#روایت_بخوانیم 3⃣6⃣5⃣
«باید ایستاده، عزاداری کنیم» | قسمت۲
فقط من نبودم. مادرهای دیگر هم حالشان دست کمی از من نداشت. تا چند دقیقه قبل، برنامه میچیدیم، آش نذری برای سلامتی سید بپزیم. دست به دعا برداریم و خدا را به معصومیت طفلهایمان قسم بدهیم که قهرمان کودکیهایمان و تکیهگاه جوانیمان را از ما نگیر.
به سختی خودم را بلند کردم. آدم ناامید و وارفتهای بودم که باید با کاردک از زمین تراشیده میشد. پاهایم را دنبال خودم کشاندم تا اتاق. بچهها خواب بودند. پهلویشان دراز کشیدم. ولی گوشی را کنار نگذاشتم. از ترس اینکه خبر تازهای شود و من بیخبر بمانم. مثلاً پیامی بیاید که شهادت سید مقاومت، کذب بوده برای فریب دشمن. زنده است و من در هوایی نفس میکشم که او هم در آن نفس میکشد.
ناامیدی قالبترین حسی بود که داشتم تا قبل از دیدن آن فیلم. همان که سید خوشسیمای ما، با صدای گرم و گیرایش میگفت: «کشته شدن، باعث بیداری و استواری و عزم بیشتر میشود و محاصره باعث زیادتر شدن اعتماد و توکل و اتصال به قدرت حقیقی.»
عزاداریام بعد از شنیدن کلمات سید جور دیگری شد. داغ همانقدر سوزان بود و غم همان اندازه سنگین. اما ایستادم. باید ایستاده عزاداری میکردم.
به سمت آشپزخانه پا تند کردم. غذا را بار گذاشتم برای سربازهای کوچک خانه و رزمنده بیرون خانه که زمانی به آمدنش نمانده بود. باید زندگی را به جریان میانداختم. کارهای انجام نشده را توی لیست فعالیتهای فردا نوشتم. کاغذ و قلم را دست گرفتم تا روایت کنم چه ظلمها به ما شد، اما ما با مشتهایی محکم، همچنان ایستادهایم.
✍ #فاطمه_محمدی
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣6⃣5⃣
ایمانی میخواهم به بلندی قد فتاح | قسمت۱
صف نانوایی شلوغ بود، مثل همیشه. زن همسایه تا مرا دید باز یاد نقد کردن مسئولین مملکتی افتاد که اگر شما برای شهادت سیدحسننصرالله شعار نمیدادید، انقدر پیاز گران نمیشد و حالا اگر اسرائیل حمله کند چه خاکی بریزیم سرمان؟ سنگکهای داغ را تا کردم و گفتم:
-نترس حاج خانم، ما پیروزیم.
به خانه برگشتم و مشغول درست کردن شام شدم که صدای غرشی شبیه پرواز هواپیما احساس کردم. قاطی غرشها صدای هیاهوی همسایهها تعجبم را بیشتر کرد. زیر غذا را کم کردم و رفتم توی حیاط.
سه تا شیئ نورانی از آسمان خانه ما غرش میکردند و جلو میرفتند. صدای بچه همسایه را شنیدم که از مادرش میپرسید:
_ مامان ما زدیم؟
مادرش بلندبلند حضرت عباس را صدا میزد.
قلبم انگار از قفسه سینهام بیرون میآمد. برگشتم توی خانه، گرفتم روی شبکه خبر. چادر نمازم را سر کردم. دم درب حیاط چشمی به آسمان و چشمی به تلویزون و گوشی دوختم.
زیر سقف آسمان، زیارتعاشورا و صلوات بود که بدرقه موشکها میکردم. توی دلم برای موشکها دعا کردم و گفتم:
-بروید به سلامت. سلامم را به قدس برسانید.
انگار عزیزترین عزیزانم را راهی میدان میکردم. مادرم تسبیح پانصدتاییاش را گرفته بود و صلوات میریخت پشت موشکها.
✍️#محدثه_قاسمپور
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣6⃣5⃣
ایمانی میخواهم به بلندی قد فتاح | قسمت۲
خواهرزادهام زنگ زد؛ با هیجان از موشکهایی که دیده بود حرف میزد. هیجان زیادی توی قفسه سینهام بالا آمده بود و تماس را در کمتر از چند ثانیه قطع کردم.
ظرف سالاد را روی میز گذاشتم. شبیه همین ظرف سالاد احساسهایم قاطی شده بود؛ غرور، هیجان، حتی ترس.
لو نمیرفتیم؟ ایران حسابی لاتی را پر کرده بود. یواشکی اسرائیل را هدف نگرفته بود. هنوز موشک بالای خانه ما غرش میکرد که تلآویو را زنده زنده از تلویزیون نشان میداد.
انکار اینبار معنی نداشت. لحظه زمین خوردن موشکها را زنده پخش میکرد.
ما بازیگران یک فیلم جنگی واقعی بودیم و فضایی که همیشه لابهلای فیلمها و کتابها خوانده بودیم را جدیجدی زندگی میکردیم.
سری به غذا زدم و گاز را خاموش کردم. مگر غذا از گلوی کسی پایین میرفت؟ شوخی و خنده بود که توی گروهها ردوبدل میشد. موشکها میرفت تا یک هودی برای زمستان از هر یهودی باقی بگذارد.
هم شوخی میفرستادم هم ذکر میگفتم و ترس هم گوشهای از قلبم نشسته بود.
✍ #محدثه_قاسمپور
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣6⃣5⃣
ایمانی میخواهم به بلندی قد فتاح | قسمت۳
ترس از آوارگی، جنگ، ویرانی، از دست دادن عزیزان و مرگ. پس مردم غزه چه دلی داشتند که یکسال ایستاده بودند، من اگر بودم شاید با شروع جنگ خانهام را رها میکردم.
ذهنم را کشاندم سمت دیگری که ترس میداندار نباشد. خطبهخط پرتاب موشک از لابهلای کتاب خط مقدم توی سرم رژه رفت. حسنآقا قبل از پرتاب با بچهها روضه میگرفتند و بچهها بدنه موشک را پر میکردند از شعارهای مرگ بر اسرائیل و آمریکا و آیات جهاد. ما آرزوی شهید تهرانی مقدم را زندگی میکردیم.
این بار زیر نویس شبکه خبر نوشته بود، موشکهای ساخت فرزندان ایران به قلب تلآویو اثبات کرد. خبری از کارشکنی و تحقیر سربازان پرتاب موشک لیبی نبود که حاج حسن را عصبانی کنند.
دو ماه با درد کشتن مهمان توی خاک کشورمان خوابیده بودیم و همین چند روز قبل، گودالی از غم ریخته بود روی قلبهایمان. شیشه عمر نصرالله عزیز را شکسته بودند و عطر نصرت خداوند در عالم پیچیده بود. کاسه خویشتنداری دوماهه ما لبریز شده بود.
توی این دوماه حال مردم شبیه حال مسلمانان صدر اسلام قبل از نزول سوره ضحی بود. بعد از قطع چند ماهه وحی بر پیامبر، عدهای پیامبریاش را منکر بودند و عدهای دست به تخریب زده بودند. موشکها از سر لبنان میگذشتند و ضحی میخواندند:
-خدا شما را تنها و یتیم نگذاشته. سید حسن رفت، خدای سید حسن هوای شما را دارد.
موشکها ده دقیقهای رسیده بودند بالای سر دشمن. فتاح هم همراه موشکها بود. فتاحی که سال قبل بدن سرد و آهنیاش را با دوستان نویسنده توی نمایشگاه هواوفضا لمس کرده بودیم. همانجا بین تمام موشکها، من عاشق فتاح شده بودم. فتاح قابل رهگیری نبود و در لحظه تغییر جهت میداد.
تا صبح هر یک ساعت از خواب پریدم و ذکر گفتم و گوشی را چک کردم که نکند اسرائیل حماقت جدیدی کرده باشد. احساس کردم تمام لبهایم پر شده از تبخالهای ریز و درشت.
من تا آن روز موشک بالای سرم ندیده بودم. آسمان امن ایران من، به اندازه سن و سالی که از خدا گرفتم، سالها بود پاک بود از هر اهریمنی. من جنگ را فقط خوانده بودم.
راستش را بخواهید ترسیدم. وسط همه حسهای قلبم، ترس هم بود. به خودم نهیب زدم که پس زن توی نانوایی حق داشت بترسد از گرانی و جنگ. تو که اسم خودت را گذاشتی بچه انقلابی از موشکهای جبهه خودی ترسیدی؟ خواندن این همه کتاب دفاع مقدس و تاریخ اسلام کجا رفت؟! چقدر راحت قبل از دیشب آدمها را قضاوت کرده بودم. ذکر گفتم و خودم را آرام کرد. وقت نماز صبح رسیده بود.
خودم را توی آینه نگاه کردم. دیدم انگار تبخالها هم با آرامش من، از بیرون آمدن ترسیدند و آبروداری کردند. جانمازم را پهن کردم. من باید برای روزهای سخت نبرد با اسرائیل قد میکشیدم.
باید ایمانم به بلندی قد فتاح میرسید. آنوقت میتوانستم داد بزنم:
-ما پیروزیم.
✍ #محدثه_قاسمپور
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣6⃣5⃣
سیدِ او... | قسمت۱
پاشنه کفشهایش را ورکشیده. چادرش را به کمر زده. گره چارقدش را محکم کرده.
همان که شعله اجاق گازش همیشه روشن و قوری سماورش گرم و چایش قندپهلوست. تاکنون تکان شانههایش را کسی ندیده. مرامش سالها لرزه بر اندام کوردلان انداخته. با عشق گلهای صبر را آب داده. گره به ابروهایش راه نداده و سفره گلایهاش جز سر سجاده، پهن نشده.
هر شب قصه دلتنگیهایش را مرور کرده و خاطرات پسرش را به سختی ورق زده اما کاسه صبرش هنوز پر نشده.
نه به اسکتبار سنتی دل داده و نه به استثمار مدرن چشم دوخته چرا که او معنای واقعی زن است.
از مریم(س) گفته. همیشه دست به دامان زهرا(س) بوده و برای زینب(س) مرواریدهای اشک را حواله کرده.
✍️#فاطمه_خدابندهلوئی
#شهید_سید_حسن_نصرالله
پن:
۱. آیه ۷۵ سوره صافات (...فلنعم المجیبون)
۲. آیه ۷۶ سوره انعام
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣6⃣5⃣
سیدِ او... | قسمت۲
انگار همین چند روز پیش بود که قرعه به نامش افتاد. نمیدانم چه سر داده بود که ندایش را نیک اجابت کردند.¹ درست آن وقتی که سیدی ۱۸ ساله شد انتخابش. از نسل ابراهیم مجاب(ع)، اهل البزوریه روستایی در لبنان.
با گفتن "بله"، رسالتش را از همانجا آغاز کرد.
در این سالها دامانش با پنج ستاره پر شد. قرار بود امانتدار یک ماه و پنج ستاره باشد.
یک ستاره را زودتر بخشید. درست همان روزهایی که رزمندگان حزبالله با متجاوزان اسرائیلی درگیر شده بودند، طالع ستارهاش نیک شد. اینگونه هادی نصرالله ۱۸ ساله، اولین شهید از خانواده دبیرکل حزبالله لبنان شد. او ولی ماهش را هم چند روزی است که به آسمانها بخشیده. تا ابد باید نام اینها در آسمانها جاودانه بماند. او از اهالی آیین ابراهیم(ع) است. همان که گفته بود "لا احب الافلین"² (غروب کنندگان را دوست ندارم.)
اصلا نباید ماه درخشانش، غروب میکرد. حالا سید او نه فقط در آسمان لبنان که در آسمان جهان پرفروغتر از قبل ماندگار شده. او امانتدار خوبی برای ماه بود.
او فاطمهیاسین همسر شهید سیدحسن نصرالله، یکی ازمادران صبور مقاومت است. او که رنجهای دلش را بقچه کرده و غصههای زمین و نجات انسانها را قوت غالبش. او به خوبی حقیقت زنانه زیستن در ساحت خانواده و اجتماع راترسیم کرده است.
✍️#فاطمه_خدابندهلوئی
#شهید_سید_حسن_نصرالله
پن:
¹آیه ۷۵ سوره صافات (فلنعم المجیبون)
²آیه ۷۶ سوره انعام
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣6⃣5⃣
حکایت برگ آخر | قسمت۱
شیرجوش را روی گاز گذاشتم تا بچهها قبل از مدرسه، شیرعسل بخورند. از نکتههای طب سنتی که هیچ وقت یادم نمیرود، نریختن عسل توی شیر یا آب داغ است. شیر که از لبههای ظرف بالا آمد، گاز را خاموش کردم. صبر کردم تا ولرم شود. رفتم سراغ ظرفهای شسته و مشغول جمع کردن شدم. لقمه کره عسل را آماده کردم برای زنگ تفریح اول بچهها و میوه گذاشتم برای زنگ تفریح دومشان. کره را که روی نان با چاقو پهن میکردم، از ذهنم گذشت امروز چقدر حس متفاوتی دارم، انگار روحم دوش آب ولرم گرفته و سرخوش شده. روزهای گذشته کمحوصله بودم و دمغ. غم، مویرگی در سلولهای بدنم نفوذ کرده بود و من تلاشی برای بیرون کردنش نمیکردم. انگاری که سِر شده بودم.
دو لیوان روی اپن گذاشتم، شیرجوش را کج کردم، لایه بسته شده رویش کنار رفت و شیر در دل لیوانها خودش را جا داد. لایه رویی شیر ته ظرف چسبید، مثل کاغذ خیسخورده. حکایت حال درون و بیرون ما هم بعد از پرتاب موشکها شده حکایت شیر داغی که سرد شده. درونمان را غم سید میسوزاند و از بیرون لبخند میزنیم، دو حال متفاوت.
✍#زهرا_عربسرخی
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6⃣6⃣5⃣
حکایت برگ آخر | قسمت۲
باید همین باشد. مگر امام علی علیهالسلام نگفتند که غم مؤمن در دلش و شادی او در چهرهاش است. برای غم هم تبصره نگذاشتند. ما که داغ کم ندیدیم. هنوز برای منِ امام ندیده، رفتنش داغی است پر حسرت. ما از قبلِ انقلاب ۵۷ داغداریم، داغدار حاج آقا مصطفی، داغدار نوابصفوی.
اما این داغها را باید در دل نگه داشت و به چهره لبخند زد و بذر امید را در جامعه کاشت. نباید گذاشت داغ عزیزان مثل پیچک به پایمان بپیچد و متوقف شویم.
قاشق را فرو کردم داخل عسل. ما نزدیک قلهایم. به زودی کام جهان مثل این عسل شیرین خواهد شد. موشکهایی که به سمت اسراییل رفتند، کمی شیرینی قلهنشینی را زیر کاممان بردند.
عسل را میریزم توی لیوان و هم میزنم، مثل جهان که هم میخورد. نظم سابق را ندارد. ما را وارد مرحله جدیدی از جنگ و معادلات بینالمللی کرده. گویی ورقهای دفتر تاریخ را باد جابهجا میکند. سرعت حوادث زیاد است. داغ روی داغ میآید ولی نباید ناامید شویم و برگ آخر دفتر تاریخ با پیروزی جبهه حق باید رقم بخورد.
✍#زهرا_عربسرخی
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣7⃣5⃣
بغضهای توی گلوی ما، انگیزه جهاد ماست... | قسمت۱
نوجوان بودم که آیتالله بهجت از دنیا رفتند. آن سالها عکسشان روی دیوار اتاق ما بود و خواهرم ارادت ویژهای به ایشان داشت. داستانهای آیتالله و نمازهایش، ارادت بینظیرش به امامزمان(عج) بر سر زبانها بود.
خبر رحلتشان که آمد، ناامید شدم. مگر نگفته بود پیرمردها هم ظهور را میبینند. پس خودش چرا نماند و رفت؟
چند وقتی این داستان توی ذهنم بود که حتماً ظهور عقب افتاده و آقای بهجت که مرگ اختیاری داشتند، رفتن از سال پر فتنه ۸۸ را ترجیح دادند به ماندن. چه سال سختی بود، سال فتنه.
سالها بعد کتاب حضرت حجت را خواندم و فهمیدم که این جمله را به اشتباه به آیتالله بهجت نسبت دادند و اصلاً ماجرا اینطور نبوده.
بعد از خبر شهادت شهید سیدحسن نصرالله، عدهای مثل آن روزهای من ناامید شدند. پس پیروزی قدس چه میشود؟ علاقهای که سیدحسن گفته بود به نماز خواندن در قدس دارد چرا به نتیجه نرسید؟! نکند باز ظهور به خاطر کمکاری ما عقب افتاده؟ تقصیر را گردن این و آن انداختند.
✍ #محدثه_قاسمپور
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣7⃣5⃣
بغضهای توی گلوی ما، انگیزه جهاد ماست... | قسمت۲
وقتی پیام آقا را خواندم دیدم ذرهای روح ناامیدی در پیامشان نیست. در مسیر رسیدن به قله هر سربازی پرچم را تا گذری بالا میبرد و بعد راه را به شاگردان مکتب خود میسپارد و به اتاق فرماندهای در ملکوتاعلی پرواز میکند.
آقا از مکتب شهید نصرالله گفتند. شهید نصرالله همانطور که شهید سلیمانی صاحب مکتب بود، مکتبی دارد که با شهادتش جاری است و مثل چشمهای زلال میجوشد. خون شهید سیدحسن بر زمین نخواهد ماند، همانطور که خون شهید عباس موسوی.
ناامیدی بیمعناست.
بغضهای توی گلوی ما، انگیزه جهاد ماست.
امروز همه ما به جهاد خوانده شدیم.
هر کدام باید خودمان را برای رسیدن به قله آماده کنیم. سربازان امامزمان(عج) قلبهایی از فولاد دارند که با ارتباط با قرآن و اهلبیت آن را آبدیده کردهاند. چرا اسم من و شما ترس به دل دشمن نیندازد؟ جهاد ما کجاست؟
✍ #محدثه_قاسمپور
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣7⃣5⃣
«سایهای به وسعت زمین» | قسمت۱
بابا بزرگ عاشق انگور بود. تمام باغچهاش را درختچههای مو کاشته بود. با اینکه سی سال از فوتش میگذرد و من او را ندیده بودم ولی از میوه درختهایی که کاشته میخورم.
گردو خیلی دوست داشت. من توی نوجوانی شیفتهٔ یکی از درختهای گردویش بودم. سایهٔ پهن و بزرگی داشت که نگو. تابستانها زیرش مینشستم و وقتی بوی گرم و گس گردو مشامم را پر میکرد، کتاب توی دستم را میخواندم.
من او را ندیدم ولی بعضی وقتها به او غبطه میخورم. از اینکه هیچ وقت درختی نکاشتهام تا در وقت نبودنم، کسی توی سایهاش بنشیند و کیف کند و یاد من بیفتد. یاد من که هیچ وقت ندیده است.
بابا بزرگ خیلی بیشتر از هشتاد سال زندگی خودش، روی زمین مانده است. درختها میتوانند عمر آدم را روی زمین بیشتر کنند.
بعدها فهمیدم، برای اینکه بیشتر از خودم روی زمین زندگی کنم مجبور نیستم فقط درخت بکارم. در قرآن خوانده بودم، «کلمهٔ پاکیزه، مثل درخت پاکیزه است. ریشهٔ آن ثابت و شاخهٔ آن در آسمان است و میوهاش را هر زمان به اجازه پروردگارش میدهد.»
کلمهها شبیه درختها هستند. میمانند و بعد از مرگ کسی که آنها را گفته، باز هم میوه میدهند. اما من فکر میکنم، کلمه فقط آن چیزی نیست که ما میگوییم. مثل عیسی مسیح، مثل سید حسن...
✍ #نرگس_جلیلبال
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣7⃣5⃣
«سایهای به وسعت زمین» | قسمت۲
من هیچ وقت سید حسن را ندیدهام. از دوست و رفیقهایم هم هیچ کسی او را ندیده است. اصلاً نمیدانیم از نزدیک، بیرون از قاب تلویزیون مردی قد کوتاه است یا بلند. یا کفشهایش چه شکلی است. چه جور عطری به خودش میزند. چطور شوخی میکند. از چه غذایی خوشش میآید.
اما وقتی که شهید شد، همهٔ ما عزادار شدیم. تسلیت پشت تسلیت. مجلس پشت مجلس. مجازی و حضوری. اشکهایی که از دور و نزدیک کنار هم ریختیم. ما که هیچ وقت سید را ندیده بودیم ولی همه یک جور عزادار شدیم. انگار همه یک خاطره مشترک داشتیم. همه زیر یک درخت نشسته بودیم. درختی که او کاشته بود و ما زیر سایهاش کیف کرده بودیم. نوشته بودیم و خوانده بودیم.
حالا که درخت حسابی بالغ شده بود، سید حسن کاری کرد که سایهاش کل زمین را بگیرد، که تنهاش هیچ وقت قطع نشود. خون چیز عجیبی است. نصرالله بزرگ، خون خودش را پای درخت ریخت. حالا سایه درخت حزب الله روی تمام زمین گسترده و تمام زمین را ثمر میدهد. خون انسانی بزرگ توی رگهای درخت جریان دارد و توی ثمرهها. خون کسی که هیچ وقت ننشست.
✍ #نرگس_جلیلبال
#شهید_سید_حسن_نصرالله
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها