#روایتبخوانیم 7️⃣0️⃣6️⃣
خواهرخوانده| قسمت دوم
خواهرخوانده با موی دخترکان ضدیت داشت، نمیدانم فوکول نمیپسندید یا خیلی مقید به حجاب بود؟ هرچه بود یک قیچی دسته نارنجی فسفری داشت که همیشه در دستش بود و بهوقت اوقات فراغت بچهها دستهایش را پشت کمرش میبرد، جوری که قیچی مشخص نشود و توی حیاط مدرسه بین دانشآموزان قدم میزد و همینکه میدید کسی موی سرش از جلوی مقنعه پیداست، جلوی همه خِفتَش میکرد و با قیچی از ته، موی جلوی سرش را میبرید تا به کچلی بزند.
پوشیدن چکمه را در همه سایز ممنوع کرده بود در حالی که خودش چکمه رضاخانی به پا میکرد. استفاده از کلیپس را که آن زمان مد شده بود در هر شکل و اندازهای مورد مذمت و نکوهش قرار میداد.
یادم است یک کلیبپس زیبای بنفش را از عمه جانم هدیه گرفته بودم. روز بعد، از روی ذوق و شوق ایام نوجوانی کلیپس را به گودترین قسمت پسِ سر زدم، جوری که خواهرخوانده نفهمد تا توی کلاس به دوستهایم نشان بدهم. چون چادری بودم موفق شدم ایست بازرسی نوچههای ناظم را به سلامت رد کنم اما توی صف صبحگاه نه تنها من بلکه اکثر دخترکان گیر افتادند. خواهرخوانده زبلتر از آن بود که ما گولش بزنیم. رفت بالای صحنه و بلندگو را برداشت و نطق فرمود که «مگه نگفته بودم کسی حق نداره کلیپس بزنه؟ مگه شما شترین؟ این چیه رو کلههاتون؟ اومدین درس بخونین یا خودنمایی کنین؟ همه از پشت سر مقنعهها رو بدن بالا. انتظامات بیایین نگاه کنین هرکسی کلیپس داشت از سرش در بیارین.»
معرکهای راه انداخته بود تماشایی. یک بشکه استوانهای فلزی را که مخصوص نگهداری نفت بود گذاشته بود وسط حیاط مدرسه، همه کلیپسها را ریختند داخلش و با یک کبریت همه را آتش زدند. دود غلیظ و سیاهی به هوا رفت و من همه خیالبافیهای شب تا صبحم را میدیدم که چطور سیاه و موجدار به هوا میروند و در آبی آسمان محو میشوند.
خواهر خوانده اصلاح زیر و روی صورت را هم منع کرده بود و حتی در صورت تخطی، نمره انضباط را کم میکرد.
دختر هم که گل نوبهار است، تا غنچه و نوشکفته است خریدار دارد و خواستگار. از قضا نوبت چرخ گردون به من رسیده بود و خواستگار اذن ورود از پدرم گرفته بود. مادرم دستی به ابروهای قلمرادی و سبیل چنگیزنشانم کشید. روز بعد نمیدانستم از دست خواهرخوانده و نوچههایش به کدام سوراخ موش رجوع کنم که دیده نشوم. فرمول مقنعه جلو کشیدن و سر به زیر انداختن موقع رد شدن از کنار خواهرخوانده، جواب نداد و سر بزنگاه مچم را گرفت. توی پاگرد سالن، جلوی همه گفت: «به به، چشمم روشن، زیر ابروهات چه قشنگه، کدوم سالن رفتی آدرس بده منم برم؟»
در نهایت والده گرامی را احضار کرد به مدرسه و یکی دو نمره هم از انضباطم کم کرد.
یکسال خواهرخوانده جانی دپ علاوه بر ناظم مدرسه، معلم مطالعات اجتماعی ما هم بود. یکسره از نظم و قانون گفتوگو میکرد. بهنظرمان حالا که غیر از ناظمی، معلمی هم به گردنش افتاده چند درجه قلدرتر و زمختتر شده بود.
یادم است یک روز سر کلاس جلوس کرده بودیم به انتظار مبارکشان و در کلاس هم بسته بود که یکهو با لگد ایشان به در کلاس، ابتدا چکمههای رضاخانیاش را دیدیم و بعد خودش را.
بی گفتوگو و سلام احوالپرسی رفت سر درس، که بچههای زنگ ورزش کلاس بغلی با جیغ و خنده مخل آسایش کلاس ما شدند. خواهرخوانده به غیظ از جایش بلند شد و رفت از کلاس بیرون و با صدایی به وسعت زلزله چند ریشتری فریاد زد: «این کیه صدای عرعرشو انداخته سرش؟»
بعد از این سوال باشکوه نه تنها همه بچههای مدرسه خفهخون مطلق گرفتند بلکه گنجشک پشت پنجره کلاس هم کرک و پرش ریخت و از جیکجیک صبحگاهی ایستاد.
حالا از آن سالهای استبدادی مدرسه خیلی گذشته، دیروز با یکی از دوستان آن دوران، تلفنی حرف میزدم که تعریف کرد: «چند روز پیش ناظم دبیرستانمون رو تو خیابون دیدم، خواهرخوانده رو میگم، باید میدیدیش، با بلوز و شلوار بدون شال و روسری، موهاش رو هم کراتینه کرده بود و رنگ قهوهای گذاشته بود.»
خبر داغ و تازه و جگرسوز بود، توی قفسه سینهام حس سنگینی نشسته، دلم میخواهد از خواهرخوانده بپرسم، چطور شد او که در یک جامعه کوچک به اسم مدرسه آن همه قوانین سفت و سخت اجرا میکرد، حالا خودش به قوانین مدنی و شرعی جامعه بزرگ وطن پشت پا میزند؟
✍#فاطمه_حسامپور
#قسمت_دوم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 8️⃣0️⃣6️⃣
تا آخرین نفس| قسمت ۱
با اینکه برای این دیدار لحظهشماری کرده بودم و با وساطت یکی از طلبهها اسمم را رد کرده بودند، انگیزهای برای رفتن ندارم.
از آن وقتها که هرچه دویدهام حس میکنم بیفایده است. خواندنها، نوشتنها، حضورهای میدانی، هیچ کدام راضیام نمیکند. مادری و همسری سرعتگیر کارهایم شده. شاید لج کردهام، با خودم، با دلی که میتپد برای رفتن اما به دروغ.
آموزههای روانشناسی را جلو میاندازم و میگویم برای نیفتادن تو تله افسردگی بلندشو برو.
محمدمهدی را بغل گرفتم و راهی هتل شدم.
تنها خانم جمع هستم. معذبم اما عذاب جاماندن برایم بیشتر است.
ما فقط اسم مستعارش را میدانیم. آمدهایم تا دل بدهیم به حرفهایش.
مینشیند مقابل چند نسل؛ دهه شصتی، هفتادی و هشتادی. پسرک هزار و چهارصدی و دخترک درراهم را فاکتور میگیرم.
گوشه جمع، عقبتر از او روی مبل راحتی مینشینم و دقیق نگاهش میکنم. به موی بور یک دست و پوست صاف سفیدش بیشتر از سی سال نمیخورد.
با صدایی آرام شروع به صحبت میکند:
-توی یکی از مراکز نظامی پیامک مهمی اومد. پیجرا رو که برداشتیم، یه دفعه همهجا سیاه شد، تاریکی مطلق. سوت ممتدی توی گوشم پیچید. فقط صدای همهمه میشنیدم. یکی از فرماندهها با صدای یاحسین و یازهرا اومد بالا سرم. فکر کرد شهید شدم. خون که بالا آوردم، فهمید زندهام. پرسید هوشیاری؟ می تونی راه بری؟ با حرکت سر گفتم آره.
✍#معصومه_حسینزاده
#قسمت_اول
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 8️⃣0️⃣6️⃣
تا آخرین نفس| قسمت ۲
راهنماییم کرد سمت آسانسور، مثل نابیناها با دست راه رو پیدا کردم. دوستمونو که لگنش از شدت انفجار شکافته و گوشتش باز شده رو بغل کرد.
دلم ریش میشود، دختر توی دلم مثل قلبی که رگهایش گرفته خودش را جمع میکند. برای لحظهای حواسم را به ماهیهای ریز و درشت آکواریوم کنارم پرت میکنم. دوباره گوش تیز میکنم:
-نزدیک بیمارستان ضجه زخمیها بلند بود.
بعداً فهمیدم سیصد نفر مجروح، در حد از دست دادن همزمان دو دست و دو چشم همون جا آورده بودن. بچههای حزبالله شبیه فیلمهای آخرالزمانی ترکیده بودن. چیزی نمیدیدم. سِرّ بودم، اما گرمی خون رو که از سروصورت تا دست و پاهایم میریخت حس میکردم.
نگاهش میکنم. به انگشتهای یک دستش که دیگر نیست و دست دیگر که یکی در میان نیمبند شدهاند. دلم آتش میگیرد اما باید بهای حفظ اسلام و این امنیت را خوب ببینم تا نسخه ناشکریهایم را سفت بپیچم. دقت میکنم به زخمهای سیاه که تمام بدنش را لک انداخته. میگوید:
- اینا زخم نیستن. همه ترکشن.
یکی از طلبهها علت شدت جراحت را میپرسد. سوییشرت را مثل عبای طلبگی روی شانه میکشد:
-پلاستیک گوشه پیجر اینقدر سفت بود که وقتی ترکید جمجمو شکوند. چشم رو تخلیه کردن، یه سری ترکشارو درآوردن. بخشی از آسیب مغزیمو ترمیم کردن. باقی ترکشا و خرده شیشهها موندن.
پدرش با لبخندی آرام، شیرینی تعارف میکند. حاج آقای همراهمان از درصد جانبازیاش میپرسد.
به مبل تکیه میدهد، با روحیهای باور نکردنی خاطرهای میگوید:
-رفیقم از بنیاد شهید پرسیده که یک چشم و انگشتای یک دست چند میشه؟ گفتن هفتاد درصد. گفته اون دستش چی؟ جواب دادن مثبت هفتاد، ته درصد جانبازی همینه. دیگه این چشمم که تا یک متر رو بیشتر نمیبینه سوال نکرده.
حاج آقا خم میشود سمتش:
-شما دیگه حقتون رو ادا کردین.
قاطع سرش را بالا می دهد:
-نه، من به خانواده گفتم برای ادامه درمان میام ایران، به شرط اینکه بذارین برگردم.
با دیدن روحیه رزمندهها کسالتی که امیدم را میمکید باروبندیلش را از جانم جمع میکند. میگوید:
-غالب پرسنل بیمارستانی که بستری بودم از مسیحیای همون حزبی بودن که حاج احمد متوسلیان رو گروگان گرفتن. به قول خودشون خانوادتاً با حزب الله و ایران دشمنن. اما انصافا به ما رسیدگی میکردن. بحث سیاسی مذهبی تو بیمارستان ممنوع بود. حتی میومدن بالا سرمون و میگفتن اگه کسی همراهت نیست با ما حرف بزن.
تعجب میکنیم. پسرهای کم سن و سال جمعمان دستشان را زیر چانه گذاشته، جلو میآیند. ادامه میدهد:
-کادر درمان با چشمای گرد میگفتن چهقدر آدمای عجیبی هستین. انگار نه انگار عزیزاتونو از دست دادین، تیکه تیکه شدین. یکیتون آه و ناله و اعتراض نمیکنین. یکیش خود تو که سر تا پات ترکشه. چشمات رفته، انگشتای دستات قطع شده. بعد من با شوخی و تعجب پرسیدم ازش که، با منی؟ این رفیقای نامَردَم به من نگفتن. باندپیچیم کردین متوجه میزان جراحت نیستم.
حاج آقای جمع میگوید:
-پس شما با جانبازیتونم جذب اسلام و مسلمین میکنید.
در جواب سر را از تواضع پایین میاندازد:
-همسرای مجروحین حزب الله میومدن عیادت میگفتن شوهرامونو مرخص کنین دوباره برن جلو. حالا تیکه پاره شدن، نصف خونوادشونو از دست دادن، بقیشون تو بیمارستانن؛ با این حال میجنگن تا آخرین نفس.
غبطه میخورم. خجالت قطره شرم میشود گوشه پیشانیام. بیشتر از اینکه ما فکر خسته شدنش باشیم، او فکر ما است. حرفهایش را جمعوجور میکند:
-گروههایی که با نیروهای ویژه اسرائیل درگیری جانانه میکنن نهایتاً بیست و دو ساله هستن. یقین دارن به پیروزی. می گن ما توی سوریه میجنگیدیم تا برای جنگ با اسرائیل آماده بشیم و حالا دارن به آرزوشون میرسن.
همه اینها را با لبخندی روی لب، بی ذرهای اخم و درد میگوید، با اینکه بعد از چند ماه عمل و مداوا هنوز یک روز از مرخص شدنش نگذشته. رضایت از تکتک واژههایش، از چهره و جانش میبارد.
آمده بودم روحیه بدهم اما روحیه گرفتم. برای همسری، برای سربازی در سنگر مادری و خط مقدم نویسندگی.
✍#معصومه_حسینزاده
#قسمت_دوم
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 9️⃣0️⃣6️⃣
بازگشت به خانه
آتشبس شد آقاسید.
حالا مردان بیروت بر ویرانههای خانهشان قلیانی چاق کردهاند و دور یک پیت حلبی پر از آتش نشستهاند به کامگرفتن و مرور خاطره و آه.
مردم به خانههاشان برگشتند؛ زنان به آغوش محبوبهایشان؛ کودکان به مدرسهها.
روی دیوارهای آبادی، همهجا با اسپری رنگ، رسمالخط کثیف عبری نقش بسته. بدوبیراه است شاید. ویرانه بر ویرانه. آوار بر آوار. رد خون روی زمین. عروسک دخترکان گمشده. پسربچهها، مَرد برگشتهاند.
کمی که بگذرد، زندگی به حالت قبل، شبیهتر میشود. بوی باروت که برود، بوی قهوه عربی باز در شهر میپیچد. بوی تنباکو هم. صدای جولیا باز از ضبط ماشین جوانها بلند خواهد شد. همه چیز به جای خودش بازخواهد گشت. همه چیز، جز شما. جز شما، که دیگر هرگز در این شهر نخواهید بود. و آن زخم عمیق نشسته بر پیشانی ضاحیه، آن گودال بزرگ، هرگز پر نخواهد شد. هرگز.
شهر که آرام شود، تازه جای خالی شما در سوز زمستان بیروت، تیر خواهد کشید.
تلوزیونها که باز روشن شوند، دیگر شما در قاب، رجز نمیخوانید. خانهها که باز ساختهشوند، قبل از چیدن اثاث، تصویر شما بهدیوارها کوبیده خواهد شد. و رسمالخط کثیف عبری که از شهر پاک شود، جوانان «قطعا سننتصر» بر جای آن خواهند نوشت.
آتشبس شد آقاسید. همه برگشتهاند. شما چرا نمیآیید؟
✍#مهدی_مولایی
#مقاومت
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 0️⃣1️⃣6️⃣
خیمه مقاومت
همه بسیج شده بودند آش بپزند.
صدابردار، میزبانی میز صدا را به همکارش سپرده بود، آمده بود پیاز داغ درست کند.
تهیهکننده برنامههایش را تدوین کرده بود و با یک ساک پیراشکی آمده بود.
دستیار تهیه، پای دستگاه کارتخوان نشسته بود و برای قبضهای غذا کارت میکشید.
بچههای رادیو زیارت با کیک و ترشی آمده بودند.
نویسنده، کوکیهای حلوایی که دخترش دیشب پخته بود را آورده بود تحویل داده بود و باخرید یک ظرف آش نذری داشت به خانه برمیگشت.
بازبین و ارزیاب و مدیر روابط عمومی هم آمده بودند به بهانه خرید غذا از بازارچه خیریه، کمکی به حزبالله و جبهه مقاومت کنند.
سیستم بلندگو با آهنگ حماسی میخواند:«سَنُصلّی فیالقدس انشاءالله..»
شور و اشتیاق و حرکت و جنبوجوش در کنار مسجد صداوسیما موج برمیداشت و تا خود ضاحیه و غزه و بیروت میرفت.
توی ذهنم کلمات بوی غذا گرفته بودند و غذاها عطر زندگی و زنهای پوشیده و هنرمند، داشتند آزادگی را معنا میکردند.
موج دوم موسیقی حماسی که برخاست
بسیج، جبهه مقاومت، همدلی و انسانیت از نو معنا شدند.
با خودم فکر کردم شاید سختی آخرالزمان به همین باشد که در همه لحظات باید حواست به اولویت ناگهان، به اتفاق غافلگیر باشد.
آیا من آمادهام که با همان جدیت که امروز را مطابق برنامه پیش میبرم، برنامه را بهم بریزم و سر از پا نشناخته به سمت دعوتی بدوم که صف ایستادن من در جهان را رقم بزند.
✍#جمیله_توکلی
#مقاومت
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 1️⃣1⃣6️⃣
هدیه تولد | قسمت۱
دیشب علی ساعت به ساعت آلارم میزد. سه ساعت دیگر، دختر کوچولویی به جمعمان
اضافه میشود.
دوساعت دیگر از راه میرسد.
تنها یک ساعت دیگر مانده. با نگاهش انگار عقربهها را هل میداد. تا عقربهها، پاهایشان را روی ۱۲ جفت کردند، علی جیغ کشید و زینب را توی بغلش جا داد. چنان ذوقی کرده بود که خندهام گرفت. هرکس نداند خیال میکند راستی راستی تازه از زایشگاه آمده.
دل به دلش دادهبود، آن هم نصفه شبی.
توپ میانداخت جلوی پاهایش. زینب اما بر خودش مسلط بود. حالا قیافه ای جدی به خودش گرفته بود و به قول علی شوتهای رونالدویی میزد.
فاطمه گفت:《زینب سه سالش شده! پس چرافرقی نکرده؟ چرا هنوزم بچه گونه حرف میزنه؟》 گفتم: توقع داری یک شبه قدش بلندتر بشه؟ یا اینکه بتونه نقاشی بکشه؟
علی گفت:《خیلی هم تغییر کرده! خودم چند روزه دارم فوتبال یادش میدم! چقدر خوش به حالشه که داداشش فوتبالیسته!》
✍#سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 1⃣1️⃣6️⃣
هدیه تولد | قسمت۲
محمدحسین هم این وسط لای دستوپایشان داشت چهار دستوپا میرفت. نیم وجبی قاتی بازیشان، دنبال توپ است.
داشتم فکر میکردم که اگر زینب تنها بود، از کجا قرار بود فوتبال یاد بگیرد؟ حالا نه فوتبال! مگر چقدر میشد ببرمش پارک وخانه بازی؟
آخر دلش همبازی میخواست.
همانی که وقتی چشمهایش را باز میکند، صدایش توی اتاق پیچیده و وقتی شب بخواهد چشمهایش را ببندد از آرزوهایشان برای هم بگویند. اینکه مدام قرار بگذارند، برنامه بریزند برای فردایشان، قهر کنند و زود یادشان برود و آشتی کنند. از ته دلشان بخندند و دلشان غنج برود برای با هم بودنشان. برای آن نقشههای قایمکی، دور از چشم مامان. که حرفشان را یکی بکنند. درسهایشان را تند تند بخوانند. و برای بعضیشان راه در رو پیدا بکنند. بلکه اینجوری مامان را دور بزنند. شاید بتوانند یک ساعت بیشتر پلی فایو بازی کنند. محمدمهدی و علی و فاطمه خوابیده بودند بغل هم. هرکدام روی تخت خودشان. چشمهایشان روی هم بود ولی الکی خودشان را به خواب زده بودند. منتظر بودند زینب بخوابد. میخواستند به قول خودشان، سورپرایزش بکنند. هر سهتاشان نظرشان روی اسباب بازی بود.
آنقدر چه بخریم چه نخریم کردند، تا نظرشان یکی شد.
عروسک همه کاره. چقدر هم انتخابشان، بهشان چسبیده بود. حس کردم از خود زینب خوشحالتر هستند. حرفهایشان لابه لای حرفهای هم گم میشد. از تصوراتشان برای هم میگفتند. اینکه هم قد خودش باشد. عروسکی که بشود پوشکش کرد. غذا دهانش گذاشت. چندکلمهای هم حرف برایش بزند. لابد زینب روی پایش میگذارد و صبح تا شب یکریز برایش حرف میزند. دیگر کسی دنبال نخود سیاه نمیفرستدش. آن وقتهایی که درس دارند و زینب جلوی دست وپایشان است. وقتهایی که از سوالهای پشت سرهمش عاجز میشوند و دست به دامن من میشوند. یا الکی به هم پاسش میدهند که آبجی یا داداش کارَت دارد.
تصمیمشان که جدی شد؛ رفتم کنارشان. گفتم بچهها، عروسک نههههه!
هنوز اتاق بالا نتوانسته از بار این اسباب بازیها کمرش را صاف کند. بس که تا خرخره پر شده. هر بار که اضافهها را جمع وجور میکنم تا قدری نفس تازه کند، جایش را اسباب بازی جدید میگیرد.
باز هم همهمه شد.
مامان بذار! زینب با اسباببازی خوشحال میشه! اینجور وقتها که میشود، میروم بالای منبر! میدانم که با مخالفت، کاری از پیش نمیرود. باید از سر، ریشه را بسازم. گفتم بچه ها! زینب حالش با همان عروسکها هم خوبه. هر روز باهاشون خاله بازی میکنه. دیگه نیازی به عروسک همهکاره نیست. واقعیت آن است که نمیخواهم بهش دل ببندد. این جور عروسکها، نقش همدم دارد. باید بتواند باهاشان بازی کند و راحت ازشان دل بکند. راستش آن عروسکها در نقشِ دل خوش کنهاند. قرار است جای خواهر و برادر را پر کنند؛ به گمان پدر مادرهایی که خیال میکنند بچه با همانها حالشان خوب است. لابد هم فکر میکنند محبت را در حقشان تمام کردهاند!
بچهها، به گمونم اسب بادی براش بگیرین بهتره، هم باهاش میپره و هم به عروسکاش سواری میده. حتی فکرش را هم نمیکردم که به این راحتیها راضی بشوند. اسب بنفش بادی امشب زیر پاهای زینب جا خوش کرده. از خوشحالیاش که برایتان نگویم.
اسمش را هم از همان بدو ورودش انتخاب کرده؛ دلبر.
✍#سمیه_نصیری
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 2⃣1⃣6️⃣
آغاز صبح
در تاریک روشن خانه نشستهام جلوی لب تاپ. از یک طرف انگشتهایم روی صفحه کلید میدود تا برسد به رد قدمهای مردی در بیابانهای عبطین سوریه، از یک طرف چشمهایم خبرهای درگیری حلب را دنبال میکند.
سقوط کرد...به دست تروریستهای تکفیری افتاد...به محاصره درآمد.
احساس میکنم قلبم دارد یخ میزند. برمیگردم روی صفحه کلید. صدای قدمهای مرد، توی سرم هر لحظه بلند و بلندتر میشود. رسیده درست بیخ گوشم؛ کوبیده میشود به زمین و دوباره خیز برمیدارد. یک دفعه حرارتی مثل خون تازه، یخ قلبم را باز میکند.
شعر امید مهدینژاد را زیر لب زمزمه میکنم...
در جنگهای تن به تن آغاز میشويم
اين رسم ماست: در کفن آغاز میشویم
از ابتدای خون گلو، از شروع عشق
از انتهای خويشتن آغاز میشويم
آرام در قلمرو شب رخنه میکنیم
هم پای صبح دفعتاً آغاز میشويم
✍#مریم_برزویی
🏷 منبع
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1⃣6⃣
شکلات خارجی | قسمت۱
نشسته بودم روی سیمان سرد و کج و معوج بین ردیفها. خیالی نبود که چادر عربی مهمانی، خاکی شود. دست و پایم سرد بود.
از صبح باران میبارید ولی نه لباس گرم پوشیدم و نه چتر برداشتم. حال خرابم را زده بودم زیر بغل، آورده بودم خدمت آقا نوید. میدانستم اینجا ایستگاه آخر است: قطعه ۵۳ بهشت زهرا، مزار شهید نوید صفری.
اینجا خوب نشوم، هیچ کجای دیگر نمیشوم. نیم ساعتی بود که چشم در چشم بودیم با شهید نوید. جور جدیدی نگاهم میکرد این بار. فکرم هی میپرید. درد دلهایم را نمیتوانستم جمع و جور کنم و تحویلش دهم. فقط نگاه میکردم. التماس میکردم خودش نسخهام را بپیچد. با نگاهی که همیشه میگفت «بمان»، داشت یک «برو»ی محکم تحویلم میداد. عجیب اینکه اصلاً هم تلخ نبود. باید جایی میرفتم. زیر لب گفتم: «خب بگو کجا؟ من که گیجم. میدانی نمیفهمم.» زیارت عاشورا خواندم برایش. از روی برگهای که بار قبل از بالای مزار خودش برداشته بودم، تمام که شد پر از سوال و التماس باز نگاهش کردم. انگشت اشارهی چشمهایش، بی برو برگرد جهت مخالف نگاهش بود.
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1️⃣6️⃣
شکلات خارجی | قسمت۲
سر چرخاندم. زهرا نشسته بود لااقل ده دوازده ردیف آن طرفتر. نمیدانم سر مزار که. همسفر خوبی است برای سفرهای دلی. وقتی دلمان میرود، کاری به کار هم نداریم. هر کس بساطش را گوشهای پهن میکند تا سبک شود. رو کردم به آقا نوید و سر تکان دادم که یعنی: «به روی چشم. میروم.» بی خداحافظی بلند شدم و رفتم سمت زهرا. قدمهایم جان داشت انگار. یک جوری مثل دعوت بودن به مهمانی. محکم راه میرفتم. صاف نشستم کنار زهرا: «دوست جدیده یا قدیمی؟» شهید روبرویش را میگفتم که لبخند میزد توی صورتمان. یک لبخند کش آمده که خطهای عمیق انداخته بود زیر چشمهای آبیاش. چند پر موهای بورش زینت پیشانی شده بود و اگر لباس رزم تنش نبود، شکل تازه دامادها بیشتر به وجناتش میآمد. زهرا بدون اینکه چشم از سنگ سفید بردارد جواب داد: «دفعه پیش رفیق شدیم. تاریخ شهادتو نگاه کن. میگن فرماندهی نصف شهیدای این دور و بر بوده. اون وقت انقد مهربون و مظلومه که توی همچین روزی دورش خلوته. هیچکس نیست.» چشمم را از نگاه آبیاش، سر دادم سمت تاریخهای حک شده. تاریخ شهادت ۱۳۹۵/۹/۱. چشم بستم و سرم را تکان دادم تا عددها توی مغزم پیچ و تاب بخورند و موقعیت را به یاد بیاورند. امروز بود. اول آذر ماه. چه سالگرد سرد و سنگینی. کارت دعوت فقط برای من و زهرا بود انگار. توی سرم گذشت: «دم شما گرم آقا نوید. منو فرستادی مراسم فرمانده؟ چقد با معرفتی آخه. از اونجا هم حواست جمعه.» یک مشت گل داوودی از کیسه توی کولهام درآوردم و مرتب چیدم گوشه سنگ خالی. چه خوب که دست خالی نیامده بودم مهمانی. زل زدم توی چشمهاش. ذهنم دیگر جایی نمیپرید. آرام نشسته بود به درد دل برای دوست جدید. به نظر خیلی هم غریبه نمیآمدیم. همان یک دقیقه اول، صورتم اندازهی شسته شدن همه دلخوریها خیس شد. تمیز شد دلم. دوستش داشتم. این روزها که فکرم سوریه است، هر سنگ قبری که رویش کلمه سوریه چشمک میزد، غوغا به پا میکرد برایم.
چند نفر آمدند سمتمان. گفتم یک فاتحه میخوانند و میروند، ولی نرفتند. خانمی کوتاه قد با روسری سفید رو به شوهرش خندید: «این یدالله بعد این همه سال، یه ناهار بهمون نمیده تو مراسمش.» خنده چسبید وسط صورت خیسم. آشنا بودند. نگاهم که زیادی مانده بود روی زن، معذبش کرد. خندید و سلام نکرده اشاره کرد به زن و مرد سیاه پوش میانسالی که خم شده بودند روی قبر: «خواهر و برادر شهید هستن.» و نگاه من مثل چوب درختهای پاییزی، بین خواهر و برادر خشک شد. سربلند کردند و لبخند زدیم به هم. زهرا رفت. انگار میخواست جمع خانوادگی را خراب نکند. خیلی مبادی آداب بود. من اما نه، بیشتر مبادی دلم بودم، پس ماندم. بعد از یک فاتحه همه رفتند تا شکلات و شیرینی بخرند برای جشن شهادت. من ماندم و خواهر آقا یدالله...
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1️⃣6️⃣
شکلات خارجی | قسمت۳
ایستاده بود تا قبر همسایه را بشوید. مهمانی برادرش بود. خانههای اطراف را هم باید چراغانی میکرد. دست گذاشتم روی شانهاش تا نگاهم کند. بیمقدمه شده بودم، بی مهابا. لازم نبود کلی بگذرد و تعارفها تکه پاره شوند. همان اول حرف آخر را زدم: «ازش برام میگین؟» ناراحت نشد از بیمقدمه بودنم. یک چیزهایی توی نگاه آدمها پوست میاندازد و میرسد به مغز حرفهای ماسیده ته دل.
از یدالله گفت: «مامانم نمیخواستش. وقتی یدالله تو شکمش بود، عروس و داماد و نوه داشت. خجالت میکشید. من گفتم تو فقط بیارش، من بزرگش میکنم. همین کارو کردم. به جز وقت شیر خوردن، همیشه کنار خودم میخوابید. همهش ۱۵ سالم بود، ولی عقلم میرسید که چه جوری مامانش باشم.» پس ایستاده بودم روبروی «مامان یدالله»
انقدر سریع با هم رفیق شدیم که وقت نشد بنشینیم. او باید حرف میزد و من باید میشنیدم. مادرشان ماه اول عقد یدالله از دنیا رفته بود. ندیده بود بچهای که نمیخواسته، حالا چطور خواستنی شده بود برای عالم. چشمهای آبی خواهر توی خاطرات میگشتند و فقط شیشه رویشان مرا نگاه میکرد: «دعواش میکردم که انقد همه جا بهم نگو مامان سهیلا، وگرنه جایی نمیبرمت، ولی بازم میگفت. منم باز همه جا میبردمش. هفت سالش بود که شوهر کردم و رفتم شمال. بی مادر شد انگار. منم تنها بودم. خیلی وابستهی هم بودیم.»
زهرا آمده بود پشت سهیلا خانم و گوش میداد. یک جوری که حضورش معلوم نباشد و بند خاطرات پاره نشود. من و زهرا گریه میکردیم و او شیرین و خواستنی، ما را به خلوت دوتاییشان راه میداد: «تا چند سال ما نمیدونستیم میره سوریه. میگفت میرم جنوب واسه آموزش. یه بار که برامون شکلات سوغاتی آورد، دیدم رو کاغذش نوشته سوری، گفتم گفتم کلک تو میری سوریه؟» فقط خندید که مگه این شکلات خارجیا فقط تو سوریه گیر میاد؟ همه جا هست، ولی من باورم نشد.»
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایتبخوانیم 3⃣1️⃣6️⃣
شکلات خارجی | قسمت۴
دلم ضعف رفت. از آن شکلاتها میخواستم که همه جا گیر میآمد ولی فقط مال سوریه بود. از این خاطرههای پر از سوغاتی دلم میخواست. چقدر زندگیم خالی بود بدون آنها. تا کی کلوچه شمال و نان برنجی کرمانشاه و باقلوای یزد، سوغاتیهای دور و بر خانهمان باشد؟ یک وطن جدید میخواستم. مثل اولین باری که رفتم کربلا و وقت برگشتن، دیگر نمیدانستم از وطنم میروم یا به آن برمیگردم.
سهیلا خانم خیلی حرف داشت. گلچین میکرد و برایمان میگفت. وسط تعریف چادر بدون کش را سفت چسبیده بود. چادر روی روسری تکان نمیخورد. یک جوری که من بلد نبودم سر کنم: «خانمش راضی نمیشد به شهادت. خیلی هم به تمیزی حساس بود. یه بار یدالله دستاشو میشوره و میره پیشش. میگه ببین دست و پاهامو شستم، تمیز تمیزم، اجازه میدی شهید بشم؟ زنش گریه میکنه و میگه دست شستن کافی نیست. اگه بخوای شهید هم بشی، باید خوشگل شهید شی.»
چقدر خوشگل شهید شدن برایم مسئله شده بود آن لحظه. این یکی شهید خوشگلی برایش تعریف داشت. تعریف لحظه عاشقانه راضی شدن همسر. حتماً زنش کلی گریه کرده وقتی این را گفته، ولی به روی خودش نیاورده تا دل شوهر خش برندارد.
حالا ماجرای شکل شهادت برایم معنی دیگری پیدا کرده بود. سهیلا خانم هم انگار توی همان فکر بود: «میگن تو منطقه عملیاتی اذان صبح رو گفتن. رفقاش میخوان برگردن واسه نماز. یدالله برنمیگرده. میگه جای به این خوبی حیفه نماز نخونیم. نماز صبح میخونه و نمیدونم سلامش رو میده یا نه. یه ترکش میخوره تو قلبش. از هیچ جای بدنش معلوم نیست که شهید شده. وقتی تابوتش رو روبرومون باز میکنن، آروم و ساکت خوابیده توش. همه جاش انگار سالمه. اگه چشماش بسته نبود، انگار زنده بود.» و همان لحظه من و سهیلا خانم، صداهایمان میدود توی هم: «خوشگل شهید شد...!»
همه چیز برایم خوشگل میشود. رابطهی نیم ساعتهام با او، عمر نوح میشود و پر میزند توی صورتم. اشکهای هر سه تامان تعارفی را که از اول هم نبود بیخیال شده. بیخیالتر میشوم و محکم بغلش میکنم. شانههایمان در هم بالا و پایین میرود.من آدم آغوشهای خیسم. همیشه غصههایم را توی بغل این و آن چکه چکه باریدهام. شادیهایم را هم. برایم فرقی نمیکرده چند روز و ماه و سال، آغوش مورد نظر را شناسایی کرده باشم. آغوش معادله دقیقی ندارد. یک تعداد رنگ مشترک است توی قلب آدمها، که درست در زمان مناسب، رنگین کمان میشوند و توی هم گره میخورند. آن وقت فقط باید خودم را بیندازم وسط دستهایی که برایم باز شدهاند و گریه کنم.
خانواده آقای یدالله با شکلات میآیند. پسر نوجوانی با لباس سرتاپا ارتشی، کنارشان است. سهیلا خانم بغلش میکند و رو به من میگوید: «پسر بزرگشه. محمد جواد. اون موقع پنج سالش بود.» به روی محجوب و سر پایین محمد جواد لبخند میزنم. خندهام هم خیس شده. دیگر باید جمع خانواده را تنها بگذارم. زیادی ماندهام. رزقم را هم که پر پیمان گرفتهام: «میشه شمارهتون رو داشته باشم؟» بیدریغ عددها را ردیف میکند. میخندم: «ذخیره کردم مامان سهیلا!»
✍#مریم_راستگوفر
#شهدا
🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر
فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها