#لطف_خدا
🔸مدتی پیش سوار بر ماشین حدود ساعت ۲ بعد از ظهر بود که خانمی رو دیدم با ظاهر نامناسب و #آرایش_غلیظ با دوتا بچه کوچیک؛ یکی به بغل یکی به دست...
ترمز زدم...
- پرسیدم: کجا میری؟
آدرسو داد...
💥خودمم خسته و کوفته و گرسنه از کلاس برمیگشتم و خانواده هم منتظر که برم براشون ناهار آماده کنم!😫😫
📌شیطونه میگفت ولش کن بابا! تا سر خیابون بردیش بذار خودش میره... ولی دیدم خیلی وضع ظاهریش خرابه😔 با خودم گفتم سوار ماشین کی بشه اونم با دوتا بچه... گفتم تو راهم امر به معروفش کنم که موهاشو بپوشونه...
- تو فکر بودم که خودش بعد از چند ثانیه پرسید: خانم شما #بسیجی هستید؟!
- گفتم: بله قبلا خیلی فعالیت داشتم تو بسیج ولی الان مشغلم زیاد شده دیگه نمیتونم برم!
بعد؛ از کلاسهای بسیج براش گفتم که چقدر خوبه و میتونه شرکت کنه و...
- بعد از کمی صحبت که زمینه رو مناسب دیدم گفتم: عزیزم شما خودتون #خوشگل هستید دیگه احتیاج به این همه #آرایش ندارید!
- گفت: همسرم بهم خیانت کرده؛ مجبورم قشنگ بگردم! اونم دوست داره و ازم میخواد اینطوری باشم...
- گفتم: عزیزم در حکم #خدا فقط باید حرف خدا رو گوش بدی و حرف همسرت در این زمینه نباید برات اهمیت داشته باشه.
- گفت: شیک میپوشم که همسرم به خانوم دیگهای نگاه نکنه!!!
- گفتم: مگه نمیتونی تو خونه شیک بپوشی؟! اونجا بهترین باش برای همسرت نه تو خیابون!!! هر نگاهی که یه #مرد_نامحرم به تو بندازه مطمئن باش همسرت هم یک نگاه به زن نامحرم دیگه میکنه... برای این که همسرت رو به دست بیاری باید #عفیف و #پاکدامن باشی نه این که دل مردهای غریبه رو ببری و اونا رو به زندگیشون سرد کنی... تو مادر دوتا دختر هستی. تو الگوی بچه هات میشی. دوست داری چند سال دیگه دخترات تو سنین #نوجوانی همین تیپ رو بزنن و بایه #پسر دوست بشن؟؟!!
- گفت: واااای نه!!😱
- گفتم: ولی تو با این تیپ و آرایش داری اینو بهشون مستقیم یا غیر مستقیم یاد میدی!
- گفت: آره یه موقعهایی خودمم #عذاب_وجدان میگیرم ولی چاره ای ندارم!!!
- گفتم: چارهات فقط گوش کردن به حرفهای خداست... تو حرف خدا رو گوش بده؛ ببین به چه آرامشی میرسی. تو خدا رو از خودت #راضی نگهدار؛ خدا هم یه کار میکنه محبتت تو دل شوهرت چندین برابر بشه و بهت #وفادار بمونه... عزیزدلم تو داری #نگاه مردا رو میدزدی، اونوقت توقع داری خانمهای بیرون نگاه شوهرتو ندزدن⁉️
همه رو تأیید میکرد و با حالت حزن به حرفهام گوش میکرد...😔😔
رسیدیم به مقصد!
- گفت: شک ندارم که خدا شما رو سر راهم قرار داده که این حرفها رو بهم بزنی!! شمارتو بهم میدی تا بیشتر باهات حرف بزنم؟!
- گفتم: بله عزیزم صد البته!
- شمارمو بهش دادم و بهش گفتم: از همین الانم شروع کن! موهاتو کامل بپوشون!
موهاشو پوشوند و با #مهربانی و #محبت با هم خداحافظی کردیم...
الان چند روزه هی بهم پیامک محبت آمیز میده و با هم گپ میزنیم...
امروزم بهش زنگ زدم و کلی با هم صحبت کردیم...
- بهم گفت: تو آبجی منی...
♻️برنامهریزی کردم که بیشتر باهاش صحبت کنم و حسابی بتونم باهاش صمیمی بشم و به لطف خدا کمکش کنم تا راه درست رو در پیش بگیره...
✅ سه نکته از این خاطره:
1⃣ همه این افرادی که سر راهمون قرار میگیرن، شک نکنید که یک #نعمت و لطفی از جانب خداوند هستن و خداوند این #توانایی رو در ما دیده که بتونیم با #امر_به_معروف و #نهی_از_منکر براش بندگی کنیم ...
2⃣ از ظاهر افراد #قضاوت نکنیم! بعضیها واقعا با یه #تلنگر منتظر برگشت به سمت خدا هستن و چه خوبه که این تلنگر از جانب ما باشه؛ که ما هم ثوابی از این موهبت برده باشیم...
3⃣ سعی کنیم حرف شیطونو اصلا گوش ندیم!! چون هی به من میگفت بذارش سر خیابون! بذار خودش بره... که اگه اینطوری میشد دیگه با هم دوست نمیشدیم
❁﷽❁
خـــواهـــرم..
از #قـربانے هاے #تلفن همراه و چــت با #غـریــبه ها، چیــزے شـنیــدی⁉
از #عـشق و خیـال، #وعــده هاے دروغ و #آخرشم..... #رســوایی
ارزش #دخـترے ڪه عفـت و #حیـاش رفــته چیــه
چقد #دختر ڪه بدست پدر و برادرشان ڪشـــته شــدند!؟😭⚡️⚡️
چقد #دختر ڪه دیــوانه شدند؟ 🎲
چقد دختر ڪه #خــودڪشـے ڪردند؟؟🔪
🎀 خواهــرم ســاده نبــاش 🎀
#گوش به حرف این پـسرهایے ڪه از#الله نــمے تــرســند نـــده،
باور ڪن اگه او به تـو #علاقه داشته باشه باتو #ازدواج_حلال مے خواست...#نه زنا
همــین #پسر به مادرش میگــه :
برام دخـــتر_#پاڪدامن پــیدا ڪنــید.
مادرش مـیـگه:
این #دختـرانے ڪه میشناسے چطورن
میگه : نه‼ اینا #قابل_اعتمـاد_نیـستند
به درد #ازدواج نمــے خــورنـد.
راحت با مــن #ســـرقرار اومدن ، پس با دیــگرے هــم بــیرون میــروند
#غیرت_علوی #حجاب_فاطمی
#تقوای_مجازی
_
قربانش بروم، امروز روز عزیزی است. امروز #عید_قربان است. هرسال عید #قربان که میرسد یاد کودکیهایم میافتم. یاد قربانهای کودکی. یاد اولین باری که ماجرای #ابراهیم و #اسماعیل را شنیدم. #داستان پدری که برای نشان دادن بندگی خود، قصد بریدن سر فرزندش را کرد. داستان تبدیل شدن قتلگاه #پسر به خانقاه #پدر. بچه بودم که شنیدمش. کپ کردم. یخ کردم. میدانستم که پدر من نیز آدم باخدایی است. نکند بخواهد بندگیش را ثابت کند؟ نکند اینبار چاقوی ابراهیم ببُرد؟
_
از فردای اولین باری که داستان #عید قربان را شنیدم، مادرم گفت چاقوهای آشپزخانه گم شده است. کار از محکمکاری عیب نمیکرد. تا چند ماه هرچه چاقوی نو میخریدند، همه را دور میانداختم. البته یکی از خوبهایش را در جیبم نگه داشتم. صبح تا شب و شب تا صبح زیرچشمی پدرم را میپاییدم تا مبادا دست از پا خطا کند. در یک #فیلم سینمایی دیده بودم که نقش اول وقتی فهمید فردی قصد کشتنش را دارد، او پیشدستی کرد و یک شب رفت سراغش. پس من نیز یک شب رفتم سراغش.
_
چاقو در دست و جوراب #زنانه بر سر، پاورچین پاورچین رفتم بر بالین پدر. آب دهانم را قورت دادم و پتو را کنار زدم. یا #سیدالشهدا. جای پدرم، دایی علی خوابیده بود. پس احتمال دادم پدر به همراه #ابوبکر به غار ثور رفته باشد. ماجرای آن را هم تازه شنیده بودم. در خیالاتم اسبی جستم و به همراه سران قریش به تاخت رفتیم به جنوب #مکه. مادرم نیز که از ماجرا خبردار شده بود، گریان و اندوهگین چند قدمی به دنبالم دوید و گفت: از خون شویم بگذر پسر. اما وقتی دید حرفش در من کارگر نیوفتاد، ندا سرداد: پس از یمین برو فرزندم.
_
حالا سالهاست که از آن دوران میگذرد. این روزها وقتی عید قربان میرسد، به پدرم نگاه میکنم. به موهای سپیدش، به پاهای همیشه دردآلودش. به لاغری و پوست چروکیدهاش و به اعصابِ در جنگ گمشدهاش. جایی میان خاکریزهای #گیلان غرب. بله. گویا پدر برای رضای خدا و رفاه ما، خودش را قربانی کرده است. او به جای جوانش، جوانیاش را سربریده بود. هرچند که هنوز هم وقتی چاقو میبیند گویا هوس میکند بندگی خود را تکمیل کند اما میترسد اینبار نیز چاقو به اذن خداوند کُند شود و نبُرد.
خلاص
_
#طنز #شوخی #جوک #کپشن #عاشقانه #داستان_طنز #متن_طنز #البته_مثلا_طنز #جشن
_
#عیدتان_مبارک