🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#من_میترا_نیستم
#پارت28
فصل پنجم (جنگ زده)
رفتم و ماجرا و مشکلات خانواده ام را گفتم مسؤل ستاد اعزام گفت: «خانم جنگه،آبادان امنیت نداره فقط نیرو های نظامی تو آبادان هستن. همهی مردم از شهر رفتن،شهر خالی شده. خانواده ای اونجا زندگی نمی کنه.» ستاد اعزام خیلی شلوغ بود. مرتب عده ای میرفتند و می آمدند. به مسؤل ستاد گفتم: «یا تو ماهشهر یه خونه برای زندگی به من بدید یا نامه بدید به خونه خودم برگردم.»
مسؤل ستاد هیچ امکاناتی نداشت و نمی توانست کاری برای ما بکند. با اصرار زیاد من و دیدن قیافه مظلوم بچه ها و مادرم راضی شد که به ما برگ عبور بدهد. به هیچ عنوان حاضر نبودیم به رامهرمز برگردیم. مینا نذر کرده بود اگر به آبادان برسیم زمین آبادان را ببوسد و هفت بار دور خانه بچرخد. انگار نه انگار که می خواستیم داخل جهنم برویم . آبادان و خانه سه اتاقه شرکتی،بهشت ما بود حتی اگر آتش و گلوله روی آن می بارید. بهشتی که همه ما آرزوی دیدنش را داشتیم.
با اسباب و اثاثیه مختصرمان به بندر امام خمینی رفتیم تا سوار لنج بشویم. بابای مهران که در ماهشهر بود از رفتن ما به آبادان با خبر شد خودش را به بندر امام رساند تا جلوی ما را بگیرد اما نه او که هیچ کس نمی توانست جلوی ما را بگیرد. گروهی از رزمنده ها منتظر سوار شدن به لنج بودند. چند نفر گونی و طناب و کارتان همراهشان داشتند و می خواستند به شهر برگردند و اثاثیه خانه شان را خارج کنند و بر خلاف آنها که با حالت تمسخر به ما نگاه می کردند. ما با چرخ خیاطی و فرش و رختخواب در حال برگشتن به آبادان بودیم یکی از آنها گفت:« شما اسباب و اثاثیه تون رو به من بدید من کلید خونه م رو به شما می دم برید آبادان و اثاثیه من رو بردارید.» بابای مهران از خجالت مردم سرخ شده بود. او با عصبانیت و سایل را از ما گرفت و به خانه خواهرش در ماهشهر برد. ما شش تا زن، با شهرام که آن زمان کلاس سوم ابتدایی بود و مرد کوچک ما سوار لنج شدیم. همه مسافر های لنج کرد بودند. علی روشنی،پسر همسایه مان در آبادان همسفر ما در این سفر بود. وقتی او را دیدیم دلمان گرم شد که لااقل یک مرد آشنا در لنج داریم.
اوایل بهمن سال ۵۹ بود و ابر سیاهی آسمان را پر کرده بود. از شدت سرما همه به هم چسبیده بودیم. اولین بار بود که سوار لنج میشدیم و می خواستم یک مسیر طولانی را روی آب باشیم،آنهم با تعداد زیادی کرد غریبه که نمی شناختیم. در دلم آشوبی بود اما به رو نمی آوردم. بابای مهران هم قهر کرد و رفت اگر خدایی نکرده اتفاقی برای ما می افتاد من مقصر می شدم و تا آخر عمر باید جواب جعفر را می دادم.
دختر ها چادر سررشان بود و بین من و مادرم نشسته بودند.
ادامه دارد ...
#پارت28
@dokhtarane_hazrate_zahra
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دوره های آموزشی کاملا رایگان
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼 💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛 #پارت27 #فصل2_بهروایتهمرزمان ✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼
💛#رمان_حسین_پسر_غلامحسین💛
#پارت28
#فصل2_بهروایتهمرزمان
✨شهیدمحمدحسینیوسفالهی✨
#فصل2_بهروایتهمرزمان
به روایت حاج قاسم سلیمانی
والفجر ۳-شیار گاوی
شجاعتی که محمدحسین و چند نفر از بچههای اطلاعات عملیات در والفجر ۳ از خودشان نشان دادند، فراموششدنی نیست. عملیات ناموفق بود و لشکر منطقه را خالی کرده بود. فقط بچههای اطلاعات که حدود ۸ نفر میشدند در شیار گاوی، بالای تکبیرات مستقر بودند وقتی عراق پاتک کرد، نوک حمله خود را به سمت شیار گاوی قرارداد. محمدحسین این ۸ نفر را در خطی به طول ۷۰۰ متر چید و در مقابل دشمن ایستاد و او میدانست که اگر این خط صعود کند، شهر مهران در خطر است. این هشتنفره طوری مقابل دشمن ایستادند که عراقیها فکر شیار گاوی پر از نیرو است.
بالاخره بچهها آنقدر مقاومت کردند تا بعد از ۲، ۳ ساعت نیروهای کمکی رسیدند و عراقیها را مجبور به عقبنشینی کردند. آن روز اگر محمدحسین و نیروهایش چنین رشادتی از خود نشان نمیدادند، قطعاً مهران سقوط میکرد و دوباره به دست عراقیها میافتاد.
به عزم مرحله ی عشق پیش نه قدمی
که سودها کنی، ار این سفر توانی کرد
تو کز سرای طبیعت نمیروی بیرون
کجا به کوی طریقت گذر توانی کرد؟
جمال یار ندارد نقاب و پرده ولی
غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد
ادامه دارد ....
🌻هدیه به روح پاکش صلوات🌻
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼