#روایت_بخوانیم 1⃣5⃣5⃣
غذای مانده... | قسمت۲
چشمم را ذرهبین کردم روی دانههای توی قاشق. من که چیزی نمیدیدم. اما خیالم از دایی راحت بود. رد ترکشهای لنگر انداخته کنج پیشانی و انگشت اشاره دایی که از سیزده سالگی با خودش آورده بود، زود خوابیدن و نماز صبح اول وقت و نوای آرام زیارت عاشورای بعدش، بچهها را به قاعده تربیت کردن، همه و همه خیالم را از دایی آسوده میکرد. سبک زندگیاش واقعا انسانی بود. با خود گفتم این بار هم راست میگوید؛ لابد روی نعمتهای خدا قرآن نوشته شده و چشم دور افتاده من از کتاب خدا نمیبیند.
با هر تذکر آقای همسر این خاطره در پستوی ذهن من بالا و پایین میپرید. تا این که پارسال رفتیم رستوران. عکس یک پویش جالب روی دیوار توجهم را جلب کرد:
- اگه هر ایرانی روزی فقط یه دونه برنج رو دور بریزه حدود هشت تن میشه که این مقدار بیست هزار نفر رو سیر میکنه.
راستش عذاب وجدان گرفتم و سعی کردم بیشتر رعایت کنم.
امروز وقت ناهار محمدمهدی دو دانه پلو بین دو انگشت کوچکش گرفت، رفت بالای مبل، گذاشت برای پرندهها. توی دلم قند آب شد که پسرم از من یاد گرفته اسراف نکند.
بادی به غبغب انداختم. روی مبل دراز کشیدم تا روایتش را بنویسم. میخواستم بگویم بچه ما دقیقا همانی می شود که هستیم.
رفتم ببینم غذا دادن به پرنده واقعا اسراف است؟ دیدم نه تنها اگر قابل استفاده باشد اسراف است. بالاتر از آن، کلی طرفداران محیط زیست داد دلسوزیشان بلند شده که دادن خوراک انسان به پرندگان زندگی خودشان و اکوسیستم را به هم میریزد.
پس دایی و همسرم راست میگفتند. اسراف برکت را از کل طبیعت میبرد.
باد گلویم خوابید. برنجهای مانده را کیسه کردم و فکر اصلاح روش غلطی که پسرم یاد گرفته افتادم.
✍ #معصومه_حسینزاده
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نامش را محمّد گذاشتم، تا در دنیا و آخرت
ستوده باشد.
#مناسبتگرام
#ولادت_رسولاکرم_ص_گرامیباد
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣5⃣5⃣
ان الله لا غير ما بقومٍ حتي يغيروا ما بانفسهم | قسمت۱
حوالی ظهر بود که تلفن خانه زنگ خورد.
خانمی که پشت گوشی بود، سراغ مادرم را گرفت. وقتی مطمئن شد بزرگتری کنارم نیست، شروع کرد به پرسش سوالهایی که میشد در حکم چند جلسه خواستگاری به حساب آورد.
انگار از پشت تلفن سر تا پایم را برانداز میکرد.
وقتی پرسید "با طلبه مشکلی نداری؟" نمیدانم چه حسی درونم غلیان کرد که یک آن، خودم را مدافع حقوق روحانیون دیدم و گفتم:
-مگه طلبه چشه؟
از پشت تلفن خندید.
خیس عرق شدم. دست و پایم یخ کرد. از خجالت، شبیه جلبکهای مرده روی آب دریا، وا رفتم.
آن روز عقد خواهرم بود. مامان با دو خواهرم آرایشگاه رفتهبودند. و من ته تغاریِ خانه، رسماً شده بودم یک پا تلفنچی که راست و ریست کردن بساط عقد آبجی را مدیریت میکرد.
جای داداش خالی، یک تنه، جواب خواستگار را هم دادم.
یک لحظه حرف استاد حفظ، پیچید توی گوشهایم:
-تو یا زن طلبه میشی یا حوزه درس میخونی.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 2⃣5⃣5⃣
ان الله لا غير ما بقومٍ حتي يغيروا ما بانفسهم | قسمت۲
آن روز که استاد این را گفت؛ خوب یادم هست. چشمها را تا ابرو بالا کشیدم و نه کشداری تحویلش دادم.
هنوز دو سال مانده بود تا دیپلم بگیرم رفتم برای حفظ. قید درس و مدرسه را زدم. بهایش میارزید به یکسال عقب افتادن.
درست سال بعدش، به قول بچههای مدرسه، فاز مثبت برداشته بودم؛ حالا نه انقدری که یکهو با آن تیپ و قیافه، بشوم همسر طلبه. دروغ چرا؛ حتی تا قبل از حفظ، دیدِ خوبی به قشرشان هم نداشتم.
آن روزها، غرق بودیم توی دنیای نوجوانی.
دنیایی که سر و تهش را میزدی؛ دغدغهای جز رنگ مُد سال و ست بودن لباسها، پیدا نمیکردی.
پس چه نیرویی حالا کنارم بود و من را سمت زندگی با طلبه هُل میداد؟
شاید دعاهایم به استجابت نزدیک شده بود. همانهایی که در سجده خواسته بودم. آن روز اولین دعای امّ داوود عمرم بود که میخواندم. خواستم همسرم کسی بشود که بلدِ راه، باشد.
مخالفتها تمامی نداشت. با هر روشی، مخالفتشان را نشان میدادند. سردمدار تمام مخالفان هم خودِ داداش بود. به قول خودش، آن حفظِ یکساله کار خودش را کرد. به خیالشان بعد دیپلم، پشیمان میشوم.
هر کسی باخبر میشد تعجب چاشنیِ مخالفتهایش بود. تو با طلبه؟ تقریباً سوال مشترک همهشان شده بود.
"آبتان که در یک جوی نمیرود" را با دلسوزی ادا میکردند. حرفها در فضا دور میچرخید؛ به در و دیوارها میخورد ولی در گوشِ سرتق من، نمیرفت. آخر هم زورشان نرسید.
حتم دارم کار خودشان بود. ائمه را میگویم.
دهانها دیگر به مخالفت نمیچرخید.
امام زمان، بدجوری هوایم را داشت. از همان سال که حفظ قرآن رفتم؛ با امام، قرار و مدار گذاشتم. دست غرورم را گرفتم و زمین زدمش. شدم همان دختری که بابا میخواست.
درست دو هفته بعد از عقد آبجی، نشستم سر سفره عقد. با همان طلبهای که فانوس به دست، راه بلدم شده بود.
آن موقع بود که "ان الله لا يغير ما بقوم حتي يغيروا ما بانفسهم" برایم ملموس شد.
خدا سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهد. مگر اینکه خودشان تغییر بدهند.
محرم که شدیم؛ آبجی نشست کنارم. زیر گوشم حرفی زد و دوتایی ریز خندیدیم.
-اون بادوم دوقلو کار خودشو کرد.
بادام را از سفره برداشته بود؛ به نیت تبرکی. در همان جشنی که به مناسبت ازدواج دختر پیامبر و پسر عمویش ترتیب داده بودند.
جشن بزرگی که سفرهاش رنگین بود.
بادام دوقلو بود. آبجی یکی از بادامها را داده بود به من و گفتهبود:
-این قل هم سهم تو.
✍ #سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
🏴 امروز پرچم نام و پیام حسین بن علی(ع) در بلندترین نقطه از تاریخ بشریت به اهتزاز درآمده، ما نزدیک قل
:______________🎉🎉🎉🎉🎉__________
سلام به عزیزان همراه،
عیدتون مبارک💐
همانطور که قول داده بودیم
امروز نوبت رسیده به اعلام برگزیدگان دومین سوگواره سفیران حسینی
روایت برگزیده این دوره،
✍ روایت بیواژه از خانم #فاطمه_رجبی است.
اما چهار روایت دیگر هم قابل تقدیر بودند:
✒روایت جهاد یا حرم از خانم
#سمیه_نصیری
✒ روایت کفر نعمت را از کفم بیرون کرد از خانم #زهرا_نجفییزدی
✒ روایت روزهای خنکی که در راهند از خانم
#فاطمهسادات_حاجیباباییان
✒ روایت خدمت از خانم #فاطمهسادات_حسینی
ضمن تبریک به این عزیزان، امیدواریم قلمهایشان در مسیر تبیین حق و راه اهل بیت علیهمالسلام همواره بدرخشد.
__________🎉🎉🎉🎉🎉_____________
#سوگواره_سفیران_حسینی
#مسابقه
#با_اربعین_تا_ظهور
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#دهمین_جمعخوانی_کتاب
🏅 زخم داوود رمانی که در سال ۲۰۰۹ عنوان پرفروشترین کتاب فرانسه را از آن خود کرده و تاکنون به ۲۶ زبان دنیا ترجمه شده است.
سوزان ابوالهواء در این کتاب ماجرای زندگی یک خانواده فلسطینی به نام ابوالحجا خصوصا دخترکوچکشان "أمل" را از زمان تولد وی در فلسطین آزاد تا اسارت این سرزمین مقدس، زندگی پر فراز ونشیب ساکنانش در اردوگاه پناهندگان، عشق، ازدواج، تجربه شیرین مهرمادری و در نهایت شهادت أمل به تصویرکشیده است.
••••••••••________________________•••••••••
📚 زخم داوود
نویسنده: #سوزان_ابوالهوی
💳هزینه ثبتنام: رایگان
🔻جهت شرکت در جمعخوانی به آیدی زیر اطلاع دهید:👇
@rdehghanpour
#جمع_خوانی_کتاب
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
:______________🎉🎉🎉🎉🎉__________ سلام به عزیزان همراه، عیدتون مبارک💐 همانطور که قول داده بودیم امر
روایت «بیواژه» نوشته خانم فاطمه رجبی که بهعنوان روایت برگزیده سوگواره سفیران حسینی انتخاب شد:
#روایت_بخوانیم 3⃣5⃣5️⃣
بیواژه | قسمت۱
آب کم است و گرما زیاد. پای هر درخت باغ، شلنگی سیاهرنگ کشیده شده که گاهی قطرهقطره آب میآید و گاهی هم که صدای شرشرش را میشنوم، امید میبندم به ثمر لیموها تا اوایل پاییز.
پدر نیست و باغ را برایمان به ارث گذاشته، آنهم توی ایدِنَکِ گودی که همه طرفش را کوه گرفته با آن آفتاب تند و تیزش. سرگیجه گرفتهام از ورم معده و کمخونی. وقتهایی که خواب چشمهایم را میگیرد و نمیتوانم بخوانم و بنویسم، میروم زیر آفتاب.
از پارسال شروع کردهام بیایم زیر آفتاب قدم بزنم تا آماده شوم برای پیادهروی. مادرم کلاهِ روی سرش را جابهجا میکند و شلنگ آب را میبرد سمت سبزیها و بامیهها. به بامیهها که میرسد، صدا بلند میکند و میگوید: «آقات قبلاً زِرِ زیتون زیارت عاشورا ایخُوند. اَ حالِشَ داری بِرَ بخون.»
به رویش نمیآورد بیحالم. میخواهد مریضی را باور نکنم. خودش هم هنوز سوختگی شکم و پهلوهایش را باور نکرده و توی آفتاب کار میکند. سفت و سخت است؛ چیزی که من دارم ازش یاد میگیرم.
من هم به رویم نمیآورم مریضم. شیر روشویی را باز میکنم و سر و صورتم را خیس میکنم. بیحرف میروم توی اتاقک باغ و مفاتیح پدر را برمیدارم. توی این سه سال همیشه سر دوراهی انجیر و زیتون میماندم چرا از این دو قَسمی که خدا سر تین و زیتون خورده، فقط تینش به دلم نشسته. همه این سالها فقط انجیر با آن وسعت سایهاش، لنگرگاهم بود و بوی خوش و خنک برگهایش اندازه چند ساعت کلاسهای روانکاوی فلان دکتر دردهایم را کم میکرد.
بعد میگفتم زیتون چه! با آن برگهای ریز و بیبویش. چه کنم با این سرگیجهای که یک عمر است ولکنم نیست و برگهای زیتون سایبان خوبی نیستند برای یک آدم مدرن مریضی که طبعش سرد شده و تحمل باد سرد کولر را هم ندارد. چه یادآوری و آرامشی برایم دارد جز چند آیه از قرآن که خدا سر همان چند آیه یا قسم خورده یا کلی تعریفش داده! چرا بروم زیر زیتونی که دیگر پدر نیست؟ بروم بنشینم تا به جای بوی بهشتی انجیر، با خاطرههای پدر گریه کنم؟
بهانهام اگر توی این سه سال، نبود پدر بود، از مهرماه پارسال بهانههایم تمام شد. تا دیشب که صدای گریه و یاالله گفتن دختربچه غزهای را شنیدم. صدای گریهاش زنجیر میشود به پایم و نمیگذارد بروم زیر انجیر. چرا همۀ این بچهها بلدند که را صدا بزنند و من لالم و به سیاهیها فکر میکنم؟ چرا نتوانستم «ففروا الی الحسین» را بفهمم و رقیهوار دنبالش بگردم؟ همه بچههای غزه قرآن میخوانند و خدا را. و بعد بیکه حسین علیهالسلام را دیده باشند، صدایش میزنند و همه با هم به کربلا میرسند.
گندم ری را نمیخواهم. سرم را پایین میاندازم و میروم زیر زیتون. گرمای داغ و تیز خورشید از لای شاخههای تُنُک زیتون، مثل نیزه میریزند روی صورتم. مفاتیح را که باز میکنم، صدای آب میآید. مادر شیر حوض را باز کرده و کمکم تا ظهر پای همه لیموها آب جمع میشود. کل باغ را صدای آب برمیدارد و صدای گنجشکها، لای شاخههای انجیر. کاش انجیر از ذهنم پاک شود. یا کاش دخترک و همه بچههای غزه میآمدند زیر انجیر بازی میکردند، آبی میخوردند و بعد راه میافتادیم سمت کربلا. از اینجا کربلا نزدیکتر است. «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم.»
✍ #فاطمه_نجفی
#قسمت_اول
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3⃣5⃣5️⃣
بیواژه | قسمت۲
دلم فقط از یک چیز قرص است: «قال لا تَخافا، إنَّنی مَعَکُما أسمَعُ وأَری.» برای همین وقتی دیروز ظهر، یکی از پیرزنهای صف اول نماز گفت: «دَ خدا هم کاری وَ اسرائیل نداره»، از حرفش به هم نریختم و معدهام تیر نکشید.
ظهر شده و مادر به آخرین درختی که آب میدهد، همین زیتون است. نمیدانم چرا پدر فکری برای زیتونها نکرده و فقط زیر لیموها شلنگ کشیده. باز صدای دخترک توی گوشم میپیچد. چه شبیه هماند زیتونهای باغ پدر و خرابهای که از غزه درست کردهاند.
پدر هر روز زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام میخواند. گریهام میگیرد: «... وشایعت وبایعت وتابعت علی قتله، اللهم العنهم جمیعا.»
ظهر شده و آخرین سلام را میدهم. صدای پای مادر نزدیک و نزدیکتر میشود. چه میشد اگر صدای پای دخترک بود. نگاهش میکنم. شلنگ دستش نیست. به جایش دو جعبه پر از انجیر روی دست گرفته. صدا میزند: «بیو انجیر بِخَه.»
کاش توی سبدش چیزی دیگر بود؛ یا مثلاً به جای آبلیموهایی که پدر هر سال میفرستاد برای یکی از موکبها و حالا مادر سنت پدر را ادامه میدهد، گلوله و تفنگ بود.
زیارت تمام شده. بلند میشوم و یک شاخه زیتون میکَنم. تفنگی ندارم توی دست دیگرم بگیرم و این قسمت از شعر محمود درویش را بخوانم: «کاری نکنید شاخه زیتون از دست من رها شود.»
به جایش چند دانه زیتون میچینم. دلم میخواهد همینجا دراز بکشم. طبع جنوبیام برگشته. طاقت میآورم. فقط مانده مثل «زایرمحمد» تنگسیر مانتویم را درآورم، بچلانمش، پهنش کنم روی یکی از همین شاخهها، دراز بکشم زیر درخت بیسایه و بعد که خشک شد، دوباره تنم کنم.
اینقدر تابآوریام زیاد شده.
چشمهایم را میبندم و شاخه بیبوی زیتون را بو میکشم. زیر لب میگویم: «پناه بر تو که بیواژه مرا میشنوی.»
باز صدای یاالله دخترک توی ذهنم میپیچد. بغض میکنم. دخترک بیشتر میدود. کاش من هم با همۀ درد معدهام بدوم تا آنجا یا او برسد به اینجا؛ به جای آبلیموها، زیتونها را بستهبندی کنیم و روی همه بنویسم «فلسطین حره.» بعد با هم برویم کربلا؛ به زیارت حسین، به دیدن مهدی.
✍ #فاطمه_نجفی
#قسمت_دوم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣5⃣5⃣
روزهای خنکی که در راهند | قسمت۱
کولر را روی دور تند میگذارم. کولههای بسته، جلوی در خانه ردیف شدهاند. تا لحظهی آخر هنوز معلوم نیست رفتنی هستیم یا ماندنی. حرف و حدیثی پس ذهنم ناخن میکشد.
میگفت مشایه و اربعین جای زن جماعت نیست!
گفتم ما که سالهاست شانه به شانهی مردهایمان رفتهایم چه؟!... امسال هم بالاخره رفتنی میشویم! خصوصا در این روزهایی که عطر مقاومت خصوصا از جنس زنانهاش دارد عالمگیر میشود.
به لطف همسر جان کولهها توی صندوق ماشین جاگیر میشوند. و به یاری خدا پای در راه میگذاریم.
مه پاشهای توی راهروی خروجی مرز، مهی غلیظ و خنک روی چادر مشکیهایمان ساختهاند. کولهای که هر چه سبک بسته بودمش، اما خستگی وزنش، روی شانههایم را دوست دارم. توی صف مهر زدن گذرنامه در مرز مهران ایستادهام. نگاه پر حسرت چند زن با صورتهایی آفتابسوخته و اجسام نحیف، با بچههای کوچکشان که به جای کوله بر دوش بستهاند، پشت مرز پاگیرم میکند.
میپرسم از کجا آمدهاید؟
_ پاکستان.
✍ #فاطمهسادات_حاجیباباییان
#قسمت_اول
#سوگواره
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣5⃣5⃣
روزهای خنکی که در راهند | قسمت۲
دختر بچهای ده دوازده ساله از بینشان کمی فارسی میداند. از کلماتش دست و پا شکسته میفهمم که غیر قانونی و بی گذرنامه آمدهاند. به امید رأفت مرزداران جمهوری اسلامی، برای پیوستن به طریقالحسین ع.
پسر کوچکم بستهی نانی که دارد را بین بچههایشان توزیع میکند. دخترم پیکسل و گلسری با نشان پرچم فلسطین را بهشان میدهد. توی نگاه غریبشان جوانهای از مقاومت جان میگیرد. و من به مظلومیت حضرت عقیله و مادرانههای بیبی رباب س میسپارمشان.
برایشان آرزو میکنیم که به زودی موانع برطرف شود و به رودخانهی نور حسینی متصل شوند.
چشمهایم را میبندم و باز میکنم. مقابل انگورهای نقرهای خانهی پدری توی صف زیارت ضریح ایستادهام. و با همهمهای زنانه لبیک یا حسین میگویم و صلوات میفرستم.
توی حیاط حرم زیر چترهای روشنِ کنار ایوان، پهلوی چند زن رنگین پوست نشستهام. با لحنی محزون از کتاب دعای مخصوصشان دعاهایی جمعی میخوانند. میپرسم اهل کجایید؟
_We are from India
نمیدانم چطور ولی بیآنکه بپرسند میدانند ایرانی هستم. انگار خیلی قیافهام تابلو ایرانی است. یکیشان که جوانتر است بی مقدمه میگوید:
_We know Seyyed Ali Khamenei
ماندهام در جوابش چه بگویم.
کاش کمی بیشتر زبان میدانستم. یا چیزهای بیشتری برای ادامهی ارتباط بلد بودم. فقط با لبخندی میگویم که دوستشان دارم. با سیل جمعیت که برای نماز به حرم هجوم آوردهاند و دارند مارا از هم جدا میکنند، برای همدیگر آرزوی موفقیت میکنیم. و پیکسل پرچم فلسطین را به دست یکیشان میسپارم. ودست درشتش را در دستم میفشارم. چشمهای میشی زن، برقی میزند. انگار کن فصلی مشترک بینمان گشوده باشند.
از شارع الرسول به سمت حسینیهی محل اسکان راه افتادهام. این شرجی هوای نجف، حالتی از بیخودی توی سرت میاندازد، که میخواهی زودتر خودت را به خنکای آبی یا نسیم کولری برسانی. به قول خواهرم انگار بخاری گازی را روی دور تند گذاشته باشی.
به موکب بزرگی میرسم که هیچ مردی بینشان نیست. خانمهایی با لباسهای سفید، پیش بندهای سفید و حتی مقنعههایی که از سفیدی و تمیزی برق میزنند مشغول پخت نان در آن حرارت نزدیک به پنجاه درجه هستند. میپرسم از کجا آمدهاید؟
_از خراسان جنوبی.
نانهای خوشعطر و بویشان به فراوانی روی سکوی موکب قرار گرفتهاند. خنکای کولر موکبشان، عطری اشتها برانگیز را سر ظهر توی سرت میاندازد. زنی گندمگون با چهرهای گشاده، نان ایرانی به دست عابران میدهد. دیگریشان بستههای مکعبی مای بارد عراقی را توی سینی تعارف میکند.
چه خوب و بیچشمداشت همه را آب و نان میدهند این اهالی آخرالزمانی حضرت ارباب! دلم از بودنِ مادرانهشان در آن هوای گرم و شرجی، خنک میشود.
یاد مسیر مشایهی سالهای قبل در دلم زنده میشود. یاد دستهای زنانه ومادرانهی موکبداران عرب و غیر عرب که تاولها را مرهم میگذاشتند. لباس و کولهی فرسوده را درز میگرفتند. پاهای خسته را ماساژ میدادند. البسهی خاکی و عرقگرفته را با اصرار میشستند، و... میافتم.
برای مادران نانوای خراسانی، آرزوی موفقیت میکنم. دخترم چند نان برمیدارد و به یکیشان پیکسل قدس میدهد. لبخند رضایتی توی صورتش میدود، انگار مُهر تأییدی بر روزهای حضورش توی موکب زده باشند.
✍ #فاطمهسادات_حاجیباباییان
#قسمت_اول
#سوگواره
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 4⃣5⃣5⃣
روزهای خنکی که در راهند | قسمت۳
...انتهای جادهی مشایه در اولین نگاه به قبهی مبارک قمر منیر بنیهاشم و سیدالشهداء ایستادهام. دو قبهی سراسر نور که تاریکی شب را شکافتهاند. و به منزلهی اقیانوسی روشن، چشمهها و رودهایی از دلدادگان که به دامنشان میریزند را در آغوش میکشند و در نور خود یکی میکنند.
دل از دست میدهم....
چای داغ و معطر عراقی را جرعه جرعه سر میکشم. عرق از تیرهی کمرم راه میگیرد. زمین وآسمان هرچه از حرارت داشتهاند را رونمایی کردهاند، اما یک نگاه به مسیر عشاق حرم، خستگی و گرما را به کلی از سرت میپراند.مقابل چشمهایم کنار چادر یک موکب ایرانی، تابلویی بسیار بزرگ، از نقاشیای آخرالزمانی توجهم را جلب میکند. تصویر خیلی عظیم از سپاه حضرت صاحب، از نژادها و رنگهای مختلف، که امام، آقا و شهدای مقاومت جلوداران سپاه، و پشت سر حضرت حجت صف بستهاند، از جلوی نظرم میگذرد.
یک سوی سپاه را جمعی از زنان با چادر و روبنده، دربرگرفتهاند.
از اینکه بین این خیل عظیم، از قلم نقاش جانماندهایم حس خوبی میگیرم.
... از طواف پر ازدحام حائر شریف، بیرون آمدهام. در سیل جمعیتِ دستههای عزادار در شارع بابالقبله طوری احاطه شدهام که نمیتوانم به محل اسکان برگردم. با سه زن با لباسهای عربی روی سکوی پلیس سر چهار راه ایستادهایم. اما امیدی به باز شدن راه، در خیل جمعیت مردانه، که هر لحظه عرض خیابان را از جمعیت متراکمتر میکنند، نیست. از نوشتهی روی پرچم سرخ وسط شارع، حضرت قمرالعشیره ع، کمک میخواهم که مسیری برایمان بین مردها باز کند.
دل به دریا میزنم. چادر را روی سر کیب میکنم. جلو میافتم و به زنهای عرب اشاره میکنم که چادرم را بگیرند تا پشت سر هم مسیر را بشکافیم.
نمیدانم از کجا ولی فوجی زنانه از گوشه و کنار به ما میپیوندند. موجی میشویم در دریای متلاطم مشکیپوش. همینطور بلند بلند، یا الله میگویم و راهی بین جمعیت مردانه برایمان باز میشود. صدای دستههای عزاداری با مدیحههای پر حرارت عربی توی سرم میپیچد. زنها یکی یکی هر کدام به مقصد که میرسند با هر زبانی که بلدند تشکر میکنند و جدا میشوند. به سر شارع امام علی میرسم. برمیگردم، هنوز همان سه زن عرب پشت سرم هستند. و دستهای زنانه درپی آنها. باید از آنها جدا شوم. مسیر آنها ادامه دارد. میپرسم اهل کجایید؟
_مِن لبنان.
این چندمین گروه از زنان لبنانی بودند که در مسیر دیده بودم.
بی مقدمه برایشان آرزوی پیروزی میکنم. و آرزوی طول عمر برای سید حسن نصرا... و پیروزی جبههی مقاومت. زن میانسالی هم از بینشان با سیل جمعیتی که از من دورشان میکند با صدایی رسا میگوید: نحن نحب السيد علي خامنئي. و دو انگشت سبابهاش که در هم زنجیر کرده است را در حال دور شدن نشانم میدهد.
اشک در چشمانم حلقه میزند. کلمات در دهانم رُس میبندد. و خیل زنان از ملیتهای مختلف از من فاصله میگیرند و پیش میروند. پیکسلی که از اشک خیس شده است را به آخرین نفرشان میسپارم.
بی اختیار تابلوی آخرالزمانیِ انتهای مشایه جلوی نظرم میآید. دارم فکر میکنم، چقدر داریم با شتاب به واقعی شدن تصاویر آن تابلوی نقاشی نزدیک میشویم. چقدر با این اربعینها، رنگهای مشکی و براقِ سمت زنانهی سپاه، دارد پر رنگتر میشود. فکرش هم ته دلم را خنک میکند.
✍ #فاطمهسادات_حاجیباباییان
#قسمت_اول
#سوگواره
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5⃣5⃣5⃣
به بهانه اول مهر | قسمت۱
هفت سال پیش، از همان روزی که هوایش پیچید توی تنم و چشمهایم روی برگه آزمایش برق زد، شروع کردم به رویا بافتن، رویاهای صورتی و تورتوری، حتی وقتی هنوز نمیدانستم دختر است.
همیشه فکرهایم پر بود از چشمهای درشت دخترکی که مینشیند توی نگاهم و ریز میخندد. بعد لمش را میدهد روی شانهام. پیراهن چیندار و جوراب توردار میپوشد و با قد و قواره نیم متری و نه بیشتر میدود سمت آغوشم.
نمیدانم چرا توی آن همه رویا، جایی برای بچه بیشتر از هفتاد سانت نداشتم. هرجا حرف بچه میشد، میزدم به مسخره بازی، که فقط تا پنج شش سالگی شیرین است و بعد بیمزه میشود. مدرسه برود که کلاً از جذابیت میافتد. فکر نکنم بتوانم تحملش کنم.
نزدیک هفت سال از آن روزها گذشته. یادم نمیآید توی بغلم لم داده باشد. نوزادیاش به گریه و شب بیداری گذشت و رویاهایم واقعی نشدند.
ولی امروز، وقتی بندهای مانتوی سرمهای مدرسه را پشت کمرش پاپیونی گره زدم، دستم لرزید. دو تا چین ظریف پایین مانتو دخترانهترش میکرد. شبیه همان چین پیراهن که دوست داشتم.
✍ #مریم_راستگو
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها