eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
485 دنبال‌کننده
1.1هزار عکس
201 ویدیو
5 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
0⃣3⃣1⃣ همه‌ی ما با هم | قسمت۱ «بیایید بهم قول بدیم، قول بدیم که هیچ وقت از خودمون جداش نکنیم، این را مادر می‌گوید.» لحظه‌ای مکث می‌کنیم و بعد او می‌گوید «برای همیشه، برای همیشه مادر جون قول میدم»، من اما با زیرکی دستم را از میان دست‌های گرم مامان بیرون می‌کشم و می‌گویم: «من قولی نمی‌دهم!» این را که می‌گویم او هم براق می‌شود، «پس منم قولی نمی‌دم.» مامان محکم پشت دستش را گاز می‌گیرد، می‌گوید «این بچه از تو الگو می‌گیره الان.» پقی میزنم زیر خنده ، «الگو ؟ مامان بچه ی حلال زاده به داییش میره نه خاله اش خیالت راحت.» اما من! سالهامی‌گذرد از آن روز و اعتقاداتم هی بالا و پایین می‌شود و هر روز به سمتی متمایل، اما از یک جای زندگی به بعد دیگر با عمق وجودم می‌پذیرم، که من بیشتر به آن چند متر پارچه‌ی سیاه روی سرم نیاز دارم تا آن چند متر پارچه‌ی سیاه به من. اوایل ماجرای مهسا امینی در جواب یکی از استوری‌هایم دایرکت فرستاده بود: «خاله دوستت دارم ولی دیگه کاری به کار من نداشته باش لطفا ...» از اینستاگرام خسته شده بودم، از جنگ و دعوا و تشویش‌هایش چندتا از بهترین دوستانم را از دست داده‌ام، چرا؟ اپلیکیشنش را از روی صفحه‌ی گوشی‌ام حذف می‌کنم، مدتی که می‌گذرد دعواها از فضای مجازی می‌رسد به همین جا، همین دم گوش خودمان. یک طبقه پایین تر، با عزیزترین آدم‌های زندگی‌ام... آنها را نمیتوانم مثل اینستاگرام حذف کنم! ✍ 🌀دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1⃣3⃣1⃣ بُعد مخصوص من |قسمت۱ همیشه که نمی‌شود معنوی بود و معنوی نوشت. متاسفانه یا خوشبختانه، ما انسانیم با ابعاد مختلف. من اما، یک بعد مخصوص دارم به اسم «بعد طبیعت» که نسبت به سایر ابعاد مادیم، بیشتر سر و صدا می‌کند و با اعصابم ور می‌رود! اگر بخواهیم درباره مادیات حرف بزنیم، اولین و مهم‌ترین علاقه دنیوی من، با اختلاف زیاد «طبیعت» است. آن‌قدر که گاهی مثل بچه‌ها می‌نشینم و برایش گریه می‌کنم. آن هم حالا که حسابی ازش دور شده‌ام... قبل ‌ترها (مشخصا منظورم خانه قبلی است)، بهار که می‌شد، دنیا برایم بهشت بود. عصرها همان طور که مادرم در زمان کودکی من و برادرهایم این کار را می‌کرد، (لازم به ذکر است عشق به طبیعت را از او به ارث برده‌ام البته اگر از پدر به ارث نبرده باشم، سخت می‌شود گفت کدامشان بیشتر عاشق طبیعت هستند) به قصد گردش علمی من و دخترک راهی می‌شدیم. ده دقیقه‌ای که روی سنگریزه‌های زیبای کوچه پیاده‌روی می‌کردیم، کافی بود از خیابان رد بشویم تا برسیم به دنیایی از کوچه باغ! و کوچه باغ دقیقا یعنی بهشت، و هرچه که من از این دنیا می خواهم... هر دو طرف‌مان باغ بود، باغ گیلاس که شکوفه‌هایش سر از حصار باغ بیرون آورده بودند. گاهی شکوفه‌ها انقدر زیاد بودند که روی شاخ سنگینی می‌کردند و آن را به سمت کوچه خم می‌کردند. من و دخترک از کنار دیوارباغ‌هایی که حصار نداشتند وارد می‌شدیم. چمن‌های سبز بلند شده بودندو تا کمر دخترک می‌رسیدند. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
چی می‌خوای بهتر از این...؟! 😳 ؟ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7⃣7⃣3⃣ جهنم | قسمت۱ چهار ماه پیش فهمیدم دیابت دارم. حالا اینکه دیابتم نوع یک است یا دو، نه من فهمیدم نه دکتر. آن روز در مطب متخصص داخلی، فشار دست دکتر روی برگه‌های آزمایش و مدت سکوت و دقتشْ طولانی‌تر از معمول بود. آخر سر به صندلی آرگونومیک چرخدارش تکیه داد و تشخیص قطعی را به بعد از یک دوره رژیم و آزمایش تخصصی‌تر حواله کرد. «اما به هر حال دیابته» با گفتن این جمله و تکان دادن مچ دست برای جابجایی ساعت گران قیمتش، اعتماد بنفس پزشکی‌اش را برگرداند. حالا که برای دومین بار سحر خواب مانده‌ام، با خودم می‌گویم کاش آن روز بلند می‌شدم و پنجره مطبش را باز می‌کردم. آدم وقت شنیدن اسم بیماری‌اش به هوای بیشتری نیاز دارد. دم صبح به گوشی که نگاه کردم دیدم نیم ساعت از اذان گذشته. صفحه اعلان را پایین کشیدم؛ آلارم ساعت، علامت تعویق را نشان می‌داد. چند تماس از دست رفته داشتم از آدم‌هایی که می‌خواستند بیدارم کنند. بادصبا یک حدیث فرستاده بود «روزه، سپر آتش دوزخ است». گوشی را پرت کردم روی متکا و چشم‌هایم را بستم. حالا می‌دانم که باید سپر بیندازم و روزه‌ام را بخورم. حس این را دارم که باید یک نفر را بکشم؛ آن هم آدمی بشدت معصوم و زیبا. بلد نیستم روزه‌خواری چه شکلی است. یعنی اول باید نیت روزه کنی، بعد هرجا حالت بد شد روزه‌ات را افطار کنی؟ این بنظر محترمانه‌تر می‌آید. انگار برای آن مقتول معصوم خیالی، با دلیل و منطق اثبات کنی که مجبور به حذف فیزیکی‌اش هستی. اما کی حال آدم بد محسوب می‌شود؟ بدِ موجه. بدِ غیرقابل اغماض. اولین سردرد؟ دومین سرگیجه؟ یا سومین‌باری که خشکی دهانت به تلخی می‌زند؟ این رمضان، خواهرم تازه زایمان کرده و دوستم باردار است. آن‌ها هم این خودگیری را برای روزه گرفتن دارند. تلنبار روزه‌های قضای مادرانِ چند فرزندی و حس از دست رفتن یک «اللهم لک صمنا»ی خرما بدست با چشم‌های بسته بر سر سفره، روزه‌خواری را سخت می‌کند. بارداری‌های من آنقدر پرخطر بود که اصلا این شک و شبهه را نداشتم. صد و پنجاه روز از ماه‌های رمضان‌ گذشته، بی هیچ عذاب وجدانی دست می‌گذاشتم روی شکم برآمده‌ام و جلوی همسر روزه‌دارم، شیرموز خانگی سر می‌کشیدم. اما حالا برای یک روز، روزه نبودن به خودم می‌پیچم؛ چون انسان کوچکی نیست که توی رحمم بپیچد و مرا از جمیع حس‌های بد محافظت کند. بی حفاظی. از وقتی تصمیم گرفتم که دیگر بچه‌دار نشوم این حس رهایم نمی‌کند. انگار بدون اشتیاق مادری، لُخت و آسیب‌پذیرم. چون من از آن دسته مادرانی بودم که شاید به پاداشِ زایمان سختش، این شهود به او عطا شد که بچه‌ها، کرور کرور شر و نکبت را از تقدیر والدین‌شان دور می‌کنند. مثل سنگری که در جنگ، سربازی را از اصابت صدها ترکش و گلوله حفظ می‌کند. مثل دستگاه الکتروشوک قلبی، که می‌تواند بین آدم و مرگ، با چند ژول انرژی فاصله بیندازد. مثل تیوپی دور کمر یک شناگر آماتور، آن هم در لحظه افتادن در اقیانوس. حالا که هیچ یقینی نبود که مرا از باتلاق تردیدی که در آن گیر کرده بودم نجات دهد، چه باید می‌کردم؟ مانند روزهای عادی برای خودم چای یا قهوه می‌ریختم و رو به پنجره نورگیر آشپزخانه می‌خوردم؟ نمی‌توانستم. مثل بلیط یک طرفه به جهنم بود. یک تکه نان طبق اندازه‌ی دستور رژیم، می‌خوردم و کمی آب، که فقط معده‌ام حداقل شرایط برای خوردن متفورمین و ویتامین ب۳ را بدست بیاورد؟ اینطوری حس می‌کردم که بیش از حد تصور، مریض و معیوبم و این خیلی خیلی غمگینم می‌کرد. درست اندازه‌ی همان روزی که بچه‌‌ی هفت ساله‌ی فامیل، احتمالا در تکرار حرف‌های والدینش، گفت: -خدا رحم کنه پسر کوچیک‌تون، مثل محمد اتیسم نداشته باشه. حالا حالاها باید دست به دعا باشین! اما توی آن آشپزخانه دم غروب، تصمیم نگرفتم که فرزند چهارمی نداشته باشم. صورتش را نوازش کردم و با خنده‌ای که روکش تلخ و نازک بغضم بود گفتم: -من دعا می‌کنم. تو هم براش دعا کن. به مامان و باباتم بگو دعا کنن. آنجا فقط دست‌هایم را از گِل سبزی‌ها شستم، از آشپزخانه بیرون زدم. فقط مصمم شدم که با این خانواده که دلسوزی‌هاشان جلوی رویم و حرف‌هاشان پشت سرم، باهم در تضاد حال بهم‌زنی است، کمتر رفت و آمد کنیم. آن روزی به همسرم پیشنهاد عقیم کردن را دادم که مربی انجمن اتیسم برای دیدن پسرم آمد. با تعجب خالص و دلسوزی عریانی گفت: -چطور جرات کردین بعد محمد باز بچه‌دار شید؟ ادامه دارد.... ✍ 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قاتل حسین (ع) کیست؟... 🎤محمد‌مهدی طباخیان 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 شروع روایت... •| یک شروع خوب، چه ویژگی هایی دارد؟ •| برای آغاز یک روایت، از چه جملاتی استفاده شود؟ •| کدام جمله، برای مخاطب کشش دارد؟ 🎬 باهم ببینیم، از زبانِ خانم زینب عرفانیان در نشست ماهانه دورهمگرام، جمع‌خوانی کتاب «همسایه‌های خانم‌جان» 🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
:______________🎉🎉🎉🎉🎉__________ سلام به عزیزان همراه، عیدتون مبارک💐 همان‌طور که قول داده بودیم امر
روایت «بی‌واژه» نوشته خانم فاطمه رجبی که به‌عنوان روایت برگزیده سوگواره سفیران حسینی انتخاب شد: 3⃣5⃣5️⃣ بی‌واژه | قسمت۱ آب کم است و گرما زیاد. پای هر درخت باغ، شلنگی سیاه‌رنگ کشیده شده که گاهی قطره‌قطره آب می‌آید و گاهی هم که صدای شرشرش را می‌شنوم، امید می‌بندم به ثمر لیموها تا اوایل پاییز. پدر نیست و باغ را برایمان به ارث گذاشته، آن‌هم توی ایدِنَکِ گودی که همه طرفش را کوه گرفته با آن آفتاب تند و تیزش. سرگیجه گرفته‌ام از ورم معده و کم‌خونی. وقت‌هایی که خواب چشم‌هایم را می‌گیرد و نمی‌توانم بخوانم و بنویسم، می‌روم زیر آفتاب. از پارسال شروع کرده‌ام بیایم زیر آفتاب قدم بزنم تا آماده شوم برای پیاده‌روی. مادرم کلاهِ روی سرش را جابه‌جا می‌کند و شلنگ آب را می‌برد سمت سبزی‌ها و بامیه‌ها. به بامیه‌ها که می‌رسد، صدا بلند می‌کند و می‌گوید: «آقات قبلاً زِرِ زیتون زیارت عاشورا ای‌خُوند. اَ حالِشَ داری بِرَ بخون.» به رویش نمی‌آورد بی‌حالم. می‌خواهد مریضی را باور نکنم. خودش هم هنوز سوختگی شکم و پهلوهایش را باور نکرده و توی آفتاب کار می‌کند. سفت و سخت است؛ چیزی که من دارم ازش یاد می‌گیرم. من هم به رویم نمی‌آورم مریضم. شیر روشویی را باز می‌کنم و سر و صورتم را خیس می‌کنم. بی‌حرف می‌روم توی اتاقک باغ و مفاتیح پدر را برمی‌دارم. توی این سه سال همیشه سر دوراهی انجیر و زیتون می‌ماندم چرا از این دو قَسمی که خدا سر تین و زیتون خورده، فقط تینش به دلم نشسته. همه این سال‌ها فقط انجیر با آن وسعت سایه‌اش، لنگرگاهم بود و بوی خوش و خنک برگ‌هایش اندازه چند ساعت کلاس‌های روانکاوی فلان دکتر دردهایم را کم می‌کرد. بعد می‌گفتم زیتون چه! با آن برگ‌های ریز و بی‌بویش. چه کنم با این سرگیجه‌ای که یک عمر است ول‌کنم نیست و برگ‌های زیتون سایبان خوبی نیستند برای یک آدم مدرن مریضی که طبعش سرد شده و تحمل باد سرد کولر را هم ندارد. چه یادآوری‌ و آرامشی برایم دارد جز چند آیه از قرآن که خدا سر همان چند آیه یا قسم خورده یا کلی تعریفش داده! چرا بروم زیر زیتونی که دیگر پدر نیست؟ بروم بنشینم تا به جای بوی بهشتی انجیر، با خاطره‌های پدر گریه کنم؟ بهانه‌ام اگر توی این سه سال، نبود پدر بود، از مهرماه پارسال بهانه‌هایم تمام شد. تا دیشب که صدای گریه و یاالله گفتن دختربچه غزه‌ای را شنیدم. صدای گریه‌اش زنجیر می‌شود به پایم و نمی‌گذارد بروم زیر انجیر. چرا همۀ این بچه‌ها بلدند که را صدا بزنند و من لالم و به سیاهی‌ها فکر می‌کنم؟ چرا نتوانستم «ففروا الی الحسین» را بفهمم و رقیه‌وار دنبالش بگردم؟ همه بچه‌های غزه قرآن می‌خوانند و خدا را. و بعد بی‌که حسین علیه‌السلام را دیده باشند، صدایش می‌زنند و همه با هم به کربلا می‌رسند. گندم ری را نمی‌خواهم. سرم را پایین می‌اندازم و می‌روم زیر زیتون. گرمای داغ و تیز خورشید از لای شاخه‌های تُنُک زیتون، مثل نیزه می‌ریزند روی صورتم. مفاتیح را که باز می‌کنم، صدای آب می‌آید. مادر شیر حوض را باز کرده و کم‌کم تا ظهر پای همه لیموها آب جمع می‌شود. کل باغ را صدای آب برمی‌دارد و صدای گنجشک‌ها، لای شاخه‌های انجیر. کاش انجیر از ذهنم پاک شود. یا کاش دخترک و همه بچه‌های غزه می‌آمدند زیر انجیر بازی می‌کردند، آبی می‌خوردند و بعد راه می‌افتادیم سمت کربلا. از اینجا کربلا نزدیک‌تر است. «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم.» ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣5⃣5⃣ روزهای خنکی که در راهند | قسمت۱ کولر را روی دور تند می‌گذارم. کوله‌های بسته، جلوی در خانه ردیف شده‌اند. تا لحظه‌ی آخر هنوز معلوم نیست رفتنی هستیم یا ماندنی. حرف و حدیثی پس ذهنم ناخن می‌کشد. می‌گفت مشایه و اربعین جای زن جماعت نیست! گفتم ما که سال‌هاست شانه به شانه‌ی مردهایمان رفته‌ایم چه؟!... امسال هم بالاخره رفتنی می‌شویم! خصوصا در این روزهایی که عطر مقاومت خصوصا از جنس زنانه‌اش دارد عالم‌گیر می‌شود. به لطف همسر جان کوله‌ها توی صندوق ماشین جاگیر می‌شوند. و به یاری خدا پای در راه می‌گذاریم. مه پاش‌های توی راهروی خروجی مرز، مهی غلیظ و خنک روی چادر مشکی‌هایمان ساخته‌اند. کوله‌‌ای که هر چه سبک بسته بودمش، اما خستگی وزنش، روی شانه‌هایم را دوست دارم. توی صف مهر زدن گذرنامه در مرز مهران ایستاده‌ام. نگاه پر حسرت چند زن با صورتهایی آفتاب‌سوخته و اجسام نحیف، با بچه‌های کوچکشان که به جای کوله بر دوش بسته‌اند، پشت مرز پاگیرم می‌کند. می‌پرسم از کجا آمده‌اید؟ _ پاکستان. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣5⃣5⃣ روزهای خنکی که در راهند | قسمت۲ دختر بچه‌ای ده دوازده ساله از بینشان کمی فارسی می‌داند. از کلماتش دست و پا شکسته می‌فهمم که غیر قانونی و بی گذرنامه آمده‌اند. به امید رأفت مرزداران جمهوری اسلامی، برای پیوستن به طریق‌الحسین ع. پسر کوچکم بسته‌ی نانی که دارد را بین بچه‌هایشان توزیع می‌کند. دخترم پیکسل و گل‌سری با نشان پرچم فلسطین را بهشان می‌دهد. توی نگاه غریبشان جوانه‌ای از مقاومت جان می‌گیرد. و من به مظلومیت حضرت عقیله و مادرانه‌های بی‌بی رباب س می‌سپارمشان. برایشان آرزو می‌کنیم که به زودی موانع برطرف شود و به رودخانه‌ی نور حسینی متصل شوند. چشمهایم را می‌بندم و باز می‌کنم. مقابل انگورهای نقره‌ای خانه‌ی پدری توی صف زیارت ضریح ایستاده‌ام. و با همهمه‌ای زنانه لبیک یا حسین می‌گویم و صلوات می‌فرستم. توی حیاط حرم زیر چترهای روشنِ کنار ایوان، پهلوی چند زن رنگین پوست نشسته‌ام. با لحنی محزون از کتاب دعای مخصوصشان دعاهایی جمعی می‌خوانند. می‌پرسم اهل کجایید؟ _We are from India نمی‌دانم چطور ولی بی‌آنکه بپرسند می‌دانند ایرانی هستم. انگار خیلی قیافه‌ام تابلو ایرانی است. یکیشان که جوانتر است بی مقدمه می‌گوید: _We know Seyyed Ali Khamenei مانده‌ام در جوابش چه بگویم. کاش کمی بیشتر زبان می‌دانستم. یا چیزهای بیشتری برای ادامه‌ی ارتباط بلد بودم. فقط با لبخندی می‌گویم که دوستشان دارم. با سیل جمعیت که برای نماز به حرم هجوم آورده‌اند و دارند مارا از هم جدا می‌کنند، برای همدیگر آرزوی موفقیت می‌کنیم. و پیکسل پرچم فلسطین را به دست یکیشان می‌سپارم. ودست درشتش را در دستم می‌فشارم. چشمهای میشی زن، برقی می‌زند. انگار کن فصلی مشترک بینمان گشوده باشند. از شارع الرسول به سمت حسینیه‌ی محل اسکان راه افتاده‌ام. این شرجی هوای نجف، حالتی از بیخودی توی سرت می‌اندازد، که می‌خواهی زودتر خودت را به خنکای آبی یا نسیم کولری برسانی. به قول خواهرم انگار بخاری گازی را روی دور تند گذاشته‌ باشی. به موکب بزرگی می‌رسم که هیچ مردی بینشان نیست. خانم‌هایی با لباس‌های سفید، پیش بندهای سفید و حتی مقنعه‌هایی که از سفیدی و تمیزی برق می‌زنند مشغول پخت نان در آن حرارت نزدیک به پنجاه درجه هستند. می‌پرسم از کجا آمده‌اید؟ _از خراسان جنوبی. نانهای خوش‌عطر و بویشان به فراوانی روی سکوی موکب قرار گرفته‌اند. خنکای کولر موکبشان، عطری اشتها برانگیز را سر ظهر توی سرت می‌اندازد. زنی گندم‌گون با چهره‌ای گشاده، نان ایرانی به دست عابران می‌دهد. دیگری‌شان بسته‌های مکعبی مای بارد عراقی را توی سینی تعارف می‌کند. چه خوب و بی‌چشم‌داشت همه را آب و نان می‌دهند این اهالی آخرالزمانی حضرت ارباب! دلم از بودنِ مادرانه‌شان در آن هوای گرم و شرجی، خنک می‌شود. یاد مسیر مشایه‌ی سالهای قبل در دلم زنده می‌شود. یاد دست‌های زنانه ومادرانه‌ی موکب‌داران عرب و غیر عرب که تاول‌ها را مرهم می‌گذاشتند. لباس و کوله‌ی فرسوده را درز می‌گرفتند. پاهای خسته را ماساژ می‌دادند. البسه‌ی خاکی و عرق‌گرفته را با اصرار می‌شستند، و... می‌افتم. برای مادران نانوای خراسانی، آرزوی موفقیت می‌کنم. دخترم چند نان برمی‌دارد و به یکی‌شان پیکسل قدس می‌دهد. لبخند رضایتی توی صورتش می‌دود، انگار مُهر تأییدی بر روزهای حضورش توی موکب زده باشند. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
4⃣5⃣5⃣ روزهای خنکی که در راهند | قسمت۳ ...انتهای جاده‌ی مشایه در اولین نگاه به قبه‌ی مبارک قمر منیر بنی‌هاشم و سیدالشهداء ایستاده‌ام. دو قبه‌ی سراسر نور که تاریکی شب را شکافته‌اند. و به منزله‌ی اقیانوسی روشن، چشمه‌ها و رودهایی از دلدادگان که به دامنشان می‌ریزند را در آغوش می‌کشند و در نور خود یکی می‌کنند. دل از دست می‌دهم.... چای داغ و معطر عراقی را جرعه جرعه سر می‌کشم. عرق از تیره‌ی کمرم راه می‌گیرد. زمین وآسمان هرچه از حرارت داشته‌اند را رونمایی کرده‌اند، اما یک نگاه به مسیر عشاق حرم، خستگی و گرما را به کلی از سرت می‌پراند.مقابل چشمهایم کنار چادر یک موکب ایرانی، تابلویی بسیار بزرگ، از نقاشی‌ای آخرالزمانی توجهم را جلب می‌کند. تصویر خیلی عظیم از سپاه حضرت صاحب، از نژادها و رنگ‌های مختلف، که امام، آقا و شهدای مقاومت جلوداران سپاه، و پشت سر حضرت حجت صف بسته‌اند، از جلوی نظرم می‌گذرد. یک سوی سپاه را جمعی از زنان با چادر و روبنده، دربرگرفته‌اند. از اینکه بین این خیل عظیم، از قلم نقاش جانمانده‌ایم حس خوبی می‌گیرم. ... از طواف پر ازدحام حائر شریف، بیرون آمده‌ام. در سیل جمعیتِ دسته‌های عزادار در شارع باب‌القبله طوری احاطه‌ شده‌ام که نمی‌توانم به محل اسکان برگردم. با سه زن با لباسهای عربی روی سکوی پلیس سر چهار راه ایستاده‌ایم. اما امیدی به باز شدن راه، در خیل جمعیت مردانه، که هر لحظه عرض خیابان را از جمعیت متراکم‌تر می‌کنند، نیست. از نوشته‌ی روی پرچم سرخ وسط شارع، حضرت قمرالعشیره ع، کمک میخواهم که مسیری برایمان بین مردها باز کند. دل به دریا می‌زنم. چادر را روی سر کیب می‌کنم. جلو می‌افتم و به زنهای عرب اشاره می‌کنم که چادرم را بگیرند تا پشت سر هم مسیر را بشکافیم. نمی‌دانم از کجا ولی فوجی زنانه از گوشه و کنار به ما می‌پیوندند. موجی می‌شویم در دریای متلاطم مشکی‌پوش. همینطور بلند بلند، یا الله می‌گویم و راهی بین جمعیت مردانه برایمان باز می‌شود. صدای دسته‌های عزاداری با مدیحه‌های پر حرارت عربی توی سرم می‌پیچد. زن‌ها یکی یکی هر کدام به مقصد که می‌رسند با هر زبانی که بلدند تشکر می‌کنند و جدا می‌شوند. به سر شارع امام علی می‌رسم. برمی‌گردم، هنوز همان سه زن عرب پشت سرم هستند. و دسته‌ای زنانه درپی آن‌ها. باید از آن‌ها جدا شوم. مسیر آن‌ها ادامه دارد. می‌پرسم اهل کجایید؟ _مِن لبنان. این چندمین گروه از زنان لبنانی بودند که در مسیر دیده بودم. بی مقدمه برایشان آرزوی پیروزی می‌کنم. و آرزوی طول عمر برای سید حسن نصرا... و پیروزی جبهه‌ی مقاومت. زن میانسالی هم از بینشان با سیل جمعیتی که از من دورشان می‌کند با صدایی رسا می‌گوید: نحن نحب السيد علي خامنئي. و دو انگشت سبابه‌اش که در هم زنجیر کرده است را در حال دور شدن نشانم می‌دهد. اشک در چشمانم حلقه می‌زند. کلمات در دهانم رُس می‌بندد. و خیل زنان از ملیتهای مختلف از من فاصله می‌گیرند و پیش می‌روند. پیکسلی که از اشک خیس شده است را به آخرین نفرشان می‌سپارم. بی اختیار تابلوی آخرالزمانیِ انتهای مشایه جلوی نظرم می‌آید. دارم فکر می‌کنم، چقدر داریم با شتاب به واقعی شدن تصاویر آن تابلوی نقاشی نزدیک می‌شویم. چقدر با این اربعین‌ها، رنگهای مشکی و براقِ سمت زنانه‌ی سپاه، دارد پر رنگ‌تر می‌شود. فکرش هم ته دلم را خنک می‌کند. 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
7️⃣0️⃣6️⃣ خواهرخوانده| قسمت اول دیروز خبری شنیدم که پرتم کرد به دوران دبیرستان، بغل دست خواهرخوانده جانی دِپ. خواهرخوانده جانی دپ ناظم مدرسه ما بود. زنی سبزه‌رو با چشم‌های عسلی و سرمه‌کشیده با قدی متوسط و جثه‌ای لاغر. از بس توی مچ‌گیری و غافلگیری بچه‌ها تیز و بز بود ما را یاد جک اسپارو توی فیلم دزدان دریایی کارائیب می‌انداخت. به‌خاطر همین بود که لقب خواهرخوانده جانی دپ را از آن خودش کرد. از قضای روزگار از آن ناظم‌های سخت‌گیر و بی‌گذشت بود که تعداد تار سبیل پشت لب و موی زیر ابروی بچه‌ها را می‌شمرد و نوچه‌هایش را که با نام مستعارِ انتظامات، مشغول خدمت به او بودند، همه جای مدرسه گماشته بود به جاسوسی و خبرچینی. فضای امنیتی مدرسه چیزی در حد ساواک بود در حکومت پهلوی. گاه خیال می‌رفت دختری که از کلاس بغلی توی رویمان می‌خندد و آمده طرح دوستی بریزد ممکن است نفوذی خواهرخوانده باشد. کل کلاس می‌نشستیم به شور و مشورت که چه کنیم با مونالیزا و لبخند ژکوندش؟ تحویلش بگیریم یا ریسک نکنیم و غریبه‌ای را وارد حریم کلاسمان نکنیم که سر از کار و بارمان دربیاورد و گزارشمان را بدهد به خواهرخوانده. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣0️⃣6️⃣ تا آخرین نفس| قسمت ۱ با این‌که برای این دیدار لحظه‌شماری کرده بودم و با وساطت یکی از طلبه‌ها اسمم را رد کرده بودند، انگیزه‌ای برای رفتن ندارم. از آن وقت‌ها که هرچه دویده‌ام حس می‌کنم بی‌فایده است‌. خواندن‌ها، نوشتن‌ها، حضورهای میدانی، هیچ کدام راضی‌ام نمی‌کند. مادری و همسری سرعت‌گیر کارهایم شده‌. شاید لج کرده‌ام، با خودم، با دلی که می‌تپد برای رفتن اما به دروغ. آموزه‌های روانشناسی را جلو می‌اندازم و می‌گویم برای نیفتادن تو تله افسردگی بلندشو برو. محمدمهدی را بغل گرفتم و راهی هتل شدم. تنها خانم جمع هستم. معذبم اما عذاب جاماندن برایم بیشتر است. ما فقط اسم مستعارش را می‌دانیم. آمده‌ایم تا دل بدهیم به حرف‌هایش. می‌نشیند مقابل چند نسل؛ دهه شصتی، هفتادی و هشتادی. پسرک هزار و چهارصدی و دخترک درراهم را فاکتور می‌گیرم. گوشه جمع، عقب‌تر از او روی مبل راحتی می‌نشینم و دقیق نگاهش می‌کنم. به موی بور یک دست و پوست صاف سفیدش بیشتر از سی سال نمی‌خورد. با صدایی آرام شروع به صحبت می‌کند: -توی یکی از مراکز نظامی پیامک مهمی اومد. پیجرا رو که برداشتیم، یه دفعه همه‌جا سیاه شد، تاریکی مطلق. سوت ممتدی توی گوشم پیچید. فقط صدای همهمه می‌شنیدم. یکی از فرمانده‌ها با صدای یاحسین و یازهرا اومد بالا سرم. فکر کرد شهید شدم. خون که بالا آوردم، فهمید زنده‌ام. پرسید هوشیاری؟ می تونی راه بری؟ با حرکت سر گفتم آره. ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها