#روایت_بخوانیم 1⃣5⃣6⃣
نامش چه باشد؟ | قسمت۲
نانها را که گرفت توی آینه به چشمهای شوهرم نگاه کرد:
- بچه دارید؟
همسرم گفت:
- تو راهه حاج آقا
سرش را نزدیک گوشمان آورد. دستش را به تاکید پایین آورد:
- اسمش رو بذارین محمد مهدی!
جا خوردیم. همسرم به من نگاه کرد و من به او نگاه کردم.
ما نه گفته بودیم پسر است و نه حرفی از اسم مهدی زده بودیم.
پیرمرد وقتی پیاده شد، آمد نزدیک پنجره سمت من. انگار میدانست من مخالفم. خم شد ابروهای سفید پر پشتش را بالا داد. انگشت اشارهاش را سمتم گرفت:
- دخترم حتماً اسم محمد رو اولش بذار. حتی اگه خواستی مهدی صداش کنی. یادت نره.
لبخند رضایت توی نگاهم سر خورد. خیالش را راحت کردم.
همان جا همسرم شمارهاش را گرفت. با هم دوست شدیم. فهمیدیم خادم حرم حضرت عبدالعظیم (ع) است.
پسرم نزدیک مبعث به دنیا آمد. در روایات خواندم: "در قیامت کسانی که نامشان محمد است به خاطر کرامت و بزرگی این نام از قبر به پا خیزند و داخل بهشت شوند و شیطان از شنیدن نام محمد و علی ذوب میشود و کسی که به این دو نام نامیده شده باشد از شر شیطان در امان است."
این سند گرانبها را سر دست گرفتیم و نامش را محمد مهدی گذاشتیم تا خود حضرت، آن دنیایش را تضمین کند.
چند ماه بعد با پسرم رفتیم زیارت حضرت عبدالعظیم(ع). پی پیرمرد را از خادمین آنجا گرفتیم. اسمش را که می شنیدند تعریف تقوا و اخلاق خوشش را میدادند.
این شد که اسم پسرم شد محمد مهدی.
به این امید که ذکر مدام دعاهایم در بارداری و هنگام زایمان مستجاب شود و پسرم عالمی شود در ردای پیغمبران.
✍ #معصومه_حسینزاده
#عید_مبعث_مبارک 🌷
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣5⃣6⃣
کتابهایی که پرواز کردند... | قسمت۱
گاهی کنار کتابخانهام مینشستم، قفسههای چوبی پر از کتاب، مثل دیواری از خاطرات روبهرویم قد علم کرده بود. هر جلد برایم قصهای در خود داشت؛ داستانهایی که روزی مرا به دنیایی دیگر برده بودند. انگار هر کتاب، درِ کوچکی بود که به جهانی تازه باز میشد. اما مدتی بود کمتر درها را باز میکردم. کتابهای دوستداشتنی من خاک گرفته بودند.
یک روز موقع گردگیری، چشمم به یکی از کتابها افتاد؛ رمانی که بارها در نوجوانی خوانده بودم. جلدش کمی تا شده بود، اما هنوز بوی خاص کاغذ کهنهاش حس میشد. انگشتهایم روی نوشتههای جلد سر خورد و فکری مثل جرقه در ذهنم روشن شد: من که سفرهایم را با این کتابها رفتهام، حالا نوبت آنهاست که سفر کنند!
فکرِ سفر کتابها مدام در ذهنم میچرخید تا اینکه از طریق یکی از آشنایان شنیدم در روستایی کوچک در شمال کشور، مدرسهای هست که هیچ کتابخانهای ندارد؛ جایی میان کوهها و درختان انبوه. آشنایمان گفت: «معلم روستا، یه خانوم پرانرژی و دلسوزه که خیلی وقته آرزو داره کتابخونهای برا بچههای مدرسه روستا درست کنه.» همین کافی بود تا تصمیم مهمی بگیرم؛ کتابخانهام باید به آنجا برود.
✍ #مریم_ارسلانی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣5⃣6⃣
کتابهایی که پرواز کردند... | قسمت۲
شروع کردم به جمع کردن کتابها. هر جلدی که برمیداشتم، مثل مرور خاطرهای قدیمی بود. «یادش بخیر این کتاب رو برده بودم مسافرت و کنار ساحل خوندمش. این یکی رو یه شب بارونی وقتی از دانشگاه بر میگشتم خریدم و تا صبح تمومش کرد؛ این سفرنامه رو از نمایشگاه کتاب خریده بودم. چقدر اون روز خوش گذشت!»
بعضی کتابها سنگینتر از بقیه بودند، نه به خاطر وزنشان، بلکه به خاطر احساسی که در دلشان داشتند. جدا شدن از رمانهای نوجوانیام سخت بود، یا داستانهایی که سالها کنار تخت نگه داشته بودم. اما تصویر بچههایی که شاید برای اولین بار طعم خواندن را میچشیدند، جدایی را آسانتر میکرد.
کتابها را در کارتن چیدم. انگار هر کتاب، مسافری بود که برای سفرش آماده میشد. آشنایمان که اهل همان روستا بود، با ماشین آمد تا کتابها را ببرد. وقتی کارتنها را پشت ماشین چیدیم و او درِ ماشین را بست، حس عجیبی داشتم؛ انگار بخشی از وجودم را میبردند.
چند هفته بعد، تماس گرفت. از هیجان صدایش میشد فهمید که اتفاقی خاص افتادهاست: «بچههای مدرسه روستا دور کتابها جمع شده بودن. یه پسربچه با موهای آشفته، کتابی رو محکم به سینهاش چسبانده بود و میپرسید این همه کتاب مال ماست؟!»
برق شادی در چشمان پسرک را تصور کردم و حالم دگرگون شد. از معلم روستا هم گفت؛ زنی لاغراندام با چشمانی پر از اشک که کناری ایستاده و با شوق بچهها و کتابها را نگاه میکند؛ انگار که به گنجی بیپایان چشم دوختهاست!
لحظهها که در ذهنم مجسم میشد، حس میکردم خودم آنجا هستم. بچهها با دوستانشان مشغول کتابها هستند. پسر کوچکی کتابی را برداشته و همانجا روی زمین نشسته، طوری که انگار هیچچیز جز آن صفحهها برایش وجود ندارد و در حال کشف دنیای تازهای است. شاید برای اولین بار، حس کرده میتواند به هرجایی سفر کنند. جادوی کتابهایم، حالا میان کوهها و انبوه درختان روستا شکوفا شدهاست.
وقتی تماس تمام شد، برای لحظهای به قفسه خالی کتابخانهام خیره شدم. کتابها را نمیتوان برای همیشه در قفسهها زندانی کرد. آنها برای سفر آفریده شدهاند؛ برای لمس کردن دلهایی که هنوز رویا ندیدهاند. حالا میدانستم که کتابهایم در دستان کسانی هستند که بیشتر از من به آنها نیاز دارند. داستانها باید پرواز کنند و در دنیای دیگری جان بگیرند.
✍ #مریم_ارسلانی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
12.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 برای چه طیفی بنویسیم؟
📜 همین نوشتهی شما گاهی، نقش سندی را
برای دفاع از عقائد، ایفا میکند...
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_نوزدهم
#آموزشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣5⃣6⃣
یک نفسِ عمیقِ دوتایی | قسمت۱
اینکه برای اولین بار کاملا زورکی و فشاری همسرم را به سفری یک هفتهای و به نقطهای دور از دسترس فرستادم، برایم یک درد عجیب همراه با فتبارک الله به این زن مجاهد خودساخته مستقل همراه داشت!
همه چیز در نیمروز اول داشت خوب پیش میرفت. خانهمان برق میزد؛ گویی لگوها و آشغالتراشها و خمیرهای آریای چسبیده به فرش کار همسرم بود. بند رخت از جلوی شوفاژ جمع شده بود، ظاهرا همه لباسهای دائمی روی بند رخت هم برای او بوده است. هیچ ظرفی هم در سینک نبود که خب طبعاً لیوان پلاستیکیهای رنگ به رنگ اضافه شده به سینک هم مال او بوده دیگر. از همه عجیبتر اینکه من داشتم با فراغت بال زیاد با بچهها بازی میکردم، چون همه وقتم را همسرم میگرفته تا حالا و من خبر نداشتم.
ولی نه. این زن سرتق درونم بود که داشت فریاد میزد در این هفته یک جوری زندگیمان را بچرخانم که وقتی برگشتی کیف کنی. ببینی که بچهها سرحالند، خودم سرپا هستم، خانهمان گرم است و احتمالاً به افتخار ورودت تهچین درست کردهام و هیچ زبالهای در سطل آشپرخانه نیست و بوی پوشک، دستشویی را برنداشته است.
✍ #فرشته_موسوی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣5⃣6⃣
یکنفس عمیق دوتایی | قسمت۲
صبحها همگی آب عسل با لیموی تازهای که در خرید آخر خریدی، خوردهایم و روی میز ناهارخوری کتاب و دفتر دستک من و بچهها پخش نشده، باطری لپتاپ و گوشیام هم سالم هستند چون به توصیه همیشگیات در باب شارژ کردن قبل از ۱۵٪ عمل کردهام. هیچ میوهای در یخچال خراب نشده، حتی شلغمها را هم خوردهایم، تازه زباله کمتری هم تولید کردهایم که دلیلش را بهتر است اینجا جلوی جمع نگویم!!
اینها تصورات من بود از لحظه ورودت که داشت نیمروز اول نبودنت را برایم میساخت که ناگهان با «مامان دلم درد میکنه» آن هم از نوع جانسوزش به خود آمدم.
هرچه میگذشت گمانهزنیهای رودل، دلپیچه، پرخوری و .... داشت کمرنگتر میشد و جایش را میداد به ویروسی بودن، همراه با تب و اسهال و استفراغ.
و من در گوشه دوری از شهر داشتم فکرهای قشنگی که برای بازگشتت داشتم را از صفحه ذهنم محو میکردم. اینکه احتمالا با گریه تماس خواهم گرفت و خواهم گفت بیا که دیگر نمیتوانم. چهجوری این دو تا بچه را کشانکشان ببرم دکتر و بیاورم و چهجوری تنهایی از هردویشان مراقبت کنم تا دختر کوچکمان هم درگیر نشود؟
وقتی یکی روی فرش و لباسش استفراغ میکند چگونه تنهایی مراقب باشم آن یکی رویش پا نگذارد و همزمان آن یکی را حمام ببرم و جوری فرش را تمیز کنم که ردی یا بویی رویش نماند؟
چطور وقتی با آن حال نزار و دلدرد، بهانهات را میگیرند و نمیخوابند، طاقت بیاورم و آن روی دیگرم را بهشان نشان ندهم؟ یا وقتی میخواهیم شام بخوریم و میگویند تا بابا نیاید شام نمیخوریم، اصلا خودت گفتی باید با بابا شام بخوریم، چه بگویم؟
البته که اینها بخشهای خوبش بود. آنجایی که دکتر تصمیم گرفت با یک آمپول این تهوع را درمان کند چه؟ چهجوری راضیاش کنم؟ چهجوری آرامش کنم و چهجوری تنهایی محکم بگیرمش تا موقع ورود سوزن تکان نخورد؟ من که تنهایی زورم نمیرسد.
راستش را بخواهی زن سرتق درونم خیلی خسته است و تا الان نمیدانست که در هر مورد کوچک و بزرگی تا این حد به تو تکیه کرده است! و قلبش چقدر یک نفس عمیق دوتایی میخواهد تا این روزها را بگذراند.
دوست داشتم الان این متن را بخوانی و مثل همه شبهای دیگر که به خانه میآیی و ما سهتایی میخواهیم سیر تا پیاز روز را برایت بگوییم، مرا بشنوی و دستت را بگذاری روی قلبم و بگویی این که چیزی نیست؛ ما که سختتر از اینها را گذراندهایم.
ولی خواندن و شنیدن اینها بماند برای بعد از آمدنت و بعد از شستن ظرفهای تهچین...
✍ #فرشته_موسوی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
سووشون ما را برد به دل تاریخ و سالهای حضور بیگانگان و دست درازیشان به سمت وطن. قصه پر درد سالهای حضور استعمار و مردان و زنانی که شجاعانه ایستادند تا پای جان و یا آنکه دست دوستی به سمت بیگانه دراز کردند.
==================
در نشستی صمیمانه با خانم سمیه عالمی همراه میشویم تا از سووشون بشنویم و از زاویهای دقیق تر این کتاب را با جزییات و نمادهایش بازخوانی و بررسی کنیم. در این نشست از روایت و دنیای روایت نکات کلیدی پیرامونش نیز خواهیم گفت.
وعدهی ما:
🗓 روز: سهشنبه ۱۶ بهمن ماه
⏰ ساعت: ۱۶:۰۰ الی ۱۷:۳۰
🔺 برنامه برخط و در بستر اسکای روم برگزار خواهد شد.
🔻برای دریافت لینک به آیدی زیر پیام دهید
@rdehghanpour
#دورهمی_با_نویسنده
#بفرمایید_دورهمی
#جمع_خوانی_کتاب 📚
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 رمز خلاقیت...
📚 زیاد خواندن
✍ زیاد نوشتن
🎬 باهم ببینیم،
از زبانِ خانم زینب عرفانیان
در نشست ماهانه دورهمگرام،
جمعخوانی کتاب «همسایههای خانمجان»
#قسمت_بیستم
#آموزشی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
14.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هنوز شوق تو بارانــی از غزل دارد
نسیم یک سبد آیینه در بغــل دارد
خوشا به حال نسیمی که با تمام وجود
دخیل بر عَلَــم و پرچــم و کُتَــل دارد
خوشا به حال خیالی که در حرم ماندست
و هر چه خاطره دارد از آن محل دارد
به یاد چایی شیرین کربلایــیها
لبم حلاوت "احلی من العسل" دارد
❁ سالروز ولادت امام حسین علیه السلام مبارک باد. ❁
#مناسبتگرام
#ولادت_امامحسین_علیهالسلام
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تقویم میگوید در آستانه چهل و ششمین دهه فجر انقلاب اسلامی هستیم؛ و من فکر میکنم چه خوب که این شماره در جشن پیروزی انقلاب منتشر میشود؛ انقلابی که مهمترین دستاوردش، انسانها هستند و شماره "برای مقاومت"، روایت آنهاست. آدمهایی که همه تلاششان را کردند تا اهل یاری جبهه حق شوند. این نشریه، روایت تولد انقلابهاست.
📄 شماره سوم نشریه همقلم، بخشی از تلاشهای هسته دورهمگرام درباره همدلیها و کمک به جبهه مقاومت.
⏰ با ما همراه باشید...
#نشریه_هسته_دورهمگرام
#نشریه_همقلم
#نشریه_شماره_سه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
IMG_20250202_224946.jpg
82.3K
#روایت_بخوانیم 4⃣5⃣6⃣
یک خاطره مشترک
یک لرزش جاندار و محکم، درد را زده زیر بغلش و توی بدنم میدود. بازوها را محکمتر طی میکند، هرچه هم لباس روی لباس میپوشم، زورش میچربد.
مدرسه آنلاین، مصیبت وارده به همهی مادرها، خصوصاً مادرهای مریض را به خود تسلیت میگویم. لای پلکها را باز کرده و دیکته حروف ق و خ را بلند بلند میخوانم. در فاصلهای که زینب کلمهها را مینشاند روی کاغذ، چشم میبندم و از حال میروم. با صدای «مامان بعدش چیه؟» به هوش میآیم و ادامه میدهم.
وسط خواب و بیداری یادم میافتد ولادت امام حسین(ع) است و من بیش از همهی دوستداشتنیها، او را میخواهم. دلم میخواهد گریه کنم. نا ندارم. هیچجای خانه شبیه جشن نیست. سیاهی ناگزیری که هی میریزد توی نگاهم، توان پخت کیک را ناکار میکند.
نوبت زنگ ریاضی است. باید جمعها را با انگشت انجام دهند. نمیتوانم دست بالا بیاورم و بشمارم: «فقط جوابو بنویس.»
باز از حال میروم. توی عالمی میچرخم که پر از «ای کاش» است. ای کاش این مریضی از آنها بود که هر سال بعد از سفر اربعین مهمانم میشد و یکی دو هفته شب و روز را گم میکردم. چرا حالا کربلا نیستم؟ چقدر دلم برای نخلهای بینالحرمین میرود و دیگر برنمیگردد. دل ندارم انگار. روزمیلاد است و بادوتا لباس گرم روی هم، پتوپیچ کنار بخاری به خواب رفتهام. تنم داغ است و از سرما دندان روی دندان میسابم...
برایخواندنادامهروایتکلیککنید.
✍ #مریم_راستگوفر
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
همقلم - برای مقاومت.pdf
2.37M
┅──┅••••••••••••••••••••••••••••••••••📍
🗞 سومین شماره از نشریه الکترونیکی
#همقلم (ویژه مقاومت)
📍 ┅──•••••••••••••••••••┅
🇵🇸 طوفان الاقصی که به راه افتاد، این فقط پایههای وجود نحس اسرائیلیها نبود که به لرزه افتاد! طوفان افتاد به جان روزمرگیهای تکتک ما و بنیان هرچه رخوت و بیتفاوتی در آن بود، را از جا کند.
تکاپوی یاری رساندن به جبهه حق، دوید وسط زندگیها و انسان اهل مقاومت دوباره متولد شد!
💡ایدههای آدمها برای کمک رساندن، یکی یکی رو میشدند و هرکس تلاش میکرد ازین غافله جا نماند.
و ما که در هسته دورهمگرام، بر این باور بودیم که روایت کردن، ایدهها را تکثیر میکند؛ دست به کار شدیم و به سراغ آدمها رفتیم و روایتهایشان را نوشتیم...
و نشریه سوم هم قلم، "برای مقاومت" نام گرفت و متولد شد
📌 این هسته یک گروه همنویسی، برای علاقمندان به روایتنویسی است، که کنار هم از سبک زندگی مینویسند، می آموزند و به رشد قلم یکدیگر کمک میکنند.
#نشریه_هسته_دورهمگرام
#نشریه_همقلم
#نشریه_شماره_سه
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها