eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
482 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
7️⃣1️⃣ ثمره... پیرمردان غزه امسال، به جای زیتون دانه های انار برداشت می کنند. ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7️⃣6⃣2️⃣ افتخارِ گمشده... | قسمت۱ از من پرسید کجای زندگی؛ در کدام اتفاق؛ حوالی چه سنی به زن بودنت افتخار کردی؟! هر چه فکر کردم لحظه‌ای به یادم نیامد که جنسیتم مایه افتخارم باشد. همیشه نمره و رتبه و تلاش مایه افتخارم بود و گاهی هم اعتقاد و تفکرات، ولی از افتخارات جنسیتی، چیزی یادم‌ نمی‌آید! غیر از دوران نوجوانی که پدرم آزادی‌های من را در مقایسه با برادرانم محدود می‌کرد و در جواب چرا؟ میگفت:《 چون تو دختری! 》 یادم نمی‌آید که جنسیت برایم موضوعیت چندانی داشته باشد. پس شاید بتوانم بسیار بنویسم از روزهایی که به زن بودنم افتخار نکردم؛ نقشه و راه زندگیم را از همان نوجوانی گرفتم و‌ جلو آمدم؛ سال به سال و‌ ماه به ماه همه اتفاقات را از نظر گذراندم و در هیچ کدام افتخار خاصی نبود... تا اینکه رسیدم به تولد دومین فرزندم؛ ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7️⃣6⃣2️⃣ افتخارِ گمشده... | قسمت۲ تا اینکه رسیدم به تولد دومین فرزندم؛ یکی از پر رنگ ترین خاطرات زندگی! انگار در یک فیلم سیاه سفید قدیمی یک صحنه رنگی باشد این خاطره مرا همیشه میخکوب می‌کند ولی تا بحال از زاویه افتخار زنانگی به آن نگاه نکرده بودم. پسر تپلوی سفید ما دو هفته زودتر از تاریخ موعود دنیا آمد؛ پسری که نه ماه در وجود من بزرگ شده بود. این دومین تجربه من بود بنا‌براین خبری از نگرانی و استرسی که برای اولین زایمان تجربه کردم، نبود. در عوض به خاطر خبر زود آمدنش بسیار خوشحال و هیجان زده بودم، از بس که روزهای بارداری ام سخت و مشقت بار بود. من را با تخت چرخدار داخل اتاق عمل بردند؛ اتاق سرد و بی روح بود و نورهای کم و بی جان اتاق می‌توانست ترس و اضطراب به‌جانم بریزد ولی هیجان و شعفم آنقدر بود که از پس همه حس‌های منفی بربیایم. وقتی دکتر گفت باید از کمر بی حس شوم، کمی ترسیدم! ولی تا ترس بخواهد نفوذ کند در وجودم، دکتر چاقو را زده بود و بچه داشت از نهانخانه وجود من پا به دنیا می‌گذاشت؛ یکی در گوشم گفت: «دعای توسل بخوان». سردم بود، دندان‌هایم از شدت سرما به هم می‌خورد، نمی‌دانم ترتیب چهارده معصوم را در دعای توسل چقدر اشتباه و غلط گفتم ولی هنوز به امام هادی جانم نرسیده بودم که صدای گریه امیر در اتاق عمل پیچید و من از شوق اشک هایم سرازیر شد. باز هم تا اینجا خبری از افتخار نیست؛ یعنی انقدر حس‌های دیگر قوی‌ترند که فرصت به افتخار؛ این حس وزین و‌محترم نمی‌رسد. چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مارشمالوی سفید کوچکم را آوردند کنار صورتم تا ببینمش، پرستار گفت:« نمیخوای بوسش کنی؟!» و من هول هولی ترین بوسه دنیا را به لپهای سفید چربش زدم. وصف این لحظه در کلمات نمی‌گنجد ولی باز هم اسم حس‌هایی که هجوم آوردند در وجودم شادی و هیجان و شعف بود ولی افتخاری هنوز به دست نیاورده بودم. بعد از بهوش امدن، وقتی همسرم آمد و من خواستم برایش از تجربه آن لحظه عجیب و دوست داشتنی تعریف کنم، دیدم من برای توصیفش کلمه ندارم و هر چه بگویم گویای آن حس نیست، آنجا بود که خدا را برای چشیدن آن حس منحصر بفرد، شکر کردم. تا بحال نمی‌دانستم آن حس غرور و شعف و شکر و پیروزی توئمان اسمش چیست؟! ولی حالا دوست دارم اسمش را حس *افتخار* بگذارم؛ افتخار از زن بودن، افتخار به اینکه، مسیر خلقت چند انسان از من می‌گذرد، افتخار به مادر شدن !!! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
🔹️ محتوای قصه: محتوای قصه از حوادث واقعی و غیرواقعی و تصادفی به وجود می‌آید، در قصه محور ماجرا بر حوادث خلق‌الساعه است، بی‌آنکه این حوادث در گسترش و تحول قهرمان‌های قصه نقشی داشته باشند. اغلب قصه ها دارای پیرنگی ضعیف هستند و همین مورد، آنها را از استحکام و انسجام داستان امروزی باز می‌دارد و از تأثیر قدرت محتوا و مضامین آن‌ها می‌کاهد. 🔸️ قهرمانان قصه: در قصه کمتر به فضا و محیط معنوی و اجتماعی و خصوصیات ذهنی و روانی و دنیای تأثرات درونی شخصیت‌ها توجه می‌شود. در واقع در قصه قهرمان وجود دارد و در داستان شخصیت.  گاه یک قهرمان در محور حوادث قصه قرار می‌گیرد و گاهی چند قهرمان. این قهرمانان اغلب یک بعدی هستند و تمثیلی از خدا و شیطان و خیر و شر، از این جهت ضعف ها و ناتوانی‌ها و آسیب‌پذیری‌های انسان‌های معمولی و شخصیت‌های داستانی را ندارند. پرتوان‌اند و خستگی‌ناپذیر، بیماری بر آنها کارگر نیست و از زخم‌های کاری شمشیر به سرعت شفا می‌یابند، معتقد به سرنوشت، و تغییر نیافتنی هستند. ما در قصه به اصطلاح با تیپ، طرفیم نه با شخصیت. درحالی که در داستان ما با شخصیتی طرف هستیم که می تواند در عین خوبی، بد هم باشد. 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
📘 حدودا یک ماه قبل بود که دور هم جمع شدیم برای ورق زدن صفحات کتاب فرزند کوچک شما. در ۱۴ روز، ۱۴ روایت خواندیم از کسانی که در اطراف ما هستند و ما بی‌خبر از حرف‌های پنهان و زخم‌های دلشان. گاهی گریه کردیم، گاهی خندیدیم. یاد گرفتیم چه وقتی حرف بزنیم و کی سکوت کنیم و آدم‌‌ها را با عینک یکسان نگاه نکنیم. 💡و حالا رسیدیم به قراری که قبل شروع کتاب قولش را داده بودیم. برگزاری دورهمی با نویسنده‌ی کتاب؛ 🧕 سرکار خانم مکرمه شوشتری 🥰 قرارمان؛ 🔸روز: یکشنبه ۱۹ آذر ماه 🔸ساعت: ۱۵ الی ۱۷ 🔸مکان: خیابان آزادی ، بعد از دانشگاه شریف، 🔻همگی دعوتید به این نشست صمیمی. 🔻برای حضور در برنامه به آیدی زیر پیام دهید: ↪️ @z_arab64 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
سی‌امین جلسه خوانش بیانات درسال۱۴۰۲ تشکل های دانشجویی ایجاد شده در اوایل انقلاب، جوابگوی خلاهای ایران امروز هستند؟ شان و جایگاه دانشجو را چگونه میتوان به بهترین وجه خود رساند؟ چرا به نظر میرسد در دوران انقلاب و دفاع مقدس، دانشجویان موثرتر بودند؟ 🔰بخش اول: بررسی بیانات در دیدار بسیجیان۱۴۰۲/۹/۸ 🔻«بسیج بیش از آنکه یک سازمان باشد، یک فرهنگ است، یک تفکّر است. بنابراین، همه‌ی کسانی که این فرهنگ را پذیرفته‌اند، در این راه حرکت کرده‌اند، این تفکّر را ممشای خودشان قرار داده‌اند، ولو داخل سازمان نباشند، بسیجی‌اند» 🔰بخش دوم: بیانات پژوهی ذیل واژه دانشجو و بررسی نظرات مقام معظم رهبری در مورد جایگاه دانشجو و بازیابی آن اگر شما هم به این موضوع علاقمندید این جلسه را از دست ندهید؛ 👈در بستر اسکای روم منتظرتان هستیم. 🌐 skyroom.online/ch/nehzatkh99/dorehamgeram ________________ ⏳زمان؛ سه شنبه / ساعت ۱۵ الی ۱۶ ۱۴۰۲/٩/۱۴ 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9️⃣6⃣2️⃣ فرصت را، دو دستی بقاپ | قسمت۱ به اینجای روز که می‌رسد. همینجایی که دیگر حتی برای پاسخ یک مامان گفتنش، انرژی و توان ندارم. همینجایی که با تلخی می‌گویم: "مامان فقط بخواب!" همین‌جا... همین‌جایی که صدای نفس‌هایش بلندتر شده و حکایت از این دارد که خوابش سنگین شده است. مثل فنر از جا می‌پرم. روی ابرها هستم. یک عالمه کار پیش چشمانم رژه می‌رود. از کارهای خانه گرفته تا چک‌ کردن فضای مجازی و پیام‌های شخصی تا کتاب‌های نخوانده یا نصفه نیمه خوانده شده، تا دوره‌های عقب‌مانده و روی هم تلنبار شده، تا متن‌های نانوشته یا ایده‌هایی که ذهنم را قلقلک می‌دهد. دخترک درونم نجوا سر می‌دهد خدای من! به کدامیک برسم؟؟ نهایتا دو ساعت وقت دارم با کلی وسواس انتخاب می‌کنم اصولاً کارهای خانه را می‌گذارم تا در بیداری‌اش انجام دهم، گرچه می‌دانم وقت کم می‌آورم. ولی تازه باز هم من می‌مانم و دنیایی از علایقم. علایقی که تازه بعد از سی سالگی برخی از رنگ و رو افتاده و برخی را نیز عمدا یا سهوا به دست فراموشی سپردم تا بلکه حوزه‌ی دغدغه‌ها و فعالیت‌هایم محدودتر شود. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9️⃣6⃣2️⃣ فرصت را، دو دستی بقاپ | قسمت۲ دو ساعتم که تمام می‌شود‌، صدایش که از اتاق بلند می‌شود: 《مامااااان... بیااااا...》 دوباره همان مادر پرانرژی هستم که از فرق سر تا نوک پایش را قربان می‌روم. قربان تو که آمدی و به من یاد دادی که حواسم باشد، فرصت‌ها مثل ابر درگذرند. که قدر دقایقم را بدانم. پ‌.ن: قال علیٌ (علیه‌السّلام): «الفُرصَه تمُّر مرِّ السَّحاب فانتَهِزوا فُرَصَ الخَیّر» «فرصت مانند ابر از افق زندگی می‌گذرد، مواقعی که فرصت‌های خیری پیش می‌آید غنیمت بشمارید و از آن‌ها استفاده کنید» ▪︎نهج‌البلاغه، ص ۱۰۸۶ ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0️⃣7⃣2️⃣ یک بُرش از مادری... | قسمت۱ قاب اول: قابلمه روی اجاق گاز بود و برنج‌ها بدجور خود را به در و دیوار آن می‌کوبیدند! آن روز، کارها با قطاری طویل و دراز پی هم ردیف شده بودند. حالا پخت برنج همزمان شده بود با نماز ظهر. من با چادر دم دستی‌ام به نماز ایستادم امادل و ذهنم پای اجاق گاز! نماز را سرعت بخشیدم تا از برنج‌های درون قابلمه جلو بزنم و جلوی شفته شدنشان را بگیرم! دخترم کنارم ایستاده بود و نمازم را به نظاره نشسته بود؛ جای ذکر «سبحان ربی العظیم و بحمده» را سه «سبحان الله» که بیشتر به سه سوت شباهت داشتند، گرفته بود و نمازم به همان سرعت سه سوت به پایان رسید. سه الله اکبر پایان نماز را گفتم در حالی که سنگینی نگاه دخترم و به دنبال آن، سنگینی کلامش، بار سنگینی شد بر وجدانم: «قبول باشه مامان؛ چیزه... یکم تند نخوندین؟!» غرور مادرانه‌ام آمیخته شد به خجالتِ بندگی‌ام و چنگ زد بر چهره‌ی تمام آنچه از نماز و اهمیت آن برای دخترم گفته بودم! حالا حسی داشتم شبیه زنبور عسلی که میانه‌ی کندو نشسته و ظرف عسلش خالی!! پاسخش را دادم هرچند نه او قانع شد نه خودم و نه دو فرشته‌ی همراهم: «چیزه! عجله داشتم... مهم بود! ... برنجا... شفته می‌شدن! اسراف میشه خوب... حرومه اسراف! بعضی وقتا میشه نماز رو... نه؛ اصلا برو مشقات رو بنویس!!» ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0️⃣7⃣2️⃣ یک بُرش از مادری... | قسمت۲ تسبیحات نخوانده، دویدم سمت آشپزخانه تا هم به داد برنج‌ها برسم و هم از زیر نگاه متعجب قانع نشده و «که این‌طور! این بود اهمیت نماز»، گوی دخترم، فرار کرده باشم! هرچند سنگینی نگاه خدا همچنان روی وجدانم سنگینی می کرد!!... برنج شفته نشد، اما، تربیت کلامی و بدون عملم بدجور شفته شد! قاب دوم: تلویزیون روشن بود و برنامه مورد علاقه‌ی دخترم پخش می‌شد! صدای اذان بلند شد، اما دخترم بلند نشد! مسح سر کشان به دخترم گفتم: «پاشو مامان، نماز اول وقت حیفه! نماز مهم‌تره یا برنامه؟» نمازم را خواندم، اما هنوز نمازش را نخوانده بود و جلوی تلویزیون دراز کشیده بود! «دخترم نمازت رو خوندی؟» «الان می خونم!» وضویی سرسری گرفت و کنار تلویزیون: «الله اکبر...» چادر من که بدجور به تنش زار می‌زد را به روی سر انداخت و با سرعتی بالا و گوشه چشمی به تلویزیون نمازش را خواند و به جای: «سبحان ربی العظیم و بحمده»؛ سه سبحان الله که بیشتر شبیه سه سوت بود، گفت و نمازش را سه سوته به پایان رساند!! تا آمدم به پر و پایش بپیچم و از اهمیت نماز برایش بگویم؛ فرشته سمت چپی زد روی شانه‌ام: «آهای مادر نمونه!! تحویل بگیر نماز دخترت را، حاصل تربیت عملی‌ات را! تحویل بگیر برنج شفته‌ات را! هر دوتا نماز را زدم به حسابت؛ هم نماز سه سوته خودت و هم نماز امروز دخترت را... قاب سوم: صدای اذان بلند شد؛ وضو گرفتم و اذان و اقامه را با صدایی نسبتا بلند گفتم؛ سجاده آبی خوش رنگم را گشودم، با عطر سوغات کربلا معطر کردم و با تسبیح یادگار حرم حضرت عباس علیه السلام آراستم! چادر سفید یادگار ازدواجم را بر سر کردم و نمازم را شروع کردم! «الله اکبــــــــر»... «سبحان ربی العظیم و بحمده»! نمازم تمام شد، به پشت سرم نگاه کردم؛ هر چهار دخترم_حتی دختر یکساله ام_ چادر نماز به سر، ایستاده بودند و مشغول نماز: «سبحان ربی العظیم و بحمده...» غذا را سر فرصت پختم، نه برنج شفته شد و نه تربیتم! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
29.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
◇ انگار کمتر گوشی بوده است که پای درد و دل فرزندان بنشیند، دلتنگی‌هایشان را بشنود، با دلخوری‌هایشان همدردی کند، ترس‌هایشان را به امن برساند یا احساساتشان را پذیرا باشد.فرزندان حرف‌هایی در دل دارند که باید شنیده شود. این کتاب ناگفته‌هایی است از طرف فرزند کوچک شما. 📖 برشی از کتاب          ✍️ اثری روایی از جمعی از نویسندگان به دبیری           مکرمه شوشتری          🔺ششمین جمع‌خوانی کتاب 🔻 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣7⃣2⃣ روزگارِ دانشجویی جلسه که تمام شد بچه‌ها یکی‌یکی خداحافظی کردند و رفتند. من نیم ساعت وقت داشتم، قرار بود همسرم ساعت ۶ بیاید جلوی درب دانشگاه دنبالم. تصمیم گرفتم اتاق را مرتب کنم، کتاب‌های روی میز را توی قفسه کتابخانه گذاشتم، تخته‌ی وایت برد را پاک کردم، چین‌های چفیه‌ی روی میز را صاف کردم، دعوت‌نامه‌های اردوی قم--جمکران را که داخل کشو گذاشتم، یک‌هو دلم رفت پیش اولین اردویی که با بسیج رفتم. همان اردوی قمی که پای من را به این اتاق باز کرد. حدود دو سال از حضورم در دانشگاه می‌گذشت؛ اما هنوز رنگ دفتر بسیج خواهران دانشگاه را ندیده بودم. در جواب دوستم که پیشنهاد رفتن به اردوی قم با بسیج را داد، گفتم: «اگه خودت کارهای ثبت نامم رو انجام بِدی میام، من حاضر نیستم پا تو دفتر بسیج بزارم.» او هم با خنده چشم بلندی گفت و مثل معلم‌ها یادآوری کرد که ساعت ۷ شب پنجشنبه جلوی مسجد دانشگاه اتوبوس‌ها آماده‌ی حرکت‌اند. تو دوران دبیرستان برخوردهای معلم پرورشی‌ام به قدری تحقیرآمیز بود که دیگه نتوانستم با آدم‌‌هایی شبیه‌اش ارتباط بگیرم و دور همه‌ی خانم‌های به اصطلاح مذهبی را خط کشیدم؛ حتی چادر روی سر خودم را هم به حرمت پدرم نگه داشته بودم. بعد از قطعی شدن ثبت نامم، با خودم عهد کردم که هیچ توجهی به مسئولین اردو نداشته باشم و فقط برم زیارت خانم... . اما انگار خدا مسیر دیگری را برایم تقدیر کرده بود، مسئولین اردو در همان مسیر رفت، رشته ارتباط خواهرانه را به دست گرفتند و تا آخر اردو رها نکردند. روزهای بعد به صِرفِ رابطه دوستی می‌آمدم توی این اتاق و روی این صندلی‌ها می‌نشستم و با بچه‌ها صحبت می‌کردم، تا این‌که یک روز به خودم آمدم و دیدم که شده‌ام یکی از اعضای بسیج دانشگاه. هرچه زمان گذشت علقه‌ی من به در و دیوار این اتاق، به آدم‌های این اتاق، به ریشه این اتاق و فلسفه‌ی وجودیش بیشتر شد. به‌مرور زمان مطالعه زندگی‌نامه‌های شهدا جانشین رمان‌های زرد شدند، حجابم محکم‌تر شد... . هرچند که در کنارش رشد طعنه‌ها هم‌ فزاینده بود. جوراب دستت می‌کنی؟ حالا که چی چادرت رو می‌کشی جلو تا مقنعه و روسریت معلوم نباشه؟ مثلا می‌خوای بگی خیلی مومنی؟ شدی مثل پیرزن‌ها!! اواخر اسفند که همه دنبال سفر شمال و اصفهان و... بودند می‌رفتم راهیان نور و از اطرافیان می‌شنیدیم که: اردوی جنوب میری که چی؟ خاک، خاکه دیگه فرقی نمی‌کنه! همه‌اش دنبال گریه و روضه‌ای، یه ذره شاد باش، مثلا عیده!! کتاب‌های کتابخانه‌ام رنگ عقیده گرفت. و ته این باورها و اعتقادات رسید به دیدار با رهبری. آن‌جایی که وقتی مسئول‌مان گفت اسمت را برای دیدار رهبری دادم، تو حسینیه امام خمینی با دیدن نایب عزیزش زار زار گریه می‌کردم، انگار برای بیعت با عزیز زهرا آن‌جا بودم. صفحه گوشی‌ام را روشن می‌کنم، پنج دقیقه بیشتر وقت ندارم، برق‌ها را خاموش می‌کنم، آستینچه‌هایم را دستم می‌کنم، چادرم را روی سرم می‌اندازم و از اتاق می‌آیم بیرون... وقتی کلید را توی قفل می‌چرخانم با خودم مرور می‌کنم که چقدر به این اتاق وامدارم؟ چقدر به پیر جماران وامدارم... الحق و الانصاف شجره طیبه بودن بسیج را من در زندگیم به عینه دیدم... روحت شاد پیر جماران... ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها