#روایت_بخوانیم 9⃣7⃣
سنگ پنجم
درست یک هفته مانده تا پایان سال، همه در هیاهو و جنب و جوش هستند اما من...
اما من قفل شدهام در خاطرهای از دقیقا یک سالا پیش،
روزی که از روزمرگیها و چالشهای بچهها کلافه شدهبودم!
چادر سر کردم و کیف برداشتم و بیرون زدم!
سوار ماشین که شدم مقصدی نداشتم و فقط رفتم!
آنقدر کلافه بودم که مرز رویا و واقعیت برایم ملموس نبود، انگار از روزمرگیهایم به رویاهایم پناه میبردم!🥺
انگار خواب میدیدم که در مسیر مشخصی میرفتم، مسیری آشنا، مسیری که اشک در چشمم مینشاند!
از آن تپهی آشنا بالا رفتم و ماشین را نگه داشتم!
با تمام دلتنگی به سر در غاری رسیدم که ۵ نور در آن آرمیدهاند ولی درِ غار قفل بود و حق ورود نداشتم، از همان جا دلگویههایم شروع شد: "سلام، خوبی؟ دلم برایت تنگ شده، خیلی تنگ، کجایی؟ میشنوی؟ راستی عیدت مبارک، جایت را دوست داری؟ ...آه ای عزیزی که نمیدانم کجا میتوانم به راحتی خطابت کنم و بدانم که همان جا آرمیدهای... "
از پس پردهی ضخیم اشک سایهای را دیدم کلید در دست، در را باز کرد و رفت داخل، گلها را مرتب کرد، دستی سر و روی غار کشید و بیرون آمد، در اوج ناامیدی دل به دریا زدم و گفتم "میتوانم بروم داخل؟"
گفت "اگر شما بروی همه میروند" کاملاً انتظار همین جواب را داشتم...
دست به قفل شد، مطمئن بودم قفل میکند و میرود. دیدههایم تمام شد ولی شنیدههایم ادامه داشت "بروید داخل ولی زود بیایید"
هنوز نگفته بود "کفش در بیاورید" که من کفش کنده بودم و رفته بودم.
سوار بر سیلی از اشکهایم به سرعت به نور پنجم رسیدم صورتم را به خاک گذاشتم و تمام وجودم باران شد و بر سنگش بارید... باریدم، باریدم و سبک شدم! 🌧
تمام قلبم آمده بود کف دستم و بوسه میزد به کلمات روی سنگ : "شهید" ، "گمنام" ، "شلمچه"
دوباره زبان دخترانهام برایت باز شد "کاش میتوانستم یک بار دستت را در دستم بگیرم، کاش یکبار به جای کلمات سرد "شهید گمنام" دست بر دست گرمت میکشیدم" از بین گلهای خوشبختی که شب را در آغوش تو آرام خوابیدهبودند. فقط یک گلبرگ برداشتم، بوسه بارانش کردم و در میان دستم گرفتم تا کمی از گرمای محبتت را لمس کنم.
ناچار از غار بیرون آمدم و دوباره گوشهی در ایستادم.
خانم و آقای جوانی را دیدم که به غار رسیدند، مرد کلیددار گفت "اگر میخواهید کوتاه بروید داخل" مرد جوان رفت. دلم هنوز پیش سنگ تو قفل شده بود اما گوشم دم در غار بود و میشنیدم مرد کلیددار چه میگوید "آن انار خشک را میبینی؟ روی سنگ پنجم؟ کنارش گل خشک را میبینی؟ بردار برای تبرک"
مرد جوان خوشحال و ناباورانه تحفه را پذیرفت و خارج شد، همسرش با خوشحالی رو به من گفت "ما تازه عقد کردهایم" شاید میخواست بگوید که این گل را به عنوان هدیهی عقدش دوست دارد!
چشمهی تازه آرام گرفتهی چشمانم دوباره جوشید و با خودش جملهای را بیرون آورد " شاید سنگ پنجم پدرم باشد..." دوباره ساکت شدم و سر به لبهی دیوار، دلگویههایم را با تو ادامه دادم.
در همان عالمی که بیشتر شبیه خواب بود تا بیداری های همیشگی. وقتی سبک شدم و برگشتم تا گوشهای بنشینم و یاسین برایت بخوانم، خانم جوان را پشت سرم دیدم که گل به دست منتظر من است. با اصرار گل را به من داد و قصهام را شنید :
"پدرم شهید مفقودالاثر است و هر جا شهید گمنامی باشد که لااقل سن و تاریخ و محل شهادتش به پدرم بخورد برایم باریکه ای از امید میشود تا ابر سنگین دلتنگی هایم را بر سنگش ببارم"
اسمش را پرسیدم "معصومه" ، هم اسم خودم! انگار حتی واسطه ای که گلت را به من رساند هم با دقت انتخاب کرده ای
تنها که شدم برایم پیامک آمد که "روز بزرگداشت شهدا گرامی باد" !
همهی اتفاقات آن روز بیشتر شبیه رویا بود تا واقعیت و در کنار هم پازلی را برایم کامل میکرد:
از کلیدداری که بی مقدمه رسید،
از اجازهای که بی مقدمه داده شد،
از گلی که بیمقدمه به آن مرد داده شد،
از جملهای که بیمقدمه از من جوشید،
از خانمی هم اسم خودم،
از روز بزرگداشت شهدا...
رویایی که باز هم به من ثابت کرد تو زندهای و از آن جایگاه پر نور "عند ربهم" مراقب دلِ تاریک و تنگ دخترت هستی و در چنین روزی مرا پیش خودت خواندی تا با تحفهای دلم را آرام کنی
ساعتی بعد در خانه بودم و دوباره زندگی روزمره بود، اما این بار گلی روی دیوار خانه کنار عکس قوی ترین مرد زندگیام، پدر نادیدهام بود که هر روز به یادم بیاورد "... بَلْ أَحْيَاءٌ عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ" (آل عمرا/۱۶۹)
✍ #معصومه_همت
#۱۴۰۱_۱۲_۲۲
#روز_بزرگداشت_شهدا
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣8⃣
فیضی که از پسر به مادر رسید
پسرک کنارم نشست و گفت میخواهم زیارت آل یس حفظ کنم ، اما بلد نیستم
خسته بودم، خیلی زیاد. با بی حوصلگی سرم را بالا گرفتم، خواستمبگویم خودت فکری بکن یا بگذار برای بعد که نگاهم به حجم اشتیاق چشمهایش و التماس دستهایش که مفاتیح را جلوی من گرفته بود افتاد.
دلم نیامد که از خستگی با او که سراپا اراده شده بود بگویم.
مفاتیح را گرفتم ، شروع کرد به خواندن
سلام علی آل یس
السلام علیک یا داعی الله و ربانی آیاته
السلام علیک ...
جمله اول و دوم را که گفت حالم عوض شد
آنقدر صادقانه و ملتمسانه سلاممیداد که با خود گفتم چرا من چنین سلامی تاکنون به امام زمان نداده ام؟
او خواند و من گریه کردم
عَلَمِمنصوب و عِلمِ مصبوب را به قدر درکش شرح کردم
بعد از چند مرتبه رفت و برگشت زیارت را حفظ شد،
و من هم
بعد از این همه سال...
#فیضی_که_از_پسر_به_مادر_رسید
الحمدلله
#خانم_گیتیپسند
#۱۴۰۱_۱۲_۲۱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
528555778_-1414359824.mp3
7.61M
💡 #تلنگر
💫 وقتِ تحویلِ سال، قرآن بدست، تمامِ خوبیها و بدیهای سال گذشتهمان را مرور میکردیم؛
در مرور خاطراتمان همه شریک بودند، جز یک نفر...!!!
که اگر بهجای همه،
همین یک نفر را دریابیم سال جدید و سالهای جدیدترمان ختم به خیری عظیم خواهد شد!
💥امسال را با دعایی واقعی شروع کنیم.🤲
👥 #استادشجاعی #استادپناهیان 🎙
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
✍ از تشریفات و فرمها و قالبهای پُستهای مجازی که بیایم بیرون؛ هیچی تبریک سادهی #خودمانی نمیشه !
🌸 سال نو مبارک
🌸 عید همگی مبارک
🌸 صد سال بِه از این سالها ...
ممنونیم که یکسال همراه ما بودید؛ 🙏
بمونید و بمونیم باهم و برای هم، در مسیرِ "شُدَن" إنشاءالله 💫😊
و حالا ....
💌🎁💌🎁💌🎁💌🎁
میرسیم به #پاکت_عیدیهای دلچسب و غیرمنتظره !
جا نموندید 😉
رفقاتونم خبر کنید 👭
منتظر باشید......👀
🔹 ble.ir/dorehamgram
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید
سردار عزیز؛ تولدتان مبارک. 🌸
این سومین نوروزی است که دنیا از وجود نازنینت محروم شده.
خوشا روزی که رجعت کنی و سربازی در رکاب مولایت باشی که ان شالله آن روز دیر نیست.
#مناسبتگرام
#تولد_سردار_دلها
#سپهبد_قاسم_سلیمانی
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣8⃣
خانه تکانی و دغدغههای آخر سال
نمیدانم چرا همیشه در مدرسهها و مهدکودکها، اینقدر زود عید میشود؟ اصلاً چرا سرعت آمدن بهار در همه جای یک مملکت یکسان نیست؟
بچه که بودیم چقدر ذوق میکردیم از اینکه چند روزی زودتر تعطیل شویم. یادش بخیر که اگر معلممان همکاری نمیکرد، با همکلاسیها شیطنتمان گل می کرد و دست به یکی میکردیم که روزهای آخر هیچ کس سر کلاس نرود، تا مدرسه خود به خود تعطیل شود. نمیشد که برای همه غیبت بزنند! و امان از آن دو سه نفر خودشیرینی که همیشه کار را خراب میکردند، و برای عزیزتر شدن پیش معلم تا روز آخر میرفتند. نمیدانم با آن همه ناله و نفرین همکلاسیها، الان کجای عالم کارشان گیر کرده؟ خدایا خودت کارشان را راه بینداز! من که الان حسابی دعایشان میکنم. چرا؟
چون حالا دیگر بچه نیستم و خودم یک بچه دارم. حالا که مهد کودک دخترک از دو هفته قبل از عید تعطیل شده و نشسته گوشه خانه و در میان کارهای ریز و درشت خانه تکانی فریاد «مامان... مامان...» هر لحظه در سرم میپیچد، میفهمم که آن خود شیرینهای مدرسه چقدر بچههای خوبی بودند که میگذاشتند مادرشان به خانه تکانیاش برسد، و اصلا از کجا معلوم؟ دعای مادر همیشه از نفرین چهار تا جوجه همکلاسی از زیر درس دررو، بهتر میگیرد. و چه بسا الان اوضاع آنها خیلی از ما بهتر باشد. چون مادرهایشان با هر دستمالی که به جان خانه می کشیدند دعایشان کردهاند.
ولی از آنجا که هرکاری چارهای دارد، من هم چاره کار را در بیخیالی یافتم. این آخر سالی، تنها فرصت آخر سالی است که با دخترک پنج سالهام دارم. سال دیگر شش ساله می شود و میدانم که دلم برای پنج سالگیاش تنگ خواهد شد. پس بهتر است کاری کنم که دل او هم گرم شود. خانه تکانی همیشه هست.
کارها را یکی در میان قلم میگیرم. از روزهای دو نفرهمان استفاده میکنم. حتی در این فرصت دوتایی، تولد همسرجان را هم برگزار کردیم که درستش هفته دیگر است، ولی روز تولدش سفر هستیم و فرصت جشن و غافلگیری نیست. خودش کلی روزمان را ساخت. تزیینات را به دخترک سپردم، و ناگفته نماند که وقتی داشت حسابی سلیقه به خرج میداد برای چیدن ریسه ها و بادکنک ها، من هم کلی به کارهایم رسیدم. خلاصه که غلط گفتهاند درباره مهندسان! یا حداقل شعارشان ناقص بوده! این مادراناند که همیشه یا راهی خواهند یافت، یا راهی خواهند ساخت. حتی اگر آن راه بی خیالی باشد!
#خانم_راستگو
#۱۴۰۱_۱۲_۲۴
#خانه_تکانی
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
هدایت شده از دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
•••• مهمانی بزرگ بهار ••••
امسال که استشمام عطر دلانگیز شکوفههای بهاری با جشن مهمانی خالق همراه شده و قرار است محبت و قرب در وجود خستهمان جوانه زند، روایتهای شما از تلفیق بهار وجود و بهار طبیعت شیرینی این روزها را دو چندان خواهد کرد.
📝 دورهمگرام مشتاقانه منتظر روایتهای شما حول محورهای زیر است:
۱. اولین روزهای روزه داری! سختِ شیرین یا تلخِ گوارا؟ از قاب نگاه مادریتان یا از نگاه دخترک ۹ ساله
۲. سحرهای ماه مبارک و شب بیداریها
۳. وقت غروب و سفرههای افطار و قصه آدمهای دور آن
۴. تجربههای معنوی، عبادی و سلوکی که در این ماه راهش هموارتر است
۵. تقارن بهار جانها با نوروز، صله رحم با زبان روزه، عید دیدنی به وقت افطار و ...
و هر موضوع مرتبط دیگری که می تواند دستمایه و سوژه روایت شما باشد.
▪️ گوارایی روایتهای برتر را میتوانید از طریق کانال دورهمگرام بچشید.
▫️ روایتهای ارسالی حداکثر هزار کلمه و در قالب متن باشند.
▪️ آیدی جهت ارسال روایتها:
🧕 @z_arab64
▫️ به ۱۰ روایت برتر کارت هدیه تقدیم خواهد شد
▪️ مهلت ارسال روایتها ۱۲/۲۵ لغایت ۰۲/۲۵
🌀 دورهمگرام ؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃با ما از طریق لینک زیر همراه شوید.
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣8⃣
غبار روبیِ دل ...
از لای درزهای پنجرههای انباری.
خانه تکانی حرفهایاش را از آنجا شروع میکند و تا رسیدن به رومیزیها و فرش حال، طبق یک برنامه مدون یک ماهه، جلو میآید...
راستش من از تلاقی خانه تکانی و ماه رمضان، تنم میلرزد. که ایکاش میشد خانه روح را هم به همین دقت و تسلط تکاند!
کجا کینهای کپک زده، از شخصی که روزگاری تحقیرمان کرده، درون روحمان جامانده؟ خاک حسادتی روی رابطهای هست که آن را نتکانده باشیم؟ بالای کدام نعمت و دستاورد و افتخارمان، کبر و تکبری تار عنکبوت بسته؟ اصلا خودخواهی با چه حلّالی از روانمان پاک میشود؟ کسی میداند؟
دلم میخواست جای گاز و یخچال، میشد رابطهها را جلو کشید و پشتش را نگاه کرد. چه چیزهایی آن پشتها افتاده و ما بیخبریم.
دلم میخواست جلادادن و شفاف کردن دلم، مثل شیشههای خانه آسان بود.
کاش با روحمان، قد خانههامان انس داشتیم.
وقتی برق انداختن موزاییکها تمام میشود، کمر راست میکند و بلند میگوید: «امسال زودتر بریم خونه مامانت! اصلا دلم نمیخواد اول سالی با فلانی رو برو بشم» و فرش تازه شسته را روی زمین میغلتاند.
#خانم_بهگام
#۱۴۰۱_۱۲_۲۳
#خانه_تکانی
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
شروع یک تولد دوباره (1).mp3
2.13M
#روایت_بشنویم 8⃣
شروع یک تولد دوباره
با هرچه عشق
نام تو را میتوان نوشت
با هرچه رود
راه تو را میتوان سرود
بیم از حصار نیست
هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو میتوان گشود
• از بچگی با او آشنا بودم و میدانستم حرفش حرف است! تصمیم گرفتم برای تولدش یک برنامهی خوب تدارک ببینم. انگار یه حسی بهم میگفت اینبار موفق میشوم...
🎙 روایت تولدی با تولدی دیگر را در این پادکست کوتاه بشنوید.
✍ #ریحانه_حسنزاده
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
📌 «اُدعونی استجب لکم»
بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را …
🔹 و خدا، روز و شب منتظر ماست، ما را به سوی خود میخواند و منتظر است تا قدمی به سویش برداریم. اما ما، چه بیخیال و سهلانگارانه از کنار خواستهاش رد میشویم، بدون هیچ تلاش و کوششی برای قُرب بیشتر…
و انگار خدا بدجور دلتنگ ماست… خودش دست به کار شد و به سوی ما قدم برداشت. ما را به مهمانی بزرگی دعوت کرد و در را هم باز گذاشت… و سفره را پهن و همهچیز را مهیّا کرد و خود، در انتظار به آغوشکشیدن ماست...
🔸 عجب مهمانی میشود این مهمانی! مهمانی که میزبانش اینچنین عاشق است و مهماننواز… بخشنده است و مهربان و کریم و بزرگوار… و این مهمانی، نهایت عشق خداست به بندگانش… به شکرانهٔ این دعوت بزرگ، مهمانی بزرگ رمضان، چه خوب است که از مهمان ویژهٔ این ماه، غافل نباشیم و برای ظهور امام زمانمان دعا کنیم تا در کنار مولایمان، رمضان را روزهدار باشیم.
روزه خوب است که با شهد و شکر باز شود
از دعا بر پسر فاطمه، شیرینتر هست؟
📝 #عهدگرام
#ازقیام_ما_تاظهور_او
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣8⃣
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم میخواد !! دلم نمیخواد !!!
(قسمت اول)
-- مامان فردا کجا میریم ؟
میشه حرم نریم ؟؟ میشه نماز همین جا توی هتل بخونیم ؟
+ ای بابا ، مگه اومدیم مشهد فقط خوشگذرونی ؟؟؟
-- آخه حرم شلوغه ، آفتاب اذیت میکنه
حوصلمون سر میره ، تب لتامون رو هم که نیاوردی مامان
اصلا تو یه مامان کوهستانی سخت گیری 😃
دلم پر میزند هر ثانیه توی حرم باشم ، از این صحن به آن صحن، از این رواق به آن رواق .
نگاه به گنبد و گلدسته ها از زاویه های مختلف در صحن های مختلف شیرین ترین لحظه هاست برایم .
خوب شد شب سال تحویل تسلیمشان نشدم و تا خود صبح در حرم ماندم و دلی از عزا درآوردم .
شب سال تحویل , پنج دقیقه قبل از اینکه توپ بترکد و سال تحویل بشود روی ماه هر سه تاشان را بوسیدم و گفتم من میخواهم نماز حضرت زهرا بخوانم ، شما بروید هتل بخوابید من ۷ صبح میام پیشتان.
یه اشتباه تاکتیکی داشتم ، رو حساب اینکه در نماز اول ماه که هر رکعت سی تا سوره دارد، ایستادم به نماز، ولی ۳۰ تا سوره کجا، صد تا کجا؟؟!
✍ #خانم_هاشمی
#۱۴۰۲_۱_۲
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣8⃣
بسم الله الرحمن الرحیم
دلم میخواد !! دلم نمیخواد !!!
(قسمت دوم)
اواسط رکعت اول بودم که سال کهنه رفت و سال جدید نمایان شد ، نور افشانی ها و صدای ترق تورقشان حواسم را پرت میکرد، آیات را قاطی میکردم، پیام نوروزی رهبر که شروع شد دیگه تعداد سوره ها هم داشت از دستم در میرفت
دیگه حواسم درست و حسابی به نماز نبود هر چی سعی میکردم سر نماز به حرفهای رهبرمان گوش فرا ندهم نمیشد !
تمام عزمم را جزم کردم یک کدامشان را درست و حسابی انجام بدهم.
حواسم را میدهم به نماز و بی خیال توجه به پیام نوروزی استراتژیست بدون سرباز میشوم ( جمله ی یک سیاستمدار خارجی هست که میگوید رهبر ایران استراتژیستی هست که سرباز گوش به فرمان کم دارد برای تحقق اهداف عالی که به ذهنشان میرسد و فکر ها و ایده هایی که میگویند عملیاتی نمیشود )
هم زمان با تمام شدن نماز، پیام نوروزی آقا سید علی خامنه ای هم تمام شد .
صحن پیامبر خلوت شده بود.
کم کم کوچ کردم به سمت صحن انقلاب همان بهشت دلچسب همیشگیم.
در مسیر به این فکر میکنم که خیلی وقت ها همین مدلی میشود زندگیهامان
دلت میخواهد الان کاری را انجام بدهی ولی هم زمان دلبخواهی های دیگه هم هست .
یاد حرفهای استاد پناهیان میافتم
«وقتی بنای مخالفت با جوجهای به نام "دلم میخواهد" نداشته باشیم، این جوجه تبدیل به غول بیشاخ و دم و اژدهای وحشتناک و بیرحمی خواهد شد که ما را به اسیری خواهد کشید؛ نه میمیریم که از دستش راحت شویم، نه اجازۀ حیات به ما خواهد داد. نه میتوانیم از او به جایی شکایت کنیم، نه جای دفاعی برای ما باقی میگذارد.»
درسته که دلبخواهی های من پسندیده و خوب بودن و روی صحبت استاد پناهیان به دلبخواهی های ناپسند هست .
ولی خیلی جاها باید بتوانیم بین همین دلم میخواهد های پسندیده انتخاب درست تری داشته باشیم و همان انتخاب را به نحو احسنت انجام بدهیم.
تمام تلاشم را میکنم تا نگذارم، جوجه ی دلم میخواهدهایم به اژده های وحشتناک تبدیل بشود و بشوم اسیرش.
مثل همین الان، عطش نوشتن را باید متوقف کنم، میز صبحانه را جمع کنم و شیطنت های بچه ها را با جون و دل بپذیرم و همراهشان بشوم و جایی بروم که دلبخواه من نیست .
و آنجایی مسیر قشنگتر میشود که بتوانم از همین همراهی دل نخواهی, من هم لذت ببرم و حالش را ببرم.
✍ #خانم_هاشمی
#۱۴۰۲_۱_۲
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها