برای شادی روح شهید مولتی میلیاردر
ادواردو(مهدی) آنیِلّی صلوات😍
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم ❤️
••🎼••
گـرچہ؛
اینشهرشلوغاستولـے
بـاورڪن...انقدر
جـایتـوخالیستصدامیپیچد..🚶🏼♂
{♥️} #حـاج_قاسـم ••
@dokhtarane_hazrate_zahra
202030_1253435642.mp3
9.2M
#تکنیک_های_مهربانی 💞 ۱۰
با سهیم کردنِ دیگران در نیّات و اعمالِ خیرت؛
شعاعِ دایره ی محبتت رو بیشتر کن!
وقتی از دور، به دیگران، حتی اهالیِ برزخ، فکر میکنی و در عملِ خیرت سهیم شون میکنی؛
قلبت وسیع میشه...
و بقیه راحت توی قلبت جا میشن و امنیت میگیرن!
@ostad_shojae
••🌰••
منفڪرمیڪنمهمهےماتافعل
«بخشیدن»
همینیڪ قدمرافاصلهداریم:
-اولبراۍڪسانیدعاڪنید
ڪهبهشمابدۍڪردهاند...
•آیتاللهجاودان 🌱
.
✿@dokhtarane_hazrate_zahra
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #من_میترا_نیستم #پارت_نهم فصل سوم (فرزند ششم) بعد از ظهر بر می گشت. روز های پنجشنبه ن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم 💕
#پارت_دهم
فصل سوم (فرزند ششم)🌻
مدرسه هیچ جا نمی رفتند.
هر روز از ایستگاه شش به ایستگاه خفت می رفتم. بازار ایستگاه هفت بازار پر رونق بود. حقوقمان کارگری بود و زندگی ساده ای داشتیم،اما سعی می کردم به بچه ها غذای خوب بدهم. هرروز بازار می رفتم و زنبیل را پر می کردم از جنس های تقریباً ارزان تر. چیز هایی می خریدم که در توانم بود. زنبیل سنگین را روی دوشم می گذاشتم وبه خانه بر می گشتم. زمستان و تابستان این بار سنگین را هر روز کول می کردم. سیر کردن شکم هفت تا بچه که شوخی نیست. هر روز جنس تازه می خریدم، اما تاشب هرچه بود و نبود را می خوردند وشب بی قرار وگرسنه دنبال غذا یا هرچیزی برای خوردن بودند. از صبح تاشب هفت نفرشان سرپا بودند وبازی می کردند. انها ارام نمی گرفتند و تند و تند گرسنه می شدند.
زینب بین بچه هایم از همه سازگارتر بود، از هیچ چیز ایراد نمی گرفت. هر غدایی را می خورد. کمار پیش می امد که از من چیزی بخواهد. کلاس اول دبستان سرخک گرفت. تمام بدنش له شده بود. با همه دردی که داشت، گریه نمی کرد. زینب را توی پتو پیچیدم وبه درمانگاه بردم. وقتی بلند شدم که اورا به درمانگاه ببرم، زوتر از من از جا بلند شد. دکتر دکتر درمانگاه چندتا سوزن(امپول) برایش نوشت، موقع زدن سوزن ها مظلومانه دراز می کشید وسرش را روی پایم می گذاشت. بدون هیچ گریه و اعتراضی درد راتحمل می کرد. در مدتی که مریض بود، دوای عطاری اتش می ریختم و خانه را بو می دادم. دکتر گفته بود فقط عدس سبز اب پز، بدون چاشنی و روغن به او بدهید. چندین روز غذای زینب همین عدس سبز اب پز بود وبس.
غذایش را می خورد و دم نمی زد. به خاطر شدت مریضی اش اصلاً خوابش نمی برد. ولی صدایش در نمی امد.
زینب از همه بچه ها به خودم شبیه تر بود؛ صبور اما زرنگ و فعال. از بچگیبه مت در کار های خانه کمک می کرد. مثل خودم زیاد خواب می دیدم. همه خواب می بینند، اما خواب در زندگی منو زینب نقش عجیبی داشت. انگار به یک جایی وصل بودیم. زینب بیشتر از اینکه به دنبال لباس و غذا و بازی باشد، دنبال نماز و روزه بود. همیشه می گفتاز هفت تا بچه جعفر، زینب سهم من است. انگار قلبمان را باهم تقسیم کرده بودیم. از بچگی دور و بر خودم می چرخید. همه خواهر ها و برادرها و همسایه هارا روست داشت و انگار و اتگار چیزی به اسم بدجنسی و حسادت و خود خواهی را نمی شناخت. حتی با ادم های خارج از خانه هم همین طور بود.
چهار یا پنج سالش بود مت اولین خواب عجیب زندگی اش را...
#پارت_دهم
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸