#روایت_بخوانیم
داستان یک تجربه | قسمت۲
چهار
سه
دو
یک
فرمان پرتاب
صدا و تصویر پرت شدن یک ماهواره به فضا میپیچد توی کلاس!
بچه ها سرجایشان میخکوب شدهاند.
زنی با لباس سفید شبیه دکترها و روسری رنگی از میان صداها بیرون میآید.
-- من وفا صدقی هستم؛ دانش آموخته رشته مهندسی مخابرات از دانشگاه صنعتی امیرکبیر و مدیر پروژه ماهواره پیام.
خانم مربی همزمان با پخش کلیپ، واژه هایی را روی تخته مینویسد:
امید،خودباوری، کارگروهی و...
پچ پچهای دو نفره از ته کلاس بالا میگیرد.
-- این که آخرش گفت ماهواره سقوط کرده، چه فایده؟!
دانشآموز میز اول سرش را میچرخاند به طرفش. «اما گفت سه دقیقه طلایی توی مدار موند. موفقیت یه چز بی عیب که نیست. مهم اینه اون مسیر رو ول نکنی.»
بغل دستیاش سرش را با خودکار توی دستش میخاراند و میگوید: «آخرش گُلی به سر خودشون زدن یا نه؟!»
دوستش فوری میپرد توی حرفش!
-- آره مگه ندیدی گفت یه تیم ساختن و دوباره یه ماهواره دیگه درست کردن و عیبهای کار دراومده.
بعد از بانوی موشکی، مربی می رود سراغ
مریم نقاشان
هنوز یک خط حرفش روی زمین ننشسته که سوالات رگباری سرازیر می شود.
-- مگه تو آلمان ما رو راه میدن؟!
-- چهجوری با حجابش گذاشتن بیاد تو دادگاههای اونا؟
-- من که باورم نمیشه این چیزا رو!
قصه مریم نقاشان بچهها را فکری کرده. هر بندش را که خانم مربی روایت میکند، بچه ها با چشمهای گرد شده به هم نگاه میکنند.
-- همون اول باید دینش رو بذاره کنار!
-- چهارتازبان بلده! بابا ما تو همین فارسیشم موندیم.
-- چه سوادی داشته رفته اونا تو دادگاههاشون راهش دادن؛ من که باور نمیکنم...
حالا نوبت دو بانوی دیگر است.
همین که مربی از یک زن روستایی که چطور میتواند آدم به درد بخوری برای جامعهاش شود، حرف میزند، بچه ها میزنند زیر خنده و میگویند:
«هیچی خانم! لابد باید گاوش رو بدوشه یا تهش عضو شورایی چیزی بشه!»
مربی وسطشان میایستد و دستهایش را پشت کمر قلاب میکند.
_شاید هم بتونه یک تعاونی گنده دست و پا کنه.
اصلا تا حالا اسم تعاونی به گوشتون خورده؟
یکی از دخترها از جایش بلند میشود و میگوید:
«آدم بیپول توی روستا چجوری تعاونی بزنه؟»
مربی انگشت اشارهاش را میگیرد به طرفشان.
-- تو صد تومن میذاری، من پنجاه تومن، تو ده تومن، تو.... تو... .
سرمایههای ما میاد روی هم و راه میفته.
خانمِ زهرا صادقی قصه ما هم از یه روستا شروع کرد و همین جوری شد کارآفرین نمونه کشور!
تازه یک بومگردی هم راه انداخته و کلی آدم رو با روستاشون آشنا کرده.
-- با چی خانم؟ مثلا چی درست میکردن توی اون روستای خشک و گرمی که میگین؟
-- کره، کشک، ماست، قالی، صنایع دستی منطقه خودشون و...
قصه خانم صادقی با عکس *خیرالنساء* روی پرده نمایش پیوند میخورد به جنگ.
مربی میگوید: «تازه ما زنهایی داشتیم توی همین روستاها که کامیون کامیون نون میفرستادند به جنگ؛
زنی که نه سواد داشته، نه اسم و رسم و امکاناتی، ولی شده رهبر مردم روستاش و اونها رو برای یه هدف مشترک به خط کرده.
-- خانم دلت خوشهها، زمان جنگ قحطی بوده. گندم از آسمون میریخته براشون نون بپزن؟!
ما رو چی فرض کردین؟!
یکدفعه پشتسریاش میزند به پشتش و میگوید: «دیوونه اون جنگ جهانی بود. جنگ عراق رو میگه!»
دخترها چنددقیقهای نشستهاند توی موقعیتهای مختلفی که آدمهایش به آب و آتش زدهاند تا به قول خانم مربی «بهترین خودشان باشند»
#روایتگری_زنان_سرزمین_من
#خانه_همبازی
#الگو
پن:
گزارشی واقعی از روایتگری زنان شاخص سرزمین و حال و هوای دانشآموزان در دبیرستان دخترانه - مشهد
✍ #مریم_برزویی
ازمحققین پروژه «زنان سرزمین من»
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها