eitaa logo
دورهمگرام؛ شبکه‌زنان‌روایتگر
505 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
221 ویدیو
7 فایل
با قصه‌ها زندگی کن اینجا زنان برش‌های واقعی زندگی خود را می‌نویسند. #دورهمگرام شبکه زنان روایتگر منتظر روایت‌های شما هستیم: @dorehamgram2 ❗انتشار مطالب تنها با ذکر منبع مجاز است.
مشاهده در ایتا
دانلود
8️⃣0️⃣7️⃣ فروپاشی اقتصادی|قسمت اول بسمـ الله... خسته از نصف روز تمیز کاری آشپزخانه، نشسته بودم و تقویم را ورق می‌زدم که لیست برنامه‌های روزهای آینده را ببینم، خیلی کار عقب مانده داشتم. تازه به صفحه امروز رسیده بودم که چشمم افتاد به مناسبت‌های روز: «لغو امتیاز تنباکو به فتوای میرزای شیرازی» همیشه با شنیدن این واقعه، به عزم زنان آن دوره غبطه می‌خورم، زنان حرم‌سرای ناصرالدین شاه یادم می‌افتد. لیوان را گذاشتم روی میز. زیرش خیس بود. دستمال کاغذی را تا زدم، کشیدم زیرش. قبل از رفتن سراغ لیست کارهای توی تقویم به گاز نگاه کردم و سرامیک‌های پشتش که دیگر اثری از چربی نداشت. عمیق نفس کشیدم و بازدمم را بیرون دادم. مدت‌ها بود هر گازپاک‌کنی می‌خریدم، یا بوی تندش نفسم را می‌بُرید، یا حریف چربی‌ها نمی‌شد. تا این‌یکی را پیدا کردم. با اولین پاف اسپری روی گاز، لکه‌ها را در خودش حل کرد. بوی خوبی هم داشت. استفاده‌اش به آدم حس پیروزی می‌داد. پیروزی از اینکه بالاخره یک گوشه از کارهای خانه آسان شد. ذهنم هنوز روی عزم زنان آن دوره بود «یعنی زن‌های اون دوره هم از این دغدغه‌ها و احساس پیروزی ها داشتند؟» ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
8️⃣0️⃣7️⃣ فروپاشی اقتصادی|قسمت دوم هرچند از وقتی فهمیدم که ایرانی نیست، دلم با آن صاف نمی‌شود، ولی از مزیت‌هایش هم نمیتوانم بگذرم. همین مزیت‌هایت که مانع می‌شود بروم ته‌‌وتوی ماجرا را دربیاورم و ببینم تحت لیسانس کدام کشور است. هربار که یادم می‌افتد، بالاخره یه جوری خودم را توجیه می‌کنم. «راستی زن‌های آن زمان مثل ما که بهشان افتخار می‌کنیم، متوجه اهمیت کارشان بودند یا نمی‌دانستند؟» صدای قون قون پسرم، اخطار پایان زمان آزاد برای کار و تنهایی را داد. اما فکر و خیال با بیدارشدن علی هم متوقف نشد، «نکند این شرکت هم تحت لیسانس کشوری باشد که به اسرائیل کمک می‌کند؟» جستجوی سریعی توی سایت‌ها زدم، درست احتمال داده بودم. محصولی که تمیزی آشپزخانه‌ام و راحتی کارم را مدیونش بودم، ساخت شرکتی بود که بخشی از سودش را صرف کمک به ارتش اسرائیل می‌کرد، برای کشتار بچه‌هایی که هیچ فرقی با بچه‌‌ی من نداشتند جز اینکه آن‌طرف مرز به دنیا آمده بودند، در غزه. که شاید شب‌های پیش، شبیه پسر من خوابیده بودند، ولی هیچ‌وقت بیدار نشدند. حساسیت پوستی، سابیدن‌های مکرر و تمیزنشدن‌های طولانی‌مدت، یک‌طرف ذهنم بود و بچه‌های غزه، مادران دل‌نگرانشان، طرف دیگر. و دعوای بین دو طرف تصمیمم را سخت می‌کرد. عقلم را قاضی این دادگاه کرده بودم. «حالا با صدهزارتومن من، اسراییل پیروز نمیشه»، «مگه با پول یدونه گازپاک‌کن چندتا موشک میشه ساخت» دفاعیه های طرف اول از خودش بود و طرف دوم جواب می‌داد «ظلم، ظلمه دیگه»، با خودت روراست باش «اینجوری می‌گفتی که اگر زمان تحریم تنباکو بودی، قلیان‌شکنی می‌کردی؟!» همین‌طور که با علی حرف می‌زدم و فکرهایم را یکی یکی رد می‌کردم، یاد مادربزرگم افتادم که می‌گفت: •وقتی نهضت تنباکو شروع شد، زن‌ها بودند که توی خانه‌ها قلیان‌ها را شکستند. هیاهو نداشتند، اما اثر گذاشتند.• می‌گفت: •زن‌ها، وقتی بفهمند ظلم از کجاست، سکوت نمی‌کنند. حتی اگه صدای اعتراضشون از توی حیاط بلند شه، نه از تریبون.• قاضی درونم حکمش را داده بود. حالا نوبت ماست. نباید با چیزی که بوی مرگ بچه‌ها را می‌دهد، آشپزخانه‌ام را برق بیندازم. بطری را گذاشتم کنار به‌خاطر آن مادری که حالا، جای گاز، خاک آوار را از لای موهای پسرش پاک می‌کند. چون نمی‌خواهم هیچ تکه‌ای از خانه‌ام را با اشک یک مادر دیگر برق بیندازم. شاید روزی توی تقویم نوشتند: «روز فروپاشی اقتصادی اسرائیل به دلیل تحریم کالاهای اسرائیلی توسط زنان دنیا» 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9️⃣0️⃣7️⃣ گمشده|قسمت اول اولین بار وسط صحن اسماعیل‌طلا تجربه‌اش کردم؛ دور سقاخانه می‌چرخیدم و چشم‌هایم زمین را می‌گشت. ته دلم مدام خالی می‌شد. دلهره‌ای که حس گم‌شدن یک عزیز به جان آدم می‌اندازد، وحشتناک نه، دهشتناک است. لحظه‌لحظه‌اش به اندازه یک قرن می‌گذرد. دخترخاله‌ام شانه‌هایم را گرفته‌بود تا نیفتم. برادر سه ساله‌ام گم شده‌بود و هر چه می‌گشتیم نبود که نبود. بعد از چند ساعت، در دفتر گمشدگان حرم پیدایش کردیم. مگر در حرم امن امام مهربانی‌ها کسی گم می‌شود؟! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
9️⃣0️⃣7️⃣ گمشده|قسمت دوم آخرین بار هم اواخر اردیبهشت پارسال، شب میلاد امام رضاجان بود که عزیزی را گم کردیم. عزیزی که خادم امام رضا (علیه‌السلام) بود. نمی‌دانم برای پیدا شدن رئیسی عزیز چند دور تسبیح چرخاندم؛ نه فقط من بلکه یک ایران تسبیح شده بود تا معجزه‌ای شود و میان تپه‌های مه‌آلود ورزقان یک هلی‌کوپتر سالم پیدا شود، اما... ساعت ۸ صبح اعلام رسمی شد که ما را برای همیشه گم کردیم. باور نمی‌کردم. مدام شبکه‌های اجتماعی را بالاپایین می‌کردم بلکه محض رضای خدا یکی گفته باشد این خبر دروغ است. نبود! اشک‌هایم بند نمی‌آمد.. تشییع باشکوهش هم دلم را آرام نکرد. می‌سوختم از آن همه بی‌مهری که در حقش کردند. دست آخر هم اینقدر مظلومانه پرواز کرده بود. فقط فقط وقتی فهمیدم خانه ابدیش چند قدمی ضریح مطهر امام رضا جان است، دلم گرم شد. حقش بود! وقتی که آستان مقدس را به امر ولی رها کرد و از باغ سرسبز اردیبهشتی حرم به گرماگرم مردادی قوه قضاییه آمد، آن هم فقط برای رضای خدا، چیزی غیر از این هم نباید تصور کرد. نوش روحت سید ابراهیم رئیسی... ـ می‌شود کنار امام رضاجان وقتی که شربت بهشتی می‌نوشی ما را هم یاد کنی؟! ✍ 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
📚پاییز آمد پاییز آمد داستان یک جهاد واقعی و ساخته شدن یک روح بزرگ است. فخر السادات موسوی، همسر شهید احمدیوسفی روایتگر این کتاب، از قدم گذاشتن در مسیری سخت با عزمی راسخ و قلبی مطمئن، می‌گوید؛ مسیری که او و همسرش با هم پیمودند. پاییز را به فصل عاشقانه‌ها می‌شناسند، فصل برگ‌های ریخته و باران‌های بی‌هنگام، اما این فصل برای فخر السادات موسوی معنی دیگری هم داشت، پاییز فصل شهادت احمد بود... 📍تقریظ رهبر بر کتاب پاییز آمد «عشقی آتشین، عزمی پولادین، و ایمانی راستین چهره‌نگار زندگی این دو جوان است که با نگارشی زیبا و رسا در این کتاب تصویر شده است. این نیز از همان روایات صادقانه است که شنیدن و خواندن آن امثال این حقیر را خجالت‌زده می‌کند و فاصله‌ی نجومی‌شان با این مجاهدان واقعی را آشکار می‌سازد.» ••••••••••________________________•••••••• 📒 پاییز آمد نویسنده: گلستان جعفریان 💳هزینه ثبت‌نام: رایگان 📚زمان جمع خوانی ۲۹ اردیبهشت الی ۵ خرداد 🔻جهت شرکت در جمع‌خوانی به آیدی زیر در پیامرسان ایتا و بله پیام دهید:👇 @rdehghanpour 🌀 دورهمگرام؛ (شبکه زنان روایتگر) فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0️⃣1️⃣7️⃣ «تن‌پوش مادری»|قسمت اول هر سال بچه‌ها را با یک کوله خوراکی و یک زیرانداز برمی‌داشتم می‌بردم نمایشگاه کتاب تهران‌. از صبح تا شب غرفه به غرفه می‌گشتیم و راجع به کتاب‌ها حرف می‌زدیم و سر آخر وقتی موجودی جیب من با خرید کتاب و خوراکی ته می‌کشید، برمی‌گشتیم. امسال مدرسه به بچه‌ها یک بلیط تفریحی برای پنجشنبه داد؛ یعنی همان روزی که قرار بود به نمایشگاه برویم. از بچه‌ها خواستم به دلیل هزینه بالای هر دو برنامه یکی را انتخاب کنند. به خیالم سال‌های قبل بذر علاقه به نمایشگاه را کاشته‌ام و انتخابشان کتاب خواهدبود اما این‌طور نشد. برایم مهم بود با انتخابشان مواجه شوند. چون هر دو برنامه را دوست داشتند، فرصت خوبی بود تصمیم گیری و انتخاب کردن را یاد بگیرند. بعد از چند سال تنها رفتم. خوش‌حال بودم که بالاخره می‌روم غرفه‌های بزرگسالان را با حوصله می‌گردم و در موضوعات مورد علاقه خودم، کتاب پیدا می‌کنم. در سالن کتاب‌های عمومی، روی کتاب حافظ ماندم که معنی داشت و برای بچه‌ها مناسب بود. می‌خواستم نهج‌البلاغه جوانان هم برایشان بخرم؛ گشتم و پیدا کردم. وسط غرفه ها و بوی کتاب‌ها،صدایی متوقفم کرد. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
0️⃣1️⃣7️⃣ «تن‌پوش مادری»|قسمت دوم «مامان بیا بازی تونیم» آدم کوچولوی پوشکی تاتی تاتی راه می‌رفت و هم‌بازی می‌خواست؛ چشم‌هایم قلبی شد. به مادرش گفتم: «ای جان، منم دلم خواست باهاش بازی کنم.» مادرش لبخند مهربانی زد و دنبالش رفت. سالن کودکان را چند بار رفتم و برگشتم، بالاخره کتاب‌های محبوب بچه‌ها را خریدم. به خودم که آمدم دیدم باز هم یک مادرم. انگار اولین روزی که مادر شدم تن‌پوش روحم را عوض کرده‌اند؛ دیگر نمی‌توانم مادر نباشم. حتی اگر تنها باشم هر کس صدا بزند: « ماماان!» من برمی‌گردم. هر بچه‌ی کوچکی ببینم دلم را می‌برد. ذهنم پی این است برای بچه‌هایم چه بخرم؟ انگار باید حواسم را جمع کنم که خودم را هم ببینم، برای خودم هم کتاب بخرم. مادر خودم بشوم و از کودک درونم بپرسم: «تو چی دوست داری؟» ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
816.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
1️⃣1️⃣7️⃣ عندالاستطاعه|قسمت اول آرام نشست کنارم. چهره‌اش مثل گلی که شبنم نشسته باشد، بود. «الحمدالله خونه داریم و یه ماشین ساده زیر پامونه. اون پولی که دستمونه می‌خواستیم خونه رو باهاش عوض کنیم و نشد، رفتم پرسیدم مستطیع حساب می‌شم. با این پول فقط یه نفرمون می‌تونه بره. حتی پول ولیمه رو هم ندارم‌.» بِر بِر نگاهش کردم. وَرِ منطقی‌ام می‌خواست یک لگدی بزند زیرِ سطل شیری که زحمتش را کشیده‌بود. ورِ دینی‌ام به میان آمد که زن! خدایت را هم شکر کن شوهرت پیِ اللی تللی نیست. میان بحث این "وَرها" گوش سپردم به صحبت‌هاش: «حتی پرسیدم الان باید برم اسم بنویسم یا فیش بخرم؟ گفتن اگر پولت به خرید می‌رسه باید همین امسال بخری.» ذهنم دور زد. هرچی حاجی تو ذهن داشتم از نظرم گذشت. از نظر من مستطیع کسی بود که بچه‌هاش رفته‌اند خانه بخت و پای نوه‌ها هم به جهان باز شده‌. نه منی که دستم در حنا مانده و پی‌ در پی در حال از پوشک گرفتن این یکی و آن یکی‌ام! حرفش که تمام شد چشم‌هام را ریز کردم: «ما مستطیع هستیم؟ مستطیلَم نیستیم. طبقه چهارم بدونِ آسانسور!» ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
1️⃣1️⃣7️⃣ عندالاستطاعه|قسمت دوم رفت و آمدهای هر روز فاطمه از پله با آن کوله خیلی سنگین‌تر از شانه‌هاش، آب شدنم از نفس‌گیر بودن پله ها برای مامان، رفتن یک پارک بدون همسر تو طول روز. موقع برگشت از پله‌ها یکی خواب و دیگری خسته. درد دستم بعد بغل کردن، یکی یکی از چله کمان پرتاب می‌شدن توی مغزم. اما به خودم اجازه نمی‌دادم این دیالوگ تکراری فیلم‌ها را از دهانم پرتاب کنم: «چقدر تو بی‌فکری مرد!» کلمه استطاعت پرتم کرد به روز خواستگاری. روی صندلی اتاق نشسته‌بود. دست‌ها را گذاشته‌بود روی پا، با لبی به پهنای صورت خندان: «مهریه جوری باشه که استطاعت پرداختش رو داشته‌باشم» و من در دلم بهش خندیدم که پسر خوب استطاعت الانت با بعدا که یکی نیست. از همان اول نشان داده‌بود که قرض و امانت و بدهی بدجور به دوشش سنگین می‌آید. ادامه داد: «مهریه رو عندالاستطاعه بذارید که هر وقت توان پرداختش رو داشتم بدم.» با اینکه اولین بارم بود می‌شنیدم خوشم آمد و قبول کردم. از فکر آمدم بیرون:«خب اگر مهریه‌ام رو می‌گرفتم الان من مستطیع بودم نه تو!» لبخند مثلِ قند روی چهره‌اش نشست: «خب تو برو. بچه‌هارو من نگه می‌دارم. اینجوری از گردن منم برداشته‌ می‌شه.» «زرنگی! به تو واجبه. به من که واجب نیست! با این فسقلیا» نمی‌دانم دلم شورِ حج در جوانی را گرفته‌بود یا می‌خواستم شورش را دربیاورم‌ که هِی می‌زدم زیرِ برجک‌اش! نشستم با خودم صحبت کردم: «مردَم پی خوش گذرونی نمی‌ره. پیِ انجام واجبی می‌ره که خداوند به گردنش گذاشته و تا انجام نده آروم نمی‌گیره.» دلم را راضی کردم به رفتنش بدون من. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2️⃣1️⃣7️⃣ یارقدیمی|قسمت اول هر وقت دلم برایت تنگ می‌شود یا می‌خواهم به دیدارت بیایم ولی نمی‌شود، به عکس‌های دونفره‌مان نگاه می‌کنم و قربان صدقه‌ات می‌روم. همان‌که دست‌ها را قلاب کرده‌ام توی حلقه‌های ضریحت، یا آن که با گنبدت انداخته‌ام. دوست دارم قصه‌ی رابطه‌مان را برای همه تعریف‌کنم. خاطرۀ اولین دیدارمان یادم نمی‌آید. شاید توی قنداق بوده‌ام که آقاجون روی دست بلندم کردم و چسبانده به ضریح، یا وقتی تازه راه افتاده بودم، با کفش‌های سوت‌سوتکی توی صحن تاتی‌تاتی کرده‌ام. برای من از اولش بودی. مسافرت‌های ده روزه تابستان، با هم هیئتی‌ها توی حسینیه‌های مختلف. آقاجون آبدارچی هیئت بین الطلوعین بود. مسئولیتش توی مسافرت مشهد، تدارکات بود‌. همیشه یک روز زودتر از ما می‌رفت و یک روز دیرتر برمی‌گشت. خودش می‌گفت: « منصب من استکان شور امام حسینه و اینجا خادم زوار امام رضا.» شیرین‌ترین و خاطره‌انگیزترین روزهای زندگی من، زمانهایی بود که توی حرم می‌گذشت. الان چهل و هشت سال دارم و بیشتر از پنجاه سفر، مهمان شهر و حرمت شده‌ام. حالا که فکر می‌کنم، نمی‌توانم دست بیندازم و یکی را به عنوان خاص‌ترین بیرون بکشم. برای دل بی‌قرار مشهدم، همه سفرها خاص بود. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
2️⃣1️⃣7️⃣ یارقدیمی|قسمت دوم نمی‌توانم بگویم آن سفر که بعد فوت امام خمینی عزیز، امتحانات خرداد عقب افتاد و هیئت رفت. من و‌ مادر ماندیم معطل. با چه مصیبتی بلیط پیدا شد تا راهی شدیم. یا آن که دوست مشهدی آقاجون دعوتمان کرد‌. اولین بار هواپیما سوار شدم و توی برف، حرم خلوت عجیب می‌چسبید. اولین بار که دستم به ضریح رسید، صورتم را چسباندم و دلتنگی‌ها را باریدم. یا آن سال که عرفه توی شلوغی‌ها، گوشی موبایلم را دزدیدند. یا اولین بار که توانستم اعمال ام‌داوود را کنار تو انجام بدهم. یا سال کرونا که بیست و هفت رجب جلوی عکس حرم زار زدم‌. یا همین دوسال پیش، قبل فوت مامان، خودت دعوتم کردی، روز تولدت حرم باشم. فرق ندارد، جاذبه و کشش تو برای من همیشه یک‌ رنگ است. وقتی سواره یا پیاده توی خیابان شیرازی می‌پیچم و از دور گنبد و گلدسته‌های طلایی توی مردمک چشمم منعکس می‌شود، شیرین‌ترین، خاطره‌انگیزترین و شورانگیزترین لحظۀ زندگی‌ام شکل می‌گیرد. هیچ وقت برایم تکراری نمی‌شوی. هیچ وقت از زیارتت سیر نمی‌شوم. در تمام زندگی من، هستی. حتی صلوات خاصه‌ات که شده زنگ گوشی همراهم. وقتی کسی با من کار دارد، صدای صلواتت پر‌می‌شود توی گوشم. واسطۀ ارتباط من با جهان تویی. یادم نمی‌آید از کی، ولی می‌دانم از وقتی خودم را شناختم دوستت داشتم. دوستت دارم و امیدوارم این عشق تا آخر برایم بماند. تا روزی که خودت وعده کرده‌ای به بازدید خواهی آمد. عند الموت عندالصراط عندالمیزان در انتظار دیدنت هستم. پ‌ن: ۲۳ ذی‌القعده، روز زیارتی مخصوص امام رضا علیه السلام. ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها
3️⃣1️⃣7️⃣ مادرِ ابراهیم نشسته‌بودم پای چرخ و با یک نوار هشت سانتی که از حاشیه پارچه درست کرده‌بودم، برای رو بالشی ، چین پِلیسه دوخت می‌زدم. *از سال گذشته تا حالا هر وقت روبالشی می‌دوزم، یاد مادر شهید رئیسی می‌افتم.* پارسال که بالگرد رییس جمهور سقوط کرد، توی رخت‌خواب دراز کشیده‌بودم و با تلفن همراه، توی اینترنت دنبال عکسی از خانواده رییس‌جمهور می‌گشتم. می‌خواستم ببینم در چه حالند، اصلا سر و شکل‌شان چطور است. حدس می‌زدم توی قصر روی مبل‌های سلطنتی نشسته‌اند و دَک و پُزشان چیزی شبیه بعضی از لوکیشن‌های پر زرق و برق فیلم‌های آقازاده و هفت‌سراژدها باشد. اما آن عکس در اینترنت، شوک عجیبی بهم وارد کرد. مادرش روی تخت دراز کشیده بود. یک روسری سبز به سر داشت. تسبیح سفید از بین انگشت‌های حنا بسته‌اش آویزان بود. با دست‌هایی که پوستش پر از چین و چروک بود، دستمال کاغذی را به صورتش فشار می‌داد. مادرش خیلی خیلی شبیه مادربزرگ‌های خودم بود. یک مادر با سر وضع‌ ساده. نه از آن‌هایی که توی فیلم‌ها به عنوان مادر بعضی مسئولین نشان می‌دهند. زیر سرش، یک بالشت بود با یک رو بالشی؛ دقیقا با همان طرح و رنگ روبالشی که آن شب من زیر سر گذاشته‌بودم. پ،ن: اگه آن عکس‌ها رو نمی‌دیدم تا ابد فکر می‌کردم همه مسئولین توی کاخ‌های شخصی‌ زندگی میکنند . ✍ 🏷 منبع 🌀 دورهمگرام؛ شبکه زنان روایتگر فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🌱با ما از طریق لینک زیر همراه شوید: 📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیام‌رسان‌ها