🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم 💕
#پارت26
فصل پنجم (جنگ زده )🌻
اما سریع با وضعیت جدید کنار آمد هیچ وقت تحمل نمی کرد که وقتش بیهوده بگذرد او رفت و در کلاسهای قرآن و نهج البلاغه بسیج که در مسجد نزدیک محل زندگی ما ن بود شرکت کرد یک کتاب نهج البلاغه خرید اسم معلم کلاس شان آقای شاهرخی بود زینب با علاقه روی خود به های حضرت علی کار می کرد دخترهای فامیل جعفر حجابه درست و حسابی نداشتند زینب با آنها دوست شد و درباره حجاب و نماز با آنها حرف می زد .مینا ومهری و شهلا هم بعد از زینب به کلاسها رفتند آنها می دانستند که فعلاً
مجبورند در رامهرز بمانند. پس لااقل با رفتن به کلاس وقتشان پر می شد و چیزهایی هم یاد می گرفتند مینا ومهری بیشتر به این نیت کلاس رفتند راهی برای برگشتن به آبادان پیدا کنند زینب از همه فعال تر و علاقه مند تر در کلاس ها شرکت می کرد .
شهرام را به دبستان بردم و در کلاس سوم ثبت نام کردم او دو سه ماه از شاگردها عقب بود. در مدرسه شهرام را تحویل نگرفتند خیلی سخت گذشت و بعد از چند روز با گریه و زاری خانه ماند و دیگر با مدرسه برنگشت همین که ما را جنگزده یَل صدا می کردند برای من و بچه هایم سخت بودبچه هااز این اسم بدشان می آمد خودم هم بدم می امد. وقتی با این اسم ما را صدا میکردند. فکر میکردم به ما (طاعونی)یا(وبایی) می گویند. انگار که ما مریض و بدبخت بودیم و بیچاره ترین آدم های روی زمین.
هوا سرد شده بود رخت خواب نداشتیم زیر پای مان یک تکه موکت انداخته بودیم. وسط های آذر ماه مهران یک فرش چند دست رختخواب پتو و چرخ خیاطی و مقداری خرتو پرت بارای ما اورد. اما مشکل ما با این چیز ها حل نمی شد.مادرم در کنار ما بود وشب وروز غصه من و بجه هایم را می خورد دختر ها حسابی لاغر شده بودند انها محیط رامهرمز را دوست نداشتندو دلتنگ ابادان بودند.
یکی از کارگرهای بیمارستان شرکت نفت به اسم آقای مالکی فامیل خیلی دور جعفر بود خانواده مالکی رامهرمز بودند او ماهی یک بار برای مرخصی و دیدن خانوادهاش به رامهرمز میآمد سه ماه از رفتن ما به رامهرمز گذشت که مینا و مهری از آقای مالکی شنیدند که تعدادی از دوست های شان مثل (سعید حمید) و (زهره آغا جری) در بیمارستان و امدادگری مجروحان هستند. مینا برای سعید نامه نوشت و به دست آقای مالکی داد آقای بعد که به رامهرمز آمد جواب نامه را آورد سعید در نامه نوشته بود که بیمارستان به امدادگر احتیاج دارد و اینکه زهره اغاجری ترکش خمپاره خورده و مجروح شده.
#پارت26
ادامه دارد ...
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت25 #فصل2_بهروایتهمرزمان ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت26
#فصل2_بهروایتهمرزمان
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨این نمونهای از حالوهوای بچههای اطلاعات بود حالوهوایی که بیشتر به برکت وجود محمدحسین ایجادشده بود.
عملیات بدر
یک هفته بیشتر به عملیات بدر نمانده بود اینبار هم کار شناسایی با مشکل مواجه شده بود. دو کمین عراقی با فاصله خیلی کم از هم، راه بچهها را سد کرده بودند. کمینها روی دو پد داخل آب بودند محمدحسین حدود دو ماه تلاش کرد تا بلکه بتواند راهی برای نفوذ پیدا کند، اما نشد چون فاصله بین این دو کمین تنها یک برکه بود که آبی صاف داشت، یعنی هیچ نیزار نبود که بچهها بتوانند با اتکا کنند و پشتش پنهان شوند.
زمان میگذشت و عملیات نزدیک میشد من بازهم نگرانی خودم را به محمدحسین در میان گذاشتم. همان شب با دو نفر دیگر از بچهها دوباره برای شناسایی راه افتاد اما اینبار با یک بلم کوچک دونفره. وقتی برگشت خیلی خوشحال بود فهمیدم که موفق شدهاست. گفتم: چکار کردی حسین آقا؟ گفت: رفتم جلو تا به کمینها نزدیک شدم. دیدم هر کاری کنم، عراقیها من را میبینند، راهی هم نداشتم جز اینکه از وسط آنها عبور کنم خودم را به یکی از پد هایی که کمینهای عراقی روی آن سوار شده بود رساندم از سمت راستش آهسته خودم را جلو کشیدم، عراقیها، کر و کور، متوجه من نشدند. توانستم خیلی راحت بروم و برگردم.