دورهمگرام؛ شبکهزنانروایتگر
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸 •••• مهمانی بزرگ بهار •••• امسال که استشمام عطر دلانگیز شکوفههای بهاری با جشن مهم
🌸🌙 چهار روز بیشتر به پایان
#جشنواره_مهمانیبزرگبهار باقی نمانده
🔚 (تا ۲۵ ام فروردینماه)*
*و ما همچنان منتظر دریافت
روایتهای ناب شما هستیم.* 😊
▪️ روایتهای خودتون رو به آیدی
@z_arab64 ارسال کنید _____________________________________
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
🔶🔸 امشب شب قدر است
و قدر يك حد روحى است.
زمان ندارد،
كه تقدير حق در زمان و مكان نيست.
🔸شب قدر، مثل اسم اعظم، حد روحى ماست.
مرحله اى از معرفت ماست.
و درك شب قدر هم، به همين معناست.
🔸 شب قدر براى اين است
كه ما فرصتى براى جمع بندى
از خود و كارهاى خود داشته باشيم.
محاسبه و حسابرسى داشته باشيم،
كه آيا از خاك و چوب كمتريم؟!
🔸 بگذار «يا لَيْتَنى كُنْتُ تُراباً» را
همين امروز بگوييم،
نه روزى كه ديگر حاصلى نداريم.
🔸 يك دانه گندم را وقتى
به دل خاك مى دهند،
هفتاد برابر برمى گرداند.
🔸 پس حاصل من كو؟
شكوفه هاى من كو؟
جز كينه هاى متراكم،
جز نفرت ها، جز حسادتها
و جز توقع هاْ،
چيزى در دل من سبز نشده است.
🔸 در سوره عاديات آمده است:
قسم به حركت كه انسان راكد و ناسپاس است؛
🔸 «إِنَّ الْانْسانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ»،
بى فايده است و راه نيفتاده.
انسان جز براى ربّش براى همه چيز مى دود.
🔸 «قُتِلَ الْانْسانُ ما أَكْفَرَه» ؛
مرده باد اين انسان كه چه ناسپاس است!
🔸 در حالى كه همه هستى
به او ختم شده و پيوند خورده است.
او ثمره و ميوه همه هستى است.
📝 استاد علی صفایی حائری
📚کتاب اخبات : ص ۹۵
#مناسبتگرام
*_________________________________________*
🌀 *دورهمگرام؛* فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 5️⃣9️⃣
🌸🌙#جشنواره_مهمانیبزرگبهار
#روایت_ارسالی ۸
یکی از کارهای لیست روزانهام گوش شنوا بودن است، گوش شنوای حرفهای ناتمام پسرهایم. چندین سال است که به خاطر اشتیاق پسر بزرگم به حرف زدن، این مورد را به کارهایم اضافه کردهام تا میان کارها و مشغلههای روزانه فراموش نشود.
چند وقتی است که پسر دیگرم هم دوست دارد برایم صحبت کند. گاهی هر دو همزمان دوست دارند برایم حرف بزنند و من ناچارم برایشان نوبت بگذارم. بعضی وقتها هم گریههای برادر کوچکشان مانع گوش دادن به هردویشان میشود.
و من شکرگزار داشتن خدایی هستم که همیشه برای شنیدن حرفهایم فرصت دارد! نه گوش دادن به بندهی دیگری مانع گوش دادن به صحبتهای من است، نه امور دیگر خداییاش، حرف زدن را نوبتی میکند.
یا من لایشغله سمع عن سمع
✍ #زینب_پورمندی
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
📌 همهٔ روزها عاشورا، و همهٔ زمینها کربلاست...
▫️ پدر مجروح در بستر بود، خانه شلوغ بود، حسن بود... حسین بود... عباس بود...
و هنوز در شهر، آشنایی بود تا کاسهٔ شیری برایشان بیاورد.
▪️ ولی وای از آن روزی که دختران و اهل بیت شیرخدا با قلبی داغدار و خسته، همراه نیزهداران راهیِ بیابان شدند...
آن روز، برای یاری اهل بیت هیچکس نبود...
▫️ *یا بقیةالله!*
ما فقط شنیدیم و سوختیم...
امان از داغهایی که در غیبت و تنهایی، تازهتر میشود...
خدایا!
قسم به قلب ملتهب سپهسالار کاروان اسرا،
فرج امام ما را برسان…
#مناسبتگرام
#لیلهالقدر
✍ پردههای تاریک دنیا، کم کم دارند کنار میروند...
و جهان، مسیر بلوغ خویش را برای رونماییِ جلوهی تام و تمامِ خدا، بسرعت طی میکند؛
چه ما باشیم، چه ما نباشیم !
حیرانیـــم ...در کَرَم خدا و این خاندان!
که در سکوتی متین، اجازه میدهند، ما نیز، در این جریانِ رو به جلو، کمی بازی کنیم...
و گمان کنیم که مؤثریم!
و آنوقـــت ... همین حُسنِ گمان را از ما بخرند و ناممان را در مؤثران ظهورش بنویسند!
🌟 پردهها یکی یکی کنار میروند ...
چه ما باشیم، چه نباشیم!
#مناسبتگرام
#روز_قدس
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگیست🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 6️⃣9️⃣
🌸🌙#جشنواره_مهمانیبزرگبهار
#روایت_ارسالی ۹
روایت اولین روزهها
دخترم آرام آرام جلوی چشمانم قد میکشد و من از دیدن این لحظات لذت میبرم و سعی میکنم تکتک ثانیههایش را به خاطر بسپارم، جشن شکوفهها ،جشن پایان تحصیل و جشن تکلیف پلههای نردبان بزرگ شدن دخترم بود که داشت ازش بالا میرفت.
به نظرم جشن تکلیف شیرینترین اتفاق زندگی یک مادر و دختر می تواند باشد که هر دو ازش کلی خاطرهی شیرین و ماندگار دارند .
از هفت سالگی کوثر متوجه شدم دخترم وارد مرحلهی جدیدی شده است! کمی بازیگوشیش کمتر شده و اشتیاقش برای یادگیری بیشتر! باید تمرینات تربیت دینی را بیشتر و منظم تر میکردم، با عفاف و حجاب بیشتر آشنا میکردمش، هر چی به نه سالگی نزدیکتر میشدیم اشتیاق من برای آشنا کردن دخترم با خدا و بندگی خدا بیشتر میشد! جشن تکیلفش را همیشه به یاد دارم چهرهی معصومش توی چادر سفید کنار دوستانش خیلی ناز شده بود.
روز اول ماه مبارک بود که کوثر به سن تکلیف رسید و بندگی خدا را با روزه داری شروع کرد! برای اینکه این اتفاق برایش ماندگار شود رفتم یک هدیهی کوچیک برای خودش و همهی همکلاسیهایش گرفتم و ماه مبارک را به همهی بچهها تبریک گفتم😍💐
سحر که میشد ناز و نوازشهای من و قربون صدقه رفتن هایم برایش فایدهای نداشت، خوابش سنگین بود و از جایش بلند نمیشد!
کار کار پدرش بود.
دستهایش را میگرفت و با شوخی خنده و مسخره بازی میرساندش پای سفره، وای که چه قدر دو تایی از چهرهی خواب آلودش خندهمان میگرفت 😅 سفرهی سحریمان با حضور کوثر خیلی با صفاتر و با نشاطتر شده بود تک تک لحظاتش برایم خاطره انگیز شده بود ،
البته کارم سختتر شده بود باید سحریها را باب میل کوثر و بادقت و کیفیت بالا درست میکردم و از سالهای گذشته زودتر بیدار میشدم.
در طول روز هم کارهای خانه را کامل خودم انجام میدادم حتی مرتب کردن اتاق کوثر و خواهرش کیمیا را که بر عهدهی خودشان بود را هم خودم انجام میدادم، میگفتم: مامان شما روزه اولی هستی، روزهداری، حرمتت بالاتر رفته و برای اینکه اذیت نشوی من ازت نمیخواهم در کارهای خونه کمکم کنی تو فقط امسال به روزهداریت برس... عصرها هم یا میگفتم برود بخوابد یا به دلخواه خودش میبردیمش یک جایی که بتواند پاهایش را در آب بگذارد و آب بازی کند.
خلاصه بیشتر لحظات ماه مبارک با روزه اولی کوچولویم شیرین سپری میشد جز حرفهای بعضی افراد که بیشتر از روی ناآگاهی میگفتن:
بچه به این کوچیکی را میگذارید روزه بگیرد!!!! بچه طفلکی گناه دارد.
یا این حرف: روزهداری مال این جسهی کوچیک دختر شما نیست عرب نه سالهی آن دوران را با دختر خودت مقایسه میکنی که گفتی روزه بگیرد!!! 😱
الان که بچهات را روزهدار می کنی بدنش که ضعیف بشود، مریض بشود، و مجبور بشوی ببریاش بیمارستان بهت می گویم!
گاهی با این حرفا نگرانی میآمد سراغم اما چون با تحقیق و اطلاعات کافی
پیش میرفتم باز به دلم قوت میآمد و توکل بر خدا میکردم ☺️ افرادی هم بودن که با شنیدن اینکه کوثر روزهدار هست خوشحال میشدن قربان صدقهاش میرفتند و بهش هدیه میدادند❤️
خلاصه پایان ماه مبارک هم برایش یک هدیهی خوب خریدیم و برایش جشن گرفتیم،
امسال دخترم سال دومیست که روزه میگیرد الحمدالله بدنش قوی شده و روزهداری برایش خیلی آسونتر شده است.
به امید عاقبت بخیری همه دختران و پیروان حضرت زهرا سلام الله 🤲
✍#اقدس_اسپانبر
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید؛
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 7️⃣9️⃣
🌸🌙#جشنواره_مهمانیبزرگبهار
#روایت_ارسالی ۱۰
*روایت اولین روزهها*
"مامان شب میریم مسجد؟"
با سوال پسرم ،برگشتم به بیست سال پیش...
"مامان شب میریممسجد؟
میشه من با خاله اینا برم؟ خواهش میکنم ..."
جواب مامانم از حفظ بودم!"نههههه، چه فرقی داره آخه با کی بری!"
منم میگفتم"آخه اونا زیادن ،خوشمیگذره!"
مامان در جواب میگفت:"بچه شب احیا مگه جای تفریحه که به فکر خوش گذشتنی !"
اصرار من و آخر رضایت مادر که البته حواله میداد به اینکه "هر چی بابات بگه"
و بابایی که صد مدل قول بگیرد که "فردا باید زود بیدار بشیها قبل از اینکه برم سرکار بیام دنبالت برگردی خونهها،نمیتونی تا ظهر بخوابی ها...."
خلاصه از خوان بابا هم میگذشتم به این امید که با دختر خالههایم باشم و وقتی میرویم مسجد زیاد باشیم! آخر هیچ وقت خواهر نداشتم و همیشه با مامان تنها بودم و همیشه وقتی بقیه را میدیدم که چند تا خواهر کنار هم هستند و میگویند و میخندند دلم آب میشد و همیشه میگفتم من بعدها کلی بچه میآورم تا بچه هایم خواهر داشته باشند و زیاد باشند و بهشان خوش بگذرد.....
هنوز داشتم فکر میکردم به شیرینی آن مسجد رفتنها با خاله و دخترهایش، شیرینی دعا و نمازی که خاله وسواس داشت، باید همه را مثل بزرگترها کامل انجام بدهیم و شیطنتهای ما دخترها که میخواستیم با بقیه دخترها حرف بزنیم و خوراکی بخوریم ....
آخر با تشر یکی از مادرها که "ای وای شما اومدین قرآن به سر یا هرهر و کرکر کنید اخهههههه..."
سرمان را میکردیم توی قرآنها و هنوز یک ساعت نشده، این بار چرت میزدیم که باز با تشر خاله یا یکی از مادرها که "نخوابیها امشب مگه وقت خوابه! پاشو وضوت باطل میشه! باز میخواهید دسته شید، راه بیفتید برید دو ساعت بیرون برای وضو!" خوابمان میپرید و الحق که قرآن هم بر سر میگذاشتیم و تمام خلصناها را از عمق وجود زمزمه میکردیم و از آرزوهاي هم میپرسیدیم. دعا میکردیم برای برآورده شدن تکتک شان و هم برای شبهای بعد قول میدادیم تا دخترهای خوبی باشیم تا دوباره بیارنمان.....
هنوز لبخند گوشه لبم هست که با تکانهای پسرم به خودم میآیمکه میگوید "مامان حواست کجاست؟ به چی میخندی آخه؟ میگم شب میبریمون مسجد؟ قول میدیم بدو بدو نکنیم! شلوغ نکنیم، بازی نشستنی بکنیم..."
می خندم و میگویم "به شرطی که برید قسمت باباها...."صدای جیغ و دادشان هنوز توی گوشم است که میگویند" نه اونجا بچه کمه !میخواهیم دوست پیدا کنیم بازی کنیم..
خواهش ...خواهش بیاییم توی قسمت مامانها...."
من همان طوری که دلم ضعف میرود برای این تکرار شیرین، دعا میکنم بچههایم مسجدی باقی بمانند تا یک روزی، بچههایشان هم از آنها قول بگیرند برای رفتن به مسجد! به این فکر میکنم که این طفلیها حتی خالهای هم ندارند که با او مسجد بروند و با بچههایش بازی کنند تا بهشان خوش بگذرد! طفلیها دنبال پیدا کردن دوست هستند!مگر من نمیخواستم بچههایم زیاد باشند! چرا وقتی بچه ها میگویند "مامان میشه ثبت نام کنیم خدا به ما هم یه نینی عین نینی دایی بده ،ببین چقدر باحاله !ما نگهش میداریم بخدا...." از سر بازشان میکنم و میگویم "شما هستید دیگه مامانجان.... نینی دایی هم ابجی شماست!"
اما همهاش به این فکرم، آرزوی قبلا خودم و الان بچهها، در پیچ و تاپ کدام آرزو یا ترس حاضرم، دارد گم میشود و من اصلا حواسم نیست ؟!
✍#شراره_قبادی
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 8️⃣9️⃣
سپاه قدس
_ فاصلهتون دقیقا چقدره؟
_قدر یه تهران_ شمال. ۴ساعت و نیم. البته وسطش باید از کله چندتا اسرائیلی رد بشیم. وگرنه تو صف تفتیش مسجدالاقصی، دو ساعت معطل و اذیت میکنن. تازه جوانان رعنایی مثل من و که راه نمیدن. فقط پیرمردا.
_کی برمیگردی جوان رعنا؟ دلم برات تنگ شده..
_اون موقع که بهت گفتم تا قدس و پس نگیریم/آروم نمیگیگیریم، یادته چقدر بهم خندیدی؟! پس حالا پشت تلفن بغض نکن...
_کی برمیگردی؟ بیا برام تعریف کن ماه رمضون تو سوریه چه شکلیه...
_خرماهاش ته لهجه کرمونی ندارن، عربی حرف میزنن. نه میفهمی چی میگن، نه میفهمی چی خوردی! حلواهاش مزه مامان نمیده، مزه بابا میده. غروباش کشندهتره...
_چرا؟ چون تو غربتید؟
_نه بابا... چون اذان مغرب یک ساعت و ربع دیرتر از تهرانه. لامصب زمان هم اینجا مثل مردمش لخت و بیحوصله میگذره. اینجا نه کسی عجله داره نه کسی دیرش میشه. اینجا قدر همه دنیا وقت برا تلف کردن هست...
هشتاد ساااال آخه؟!
_کی برمیگردی؟ وقتی اسرائیل و نابود کردین؟
_برمیگردم، وقتی که دیگه آدمای اینجا کدر نگات نکنن. خندههاشون برای فراموشی خشم و تحقیر نباشه. پیرمردا دشداشهی نو بپوشن و روی شماغهای قرمزشون، عقال ببندن. زنها کِل و سرمه بکشن. کلیدهاشون و دیگه گردنشون نندازن. بذارن تو جیبهاشون.
_اینجوری که تو میگی، پس رفت تا بعد از ظهور!
_به خدا اینجا ظهور نزدیکه. من از سمت فلسطین صدای پاکوبیدن لشگر آخرالزمان و میشنوم. واضح، بلند، محکم
✍#سمانه_بهگام
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9️⃣9️⃣
🌸🌙#جشنواره_مهمانیبزرگبهار
#روایت_ارسالی ۱۱
استیصال مادر و محبت رمضان
(قسمت اول)
برخلاف معمول در سنت خانوادگی ما بارداری و شیردهی مانع روزه گرفتن تعریف نشده است. مامان همیشه تعریف میکند که مامان بزرگ با شش بچه، یک روز هم روزه قضا نداشته و خودش هم من را که شیر میداده روزه میگرفته. من هم میخواستم همین کار را بکنم که دکتر اجازه نداد. فاطمه را که باردار بودم ماه رمضان هنوز در تابستان بود. دکترم آنقدر خوشخلق و پذیرا بود که بتوانم دغدغه روزهگرفتن را مطرح کنم، پاسخش ولی با دل من نمیخواند. چند خطر محتمل برای جنین به خاطر تشنگی طولانیمدت مادر را ردیف کرد: «بازم اگر پاییز زمستون بود فرق میکرد. ولی روزه تابستون رو نمیشه اجازه بدم. خطرناکه.» نمیخواستم که روزه حرام بگیرم. حرفش را گوش کردم و آن رمضان را در حسرت روزه ماندم. هرچقدر هم که به خودم دلداری میدادم داری به وظیفهات عمل میکنی، رمضان بی روزه انگار رمضان نمیشد. رمضان بعد، دخترم هفت ماهه بود. از دکتری نپرسیدم. خودم برنامه دختر شببیدارم را بهتر میدانستم. جای روز و شبمان را عوض کردم. تا شش و هفت صبح با هم بیدار بودیم و بعد تا عصر میخوابیدیم. دخترک در خواب کمتر شیر میخورد، من هم گرسنگی را احساس نمیکردم. نه شیرم کم شد نه مریض شدم. خدا خواست و توانستم آن رمضان را روزه بگیرم.
رمضانی که زینب را باردار بودم، روزها کوتاه تر شده بود اما ماه آخر بارداری بودم. دوباره دکتر اجازه نداد. «ماههای قبل رو میشد اجازه بدم اما ماه نه نمیشه. برای جنین خطرناکه» سمعا و طاعتا پذیرفتم. قصد چانهزنی که نداشتم. فقط میخواستم کوتاهی نکنم که هر دو بار دکترها آب پاکی را روی دستم ریخته بودند.
رمضان بعد زینب یازده ماهه بود و من مانده بودم روزه را چه کار کنم. دیگر شرایطم مثل قبل نبود که خیالم راحت باشد جای شب و روزم را عوض میکنم و روزه میگیرم. حالا دختر سحرخیز دیگری هم در خانه داشتم که میدانستم صبح زود من و خواهرش را بیدار میکند. توان جسمی زینب هم مثل فاطمه نبود. از همان ماههای اول تولدش نگران نمودار رشدش بودیم که خیلی بالا نمیرفت. بچه بدغذایی بود که فقط به شیر انس داشت. این دفعه نزدیک رمضان که شد به تب و تاب افتاده بودم. دیگر مثل سابق تکلیفم را مطمئن نمیدانستم. نگران وزنگیری زینب بودم، استرس اینکه روزه شیرم را تلخ کند و بچه نخورد، خشک کند و بچه مریض شود. ترس از اینکه ضعف کنم و کم بیاورم...کنارش یک ناراحتی دیگر هم بود. اضافه وزن آزاردهندهای که از زمان بارداری زینب شروع شده بود و بعد عید دیگر تصمیم گرفته بودم فکری به حالش بکنم. اگر روزه میگرفتم فکر و اراده رژیم گرفتن هم تمام میشد. به جایش باید تا میتوانستم میخوردم که شیرم کم نشود.
همه اینها را که کنار هم گذاشتم تصمیم گرفتم روزه نگیرم. انگار نمیشد. به هرکس که گفتم هم تاییدم کرد: «خوب کاری میکنی! با این بچهای که تو داری روزه نگیریها!»
یک چیزی در درونم ولی قانع نشده بود. مردد مانده بود. یکی دو روز مانده به ماه رمضان صدایی از درونم بلند شد: «مطمئنی که نمیتونی روزه بگیری؟»
✍#غ_ط
🌀 دورهمگرام؛فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 9️⃣9️⃣
🌸🌙#جشنواره_مهمانیبزرگبهار
#روایت_ارسالی ۱۱
استیصال مادر و محبت رمضان
(قسمت دوم)
به تب و تاب افتادم. چه کار باید میکردم؟ عقل خودم به جایی نمیرسید. راه افتادم دنبال کمک گرفتن از متخصص. به دکتر دخترم ایمیل زدم و شرایط را گفتم و نظرش را پرسیدم. به پزشک زنان خودم پیام دادم و نظرش را پرسیدم، به یک دکتر طب سنتی پیام دادم و مشورت گرفتم. در یک گروه مادرانه هم شرایطم را گفتم و از تجربههایشان پرسیدم.
جوابها یکی بعد از دیگری شگفتزدهام میکرد. مادرها از تجربههای موفقشان گفته بودند. از بچههایی که خوشغذاتر شدند و در رمضان بهتر وزن گرفتند، پزشک طب سنتی چند توصیه کرده بود و اجازه داد بود. پزشک زنان قطعی نگفته بود میشود ولی فاکتورهایی را چک کرده بود که من داشتم. خوان آخر دکتر دخترم بود. پیرمرد سختگیر مهربانی که حسابی روی سلامت بچهها حساس بود. بارها سر چیزهای کوچک در مطب توبیخمان کرده بود. مطمئن بودم با شرایط وزنگیری زینب اجازه نمیدهد. اما پاسخ او هم برخلاف انتظارم بود. اجازهها مطلق نبود ولی یا چند ملاحظه داشت یا چک کردن چند فاکتور. من همه را داشتم. شب آخر ماه شعبان بود که بالاخره تصمیم بزرگ را گرفتم: «امسال روزه میگیرم.» و بقیهاش را سپردم به خدا.
حالا که به رمضان گذشته فکر میکنم از ضعف روزه و شیردهی چیز خاصی در خاطرم نیست. چند روز پیش متنی دیدم که جایی نوشته بودم «از همان روزهای اول رمضان بیحال و بیجان شدم. روزها تنها هنرم این است که تا جایی که میشود استراحت کنم، نمازهایم را بخوانم و سحری درست کنم.» این جملهها یادم آورد لابد روزهایش خیلی هم آسان نگذشته. شبهایش ولی پررنگ و نورانی در خاطرم مانده. مجلس شبانهای که هرسال در همسایگیمان برگزار میشد و آن سال برای اولین بار روزی من و بچهها شد که در آن شرکت کنیم. بعد سالها لذت زمزمه دستجمعی دعای افتتاح، جزء خوانی شبانه در فضای نورانی حسینیه، نشستن پای روضه اباعبدالله... جلسات تفسیر مجازی که مثل یک رزق من حیث لایحتسب پیدایش کرده بودم، سخنرانیهایی که توفیق گوش دادنش نصیبم شد، راز و نیاز و تفکری که مسیر خیلی چیزها را در زندگیام عوض کرد. و رمضانی که حالا مطمئنم یک نقطه عطف در زندگی سی و چند سالهام بود. دلیل همه این توفیقات را در یکی از همان جلسات تفسیر که آن رمضان روزیام شد پیدا کردم. وقتی حاج آقا به آیه « أَيَّامًا مَعْدُودَاتٍ ۚ فَمَنْ كَانَ مِنْكُمْ مَرِيضًا أَوْ عَلَىٰ سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ ۚ وَعَلَى الَّذِينَ يُطِيقُونَهُ فِدْيَةٌ طَعَامُ مِسْكِينٍ ۖ فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ ۚ وَأَنْ تَصُومُوا خَيْرٌ لَكُمْ ۖ إِنْ كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ»* رسید و در شرح «فَمَنْ تَطَوَّعَ خَيْرًا فَهُوَ خَيْرٌ لَهُ» گفته بود کارِ خیر را اگر با میل و رغبت انجام دهید، برکتش را میبینید. روزه گرفتن سخت است. سختیاش را اگر با شوق و رغبت بپذیرید، نتیجهاش را میبینید. اینکه فقط چون خدا واجب کرده روزه بگیرید، با اینکه روزه گرفتن را دوست داشته باشید پیش خدا فرق میکند. این کار سخت را اگر دوست داشته باشید، درهای خیر و برکت به رویتان باز میشود. و من یادم آمده بود از استیصال یکی دو روز آخر شعبان. از آن ترس و نگرانی. غصه شیر، غصه وزن دخترک، ترس گرسنه ماندن و ضعف کردن... و محبتی که برنده شده بود. محبت رمضان. محبت امرِ خدایِ رمضان.
✍#غ_ط
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0️⃣0️⃣1️⃣
🌸🌙#جشنواره_مهمانیبزرگبهار
#روایت_ارسالی ۱۲
هیچی هیچی برای خدا
(قسمت اول)
از همان زمان بارداری ذوق داشتم برای دخترم کتاب بخوانم. برایش کتاب میخریدم و با ذوق در قفسه میچیدم تا روزی که بتوانم او را توی بغل بنشانم و یا کنارش دراز بکشم و باهم کتاب بخوانیم.
حالا هم که دخترم کلاس اول است و یک پسر سه ساله نیز دارم، نه تنها ذرهای از ذوقم کم نشده، بلکه میشود گفت در انتقال این ذوق به هر دوتایشان تا حدی هم موفق بودهام. از هر فرصتی برای خریدن کتاب کودک استفاده میکنم. خانهمان پر از کتاب است و هر طرف را نگاه میکنی کتابی رها شده که مشغول خواندنش بودیم. این روزها در کنار عشق به خلوتهای خودم، فنجان قهوه و کتابهای متنوعی که میخوانم، از کتاب خواندن برای این دو دلبندم هم بینهایت لذت میبرم.
همیشه هم دوست داشتم اثر این کتابها را هم در آنها ببینم. حالا فرقی نمیکند یاد گرفتن اسامی پیامبران و معصومین و بزرگان دین و ... کشورمان باشد و یا راستگویی و خوشاخلاقی و و پاکیزگی و ...
با این اوصاف یکی از شبهای ماه رمضان امسال، در دلم قند آب شد، وقتی دیدم که چه قدر کتابی که برای اولین بار آن را قبل از خواب برای بچهها خواندم در تصمیم کبرای زهرا تأثیر مستقیم گذاشته است. کتاب اسمش «هدیهی ماه نورانی» بود. کتاب را که بستم زهرا گفت: «مامان من هم میخوام مثل لیلا فردا یک روزهی کامل بگیرم.» من را میگویی؟ هم شوکه شدم و هم ذوق کرده بودم. خودم را زدم به آن راه و گفتم: «مطمئنی؟» گفت: «آره. برای سحری بیدارم کن.» گفتم: «ولی دیدی که لیلا هم با اینکه قصدش رو کرد ولی نتونست یک روزهی کامل بگیره. و هیچ اشکالی هم نداره. چون هنوز به سن تکلیف نرسیده بود. مثل تو.» گفت: «بله میدونم.»
این شد که زهرا سحری خورد و فردا که خوشبختانه جمعه هم بود و مدرسه نداشت، روزه گرفت. تا لنگ ظهر که همه خواب بودیم. ولی بعد که بیدار شدیم با خودم گفتم حالا صبحانه هم نخورد نخورد. دو سه ساعت بعد گرسنه میشود و یکهو ناهار میدهم بخورد. ولی سه ساعت و چهار ساعت هم گذشت و طلب ناهار نکرد.
✍#مرضیه_حقخواه
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها
#روایت_بخوانیم 0️⃣0️⃣1️⃣
🌸🌙#جشنواره_مهمانیبزرگبهار
#روایت_ارسالی ۱۲
هیچی هیچی برای خدا
(قسمت دوم)
سه ساعت و چهار ساعت هم گذشت ولی طلب ناهار نکرد...
به حسین صبحانه دادم و وقتی که زمان ناهارش شد خواستم ناهار بیاورم. ولی انگار دست و دلم به گرم کردن غذا نمیرفت. توی دلم گفتم اگر غذا گرم کنم بویش میپیچد و زهرا هوس میکند. از یک طرف دوست داشتم روزهی کامل بگیرد و آن طور که خودش ذوق دارد به نتجه برسد. از طرفی هی راهبهراه ازش میپرسیدم: «گرسنه نیستی؟ میخوای یه چیزی بخوری؟ ضعف نکنی.» میخواستم ادای مادرهای نگران را دربیاورم که اگر کسی فردا گفت چرا گذاشتی در این سن گرسنگی بکشد بگویم «خودش خواست. من هرچه اصرار کردم چیزی نخورد.» بالاخره هم عذاب وجدان پیچیدن بوی غذا در خانه به عذاب وجدان ناهار ندادن به حسین چربید و من آن روز اسم ناهار را نیاوردم.
وسط روز به زهرا گفتم بیا یک چرت بزنیم. خواب روزهدار عبادت است. راضی نشد. گفتم: «پس من میرم یه ذره بخوابم. آروم بازی کنید. اگه گشنه شدی اشکال نداره. یه چیزی بخور.» باز محکم گفت: «نه!» وسط خواب شیرین بودم که یکهو دیدم با گریه آمد و من را بیدار کرد و گفت «دو تا لیوان دوغ خورده.» من هم گیجوویج بودم و نصف حرفهایش را نمیفهمیدم. گفتم: «اشکالی نداره. تا همین جاش هم خدا برات کلی ثواب نوشته.: ولی گریهاش بند نمیآمد. بعد که خواب از سرم پرید و فهمیدم دارد میگوید: «خودم نمیخواستم بخورم. حواسم نبود.» یک نفس راحت کشیدم. با خوشحالی گفتم: «خب اینکه روزه رو باطل نمیکنه. حتی بزرگترا هم اگر حواسشون نباشه و چیزی بخورن میتونن روزهشون رو ادامه بدن.» باور نمیکرد. فکر میکرد دارم این طور میگویم که آرامش کنم. چند بار به این و آن قسم خوردم تا بالاخره قبول کرد و باز چشمانش پر از برق شادی شد.
آن روز بالاخره به پایان رسید و بعد از افطار اولین روزهی عمر دخترم و جشن گرفتن این موفقیت، موقع خواب کتابی برداشتم که میدانستم حالا خواندنش خیلی خیلی میچسبد. «هیچی هیچی برای خدا» که داستان یک دختر کوچولو بود که یک روز کامل برای رضای خدا هیچیِ هیچی نخورده بود. حالا آن دختر کوچولو در تختش دراز کشیده بود و داشت به داستانی که میخواندم گوش میکرد....
✍#مرضیه_حقخواه
🌀 دورهمگرام؛ فرصتی برای ثبت لحظات گوارای زندگی🍃 با ما از طریق لینک زیر همراه شوید:
📲 دورهمگرام در ایتا | بله | دیگرپیامرسانها