#روایت_بخوانیم 2⃣7⃣5⃣
گردنبند عاقبتبخیر...
بوی چای شیرین و پنیر محلی سر سفره صبحانه اشتهایم را میجنباند که مامان گوشوارههایش را سمت بابا گرفت:
-آویزش از من، زنجیرش از تو. عروسی دوستشه، زشته طلا نداشته باشه.
هجده ساله شده بودم و مامان فکر میکرد باید جلوی مردم، طلای دیگری غیر از گوشوارههای دوران نوزادی داشته باشم.
بابا با دستان زمخت کارگری دست مامان را پس زد:
-نگهش دار، خودم براش میخرم.
بعد ازظهر همان روز برگ طلایی با تراشهای ظریف و زبر هندی روی سینهام تاب میخورد. حس میکردم به جرگه دخترهای پولدار و افادهای پیوستم. باید کاری میکردم. دستم را روی شیارهای ظریفش کشیدم و زمزمه کردم، لله عَلَیَّ.
بیستودو سال بعد، آن سه گرم و بیستودو سوت برگ هنوز در جعبه مخمل زرشکی طلاها مانده بود. بارها انواع دستبندها و النگوها و نیمستها را فروختم و دوباره خریدم؛ اما دلم میخواست این یکی همیشه برایم بماند. انگار هر کدام از تراشهایش، یکی از چروکهای صورت بابا بود بعد از سی سال کار کردن پای تنور نانوایی.
عکسهای مراسم اهدای طلا به لبنانیها که بیرون آمد، همه را با دقت بزرگ میکنم. دنبال برگ ظریف هندی خودم میگردم. دنبال زبری دستهای بابا که برای همیشه برایم ماند.
✍ #میم_صاد
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها