگویم: نمیدونم راستش مامان!
از قوری پلاستیکی طرح کیتی برایم چای میریزد و یک قند نیمه خیس چسبناک میگذارد کنار فنجان و میگوید:
چه حیف شد، اگه میدونستیم دو تایی براش درست میکردیم و میفرستادیم دم خونشون! اشکال نداره، یه روزی خودش دعوتمون میکند! من دلم روشنه!
امام زمانم...مهربانترینم...کاش راه خانه ات را بلد بودم، آن دم پشت در خانه ات مینشستم و نفسی که چشمانم به شما میافتاد، همه ی چلچراغهای دنیا در دلم روشن میشد.
چه سخت که از دیدنت محرومم و چه شیرین که نگاه پدرانه ات برایمان حاضر است، هر لحظه که یادتان کنیم، هر لحظه که یادمان از خاطرتان گذر کند...
اللهم عجل لولیک الفرج
✍ #خانم_باغستانی
#۱۴۰۱_۱۲_۱۱
#مهدویت #عهدگرام
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 بدون پذیرایی میروی؟...
▪️ یک وقتهایی آدم دلش میخواهد حرف بزند، اما نمیداند به چه کسی. حتی نمیداند چه میخواهد بگوید! در یک جمله خلاصهاش میکند: حالم خوب نیست... و نمیدانم چرا.
✉️ حرفهایش را با بغض فرومیخورد.
مثل امروزِ من...
چقدر حرف دارم که میدانم شنیدهای.
پس چرا بازگو کنم حرفهایی را که ناگفته، میدانی. چشمانم را میبندم و میروم. ناامید از نشنیدن پاسخی...
🕌 صدای اذان بلند میشود. شعفی در دلم میاندازد: انگار شما صدایم کردهاید. میگویید کجا؟ تا جمکران میآیی و بدون پذیرایی میروی؟ برمیگردم. دو رکعت نماز میخوانم. دلم آرام میگیرد. چقدر به این مهماننوازی شما نیاز داشتم…
#عهدگرام
#ازقیام_ما_تاظهور_او
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣7⃣
انگشتان خلاق مادر
کانالهای فروش لباس بچه را بالا و پایین میکنم چیزی چشمم را نگرفته است؛ لباسهای معمولی با قیمتهای بالا
یکبار در ذهنم همه موجودی لباسهای دخترک را مرور میکنم
همه لباسها یا کوتاه شده یا لک دارد_ لک ماژیک یادگاری از آن روزی که ماژیکهای دوست داشتنی برادرش را به فنا داد_ و مناسب دید و بازدید عید و افطاریهای عیدانه نیست.
دخترک شعر میخواند و بازی میکند: توپولویم توپولو صورتم مثل هلو مامان خوبی دارم میدوزه دونه دونه میپوشم خوشگل میشم
خنده ام گرفته است، دوست دارم بهش بگویم: هی دختر جان، تو مامان خوبی داری حتی اگر نمیتواند چیزی برایت بدوزد
ولی واقعا کاش خیاطی بلد بودم و با سر انگشتان خلاقم از یک متر پارچه بی جان یک اثر هنری زنده خلق میکردم، هم صرفه جویی بود و هم لذت، لذت آنکه هنر دست خودم تن دخترک است.
ولی حیف که من اینکاره نبودم.
تقریبا مطمئن شده بودم که باید یک سر تا لباس فروشیهای معروف برویم تا با خرید یک لباس نو، عید را به خانه بیاوریم
مُتِرصِّد فرصت خالی بودم که یک روز گذرم به خرازی افتاد. خیلی خوب بود باید اسمش را بهجای خرازی بگذارند فروشگاه ابزار کیمیاگری!
دو متر تور سفید خامه دوزی پهن خریدم و برگشتم خانه.
پیراهن پارسال را آوردم تا مس وجودش را به طلا تبدیل کنم.
چرخ خیاطی خاک خورده را فراخواندم و تور را دوختم پایین پیراهن سفید عید پارسال... کمی هم سر آستین و یک کم هم دور یقه و تمام.
لباس اندازه شد؛ تنش کردم، خیلی ذوق کردم برایش.
✍ #مرجان_الماسی
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها