eitaa logo
🇮🇷کانال دوست🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
32.8هزار عکس
28.2هزار ویدیو
86 فایل
🇮🇷از هر چه می رود سخن دوست خوشتر است🇮🇷 موضوعات جالب رو براتون به اشتراک میذاریم... کپی مطالب با رضایت کامل میباشد😊 http://eitaa.com/joinchat/2150105099C9478d3116b گروه دورهمی دوست👆 @dost_an 📮ارتباط با ادمین : @Mim_Sad139
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸مدتی پیش سوار بر ماشین حدود ساعت‌ ۲ بعد از ظهر بود که خانمی رو دیدم با ظاهر نامناسب و با دوتا بچه کوچیک؛ یکی به بغل یکی به دست... ترمز زدم... - پرسیدم: کجا میری؟ آدرسو داد... 💥خودمم خسته و کوفته و گرسنه از کلاس برمی‌گشتم و خانواده هم منتظر که برم براشون ناهار آماده کنم!😫😫 📌شیطونه می‌گفت ولش کن بابا! تا سر خیابون بردیش بذار خودش میره... ولی دیدم خیلی وضع ظاهریش خرابه😔 با خودم گفتم سوار ماشین کی بشه اونم با دوتا بچه... گفتم تو راهم امر به معروفش کنم که موهاشو بپوشونه... - تو فکر بودم که خودش بعد از چند ثانیه پرسید: خانم شما هستید؟! - گفتم: بله قبلا خیلی فعالیت داشتم تو بسیج ولی الان مشغلم زیاد شده دیگه نمی‌تونم برم! بعد؛ از کلاس‌های بسیج براش گفتم که چقدر خوبه و می‌تونه شرکت کنه و... - بعد از کمی صحبت که زمینه رو مناسب دیدم گفتم: عزیزم شما خودتون هستید دیگه احتیاج به این همه ندارید! - گفت: همسرم بهم خیانت کرده؛ مجبورم قشنگ بگردم! اونم دوست داره و ازم می‌خواد اینطوری باشم... - گفتم: عزیزم در حکم فقط باید حرف خدا رو گوش بدی و حرف همسرت در این زمینه نباید برات اهمیت داشته باشه. - گفت: شیک می‌پوشم که همسرم به خانوم دیگه‌ای نگاه نکنه!!! - گفتم: مگه نمی‌تونی تو خونه شیک بپوشی؟! اونجا بهترین باش برای همسرت نه تو خیابون!!! هر نگاهی که یه به تو بندازه مطمئن باش همسرت هم یک نگاه به زن نامحرم دیگه می‌کنه... برای این که همسرت رو به دست بیاری باید و باشی نه این که دل مردهای غریبه رو ببری و اونا رو به زندگیشون سرد کنی... تو مادر دوتا دختر هستی. تو الگوی بچه هات میشی. دوست داری چند سال دیگه دخترات تو سنین همین تیپ رو بزنن و بایه دوست بشن؟؟!! - گفت: واااای نه!!😱 - گفتم: ولی تو با این تیپ و آرایش داری اینو بهشون مستقیم یا غیر مستقیم یاد میدی! - گفت: آره یه موقع‌هایی خودمم می‌گیرم ولی چاره ای ندارم!!! - گفتم: چاره‌ات فقط گوش کردن به حرف‌های خداست... تو حرف خدا رو گوش بده؛ ببین به چه آرامشی می‌رسی. تو خدا رو از خودت نگه‌دار؛ خدا هم یه کار می‌کنه محبتت تو دل شوهرت چندین برابر بشه و بهت بمونه... عزیزدلم تو داری مردا رو می‌دزدی، اونوقت توقع داری خانم‌های بیرون نگاه شوهرتو ندزدن⁉️ همه رو تأیید می‌کرد و با حالت حزن به حرف‌هام گوش می‌کرد...😔😔 رسیدیم به مقصد! - گفت: شک ندارم که خدا شما رو سر راهم قرار داده که این حرف‌ها رو بهم بزنی!! شمارتو بهم میدی تا بیشتر باهات حرف بزنم؟! - گفتم: بله عزیزم صد البته! - شمارمو بهش دادم و بهش گفتم: از همین الانم شروع کن! موهاتو کامل بپوشون! موهاشو پوشوند و با و با هم خداحافظی کردیم... الان چند روزه هی بهم پیامک محبت آمیز میده و با هم گپ می‌زنیم... امروزم بهش زنگ زدم و کلی با هم صحبت کردیم... - بهم گفت: تو آبجی منی... ♻️برنامه‌ریزی کردم که بیشتر باهاش صحبت کنم و حسابی بتونم باهاش صمیمی بشم و به لطف خدا کمکش کنم تا راه درست رو در پیش بگیره... ✅ سه نکته از این خاطره: 1⃣ همه این افرادی که سر راهمون قرار می‌گیرن، شک نکنید که یک و لطفی از جانب خداوند هستن و خداوند این رو در ما دیده که بتونیم با و براش بندگی‌ کنیم ... 2⃣ از ظاهر افراد نکنیم! بعضی‌ها واقعا با یه منتظر برگشت به سمت خدا هستن و چه خوبه که این تلنگر از جانب ما باشه؛ که ما هم ثوابی از این موهبت برده باشیم... 3⃣ سعی کنیم حرف شیطونو اصلا گوش ندیم!! چون هی به من می‌گفت بذارش سر خیابون! بذار خودش بره... که اگه این‌طوری می‌شد دیگه با هم دوست نمی‌شدیم‌
❁﷽❁ خـــواهـــرم.. از هاے همراه و چــت با ها، چیــزے شـنیــدی⁉ از و خیـال، هاے دروغ و ..... ارزش ڪه عفـت و رفــته چیــه چقد ڪه بدست پدر و برادرشان ڪشـــته شــدند!؟😭⚡️⚡️ چقد ڪه دیــوانه شدند؟ 🎲 چقد دختر ڪه ڪردند؟؟🔪 🎀 خواهــرم ســاده نبــاش 🎀 به حرف این پـسرهایے ڪه از نــمے تــرســند نـــده، باور ڪن اگه او به تـو داشته باشه باتو مے خواست... زنا همــین به مادرش میگــه : برام دخـــتر_ پــیدا ڪنــید. مادرش مـیـگه: این ڪه میشناسے چطورن میگه : نه‼ اینا به درد نمــے خــورنـد. راحت با مــن اومدن ، پس با دیــگرے هــم بــیرون میــروند
_ قربانش بروم، امروز روز عزیزی است. امروز است. هرسال عید که می‌رسد یاد کودکی‌هایم می‌افتم. یاد قربان‌های کودکی. یاد اولین باری که ماجرای و را شنیدم. پدری که برای نشان دادن بندگی خود، قصد بریدن سر فرزندش را کرد. داستان تبدیل شدن قتلگاه به خانقاه . بچه بودم که شنیدمش. کپ کردم. یخ کردم. می‌دانستم که پدر من نیز آدم باخدایی است. نکند بخواهد بندگیش را ثابت کند؟ نکند اینبار چاقوی ابراهیم ببُرد؟ _ از فردای اولین باری که داستان قربان را شنیدم، مادرم گفت چاقوهای آشپزخانه گم شده است. کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کرد. تا چند ماه هرچه چاقوی نو می‌خریدند، همه را دور می‌انداختم. البته یکی از خوب‌هایش را در جیبم نگه داشتم. صبح تا شب و شب تا صبح زیرچشمی پدرم را می‌پاییدم تا مبادا دست از پا خطا کند. در یک سینمایی دیده بودم که نقش اول وقتی فهمید فردی قصد کشتنش را دارد، او پیش‌دستی کرد و یک شب رفت سراغش. پس من نیز یک شب رفتم سراغش. _ چاقو در دست و جوراب بر سر، پاورچین پاورچین رفتم بر بالین پدر. آب دهانم را قورت دادم و پتو را کنار زدم. یا . جای پدرم، دایی علی خوابیده بود. پس احتمال دادم پدر به همراه به غار ثور رفته باشد. ماجرای آن را هم تازه شنیده بودم. در خیالاتم اسبی جستم و به همراه سران قریش به تاخت رفتیم به جنوب . مادرم نیز که از ماجرا خبردار شده بود، گریان و اندوهگین چند قدمی به دنبالم دوید و گفت: از خون شویم بگذر پسر. اما وقتی دید حرفش در من کارگر نیوفتاد، ندا سرداد: پس از یمین برو فرزندم. _ حالا سال‌هاست که از آن دوران می‌گذرد. این روزها وقتی عید قربان می‌رسد، به پدرم نگاه می‌کنم. به موهای سپیدش، به پاهای همیشه دردآلودش. به لاغری و پوست چروکیده‌اش و به اعصابِ در جنگ گم‌شده‌اش. جایی میان خاکریزهای غرب. بله. گویا پدر برای رضای خدا و رفاه ما، خودش را قربانی کرده است. او به جای جوانش، جوانی‌اش را سربریده بود. هرچند که هنوز هم وقتی چاقو می‌بیند گویا هوس می‌کند بندگی خود را تکمیل کند اما می‌ترسد این‌بار نیز چاقو به اذن خداوند کُند شود و نب‍ُرد. خلاص _ _