#روایتبخوانیم 8️⃣0️⃣6️⃣
تا آخرین نفس| قسمت ۱
با اینکه برای این دیدار لحظهشماری کرده بودم و با وساطت یکی از طلبهها اسمم را رد کرده بودند، انگیزهای برای رفتن ندارم.
از آن وقتها که هرچه دویدهام حس میکنم بیفایده است. خواندنها، نوشتنها، حضورهای میدانی، هیچ کدام راضیام نمیکند. مادری و همسری سرعتگیر کارهایم شده. شاید لج کردهام، با خودم، با دلی که میتپد برای رفتن اما به دروغ.
آموزههای روانشناسی را جلو میاندازم و میگویم برای نیفتادن تو تله افسردگی بلندشو برو.
محمدمهدی را بغل گرفتم و راهی هتل شدم.
تنها خانم جمع هستم. معذبم اما عذاب جاماندن برایم بیشتر است.
ما فقط اسم مستعارش را میدانیم. آمدهایم تا دل بدهیم به حرفهایش.
مینشیند مقابل چند نسل؛ دهه شصتی، هفتادی و هشتادی. پسرک هزار و چهارصدی و دخترک درراهم را فاکتور میگیرم.
گوشه جمع، عقبتر از او روی مبل راحتی مینشینم و دقیق نگاهش میکنم. به موی بور یک دست و پوست صاف سفیدش بیشتر از سی سال نمیخورد.
با صدایی آرام شروع به صحبت میکند:
-توی یکی از مراکز نظامی پیامک مهمی اومد. پیجرا رو که برداشتیم، یه دفعه همهجا سیاه شد، تاریکی مطلق. سوت ممتدی توی گوشم پیچید. فقط صدای همهمه میشنیدم. یکی از فرماندهها با صدای یاحسین و یازهرا اومد بالا سرم. فکر کرد شهید شدم. خون که بالا آوردم، فهمید زندهام. پرسید هوشیاری؟ می تونی راه بری؟ با حرکت سر گفتم آره.
✍#معصومه_حسینزاده
#قسمت_اول
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 8️⃣0️⃣6️⃣
تا آخرین نفس| قسمت ۲
راهنماییم کرد سمت آسانسور، مثل نابیناها با دست راه رو پیدا کردم. دوستمونو که لگنش از شدت انفجار شکافته و گوشتش باز شده رو بغل کرد.
دلم ریش میشود، دختر توی دلم مثل قلبی که رگهایش گرفته خودش را جمع میکند. برای لحظهای حواسم را به ماهیهای ریز و درشت آکواریوم کنارم پرت میکنم. دوباره گوش تیز میکنم:
-نزدیک بیمارستان ضجه زخمیها بلند بود.
بعداً فهمیدم سیصد نفر مجروح، در حد از دست دادن همزمان دو دست و دو چشم همون جا آورده بودن. بچههای حزبالله شبیه فیلمهای آخرالزمانی ترکیده بودن. چیزی نمیدیدم. سِرّ بودم، اما گرمی خون رو که از سروصورت تا دست و پاهایم میریخت حس میکردم.
نگاهش میکنم. به انگشتهای یک دستش که دیگر نیست و دست دیگر که یکی در میان نیمبند شدهاند. دلم آتش میگیرد اما باید بهای حفظ اسلام و این امنیت را خوب ببینم تا نسخه ناشکریهایم را سفت بپیچم. دقت میکنم به زخمهای سیاه که تمام بدنش را لک انداخته. میگوید:
- اینا زخم نیستن. همه ترکشن.
یکی از طلبهها علت شدت جراحت را میپرسد. سوییشرت را مثل عبای طلبگی روی شانه میکشد:
-پلاستیک گوشه پیجر اینقدر سفت بود که وقتی ترکید جمجمو شکوند. چشم رو تخلیه کردن، یه سری ترکشارو درآوردن. بخشی از آسیب مغزیمو ترمیم کردن. باقی ترکشا و خرده شیشهها موندن.
پدرش با لبخندی آرام، شیرینی تعارف میکند. حاج آقای همراهمان از درصد جانبازیاش میپرسد.
به مبل تکیه میدهد، با روحیهای باور نکردنی خاطرهای میگوید:
-رفیقم از بنیاد شهید پرسیده که یک چشم و انگشتای یک دست چند میشه؟ گفتن هفتاد درصد. گفته اون دستش چی؟ جواب دادن مثبت هفتاد، ته درصد جانبازی همینه. دیگه این چشمم که تا یک متر رو بیشتر نمیبینه سوال نکرده.
حاج آقا خم میشود سمتش:
-شما دیگه حقتون رو ادا کردین.
قاطع سرش را بالا می دهد:
-نه، من به خانواده گفتم برای ادامه درمان میام ایران، به شرط اینکه بذارین برگردم.
با دیدن روحیه رزمندهها کسالتی که امیدم را میمکید باروبندیلش را از جانم جمع میکند. میگوید:
-غالب پرسنل بیمارستانی که بستری بودم از مسیحیای همون حزبی بودن که حاج احمد متوسلیان رو گروگان گرفتن. به قول خودشون خانوادتاً با حزب الله و ایران دشمنن. اما انصافا به ما رسیدگی میکردن. بحث سیاسی مذهبی تو بیمارستان ممنوع بود. حتی میومدن بالا سرمون و میگفتن اگه کسی همراهت نیست با ما حرف بزن.
تعجب میکنیم. پسرهای کم سن و سال جمعمان دستشان را زیر چانه گذاشته، جلو میآیند. ادامه میدهد:
-کادر درمان با چشمای گرد میگفتن چهقدر آدمای عجیبی هستین. انگار نه انگار عزیزاتونو از دست دادین، تیکه تیکه شدین. یکیتون آه و ناله و اعتراض نمیکنین. یکیش خود تو که سر تا پات ترکشه. چشمات رفته، انگشتای دستات قطع شده. بعد من با شوخی و تعجب پرسیدم ازش که، با منی؟ این رفیقای نامَردَم به من نگفتن. باندپیچیم کردین متوجه میزان جراحت نیستم.
حاج آقای جمع میگوید:
-پس شما با جانبازیتونم جذب اسلام و مسلمین میکنید.
در جواب سر را از تواضع پایین میاندازد:
-همسرای مجروحین حزب الله میومدن عیادت میگفتن شوهرامونو مرخص کنین دوباره برن جلو. حالا تیکه پاره شدن، نصف خونوادشونو از دست دادن، بقیشون تو بیمارستانن؛ با این حال میجنگن تا آخرین نفس.
غبطه میخورم. خجالت قطره شرم میشود گوشه پیشانیام. بیشتر از اینکه ما فکر خسته شدنش باشیم، او فکر ما است. حرفهایش را جمعوجور میکند:
-گروههایی که با نیروهای ویژه اسرائیل درگیری جانانه میکنن نهایتاً بیست و دو ساله هستن. یقین دارن به پیروزی. می گن ما توی سوریه میجنگیدیم تا برای جنگ با اسرائیل آماده بشیم و حالا دارن به آرزوشون میرسن.
همه اینها را با لبخندی روی لب، بی ذرهای اخم و درد میگوید، با اینکه بعد از چند ماه عمل و مداوا هنوز یک روز از مرخص شدنش نگذشته. رضایت از تکتک واژههایش، از چهره و جانش میبارد.
آمده بودم روحیه بدهم اما روحیه گرفتم. برای همسری، برای سربازی در سنگر مادری و خط مقدم نویسندگی.
✍#معصومه_حسینزاده
#قسمت_دوم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣4⃣6⃣
آن روی سکه مادری | قسمت۱
گاهی دوست دارم مثل کاغذ مچالهاش کنم بکوبمش به دیوار. این چهره بیروتوش چند روز اخیر من است. وقتی اوج کارهای زمین مانده به پر و پای اعصابم میپیچد و او خلاقیتهای نوظهورش را رو میکند. مثلاً روزی چندبار، حسابش از دستم در رفته، مثل ماهی از تیررس نگاهم سر میخورد توی دستشویی و سرتاپای خودش و در و دیوار را آبیاری میکند. یا وقتی بند میکند به روشن کردن ماشین لباسشویی و از برق که میکشمش پاهای فسقلیاش را روی درش میگذارد و ماکروفر را هم فتح میکند.
کار از داد و بیداد و روی دستزدن گذشته، چرا که جای آرام گرفتن، میخندد و با اینکار خودم را سنگ روی یخ کردهام.
تنبیه یکی دو دقیقه توی اتاق نشستن هم تنها چند روز اول، جواب داد. نمونهاش امروز. هنوز روی مبل ولو نشدهام و دختر توی دلم آرام نگرفته، که میبینم با دسته طی زیر ظرفهای آبچکان و قاب عکسهای دیوار و هدفهای کوچک و بزرگش میزند تا توی دستش بیفتند. خیز برمیدارم و پفی نفسم را بیرون میدهم. به اخم کمرنگ وسط ابروهایم گره میاندازم تا ببرمش توی اتاق، چون گفته بودم اگر خرابکاری کند باید توی اتاق بماند. غافلگیرم میکند؛ جلوتر از من خودش میرود، در را هم محکم پشت سرش میبندد. چشمهایم را ریز میکنم تا توی چشمهایش تیز نگاه کنم. مثل پیرمردها دو دست را پشت کمر قفل میکند با مردمکهای درشتش زل میزند به پلکهایم که میپرد؛
✍ #معصومه_حسینزاده
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣4⃣6⃣
آن روی سکه مادری | قسمت۲
یادگرفته کار بد که میکند با پای خودش میرود توی اتاق، هر چه میگویم پاشو بیا، هلم میدهد بیرون، ناز میکند که نمیآیم و اینگونه خلع سلاحم میکند؛ یک فسقلی دو ساله!خنده و خشمم به هم پیچیده. آب روغن قاطی کردهام. روی تخت دراز به دراز میافتم، زانوهایم را توی شکم جمع میکنم. درد کمر و زیر شکم به کنار. دلم از خودم خون است، از زبان و دست و اعصابی که عنانش را شل گرفتهام. اشک غم، مثل سنگریزهای دامنهکوه قلبم را خراش میدهد.
این وسط واسطه شدهام و کلافهای گره خورده مشکلات یک خانواده را هم به دوش گرفتهام، تمرکز میخواهم. یک ماه است چیز دندانگیری به قلمم نیامده، دلم لکزده برای خواندن کتابهای به خاک نشسته کتابخانه؛ برای روزهایی که قرمه سبزی، خورشت بامیه و میرزا قاسمی باب میل همسر را بار میگذاشتم و کنارش سالاد و ترشی و ژله درست میکردم و برای بعد شام بشقاب میوه تزیین شده آماده میکردم. برای شبهایی که بوی کیک شکلاتی توی خانه میپیچید و آقای خانه از کار که بر میگشت زن ترگل ورگلش در را باز میکرد.
مثل دونده مسابقه دو ماراتن شدهام. ساعت شنی زندگی را برگرداندهام و برای پیشرفتهایم چرتکه میاندازم. آنطور که باید، راضی نیستم؛ نه از زن بودنم، نه مادریام و نه فعالیتهایم.
✍ #معصومه_حسینزاده
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣4⃣6⃣
آن روی سکه مادری | قسمت۳
آنقدر نداشتههایم را با عینک تهاستکانی دیدهام که داشتههایم را سربریدهام. شیرینیهای زندگی را مزهمزه نکرده قورت میدهم و بیخ گلویم میمانند. باید به هن و هون نفسهایم استراحت بدهم. بایستم و نفس عمیقی تازه کنم و نیتهایم را زیر و رو کنم قبل به لجن نشستنشان. اگر قدمهایم برای خداست چرا خروجیاش حال خوب نیست؟!
من یک نفر بیشتر نیستم اما کلی رویا برای این تن ظریف، بافتهام. کلی کار هوار کردهام روی دلم که سنگینیشان در زمان نمیگنجد و کمر امیدم را خم میکند. میخواهم دهنپرکنترین زن شاغل باشم و نمونهترین همسر و مادر دنیا. آن هم برای مادری که تازه تک و توک تارهای سفید سیسالگی بر موهایش سایه انداخته و دو بچه پشت هم از خدا هدیه گرفته. لقمه خیلی بزرگ اندازه دهان من نیست. باید جای دویدن و زمین خوردن، آهسته و پیوسته بروم تا زیباییهای رسیدن را بچشم.
دارم با خود فکر میکنم کاش بتوانم فردا را طور دیگری سپری کنم.
قید خانهتکانی سوراخ سنبههای خانه را میزنم. غذا هم همان خورشت بامیه دیشب را میخوریم. بساط کیک را پهن میکنم، موادش را با محمدمهدی هم میزنیم. لباس چرکهایش را دوتایی توی ماشین میچپانیم. تا کتابخانه را گردگیری کنم تختش را دستمال میکشد، بماند که دل و روده جای سیدی را بیرون میریزد و اتاق را فرش کتاب میکند، میبینم و میگذرم. یک دفعه بوی سوختگی زیردماغم میخورد. وروجک کی از تیررس نگاهم در رفته و درجه فر را زیاد کرده؟! زیر کیک شکلاتی سوخته، از فر خارجش میکنم. سرم را بر میگردانم، میبینم با پابلندی، بستهتخمهها را از روی اپن برداشته و فرش زمین کرده و نشسته با دندانهای ریزه میزهی یکی درمیان درآمدهاش میجود. نصیحتهایم درباره کثیف نکردن را قورت میدهم و به خودم یادآوری میکنم دو سال بیشتر ندارد. مشمایی دستش میدهم تا خودش با انگشتهای کوچکش جمعشان کند.
شستن ظرفها باشد برای بعد. دلم میخواهد چند دقیقه با پسرم خوش باشم. بادکنکها را هوا میاندازم، برق به چشمهایش میدود، میپرد زیر بادکنکها میزند، قهقههاش توی خانه میپیچد. دلم خنک میشود، مثل جنگجویی که زل آفتاب دویده و تازه به پیروزی نزدیک شده؛ تا دیشب داشتم به خودم حمله میکردم، به دلم، به مادرانگیهایی که برنمیگردند؛ اما حالا به شیطان نفسم پاتک زدهام. نیت وقتی برای خدا باشد بازی و آشپزی هم میشود ثواب و حال خوب.
دو استکان نسکافه برای خودم و پسرکم درست میکنم. ویارانه ساقهطلایی پرتقالی را توی بشقاب میچینم. این بار آب سرد روی نوشیدنیاش نمیریزم. عجلهای ندارم تمامش کند تا به کارها برسم. صبر میکنم تا صبر کند. ادای ریزکردن چشمهایش را وقتی شیطنت میکند در می آورم، ریسه میرود، دلم غنج میرود. با ماژیک دفترم را خطخطی میکنیم. نمنمک خواب به چشمهایش میآید. سفت به سینه میچسبانمش، لالایی جدید میگویم. گردنش را بو میکنم و میبوسم، جان تازه میگیرم. معصومانه پلکهایش آرام میگیرد.
✍ #معصومه_حسینزاده
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0⃣4⃣6⃣
آن روی سکه مادری | قسمت۴
مینشینم پای نوشتن. امروز خدا طور دیگری به توانم برکت داد. همان چندخط حالم را خوب میکند.
شب شده. سوختگی کیک را با چاقو در میآورم. میوهها را برش میدهم، انارها را گل میکنم. لواشکها و چیپس را توی سبد میگذارم. زنانگیهایم مثل قدیم، مفصل نشده، ساده و کم است اما هست. همسر از راه میرسد، غذا را سبک میخوریم. روسری صورتی را سر میکنم، آماده میشویم و به یاد قدیم میزنیم به دل خیابان.
دیروقت است و خیلی زمان نداریم. باید توی مسیر هلههولهها را بخوریم. بعد هم میرویم خانه بازی. با پدرش دستش را میگیریم و از پلهها یک دو سه بلندش میکنیم، صدای خندههای پشت همش روی قلبم لبخند میکشد. هیچوقت سمت استخر توپها نمیرود. اینبار روی سرسره میگذارمش زیر توپها سر میخورد. صورتش را برای گریه جمع میکند و دست و پا میزند تا بلند شود. شروع میکنیم با پدرش توپها را روی سرش ریختن و هورا کشیدن، آنقدر خوشش میآید که نمیرود سمت موتور و دوچرخه که همیشه بند میکند به آنها. امشب عاشقانههایمان تازه شد. سوار ماشین که میشویم دستهایش را دور گردنم حلقه میکند و گونههایم را پشت هم سفت میبوسد. قدردانیاش آن قدر میچسبد که به سینهام فشارش میدهم.
بر میگردیم خانه. لباسهای روی بند جمع نشدهاند. ماشینها و مدادرنگیها روی زمین ولو هستند. ظرفهای کثیف توی سینک مانده. خانه مثل همیشه برق نمیزند. محمدمهدی هم عوض نشده. همان پسرک پرجنب و جوش است که هر چه بیشتر بازی میکند و میدود، انرژی بیشتری میگیرد! هنوز نرسیده، لباسهایش را یکی درمیان درآورده، میرود سراغ دوش حمام و کنجکاویهای جدید بی پایان.
من اما امروز یک پله بالاتر رفتهام؛ به صبر فکر کردهام، به اندازه نوشیدن یک فنجان نسکافه داغ با پاره تنم.
✍ #معصومه_حسینزاده
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣5⃣6⃣
نامش چه باشد؟ | قسمت۱
شوهرم میگفت اسمش را "محمد مهدی" و من میگفتم "مهدی" بگذاریم.
دو تا از دوستان با تقوا توصیه کردند که حتما محمد را اولش بگذاریم. میگفتند علما و انسانهای به نام، مثل آیت الله بهجت و محمد حسین طباطبایی همنام پیغمبر بودند و نام حضرت رسول(ص) عاقبت بخیری میآورد.
ته دلم ترسیدم حرفشان نشانه باشد و اگر عمل نکنم حضرت محمد (ص) دلگیر شوند.
به خدا گفتم منتظر یک نشانه دیگر می.مانم، اگر فرستادی که شکر؛ اگر نفرستادی هر دو اسم را توی قرآن میگذاریم و انتخاب میکنیم.
چند روز بعد داشتیم از نماز صبح بر میگشتیم.
روز جمعه بود.
پیرمردی با موهای سفید و قدی خمیده جلوی ماشین را گرفت. گفت همسرش افتاده، پایش آسیب دیده و بستری شده. اگر میشود تا خانه برسانیمش.
جلوی منزلش منتظر ماندیم وسایل را جمع کند برش گردانیم بیمارستان. با یک کیسه مشکی برگشت. عذرخواهی کرد که معطل شدهایم.
بوی تافتونهایی که خریده بودیم توی ماشین پیچیده بود. دلم میخواست خالی خالی یک نان کامل بخورم. با نگاه به تافتونهای روی پایم اشاره کردم که شوهرم چند تا به پیرمرد بدهد تا با خیال راحت به ویارم برسم.
✍ #معصومه_حسینزاده
#عید_مبعث_مبارک 🌷
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 1⃣5⃣6⃣
نامش چه باشد؟ | قسمت۲
نانها را که گرفت توی آینه به چشمهای شوهرم نگاه کرد:
- بچه دارید؟
همسرم گفت:
- تو راهه حاج آقا
سرش را نزدیک گوشمان آورد. دستش را به تاکید پایین آورد:
- اسمش رو بذارین محمد مهدی!
جا خوردیم. همسرم به من نگاه کرد و من به او نگاه کردم.
ما نه گفته بودیم پسر است و نه حرفی از اسم مهدی زده بودیم.
پیرمرد وقتی پیاده شد، آمد نزدیک پنجره سمت من. انگار میدانست من مخالفم. خم شد ابروهای سفید پر پشتش را بالا داد. انگشت اشارهاش را سمتم گرفت:
- دخترم حتماً اسم محمد رو اولش بذار. حتی اگه خواستی مهدی صداش کنی. یادت نره.
لبخند رضایت توی نگاهم سر خورد. خیالش را راحت کردم.
همان جا همسرم شمارهاش را گرفت. با هم دوست شدیم. فهمیدیم خادم حرم حضرت عبدالعظیم (ع) است.
پسرم نزدیک مبعث به دنیا آمد. در روایات خواندم: "در قیامت کسانی که نامشان محمد است به خاطر کرامت و بزرگی این نام از قبر به پا خیزند و داخل بهشت شوند و شیطان از شنیدن نام محمد و علی ذوب میشود و کسی که به این دو نام نامیده شده باشد از شر شیطان در امان است."
این سند گرانبها را سر دست گرفتیم و نامش را محمد مهدی گذاشتیم تا خود حضرت، آن دنیایش را تضمین کند.
چند ماه بعد با پسرم رفتیم زیارت حضرت عبدالعظیم(ع). پی پیرمرد را از خادمین آنجا گرفتیم. اسمش را که می شنیدند تعریف تقوا و اخلاق خوشش را میدادند.
این شد که اسم پسرم شد محمد مهدی.
به این امید که ذکر مدام دعاهایم در بارداری و هنگام زایمان مستجاب شود و پسرم عالمی شود در ردای پیغمبران.
✍ #معصومه_حسینزاده
#عید_مبعث_مبارک 🌷
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣6⃣6⃣
کاغذهای نذری | قسمت۱
عطر لیمو عمانی و زعفران گرسنگیام را قلقلک میدهد. زیر خورشت قیمه افطاری امشب را خاموش میکنم.
دلم هنوز پیش آش دوغ گیر است. سبزی گیرم نیامد. نخود و برنج را میگذازم بپزد. از زیر سنگ هم شده سبزی پیدا میکنم.
نگران خالی ماندن سفره مهمانی از دسر و پیش غذا هستم که تصاویر کودکان غزه در قاب گوشی جلوی چشمم میآید. حالم از خودم به هم میخورد.
انگار یک نفْس بیتفاوت را باردار شدهام و ویار به جانم افتاده است.
سفره افطار رنگی ما کجا و نان و آب نداشته غزه کجا؟
صدای ملچ مولوچ پسرم با خوردن رنگینک کجا و شهادت با طعم تلخ گرسنگی کودکان مظلوم کجا؟
ماه رمضان ایران با جوانههای سرک کشیده درختان و گلهای کاشته شده خیابانها عجین شده است. فلسطین اما با گوشت و پوست سوخته و خون دلمه بسته آمیخته است.
آنها خواهران و برادرانم هستند. هیچ کاری از دستم بر نمیآید؟ راه زمین را به رویمان بستهاند، راه آسمان که باز است. ثواب افطاریها و قرائت آیات قرآن این ماه را نذر نجات مظلومان عالم میکنم، اما باز آرام نمیگیرم. دلم کاری می خواهد از جنس بیداری ملت.
مردم گرفتار در غل و زنجیر فرعون، چهل شبانهروز با دعای دست جمعی و گریه، آمدن پیامبرشان را صد و هفتاد سال جلو انداختند.
✍ #معصومه_حسینزاده
#رمضان #ماه_مبارک #مناسبتی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9⃣6⃣6⃣
کاغذهای نذری | قسمت۲
من هم چهارده روزی که مهمان سفره نعمت امام رضا هستم به چهارده معصوم متوسل میشوم و قدمی بر میدارم تا آمدن امام زمان جلو بیفتد.
کاغذهای رنگی کوچکی میآورم و میدهم به همسرم تا با خط خوش رویشان بنویسد: «هفتاد و پنج سال است بچههای بیگناه فلسطین پرپر میشوند، لبهای تشنهتان وقت افطار به یاد دهانهای خشکیدهشان باشد. مردم مصر چهل شبانه روز دعا و گریه کردند و خداوند صد و هفتاد سال ظهور منجیشان را جلو انداخت. از امام رئوف بخواهید مشکلگشایی کند تا خداوند باقی غیبت را بر تمام عالم ببخشد. دیگران را به این پویش دعوت کنید.»
«#دعا_برای_ظهور»
مهمانی افطار امشب به خوبی تمام میشود. چند روز بعد راهی مشهد میشویم. نوشتهها را سحر و افطار در حرم امام رئوف بین زائرین پخش میکنم.
در صحن انقلاب در هیاهوی جمعیت رو به گنبد طلای امام میایستم. چشمهایم را میبندم: «خدایا به قرآن نازل شده در شب قدر ماه رمضان قسمت میدهم این کم را به رحمت واسعهات از ما بپذیر.»
رحم کن بر ما که تنها سرمایهمان امید به تو و سلاحمان گریه است. (دعای کمیل)
✍ #معصومه_حسینزاده
#رمضان #ماه_مبارک #مناسبتی
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣7⃣6⃣
مدال خانهداری | قسمت۱
تا دیروز لکه ننگ بودند. سر و کله شان توی خانه و زندگی ام پیدا نشده کلکشان را میکندم. مثل قاتلی که رد خون مقتول را آن قدر سفت پاک می کند که مچ دستش درد می گیرد و به نفس نفس میافتد، من هم لکه ها را پاک می کردم. کابینت ها را سالی چند بار، سرامیک های سفید را با کوچکترین کثیفی، فرش را به محض ظاهر شدن قطره ای و کمدها را دم به دقیقه تمیز میکردم، رختخواب ها و لباس های نیمه چرک هم که جای خود داشتند. خلاصه سرجوخه ای سخت گیر بودم با چشمانی تیز، تا هر بی نظمیای را به جوخه اعدام بسپارم. هر روز کُل خانه را می تکاندم، آن قدر که خانه تکانی دم عید معنایی نداشت.
همه چیز طبق اصول پیش میرفت، تا این که سر و کله پسرکم پیدا شد. اوایل بدون هیچ مرخصی، بی وقفه کار می کردم. لذت بچهداری را به بهای برق زدن همیشه و همه جای زندگی از دست داده بودم.
به چهار دست و پا که افتاد، اثر انگشت هایش روی شیشه میز، مبل خامه ای رنگ و تنه استیل یخچال، توی چشم می زد. اثری قشنگ، قد یک عدسی کوچک؛ قربان صدقه اش میرفتم اما با حرص و جوش.
✍ #معصومه_حسینزاده
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8⃣7⃣6⃣
مدال خانهداری | قسمت۲
دست و پایش را که شناخت، گل های قالی را با لیوان چای آبیاری میکرد و شکوفه های جدیدی روی فرش کرمی رویید که کاشته پسرم بود. حتی یک بار قابلمه آب لبو را برداشت و با احتیاط تا گلدان رساند و موقع ریختن پای بنجامین بیچاره، شره کرد روی ریشه های فرش.
بزرگتر که شد غذا را بین دو انگشت اشاره و سبابه له میکرد و دقیق نگاه میکرد تا کشفش کند. بعد هم دستش را به فرش و لباس میمالید.
اوایل داد میکشیدم، لب ها را آویزان و ابروها را کج و کوله میکردم که این چه کاری است بچه؟! اما وقتی همان دست های چرب و چیل را دور گردنم حلقه میکرد و لرزش مردمک مشکی و درشت چشمهایش را میدیدم که با لبهای ورچیده می گوید: "مامان دودِت دالم"، دلم ضعف می رفت؛ پفی نفس عمیق را بیرون میدادم، بغلش میکردم و با بوسه ای روی لپش می گفتم: "منم دوست دارم."
هر کس خانه مان می آمد، میگفت: "چه سر زده و چه با دعوت بیایم، همیشه خونت جمع و جوره." آن ها به من غبطه میخوردند و من به سهلگیری آن ها. آخر میدیدم سخت گیری هایم دارد شیرینی مادری را قطره چکانی به کامم میریزد، از طرفی پسرکم هم دارد دلشکسته و وسواسی میشود.
حالا یاد گرفته ماژیک را دست بگیرد و روی تکیه گاه روشن مبل دایره بکشد، فشار روی دندان هایم را با نفس عمیقی آزاد میکنم و به چند کلمه نصیحتگونه که "جای نقاشی روی تخته و دفتر است. " بسنده می کنم.
آینده اش را تصور میکنم که میدان دادن به کنجکاوی هایش هر چند به هم ریختگی داشته باشد، از او انسانی خلاق، سیاستمداری پاک دست یا عالمی مبلغ یا بالاخره سرباز مفیدی ساخته که باری از دوش امام زمانش برمیدارد.
این است که دیروز وقتی دختر دوستم آب هویج ریخت و مادرش مثل معصومهی قبل از مادری، افتاد به جان تمیز کردن قالی، با خنده خنده گفتم: "بسته. ول کن، پوست خودتو کندی، فرشم کچل کردی."
اگر قبل ترها بود، رگ های شقیقه ام ورم میکرد و تا تمیز تمیز نمی شد خوره میافتاد به جانم. اما این بار خندیدم؛ سر را کج کرده و اشاره کردم که چیزی به دخترکش نگوید.
او هم اثر کمرنگ غذاها روی لباسش را نشان داد و گفت: " اینا همه کار فاطمست، البته با افتخار؛ ولی فرش پاک نشه دیگه نمیره."
دستش را گرفتم، مانع سابیدن بیش از حدش شدم. ابرو را بالا، سر را پایین دادم و گفتم:«بله لباس مادری افتخار داره.»
حالا لکه ها هر جا که بنشینند ولو روی لباس، برایم ارزش دارند. مثل مدالی که دور گردن قهرمانی میرَقصد.
✍ #معصومه_حسینزاده
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها