7.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#روایت_بخوانیم 4⃣9⃣2⃣
کرمان، غزه بود
بغض بیخ گلویم را چسبیده.
اشک حدقه چشمانم را داغ کرده.
به کدامین گناه؟!
به کدامین گناه چنین پرپرشدی؟!
حال، مادرت چگونه زنده بماند در هوایی که نفسهای تو نیست؟
پدرت با کدام انگیزه زندگی کند؟
دیگر چه کسی با اسباببازیهایت بازی میکند؟
لباسهایت چه؟ دیگر برایت کوچک نمیشوند؟ کهنه نمیشوند؟ تا ابد تمیز میمانند توی کمد؟
راستی دفترنقاشیات چه میشود؟
هنوز خیلی از صفحاتش سفید است.
جای نیمکتت را در مدرسه چه میکنند؟
چه کسی برصندلیات خواهد نشست؟
مادرت امروز داغدار باشد یا سرفراز؟
تو، کودک مظلوم سرزمینم، شهید وطنم، باخون خود طبل رسوایی ظالمان را به صدا درآوردی.
امروز کرمان غزه بود.
#شهدای_کرمان
#کرمانم_تسلیت
✍#فاطمه_حسامپور
🌀 دورهمگرام (شبکه زنان روایتگر)؛ فرصتی برای ثبت وقایع زندگی. با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 7️⃣0️⃣6️⃣
خواهرخوانده| قسمت اول
دیروز خبری شنیدم که پرتم کرد به دوران دبیرستان، بغل دست خواهرخوانده جانی دِپ.
خواهرخوانده جانی دپ ناظم مدرسه ما بود. زنی سبزهرو با چشمهای عسلی و سرمهکشیده با قدی متوسط و جثهای لاغر. از بس توی مچگیری و غافلگیری بچهها تیز و بز بود ما را یاد جک اسپارو توی فیلم دزدان دریایی کارائیب میانداخت. بهخاطر همین بود که لقب خواهرخوانده جانی دپ را از آن خودش کرد.
از قضای روزگار از آن ناظمهای سختگیر و بیگذشت بود که تعداد تار سبیل پشت لب و موی زیر ابروی بچهها را میشمرد و نوچههایش را که با نام مستعارِ انتظامات، مشغول خدمت به او بودند، همه جای مدرسه گماشته بود به جاسوسی و خبرچینی.
فضای امنیتی مدرسه چیزی در حد ساواک بود در حکومت پهلوی.
گاه خیال میرفت دختری که از کلاس بغلی توی رویمان میخندد و آمده طرح دوستی بریزد ممکن است نفوذی خواهرخوانده باشد.
کل کلاس مینشستیم به شور و مشورت که چه کنیم با مونالیزا و لبخند ژکوندش؟ تحویلش بگیریم یا ریسک نکنیم و غریبهای را وارد حریم کلاسمان نکنیم که سر از کار و بارمان دربیاورد و گزارشمان را بدهد به خواهرخوانده.
✍#فاطمه_حسامپور
#قسمت_اول
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 7️⃣0️⃣6️⃣
خواهرخوانده| قسمت دوم
خواهرخوانده با موی دخترکان ضدیت داشت، نمیدانم فوکول نمیپسندید یا خیلی مقید به حجاب بود؟ هرچه بود یک قیچی دسته نارنجی فسفری داشت که همیشه در دستش بود و بهوقت اوقات فراغت بچهها دستهایش را پشت کمرش میبرد، جوری که قیچی مشخص نشود و توی حیاط مدرسه بین دانشآموزان قدم میزد و همینکه میدید کسی موی سرش از جلوی مقنعه پیداست، جلوی همه خِفتَش میکرد و با قیچی از ته، موی جلوی سرش را میبرید تا به کچلی بزند.
پوشیدن چکمه را در همه سایز ممنوع کرده بود در حالی که خودش چکمه رضاخانی به پا میکرد. استفاده از کلیپس را که آن زمان مد شده بود در هر شکل و اندازهای مورد مذمت و نکوهش قرار میداد.
یادم است یک کلیبپس زیبای بنفش را از عمه جانم هدیه گرفته بودم. روز بعد، از روی ذوق و شوق ایام نوجوانی کلیپس را به گودترین قسمت پسِ سر زدم، جوری که خواهرخوانده نفهمد تا توی کلاس به دوستهایم نشان بدهم. چون چادری بودم موفق شدم ایست بازرسی نوچههای ناظم را به سلامت رد کنم اما توی صف صبحگاه نه تنها من بلکه اکثر دخترکان گیر افتادند. خواهرخوانده زبلتر از آن بود که ما گولش بزنیم. رفت بالای صحنه و بلندگو را برداشت و نطق فرمود که «مگه نگفته بودم کسی حق نداره کلیپس بزنه؟ مگه شما شترین؟ این چیه رو کلههاتون؟ اومدین درس بخونین یا خودنمایی کنین؟ همه از پشت سر مقنعهها رو بدن بالا. انتظامات بیایین نگاه کنین هرکسی کلیپس داشت از سرش در بیارین.»
معرکهای راه انداخته بود تماشایی. یک بشکه استوانهای فلزی را که مخصوص نگهداری نفت بود گذاشته بود وسط حیاط مدرسه، همه کلیپسها را ریختند داخلش و با یک کبریت همه را آتش زدند. دود غلیظ و سیاهی به هوا رفت و من همه خیالبافیهای شب تا صبحم را میدیدم که چطور سیاه و موجدار به هوا میروند و در آبی آسمان محو میشوند.
خواهر خوانده اصلاح زیر و روی صورت را هم منع کرده بود و حتی در صورت تخطی، نمره انضباط را کم میکرد.
دختر هم که گل نوبهار است، تا غنچه و نوشکفته است خریدار دارد و خواستگار. از قضا نوبت چرخ گردون به من رسیده بود و خواستگار اذن ورود از پدرم گرفته بود. مادرم دستی به ابروهای قلمرادی و سبیل چنگیزنشانم کشید. روز بعد نمیدانستم از دست خواهرخوانده و نوچههایش به کدام سوراخ موش رجوع کنم که دیده نشوم. فرمول مقنعه جلو کشیدن و سر به زیر انداختن موقع رد شدن از کنار خواهرخوانده، جواب نداد و سر بزنگاه مچم را گرفت. توی پاگرد سالن، جلوی همه گفت: «به به، چشمم روشن، زیر ابروهات چه قشنگه، کدوم سالن رفتی آدرس بده منم برم؟»
در نهایت والده گرامی را احضار کرد به مدرسه و یکی دو نمره هم از انضباطم کم کرد.
یکسال خواهرخوانده جانی دپ علاوه بر ناظم مدرسه، معلم مطالعات اجتماعی ما هم بود. یکسره از نظم و قانون گفتوگو میکرد. بهنظرمان حالا که غیر از ناظمی، معلمی هم به گردنش افتاده چند درجه قلدرتر و زمختتر شده بود.
یادم است یک روز سر کلاس جلوس کرده بودیم به انتظار مبارکشان و در کلاس هم بسته بود که یکهو با لگد ایشان به در کلاس، ابتدا چکمههای رضاخانیاش را دیدیم و بعد خودش را.
بی گفتوگو و سلام احوالپرسی رفت سر درس، که بچههای زنگ ورزش کلاس بغلی با جیغ و خنده مخل آسایش کلاس ما شدند. خواهرخوانده به غیظ از جایش بلند شد و رفت از کلاس بیرون و با صدایی به وسعت زلزله چند ریشتری فریاد زد: «این کیه صدای عرعرشو انداخته سرش؟»
بعد از این سوال باشکوه نه تنها همه بچههای مدرسه خفهخون مطلق گرفتند بلکه گنجشک پشت پنجره کلاس هم کرک و پرش ریخت و از جیکجیک صبحگاهی ایستاد.
حالا از آن سالهای استبدادی مدرسه خیلی گذشته، دیروز با یکی از دوستان آن دوران، تلفنی حرف میزدم که تعریف کرد: «چند روز پیش ناظم دبیرستانمون رو تو خیابون دیدم، خواهرخوانده رو میگم، باید میدیدیش، با بلوز و شلوار بدون شال و روسری، موهاش رو هم کراتینه کرده بود و رنگ قهوهای گذاشته بود.»
خبر داغ و تازه و جگرسوز بود، توی قفسه سینهام حس سنگینی نشسته، دلم میخواهد از خواهرخوانده بپرسم، چطور شد او که در یک جامعه کوچک به اسم مدرسه آن همه قوانین سفت و سخت اجرا میکرد، حالا خودش به قوانین مدنی و شرعی جامعه بزرگ وطن پشت پا میزند؟
✍#فاطمه_حسامپور
#قسمت_دوم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 3️⃣1️⃣7️⃣
مادرِ ابراهیم
نشستهبودم پای چرخ و با یک نوار هشت سانتی که از حاشیه پارچه درست کردهبودم، برای رو بالشی ، چین پِلیسه دوخت میزدم.
*از سال گذشته تا حالا هر وقت روبالشی میدوزم، یاد مادر شهید رئیسی میافتم.*
پارسال که بالگرد رییس جمهور سقوط کرد، توی رختخواب دراز کشیدهبودم و با تلفن همراه، توی اینترنت دنبال عکسی از خانواده رییسجمهور میگشتم. میخواستم ببینم در چه حالند، اصلا سر و شکلشان چطور است.
حدس میزدم توی قصر روی مبلهای سلطنتی نشستهاند و دَک و پُزشان چیزی شبیه بعضی از لوکیشنهای پر زرق و برق فیلمهای آقازاده و هفتسراژدها باشد.
اما آن عکس در اینترنت، شوک عجیبی بهم وارد کرد. مادرش روی تخت دراز کشیده بود. یک روسری سبز به سر داشت. تسبیح سفید از بین انگشتهای حنا بستهاش آویزان بود. با دستهایی که پوستش پر از چین و چروک بود، دستمال کاغذی را به صورتش فشار میداد.
مادرش خیلی خیلی شبیه مادربزرگهای خودم بود.
یک مادر با سر وضع ساده. نه از آنهایی که توی فیلمها به عنوان مادر بعضی مسئولین نشان میدهند.
زیر سرش، یک بالشت بود با یک رو بالشی؛
دقیقا با همان طرح و رنگ روبالشی که آن شب من زیر سر گذاشتهبودم.
پ،ن: اگه آن عکسها رو نمیدیدم تا ابد فکر میکردم همه مسئولین توی کاخهای شخصی زندگی میکنند .
✍#فاطمه_حسامپور
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها