eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
485 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
3️⃣9️⃣ 🌙🌸 ۶ مأمور نماز در کتابی که اخیرا خواندم (کتاب *سررشته* ) روایتی بود به اسم *مأمور نماز* و قضیه از این قرار بود که بچه‌ی اوتیسمی این خانم تا همین الان که شش سالش بود این قدر موقع نماز خواندن مادر گریه می‌کرد و خودش را به در و دیوار می‌کوبید که واقعا نماز خواندن مادر را به یک بحران تبدیل کرده بود. مخصوصا وقتی تنها بودند خودشان دوتا. و دکتر یک بار به پسر با شوخی گفته بود «تو مامور نماز مادرت هستی‌ها!! » ماموری که نگذاری مادر نماز بخواند و او با چه جدیتی همچنان نماز می‌خواند!! و این جمله خیلی روی خود مادر تاثیر گذاشته بود ... جدای از اینکه خیلی این روایت منقلبم کرد و خدا را شکر کردم به خاطر بچه‌هایم و گفتم ما گاهی قدر نعمت‌هایی که خدا به ما داده را نمی‌دانیم. این عبارت «مأمور نماز» خیلی ذهنم را درگیر کرده بود. دیشب ساعت دوازده تا دو و نیم که همه خواب بودند نشستم یک فیلم سینمایی دیدم. بعدش خواستم مثل شب قبلش تا سحر بیدار بمانم نشد. خیلی خسته بودم. خواستم بخوابم باز هم یک ساعتی با گوشی پیامها را چک کردم و بعد که دیگر سرم داشت درد می‌گرفت گفتم خدایا من الان بخوابم نکند برای نماز صبح خواب بمانم؟ خیلی زشت است آدم در ماه رمضان نمازش قضا شود!! حالا درست است که باردارم و روزه نمی‌گیرم ولی دیگر نماز که از دوشم برداشته نشده!!! التماست می‌کنم مرا بیدار کنی. حتی به اندازه‌ای که دو دقیقه مانده به طلوع آفتاب بتوانم نمازم را بخوانم. التماس می‌کنم. یازده بار سوره توحید خواندم چون شنیدم در بیدار شدن برای نماز صبح موثر است. و با دلهره خوابیدم!! یک هو با تکان‌های حسین بیدار شدم. طبق معمول آمده بود نصفه شبی مرا بیدار کرده بود چون دستشویی داشت!! سریع ساعت را نگاه کردم و دیدم ساعت ۴:۳۵ است. یعنی دقیقا وقت اذان صبح!!! خدایا عجب مأمور نمازی برایم فرستادی!!! مأمور نماز را غرق بوسه کردم. همان مأمور نمازی که با این که چهارسالش شده، گاهی این قدر شب‌ها بیدارم می‌کند اعصابم به هم می‌ریزد ... مأمور نماز دستشویی رفت، آب خورد و دوباره رفت توی تختش خوابید!!! و من را با حال ویرانم تنها گذاشت ... ✍م.ح 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چندساعتـ⏰ـی بیشتر به آغاز اولین لیله القدر نمانده! 🔉چند کلامی از استاد علی صفایی حائری بشنویم 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4️⃣9️⃣ 🌙🌸 ۷ در حسرت آن نعمت پدرم روحانی بود. همیشه در خانه‌ی ما از قبل از اذان صبح صدای مناجاتش می‌پیچید. از گوشه‌ی در اتاق پدرم می‌دیدم که باریکه‌ی نوری روی زمین افتاده، یعنی پدر بیدار است. برایم ملکه شده بود همه جا همین طور است. سحرها رادیوی قدیمیش را روشن می‌کرد و با لذت به دعای سحر گوش می‌داد. عاشق دعای سحر بود . خدا رحمتش کند، هر بار دعای سحر را می‌شنوم از پدر یاد می‌کنم. مادرم از شب قبل برنج را دم می‌کرد و تا سحر می‌خوابید. من و برادرم خواب‌آلود سر سفره‌ای که مادرم چیده بود می‌نشستیم و سحری می‌خوردیم. بعد هم نماز صبح می‌خواندیم. لباسهای مدرسه را می‌پوشیدیم و زیر پتو می‌خزیدیم تا هم چرتی بزنیم و هم برای مدرسه آماده باشیم. یادم است نوجوان بودم و از جو خانه ناراحت بودم، که چرا وقت مناجات هر کسی به حال خودش است؟ چرا اشک هایش مال خودش است؟ چرا پدرم در گوشه‌ای می‌نشیند و دعا می‌خواند، مادر اتاق دیگر و من اتاق دیگری؟ همان جا از خدا خواستم وقتی ازدواج می‌کنم در راه خدا همیشه با هم باشیم. ولی چه می‌دانستم که از این هم جداتریم... همسرم اهل نماز و روزه و دعا نبود. عاشقانه هم را دوست داشتیم، هر جا می‌خواستم از مسجد و حرم و روضه اجازه می‌داد، ولی خودش گاهی نمازی می‌خواند یا نمی‌خواند، خدا می‌داند. چقدر کنار ضریح‌ها اشک ریختم و از خدا خواستم روزی برسد که با هم سحری بخوریم، با هم افطار کنیم، با هم نماز جماعت بخوانیم، با هم در راه خدا یار باشیم، ولی نشد. بغض لامصبی در گلویم می‌نشیند وقتی میبینم زنی پشت سر همسرش نماز می‌خواند، مردی خانمش را برای نماز صبح صدا می‌زند، حتی برای یک سفره‌ی سحری ساده که دو نفری با صدای مناجات سحر غذا بخوریم. حسرتی در زندگی دارم که سالهاست در دلم نگه داشتم. حسرتی که برای خیلی‌ها زندگی عادی است و برای من آرزو. و همچنان بعد از یک دهه زندگی مشترک امیدوارم که بشود. که فرزندانم زیر سایه ی ایمان پدرشان پر و بال بگیرند و رشد کنند. خدا بزرگ است و مهربان است و توانا است ... شاید همین الان مرغ آمین بگوید آمین. ✍موسوی 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 •••• مهمانی بزرگ بهار •••• امسال که استشمام عطر دل‌انگیز شکوفه‌های بهاری با جشن مهم
🌸🌙 چهار روز بیشتر به پایان باقی نمانده 🔚 (تا ۲۵ ام فروردین‌ماه)* *و ما همچنان منتظر دریافت روایت‌های ناب شما هستیم.* 😊 ▪️ روایت‌های خودتون رو به آیدی @z_arab64 ارسال کنید _____________________________________ 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
🔶🔸 امشب شب قدر است و قدر يك حد روحى است. زمان ندارد، كه تقدير حق در زمان و مكان نيست. 🔸شب قدر، مثل اسم اعظم، حد روحى ماست. مرحله ‏اى از معرفت ماست. و درك شب قدر هم، به همين معناست. 🔸 شب قدر براى اين است كه ما فرصتى براى جمع بندى از خود و كارهاى خود داشته باشيم. محاسبه و حسابرسى داشته باشيم، كه آيا از خاك و چوب كمتريم؟! 🔸 بگذار «يا لَيْتَنى كُنْتُ تُراباً» را همين امروز بگوييم، نه روزى كه ديگر حاصلى نداريم. 🔸 يك دانه گندم را وقتى به دل خاك مى‏ دهند، هفتاد برابر برمى‏ گرداند. 🔸 پس حاصل من كو؟ شكوفه ‏هاى من كو؟ جز كينه ‏هاى متراكم، جز نفرت‏ ها، جز حسادت‏ها و جز توقع‏ هاْ، چيزى در دل من سبز نشده است. 🔸 در سوره عاديات آمده است: قسم به حركت كه انسان راكد و ناسپاس است؛ 🔸 «إِنَّ الْانْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ»، بى ‏فايده است و راه نيفتاده. انسان جز براى ربّش براى همه چيز مى ‏دود. 🔸 «قُتِلَ الْانْسانُ ما أَكْفَرَه» ؛ مرده باد اين انسان كه چه ناسپاس است! 🔸 در حالى كه همه هستى به او ختم شده و پيوند خورده است. او ثمره و ميوه همه هستى است. 📝 استاد علی صفایی حائری 📚کتاب اخبات : ص ۹۵ *_________________________________________* 🌀 *دورهمگرام؛* فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
5️⃣9️⃣ 🌸🌙 ۸ یکی از کارهای لیست روزانه‌ام گوش شنوا بودن است، گوش شنوای حرف‌های ناتمام پسرهایم. چندین سال است که به خاطر اشتیاق پسر بزرگم به حرف زدن، این مورد را به کارهایم اضافه کرده‌ام تا میان کارها و مشغله‌های روزانه فراموش نشود. چند وقتی است که پسر دیگرم هم دوست دارد برایم صحبت کند. گاهی هر دو همزمان دوست دارند برایم حرف بزنند و من ناچارم برایشان نوبت بگذارم. بعضی وقت‌ها هم گریه‌های برادر کوچکشان مانع گوش دادن به هردویشان می‌شود. و من شکرگزار داشتن خدایی هستم که همیشه برای شنیدن حرف‌هایم فرصت دارد! نه گوش دادن به بنده‌ی دیگری مانع گوش دادن به صحبت‌های من است، نه امور دیگر خدایی‌اش، حرف زدن را نوبتی می‌کند. یا من لایشغله سمع عن سمع 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
📌 همهٔ روزها عاشورا، و همهٔ زمین‌ها کربلاست... ▫️ پدر مجروح در بستر بود، خانه شلوغ بود، حسن بود... حسین بود... عباس بود... و هنوز در شهر، آشنایی بود تا کاسهٔ شیری برایشان بیاورد. ▪️ ولی وای از آن روزی که دختران و اهل ‌بیت شیرخدا با قلبی داغدار و خسته، همراه نیزه‌‌‌داران راهیِ بیابان شدند... آن روز، برای یاری اهل بیت هیچ‌کس نبود... ▫️ *یا بقیة‌الله!* ما فقط شنیدیم و سوختیم... امان از داغ‌هایی که در غیبت و تنهایی، تازه‌تر می‌شود... خدایا! قسم به قلب ملتهب سپهسالار کاروان اسرا، فرج امام ما را برسان…
✍ پرده‌های تاریک دنیا، کم کم دارند کنار می‌روند... و جهان، مسیر بلوغ خویش را برای رونماییِ جلوه‌ی تام و تمامِ خدا، بسرعت طی می‌کند؛ چه ما باشیم، چه ما نباشیم ! حیرانیـــم ...در کَرَم خدا و این خاندان! که در سکوتی متین، اجازه می‌دهند، ما نیز، در این جریانِ رو به جلو، کمی بازی کنیم... و گمان کنیم که مؤثریم! و آنوقـــت ... همین حُسنِ گمان را از ما بخرند و ناممان را در مؤثران ظهورش بنویسند! 🌟 پرده‌ها یکی یکی کنار می‌روند ... چه ما باشیم، چه نباشیم! 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6️⃣9️⃣ 🌸🌙 ۹ روایت اولین روزه‌ها دخترم آرام آرام جلوی چشمانم قد می‌کشد و من از دیدن این لحظات لذت می‌برم و سعی می‌کنم تک‌تک ثانیه‌هایش را به خاطر بسپارم، جشن شکوفه‌ها ،جشن پایان تحصیل و جشن تکلیف پله‌های نردبان بزرگ شدن دخترم بود که داشت ازش بالا می‌رفت. به نظرم جشن تکلیف شیرین‌ترین اتفاق زندگی یک مادر و دختر می تواند باشد که هر دو ازش کلی خاطره‌ی شیرین و ماندگار دارند . از هفت سالگی کوثر متوجه شدم دخترم وارد مرحله‌‌ی جدیدی شده است! کمی بازیگوشیش کمتر شده و اشتیاقش برای یادگیری بیشتر! باید تمرینات تربیت دینی را بیشتر و منظم تر می‌کردم، با عفاف و حجاب بیشتر آشنا می‌کردمش، هر چی به نه سالگی نزدیکتر می‌شدیم اشتیاق من برای آشنا کردن دخترم با خدا و بندگی خدا بیشتر می‌شد! جشن تکیلفش را همیشه به یاد دارم چهره‌ی معصومش توی چادر سفید کنار دوستانش خیلی ناز شده بود. روز اول ماه مبارک بود که کوثر به سن تکلیف رسید و بندگی خدا را با روزه داری شروع کرد! برای اینکه این اتفاق برایش ماندگار شود رفتم یک هدیه‌ی کوچیک برای خودش و همه‌ی همکلاسی‌هایش گرفتم و ماه مبارک را به همه‌ی بچه‌ها تبریک گفتم😍💐 سحر که می‌شد ناز و نوازش‌های من و قربون صدقه رفتن هایم برایش فایده‌ای نداشت، خوابش سنگین بود و از جایش بلند نمی‌شد! کار کار پدرش بود. دست‌هایش را می‌گرفت و با شوخی خنده و مسخره بازی می‌رساندش پای سفره، وای که چه قدر دو تایی از چهره‌ی خواب آلودش خنده‌مان می‌گرفت 😅 سفره‌ی سحریمان با حضور کوثر خیلی با صفاتر و با نشاط‌تر شده بود تک تک لحظاتش برایم خاطره انگیز شده بود ، البته کارم سخت‌تر شده بود باید سحری‌ها را باب میل کوثر و بادقت و کیفیت بالا درست می‌کردم و از سال‌های گذشته زودتر بیدار می‌شدم. در طول روز هم کارهای خانه را کامل خودم انجام می‌دادم حتی مرتب کردن اتاق کوثر و خواهرش کیمیا را که بر عهده‌ی خودشان بود را هم خودم انجام می‌دادم، می‌گفتم: مامان شما روزه اولی هستی، روزه‌داری، حرمتت بالاتر رفته و برای اینکه اذیت نشوی من ازت نمی‌خواهم در کارهای خونه کمکم کنی تو فقط امسال به روزه‌داریت برس... عصرها هم یا می‌گفتم برود بخوابد یا به دلخواه خودش می‌بردیمش یک جایی که بتواند پاهایش را در آب بگذارد و آب بازی کند. خلاصه بیشتر لحظات ماه مبارک با روزه اولی کوچولویم شیرین سپری می‌شد جز حرف‌های بعضی افراد که بیشتر از روی ناآگاهی می‌گفتن: بچه به این کوچیکی را می‌گذارید روزه بگیرد!!!! بچه طفلکی گناه دارد. یا این حرف: روزه‌داری مال این جسه‌ی کوچیک دختر شما نیست عرب نه ساله‌ی آن دوران را با دختر خودت مقایسه می‌کنی که گفتی روزه بگیرد!!! 😱 الان که بچه‌ات را روزه‌دار می کنی بدنش که ضعیف بشود، مریض بشود، و مجبور بشوی ببری‌اش بیمارستان بهت می گویم! گاهی با این حرفا نگرانی می‌آمد سراغم اما چون با تحقیق و اطلاعات کافی پیش می‌رفتم باز به دلم قوت می‌آمد و توکل بر خدا می‌کردم ☺️ افرادی هم بودن که با شنیدن اینکه کوثر روزه‌دار هست خوشحال می‌شدن قربان صدقه‌اش می‌رفتند و بهش هدیه می‌دادند❤️ خلاصه پایان ماه مبارک هم برایش یک هدیه‌ی خوب خریدیم و برایش جشن گرفتیم، امسال دخترم سال دومیست که روزه می‌گیرد الحمدالله بدنش قوی شده و روزه‌داری برایش خیلی آسونتر شده است. به امید عاقبت بخیری همه دختران و پیروان حضرت زهرا سلام الله 🤲 ✍ 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید؛ 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7️⃣9️⃣ 🌸🌙 ۱۰ *روایت اولین روزه‌ها* "مامان شب میریم مسجد؟" با سوال پسرم ،برگشتم‌ به بیست سال پیش... "مامان‌ شب میریم‌مسجد؟ میشه من با خاله اینا برم؟ خواهش میکنم ..." جواب ماما‌نم از حفظ بودم!"نههههه، چه فرقی داره آخه با کی‌ بری!" منم‌ می‌گفتم"آخه اونا‌ زیادن ،خوش‌میگذره!" مامان در جواب می‌گفت:"بچه شب احیا مگه جای تفریحه که به فکر خوش گذشتنی !" اصرار من و آخر رضایت مادر که البته حواله می‌داد به اینکه "هر چی بابات بگه" و بابایی که صد مدل قول بگیرد که "فردا باید زود بیدار بشی‌ها قبل از اینکه برم سرکار بیام دنبالت برگردی خونه‌ها،نمی‌تونی تا ظهر بخوابی ها...." خلاصه از خوان بابا هم می‌گذشتم به این‌ امید که با دختر خاله‌هایم باشم و وقتی می‌رویم‌ مسجد زیاد باشیم! آخر هیچ وقت خواهر نداشتم و همیشه با مامان تنها بودم و همیشه وقتی بقیه را می‌دیدم که چند تا خواهر کنار هم‌ هستند و می‌گویند و می‌خندند دلم آب می‌شد و همیشه می‌گفتم‌ من بعدها کلی بچه می‌آورم تا بچه هایم خواهر داشته باشند و زیاد باشند و بهشان خوش بگذرد..... هنوز داشتم فکر می‌کردم به شیرینی آن مسجد رفتن‌ها با خاله و دخترهایش، شیرینی دعا و نمازی که خاله وسواس داشت، باید همه را مثل بزرگترها کامل انجام بدهیم و شیطنت‌های ما دخترها که می‌خواستیم با بقیه دخترها حرف بزنیم و خوراکی بخوریم .... آخر با تشر یکی‌ از مادرها که "ای وای شما اومدین قرآن به سر یا هرهر و کرکر کنید اخهههههه..." سرمان را می‌کردیم‌ توی قرآن‌ها و هنوز یک ساعت نشده، این بار چرت می‌زدیم که باز با تشر خاله یا یکی از مادرها که "نخوابی‌ها امشب مگه‌ وقت خوابه! پاشو وضوت باطل میشه! باز می‌خواهید دسته شید، راه بیفتید برید دو ساعت بیرون برای وضو!" خوابمان می‌پرید و الحق که قرآن هم‌ بر سر می‌‌گذاشتیم و تمام خلصناها را از عمق وجود زمزمه ‌می‌کردیم و از آرزوهاي هم می‌پرسیدیم. دعا می‌کردیم‌‌ برای برآورده شدن‌‌ تک‌تک شان و هم برای شب‌های بعد قول می‌‌دادیم تا دخترهای خوبی باشیم‌ تا دوباره بیارنمان..... هنوز لبخند گوشه لبم هست که با تکان‌های پسرم‌ به خودم ‌می‌آیم‌که می‌گوید "مامان حواست کجاست؟ به چی میخندی آخه؟ میگم‌ شب میبریمون‌ مسجد؟ قول میدیم‌ بدو بدو نکنیم! شلوغ نکنیم، بازی‌ نشستنی بکنیم..." می خندم و میگویم‌ "به شرطی که برید قسمت باباها‌...."صدای جیغ و دادشان هنوز توی گوشم است که می‌گویند" نه اونجا بچه کمه !می‌خواهیم دوست پیدا کنیم بازی کنیم.. خواهش ...خواهش بیاییم‌ توی قسمت مامان‌ها...." من‌ همان طوری که دلم ضعف می‌رود برای این‌ تکرار شیرین، دعا می‌کنم‌ بچه‌هایم مسجدی باقی بمانند تا یک روزی، بچه‌هایشان هم از آنها‌ قول بگیرند برای رفتن به مسجد! به این فکر می‌کنم‌ که این طفلی‌ها حتی خاله‌ای هم ندارند که با او مسجد بروند و با بچه‌هایش بازی کنند تا بهشان خوش بگذرد! طفلی‌ها‌ دنبال پیدا کردن ‌دوست هستند!مگر من نمی‌خواستم بچه‌هایم‌ زیاد باشند! چرا وقتی بچه ها‌ می‌گویند‌ "مامان میشه ثبت نام‌‌‌ کنیم خدا به ما هم یه نی‌نی عین نی‌نی دایی بده ،ببین چقدر باحاله !ما نگهش میداریم بخدا...." از سر بازشان‌ می‌کنم و‌ می‌گویم‌ "شما هستید دیگه ‌مامان‌جان.... نی‌نی دایی هم‌‌ ابجی‌ شماست!" اما همه‌اش به این‌ فکرم‌، آرزوی قبلا خودم‌ و الان‌‌ بچه‌ها‌، در پیچ و تاپ کدام‌ آرزو‌ یا ترس حاضرم، دارد گم‌ می‌شود و من اصلا حواسم نیست ؟! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣9️⃣ سپاه قدس _ فاصله‌تون دقیقا چقدره؟ _قدر یه تهران_ شمال. ۴ساعت و نیم. البته وسطش باید از کله چندتا اسرائیلی رد بشیم. وگرنه تو صف تفتیش مسجدالاقصی، دو ساعت معطل و اذیت میکنن. تازه جوانان رعنایی مثل من و که راه نمیدن. فقط پیرمردا. _کی برمی‌گردی جوان رعنا؟ دلم برات تنگ شده.. _اون موقع که بهت گفتم تا قدس و پس نگیریم/آروم نمی‌گیگیریم، یادته چقدر بهم خندیدی؟! پس حالا پشت تلفن بغض نکن... _کی برمی‌گردی؟ بیا برام تعریف کن ماه رمضون تو سوریه چه شکلیه... _خرماهاش ته لهجه کرمونی ندارن، عربی حرف می‌زنن. نه می‌فهمی چی می‌گن، نه می‌فهمی چی خوردی! حلواهاش مزه مامان نمیده، مزه بابا میده. غروباش کشنده‌تره... _چرا؟ چون تو غربتید؟ _نه بابا... چون اذان مغرب یک ساعت و ربع دیرتر از تهرانه. لامصب زمان هم اینجا مثل مردمش لخت و بی‌حوصله می‌گذره. اینجا نه کسی عجله داره نه کسی دیرش میشه. اینجا قدر همه دنیا وقت برا تلف کردن هست... هشتاد ساااال آخه؟! _کی برمی‌گردی؟ وقتی اسرائیل و نابود کردین؟ _برمی‌گردم، وقتی که دیگه آدمای اینجا کدر نگات نکنن. خنده‌هاشون برای فراموشی خشم و تحقیر نباشه. پیرمردا دشداشه‌ی نو بپوشن و روی شماغ‌های قرمزشون، عقال ببندن. زن‌ها کِل و سرمه بکشن. کلیدهاشون و دیگه گردنشون نندازن. بذارن تو جیب‌هاشون. _اینجوری که تو می‌گی، پس رفت تا بعد از ظهور! _به خدا اینجا ظهور نزدیکه. من از سمت فلسطین صدای پاکوبیدن لشگر آخرالزمان و می‌شنوم. واضح، بلند، محکم ✍ 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9️⃣9️⃣ 🌸🌙 ۱۱ استیصال مادر و محبت رمضان (قسمت اول) برخلاف معمول در سنت خانوادگی ما بارداری و شیردهی مانع روزه گرفتن تعریف نشده است. مامان همیشه تعریف می‌کند که مامان بزرگ با شش بچه، یک روز هم روزه قضا نداشته و خودش هم من را که شیر می‌داده روزه می‌گرفته. من هم می‌خواستم همین کار را بکنم که دکتر اجازه نداد. فاطمه را که باردار بودم ماه رمضان هنوز در تابستان بود. دکترم آنقدر خوش‌خلق و پذیرا بود که بتوانم دغدغه روزه‌گرفتن را مطرح کنم، پاسخش ولی با دل من نمی‌خواند. چند خطر محتمل برای جنین به خاطر تشنگی طولانی‌مدت مادر را ردیف کرد: «بازم اگر پاییز زمستون بود فرق می‌کرد. ولی روزه تابستون رو نمیشه اجازه بدم. خطرناکه.» نمی‌خواستم که روزه حرام بگیرم. حرفش را گوش کردم و آن رمضان را در حسرت روزه ماندم. هرچقدر هم که به خودم دلداری می‌دادم داری به وظیفه‌ات عمل می‌کنی، رمضان بی روزه انگار رمضان نمی‌شد. رمضان بعد، دخترم هفت ماهه بود. از دکتری نپرسیدم. خودم برنامه دختر شب‌بیدارم را بهتر می‌دانستم. جای روز و شبمان را عوض کردم. تا شش و هفت صبح با هم بیدار بودیم و بعد تا عصر می‌خوابیدیم. دخترک در خواب کمتر شیر می‌‌خورد، من هم گرسنگی را احساس نمی‌کردم. نه شیرم کم شد نه مریض شدم. خدا خواست و توانستم آن رمضان را روزه بگیرم. رمضانی که زینب را باردار بودم، روزها کوتاه‌ تر شده بود اما ماه آخر بارداری بودم. دوباره دکتر اجازه نداد. «ماه‌های قبل رو می‌شد اجازه بدم اما ماه نه نمی‌شه. برای جنین خطرناکه» سمعا و طاعتا پذیرفتم. قصد چانه‌زنی که نداشتم. فقط می‌خواستم کوتاهی نکنم که هر دو بار دکترها آب پاکی را روی دستم ریخته بودند. رمضان بعد زینب یازده ماهه بود و من مانده بودم روزه را چه کار کنم. دیگر شرایطم مثل قبل نبود که خیالم راحت باشد جای شب و روزم را عوض می‌کنم و روزه می‌گیرم. حالا دختر سحرخیز دیگری هم در خانه داشتم که می‌دانستم صبح زود من و خواهرش را بیدار می‌کند. توان جسمی زینب هم مثل فاطمه نبود. از همان ماه‌های اول تولدش نگران نمودار رشدش بودیم که خیلی بالا نمی‌رفت. بچه بدغذایی بود که فقط به شیر انس داشت. این دفعه نزدیک رمضان که شد به تب و تاب افتاده بودم. دیگر مثل سابق تکلیفم را مطمئن نمی‌دانستم. نگران وزن‌گیری زینب بودم، استرس اینکه روزه شیرم را تلخ کند و بچه نخورد، خشک کند و بچه مریض شود. ترس از اینکه ضعف کنم و کم بیاورم...کنارش یک ناراحتی دیگر هم بود. اضافه وزن آزاردهنده‌ای که از زمان بارداری زینب شروع شده بود و بعد عید دیگر تصمیم گرفته بودم فکری به حالش بکنم. اگر روزه می‌گرفتم فکر و اراده رژیم گرفتن هم تمام می‌شد. به جایش باید تا می‌توانستم می‌خوردم که شیرم کم نشود. همه این‌ها را که کنار هم گذاشتم تصمیم گرفتم روزه نگیرم. انگار نمی‌شد. به هرکس که گفتم هم تاییدم کرد: «خوب کاری می‌کنی! با این بچه‌ای که تو داری روزه نگیری‌ها!» یک چیزی در درونم ولی قانع نشده بود. مردد مانده بود. یکی دو روز مانده به ماه رمضان صدایی از درونم بلند شد: «مطمئنی که نمی‌تونی روزه بگیری؟» ✍ 🌀 دورهمگرام؛فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها