🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم 💕
#پارت27
فصل پنجم (جنگ زده)🍁
بعد از رسیدن نامه سعیده ، مینا و مهری دوباره مثل روز اول بنای گریه و زاری گذاشتند و چند روز لب به غذا نزدند .
خودم ، مادرم ، شهلا و حتی شهرام هم دیگر طاقت ماندن نداشتیم . شرایط زندگی مان خیلی سخت بود . مادرم که رفتار های ناپسند جعفر را شاهد بود به من گفت :«کبری ،تو چهار تا دختر داری جای تو اینجا نیست جایی برو که عزت دختر هات حفظ بشه .»
همه باهم تصمیم گرفتیم که به ابادان برگردیم .
جاده بسته شده بود .قسمتی از جاده آبادان و ماهشهر درست عراقی ها بود . از راه زمینی نمیشد به آبادان رفت .
دو راه برای رفتن به ابادان بود ؛یا از راه آبی و بالنج ، یا از راه هوایی با هلیکوپتر .
برای من و خانواده ام هیچ فرقی نمیکرد که چطور و از چه راهی خودمان را به شهرمان برسانیم .فقط میخواستیم برویم .وسایل مختصرمان را جمع کردیم .
هر کدام چیزی دست گرفتیم ؛فرش و رختخواب و چرخ خیاطی و پرمیس و بخاری و چند تا قابلمه و کاسه و بشقاب ، همه اسباب زندگی ما بود .
سر جاده ایستادیم تا یک مینی بوس از راه رسید .راننده مینی بوس همراه زن و بچه اش بود . داستان مارا شنید و دلش سوخت. ما را سوار کرد و به ماهشهر برد .
در ماه شهر ستادی به اسم «ستاد عزام» بود.
ستاد نظام به کسانی که میخواستند به آبادان بروند برگ عبور می داد .
به آنجا رفتم و مشکلات ...
ادامه دارد ...
#پارت27
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت26 #فصل2_بهروایتهمرزمان ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت27
#فصل2_بهروایتهمرزمان
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
رودخانه کنگاکش
شناسایی دیگری که ما با بچههای اطلاعات رفتیم، اطراف رودخانه کنگا کش بود. در این منطقه ما خط پیوستهای نداشتیم، یعنی نیروها روی تپههای پراکنده اطراف رودخانه مستقر بودند. هم کشتیهای عراقی برای شناسایی میآمدند و هم بچههای ما میرفتند. آن شب قرار بود محمدحسین منطقه را به ما و تعداد زیادی از فرماندهان دیگر نشان بدهد.
به سمت رودخانه کنگاکش رفتیم. نزدیک رودخانه در زمین پستی به راهمان ادامه میدادیم که یکدفعه متوجه شدیم یک گروه ده پانزده نفری از سمت شمال به ما نزدیک میشوند. تعدادمان تقریباً برابر بود، اما آنها بهخاطر موقعیتشان بر ما مسلط بودند. نمیدانستیم که خودی هستند یا عراقی، ولی بهخاطر شرایط حساس منطقه و حضور فعال کشتیهای عراقی احتمال میرفت که از نیروهای دشمن باشند.
بچهها سریع متوقف شدند، آنها هم با دیدن ما ایستادند. درواقع هر دو طرف بهم شک کرده بودند. باید احتیاط میکردیم، نمیشد بیگدار به آب زد. نشستیم تا با مشورت یکدیگر راهی پیدا کنیم.
محمدحسین گفت: من و اکبر قیصر با سیدمحمد تهامی و یکی دو نفر دیگر از بچهها به سمتشان میرویم. شما هم بکشید روی تپهای پشت سر. اگر آنها عراقی بودند که ما درگیر میشویم و شما در این فاصله دو کار میتوانید بکنید: یا از همان بالای تپه درگیر میشوید و به کمک هم از بین میبریمشان، یا اینکه سعی میکنید لااقل خودتان را نجات دهید. اگر هم عراقی نبودند، چه بهتر! تکلیف را روشن میکنیم و برمیگردیم.
طبق معمول و بهخاطر نجات بقیه، برای خطر کردن پیشقدم شده بود و فکر خوبی هم کرده بود و غیر از این هم راهی نداشتیم. محمدحسین و چندنفری که مشخصشده بودند، راه افتادند. من و بقیه فرماندهان هم بهطرف تپهای که پشت سرمان بود رفتیم. هرچند لحظه یکبار برمیگشتیم و بچهها را نگاه میکردیم منتظر بودیم که هر لحظه درگیری ایجاد شود.
محمدحسین خیلی راحت و بدون ترس راه میرفت. انگارنهانگار که هر لحظه ممکن است به طرفش تیراندازی شود، حتی حاضر نبود خم شود و سینهخیز برود. پیشاز اینکه ما خودمان را بالای تپه بکشیم، آنها رسیدند. فرصتی نبود، همانجا توقف کردیم و منتظر شدیم تا ببینیم نتیجه چه میشود.
وقتی بچهها به گروه مقابل نزدیک شدند، هیچ درگیری پیش نیامد و ما فهمیدیم که حتما خودی هستند. با هم کمی صحبت کردند و دوباره برگشتند ما هم از دامنه تپه پایین آمدیم وقتی محمدحسین آمد گفت: آنها بچههای شناسایی ارتش بودند که با دیدن ما گمان کردند عراقی هستیم. توقف کردند تا چارهای پیدا کنند که ما به سراغشان رفتیم و تکلیف هر دو طرف را روشن کردیم.
این اولین و آخرین باری نبود که چنین ایثار و شجاعتی از محمدحسین دیدم همه او را خوب میشناختند و میدانستند که تنها ترسی که در وجودش هست ترس از خداست.
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼