#روایت_بخوانیم 1⃣7⃣2⃣
روزگارِ دانشجویی
جلسه که تمام شد بچهها یکییکی خداحافظی کردند و رفتند.
من نیم ساعت وقت داشتم، قرار بود همسرم ساعت ۶ بیاید جلوی درب دانشگاه دنبالم.
تصمیم گرفتم اتاق را مرتب کنم،
کتابهای روی میز را توی قفسه کتابخانه گذاشتم،
تختهی وایت برد را پاک کردم،
چینهای چفیهی روی میز را صاف کردم،
دعوتنامههای اردوی قم--جمکران را که داخل کشو گذاشتم، یکهو دلم رفت پیش اولین اردویی که با بسیج رفتم. همان اردوی قمی که پای من را به این اتاق باز کرد.
حدود دو سال از حضورم در دانشگاه میگذشت؛ اما هنوز رنگ دفتر بسیج خواهران دانشگاه را ندیده بودم.
در جواب دوستم که پیشنهاد رفتن به اردوی قم با بسیج را داد، گفتم:
«اگه خودت کارهای ثبت نامم رو انجام بِدی میام، من حاضر نیستم پا تو دفتر بسیج بزارم.»
او هم با خنده چشم بلندی گفت و مثل معلمها یادآوری کرد که ساعت ۷ شب پنجشنبه جلوی مسجد دانشگاه اتوبوسها آمادهی حرکتاند.
تو دوران دبیرستان برخوردهای معلم پرورشیام به قدری تحقیرآمیز بود که دیگه نتوانستم با آدمهایی شبیهاش ارتباط بگیرم و دور همهی خانمهای به اصطلاح مذهبی را خط کشیدم؛ حتی چادر روی سر خودم را هم به حرمت پدرم نگه داشته بودم.
بعد از قطعی شدن ثبت نامم، با خودم عهد کردم که هیچ توجهی به مسئولین اردو نداشته باشم و فقط برم زیارت خانم... .
اما انگار خدا مسیر دیگری را برایم تقدیر کرده بود، مسئولین اردو در همان مسیر رفت، رشته ارتباط خواهرانه را به دست گرفتند و تا آخر اردو رها نکردند.
روزهای بعد به صِرفِ رابطه دوستی میآمدم توی این اتاق و روی این صندلیها مینشستم و با بچهها صحبت میکردم، تا اینکه یک روز به خودم آمدم و دیدم که شدهام یکی از اعضای بسیج دانشگاه.
هرچه زمان گذشت علقهی من به در و دیوار این اتاق، به آدمهای این اتاق، به ریشه این اتاق و فلسفهی وجودیش بیشتر شد.
بهمرور زمان مطالعه زندگینامههای شهدا جانشین رمانهای زرد شدند،
حجابم محکمتر شد... .
هرچند که در کنارش رشد طعنهها هم فزاینده بود.
جوراب دستت میکنی؟ حالا که چی چادرت رو میکشی جلو تا مقنعه و روسریت معلوم نباشه؟ مثلا میخوای بگی خیلی مومنی؟ شدی مثل پیرزنها!!
اواخر اسفند که همه دنبال سفر شمال و اصفهان و... بودند میرفتم راهیان نور و از اطرافیان میشنیدیم که:
اردوی جنوب میری که چی؟ خاک، خاکه دیگه فرقی نمیکنه!
همهاش دنبال گریه و روضهای، یه ذره شاد باش، مثلا عیده!!
کتابهای کتابخانهام رنگ عقیده گرفت. و ته این باورها و اعتقادات رسید به دیدار با رهبری.
آنجایی که وقتی مسئولمان گفت اسمت را برای دیدار رهبری دادم، تو حسینیه امام خمینی با دیدن نایب عزیزش زار زار گریه میکردم، انگار برای بیعت با عزیز زهرا آنجا بودم.
صفحه گوشیام را روشن میکنم، پنج دقیقه بیشتر وقت ندارم، برقها را خاموش میکنم، آستینچههایم را دستم میکنم، چادرم را روی سرم میاندازم و از اتاق میآیم بیرون...
وقتی کلید را توی قفل میچرخانم با خودم مرور میکنم که چقدر به این اتاق وامدارم؟ چقدر به پیر جماران وامدارم...
الحق و الانصاف شجره طیبه بودن بسیج را من در زندگیم به عینه دیدم...
روحت شاد پیر جماران...
✍ #زهرا_عربسرخی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
13.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_بخوانیم 3⃣7⃣2⃣
دیدن روی ماهشان
دیدن هر نویسنده از یک زاویه برای من جذاب است.
بیقرارِ دیدن معصومه امیرزاده بودم، چون انگار زندگی من را در کتاب مثل نهنگ نفس تازه میکنم نوشته بود.
برای دیدن اکرم اسلامی لحظهشماری میکردم تا در یک جمله خطاب به او بگویم:
-- ممنون که دست ما رو گذاشتید تو دست شهید معماریان و مادر عزیزش.
اما مکرمه شوشتری کسی بود که پنجرههایی جدید از زندگی اطرافیانم را برایم باز کرد. خواندن کتابش واقعیتهایی را به من نشان داد که بعد از این با عینکی ثابت به همه آدمها نگاه نکنم. در مکالمههایم از بعضی سوالها چشم بپوشم و از زندگی همه توقع نتیجه یکسانی نداشته باشم. جرات و جسارت خانم شوشتری در باز کردن لایههای زیرین زندگی آدمها نقل کلام دورهمی با ایشان بود.
☆ روز یکشنبه کنار طعم خودافشاگری در روایت، عطردلانگیز آش رشته موجب شد نزدیک به سه ساعت کنار هم از روایت و روایت نویسی بپرسیم و بشنویم.
✍ #زهرا_عربسرخی
🔺دورهمی صمیمی با مکرمه شوشتری
نویسنده کتاب از "طرف فرزند کوچک شما"
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣2⃣3️⃣
حباب دلتنگی...
دستهای کوچکش که دور پاهایم حلقه میشود، زنگ خطر به صدا درآمده.
وَرای طاقتش مشغول کار شدم. زمان زیادی غرق آشپزی یا مطالعه بودم. میخواهد غریق نجاتم شود و خودم و خودش را از مشغلههایم بیرون بکشد. این زمان زیاد برای من یک ساعت است و برای او، ییییییککککک ساعت. عمق دارد، درد دارد که حباب تنهاییاش را باد کرده.
باید بنشینم، همقدش شوم، تا او خودش را در بغلم پنهان کند. وقتی گرمای تنم را حس کرد، لپهای پنبهایش با بوسههایم آشنا شد و امواج "قربونت برم، دختر گلم" را چند بار با گوش جانش دریافت کرد، با خیال راحت میرود پی بازیاش. انگار نه خانی آمده و نه خانی رفته.
حکایت ما آدمها تا لحظهای که برای ادامهی زندگی به عینک و عصا و سمعک چنگ میاندازیم همین است.
وقتی حباب تنهاییمان بزرگ و بزرگتر میشود و اوج میگیرد، خودمان را به در و دیوار میزنیم تا بقیه ما را ببینند، حضورمان را حس کنند و شعاعی از محبتشان به ما بخورد.
این میشود همان دستوپا زدنها، غر زدنها و بهانهجوییهایی که دیگران به خاطرش، نسبتِ خل شدن و انسان بیمنطق را روی پیشانی ما میچسبانند. اینها همان دست و پا زدنهایی است تا حباب تنهاییمان نترکد.
حواسمان به حباب آدمها باشد.
✍ #زهرا_عربسرخی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
دورهمی صمیمانه
روی زمین زندگی میکند، اما رسمش را از شهدا وام گرفته. راس ساعت سه و سه دقیقه، زودتر از بچهها رسید، با وجود تمام مشغلهها و گرفتاریهایش.
از سفر آمده بود و بعد از جلسه هم باید بار سفر بعدی را میبست.
فرصت جمع شدن دوستان را به امضا کردن کتابها گذراند. "همسایههای خانمجان" به امضای زینب عرفانیان مزین شد.
قرار بود مجری باشم.
تمام استرسم در سادگی و صمیمیتش هضم شد. من پرسیدم و زینب عرفانیان نکته به نکته و ریز به ریز از هرآنچه که در کولهبار تجربیاتش داشت برایمان گفت.
به جد معتقد بود که هنوز حرفهای نگفتهای از جبههی مقاومت باقی مانده و هنوز حق مطلب، آنطور که باید، ادا نشده.
ما اگر تاریخ شفاهیمان را ثبت نکنیم، دیگرانی ثبت میکنند که آثارشان خالی از وفاداری و تعهد است.
قلم زدن در این راه از نگاه خانم عرفانیان موهبتی است که باید برای به دست آوردنش پیوند با شهدا را محکمتر گره زد. موهبتی که نصیب هر کسی نمیشود.
حرفها زیاد بود و وقت کم. دو ساعت برنامه به چشم برهم زدنی تمام شد و وقت خداحافظی، همگی امیدوار بودیم به دیدن دوبارهی خانم عرفانیان.
✍ #زهرا_عربسرخی
#دورهمی_با_نویسنده
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣7⃣3⃣
تو خود، حجابِ خودی، حافظ از میان برخیز | قسمت۱
مثلا قرآن میخواندم.
اسمش قرائت بود ولی رسمش را خدا میداند.
با صدای جیغ بچهها من هم مدام بلندتر میخواندم تا تمرکزم به هم نریزد و معنی تحتاللفظی کلمهها را بفهمم. معلوم نبود دعوای الآنشان سر چه موضوعی است. وقتی جزء روزانهام تمام شد با نگاهی جدی رفتم داخل اتاق. عضلههای صورتم را منقبض کردم. از آن نگاه کردنهایی که کار "داد زدن" را انجام میدهد. همان که مشاورها میگویند با نگاهتان به بچهها بفهمانید اشتباه کردهاند.
علی و اسما به محض اینکه با من، چشم در چشم شدند، شروع کردند به تیرباران یکدیگر. جملههای "مامان، اون اول شروع کرد" و "خودش گفت مدادامونو با هم قاطی کنیم" و "من که کاری نکردم" از زبانشان نمیافتاد. هر کدام هم کلی قسم و آیه تنگ جملههایشان ردیف میکردند و با دلیل و شاهد گرفتن داداش بزرگتر، سعی میکردند پیروز میدان بشوند.
نفسم را با پوفی محکم بیرون دادم و گفتم:
- بسه دیگه. جمعش کنید. زود بگیرید بخوابید. من همینجا وایمیسم تا ببینم کی، چیکار میکنه؟
به قول پدرم امان از آدمیزاد دو پا، که برای تبرئهی خودش هر کاری میکند و به هر حربهای متوسل میشود. تا لحظهای که رفتند زیر پتو به همدیگر تیر پرتاب میکردند و هیسهای غلیظ من به در و دیوار میخورد.
✍ #زهرا_عربسرخی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام(شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 باما از طریق لینک زیرهمراه شوید:
📲دورهمگرام در ایتا| بله| دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣7⃣3⃣
تو خود، حجابِ خودی، حافظ از میان برخیز | قسمت۲
چند دقیقه داخل اتاق ماندم، خیالم از بابت آتشبس که راحت شد، دست دراز کردم و لامپ را خاموش کردم.
بیرون که آمدم در تعجب از رفتار بچهها با هم، به خودم نهیب زدم:
-هی دختر، از چی تعجب کردی؟ خودت هم یازده ماه سال همین کارو میکنی.
دقیقا هر دفعه که خبط و خطایی انجام میدهم انگشت اشاره را میگیرم طرف آن ملعون رانده شده تا بشود مقصر اول و آخر. و من هم مثل حالِ الآنِ بچهها، بلند بلند میگویم:
-من نبودم که، اون منو گول زد. اصلا مگه خودش نگفته "فَبِعِزَّتِكَ لَأُغۡوِيَنَّهُمۡ أَجۡمَعِينَ" ، پس من مقصر نیستم.
اما ماه رمضان، ماهی که "غُلَّتْ مَرَدَةُ الشَّیَاطِینِ" فرصت خوبی است تا بفهمم من اصلا نیازی به وسوسههایش ندارم. خودم به تنهایی از پس همهی گناهان و اشتباهات برمیآیم. شاید بعضی وقتها او از من درس بگیرد.
هر چه هست از خودم است، از نفس سرکش خودم. نفس ادب نشدهای که در طول روز بارها و بارها پا از گلیمش درازتر میکند و حق و حقوق دیگران را له میکند. این دیگران میخواهد مردم باشند یا خدا باشد. اینجاست که میشوم مصداق،
"تو خود حجابِ خودی، حافظ از میان برخیز".
انگار رمضان را خدا گذاشته برای اینکه من بفهمم خودم با خودم چند چند هستم و ریشهی مشکلات اخلاقیام کجاست؟
✍ #زهرا_عربسرخی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام(شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 باما از طریق لینک زیرهمراه شوید:
📲دورهمگرام در ایتا| بله| دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣5⃣4⃣
من عشق تو، از بابا گرفتم | قسمت۱
جوادالائمه
اسمش، هویتش، نورش برای من یادآور بابا است که انگار پیوند عمیقی با امامجواد(ع) داشت.
روزهای جمعه هر جا که بودیم، عصر به بعد بابا خانه نبود. اگر میخواستی پیدایش کنی باید میرفتی هیئت جوادالائمه علیهالسلام.
هیئت فامیلی که عمرش به نیم قرن میرسد.
من دنبال بازی بودم و فقط خانهی میزبانهایی میرفتم که دختر همسنم داشتند. هر هفته هم نمیرفتم. ولی بابا که میزبان اصلی را آقا ابنالرضا علیهالسلام میدانست و هر هفته حضور داشت. برایش فرقی نمیکرد، پرچم عزاداری دو تا کوچه بالاتر یا کلا منطقهی دیگری علم میشد.
ماشین و موتوری نداشت ولی میرفت، به قول خودش با خط یازده، سر وقت و منظم. هر هفته پای ثابت بود.
چند بار در طول سال افتخار میزبانی به ما میرسید. همه در خانهی ما جمع میشدند. اول تا آخر مراسم دم در میایستاد و به مهمانها خوشآمد میگفت.
✍#زهرا_عربسرخی
#مناسبتگرام
#شهادت_امامجواد_علیهالسلام
#یا_جوادالائمه_ادرکنی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣5⃣4⃣
من عشق تو، از بابا گرفتم | قسمت۲
حسینیه که خریدند برق چشمهایش دیدنی بود، انگار خودش خانهدار شدهبود. همانقدر ذوق داشت و سر از پا نمیشناخت.
دلتنگی غروب جمعهها را در حسینیه با روضهی اهل بیت میشست و سرخوشانه به خانه برمیگشت.
خبر رسید که میخواهند حسینیه را بازسازی کنند، دیگر بابا را پیدا نمیکردیم. پابهپای گچکار و کارگر و لولهکش و ... در حسینیه کار میکرد.
اواخر سال ۱۳۸۵ بود.
خیلی اصرار داشت بنایی زودتر تمام شود و سال جدید برنامههای هیئت دوباره پا بگیرد.
ما دلیل اصرارش را نمیفهمیدیم، اما انگار خودش خبر داشت. فروردین به نیمه نرسیده بود که بابا به آرزویش رسید، کار بنایی تمام شد.
اما
اولین برنامه هیئت در سال جدید، مراسم یادبود خودش بود...
به مسکینی قناعت کرده بودم کرد سلطانم
امیرم چون اسیرِ طُرِّهی گیسویِ جانانم
فقیرِ دیدنِ کویِ نگارم که پریشانم
همه دنبالِ دیوانند و من مجنون و دیوانهَم
اگر دیوانهی کویِ تو باشم بهتر است آقا
کسی از عاشقی دَم میزند که نوکر است آقا
✍#زهرا_عربسرخی
#مناسبتگرام
#شهادت_امامجواد_علیهالسلام
#یا_جوادالائمه_ادرکنی
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣9⃣4⃣
مترجم دردها | قسمت۱
دوران بچگی، برای من مرگ مساوی بود با نبودن و نیستی. هیچ مفهوم دیگری در پی نداشت. نه پلی بود به آخرت، نه شتری بود که در خانه هرکس میخوابد و نه امتحانی الهی.
مرگ مادرم یک حفره در زندگیام ایجاد کرد. از ترس زیاد شدن این حفره، هرشب وقتی پتو را روی سرم میکشیدم برای تکتک افراد خانواده چهار قل میخواندم، آن هم نه یک بار برای همه، بلکه برای هرکس یک بار، یعنی چهار بار.
التماس میکردم تا خدا به همین یک حفره بسنده کند و زندگیام پر حفره نشود.
برای خودم هم نمیخواندم، چون ترس نبودن بقیه، اژدهای دوسری بود که در مقابلش ترس مرگ خودم فرصتی برای ابراز وجود پیدا نمیکرد. شاید هم چون اصلا درکی از رفتن نداشتم، بیباک بودم و دور خودم را خط کشیده بودم.
تا آن روز که خانم ناظم سر صف برایمان از یک دوست حرف زد. گفت هرچه بخواهید و هر کاری که داشته باشید برایتان انجام میدهد. مطمئن باشید که بعد از مدتی بهترین پناه زندگیتان میشود.
✍ #زهرا_عربسرخی
🏷 منبع
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣9⃣4⃣
مترجم دردها | قسمت۲
از همان روز عاشورایش شد همدم روز و شبم. برای هر گره و مشکلی یک چله میگرفتم و چلهها را به هم میدوختم. چشمم دنبال حاجت بود ولی قبل از رسیدن به مُراد دلم، آرامشی نصیبم میشد که رفع حاجت روی سکوی دوم میایستاد.
بعد از مدتی زمین بازی عوض شد. حاجتها چه مادی و چه غیرمادی شدند فرع ماجرا و اصلش همان نگاهی بود که ذره ذره در وجودم تغییر کرد و همان محبتی که در دلم ریشه دَواند.
آرام آرام ترسها رفتند. حفره خالی زندگیام پر نشد که هیچ، حفرههای بعدی هم اضافه شدند، ولی همان دوست یادم داد که باید مثل خودش رضاً به رضای الهی باشم. باید در در مسیر الیالله به مقام *هیچ* برسم. *هیچ* که ادعایی ندارد، به دادهاش شکر میکند و به ندادهاش هم شکر.
اصلا حسینبنعلی(ع) آمد، یکییکی قصههای خودش و فرزندانش را در گوشم نجوا کرد. از گذشتهایش گفت، از طفل شیرخواره، از دختر سه ساله، از جوان بالابلند، از لب ترک خورده و پیشانی زخمیاش تا دست طلبکاریام را از جلوی خدا پَس بکشم، تا مسیر خواستههای زندگیام را عوض کنم.
از مشکلات و سختیها نترسم، نلرزم، چون همان پلههای رسیدن به محبوب هستند.
او آمد تا رنگ الهی روی سختیهای زندگی بپاشد و چشم حکمتبینم را باز کند.
حسین(ع) آمد و معنای زندگی را برایم تغییر داد.
✍ #زهرا_عربسرخی
🏷 منبع
#محرم
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣1⃣5⃣
بدرقه... | قسمت۱
ژلوفن را گذاشتم توی دهانم و دو قلپ آب رویش. دیر شده، فرصت ندارم به فکر معده خالی و زخم بعدش باشم.
دیروز صبح که چشمهایم به صفحه گوشی روشن شد، دوباره نه چندباره شوکه شدم. تلویزیون را روشن نکردم. گوشی را خاموش کردم و انداختم زیر میز. کتاب دست گرفتم. نمیخواستم باور کنم. انگار با پیگیری نکردن من، ورق برمیگشت. ورق هم برنمیگشت، خودم دیرتر داغدار میشدم.
شده بود آنچه نباید. داغ دو ماه قبل و چهار سال قبلتر تازه شد. زخمی که با امید و توسل سله بسته بود، انگار بچه تخسی ناخن انداخت و از پوست جدایش کرد. اینجور وقتها دستمال هم رویش بگذاری تا چشمت نبیند ولی باز مغز استخوانت تیر میکشد و تا چند روز جای زخم دلدل میکند.
سلولهای عصبیام در وضعیت عدمتعادل قرار گرفتند. پالسهای غیرطبیعی میدهند و باعث تعجب خودم و اطرافیان میشوند.
راه میافتم. شیشه ماشین را پایین میدهم تا درودیوار شهر را بهتر ببینم. چه روزها که به خودش ندیده این تهران پرماجرا. جمله "چرا در تهران" سوار چرخوفلکی شده و مدام در ذهنم میچرخد. چرا باید این داغ به پیشانی ما بچسبد؟ چرا انگشت بیکفایتی و بیمسئولیتی طرف ما نشانه رفته؟
از خیابان جمهوری خود را میاندازم در دل جمعیت. هرچه جلوتر میروم، ازدحام بیشتر میشود.
✍ #زهرا_عربسرخی
#شهید_اسماعیل_هنیه
#محور_مقاومت
#مرگ_بر_اسراییل
#خونخواهی_کلیدواژهی_ظهورخواهی_است
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣1⃣5⃣
بدرقه... | قسمت۲
از خیابان جمهوری خود را میاندازم در دل جمعیت. هرچه جلوتر میروم، ازدحام بیشتر میشود.مردم با پیراهن سیاه محرم خودشان را رساندهاند. مداح دم گرفته "سنصلی فی القدس انشالله".
وسط میدان، روی سکو میایستم. ماشین حامل شهدا از دور میآید، عکس بزرگ شهید هنیه جلوی ماشین به جمعیت نگاه میکند، با همان لبخند همیشگی که انگار مادرزادی همراهش بوده. خستگی ۶۲ سال مجاهدت چه خوب از تنش درآمد. نباید کمتر از شهادت نصیبش میشد.
گفتم ۶۲ سال، حاج قاسم و رئیسی عزیز چند ساله بودند؟ ۶۳ و ۶۴ سال؟ چه میشود که روحشان بیشتر از این نمیتواند در کالبد تن مادی بماند؟ مگر چقدر وسعت یافته؟
دوباره از خودم میپرسم "چرا در تهران؟" عقل ناقصم در حل جواب دست از پا درازتر گوشهای نشسته و مدام کاغذ روبهرویش را خطخطی میکند. دلم میگوید:
-اگر جای دیگری شهید میشد، این تشییع و احترام همراهش بود؟ بزرگترین مرجع تقلید شیعیان میتوانست برایش نماز بخواند؟ ذکر اباعبدالله زینتبخش تشییعش میشد؟
انگار دلم توانست عقلم را از سردرگمی نجات دهد. حسابکتابهای خدا با ما فرق دارد.
✍ #زهرا_عربسرخی
#شهید_اسماعیل_هنیه
#محور_مقاومت
#مرگ_بر_اسراییل
#خونخواهی_کلیدواژهی_ظهورخواهی_است
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها