eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 🎥 داماد کنار عروس با اسلحه و بی سیم 🔹 روایت دامادی شهید مدافع وطن 🔹شهید معصومی نژاد از مرزبانان ناجا بیستم خرداد 97 مصادف با بیست و پنجم ماه مبارک رمضان در درگیری با قاچاقچیان مواد مخدر در مرز میرجاوه به شهادت رسید. پیشنهاد دانلود ❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و چهار ساندرز آشفته بود و اصلا توی حال خودش نبود ...  توی همون حال و هوا رهاش کر
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و پنج کمی توی در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فکر اینکه مجبور به تحمل من توی این سفر بشه ... بهم بریزه و باهام برخورد کنه ... اما هنوز آرام بود ... آرام و مبهوت ... - ما با گروه های توریستی نمیریم ... - منم نمی خوام با گروه های توریستی برم ... اونها حتی اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن ... واسه شرکت توی جشن نمیرن ... چند لحظه سکوت کردم ... - می تونم باهاتون بیام؟ ... هیچ کس حاضر نمیشه یه غریبه رو با خودش همراه کنه ... اون هم توی یک سفر خانوادگی ... اون هم آدمی مثل من رو ... که جز دردسر و مزاحمت برای ساندرز، چیز دیگه ای نداشتم ... همین که به جرم ایجاد مزاحمت ازم شکایت نمی کرد خیلی بود ... چه برسه به اینکه بخواد حتی یه لحظه روی درخواستم فکر کنه ... انتظار شنیدن هر چیزی رو داشتم ... جز اینکه ... - ما مهمان دوست ایرانی من هستیم ... البته برای چند تا از شهرها هتل رزرو کردیم ... اما قم و مشهد رو نه ... باید با دوستم تماس بگیرم ... و مجدد برنامه ها رو بررسی کنیم ... اگه مقدور بود حتما ... چهره اش خیلی مصمم بود ... و باورم نمی شد که چی می شنیدم ... اگه من جای اون بودم، حتما تا الان خودم رو له کرده بودم ... سری تکان دادم و ... - متشکرم ... اومدم ازش جدا بشم که یهو حواسم جمع شد ... به حدی از برخوردش متحیر شده بودم که فراموش کردم از هزینه های سفر سوال کنم ... سریع برگشتم ... تا هنوز در رو نبسته ... - دنیل ... در نیمه باز در حال بسته شدن بود ... از حرکت ایستاد و دوباره باز شد ... تا اون موقع، هیچ وقت با اسم کوچیک صداش نکرده بودم ... صدا کردنم بیشتر شبیه دو تا دوست شده بود ... - مخارج سفر حدودا چقدر میشه؟ ... شما قطعا هتل های چند ستاره میرید ... اگه دوستت قبول کرد، اون شهرهایی رو هم که مهمان اون هستید ... من جای دیگه ای می مونم ... فقط اگه رزور هتل رو اون انجام میده ... من جایی مثل متل یا مسافرخونه رو ترجیح میدم ... از شنیدن این جملات من خنده اش گرفت ... - باشه ... حتما بهش میگم ... هر چند فکر نمی کنم نیازی به نگرانی باشه ... با خوشحالی و انرژی تمام از اونجا خارج شدم ... نمی دونستم سرنوشت رفتنم چی می شد اما حداقل مطمئن شده بودم ساندرز با اومدن من مشکلی نداره ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و پنج کمی توی در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فکر اینکه مجبور به تحمل من توی ا
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و شش همه چیز به طرز عجیبی مهیا شد ... تمام موانعی که توی سرم چیده بودم یکی پس از دیگری بدون هیچ مشکلی رفع شد ... به حدی کارها بدون مشکل پیش رفت که گاهی ترس وجودم رو پر می کرد ... انگار از قبل، یک نفر ترتیب همه چیز رو داده بود ... مثل یه سناریوی نوشته شده ... و کارگردانی که همه چیز رو برای نقش های اول مهیا کرده ... چند بار حس کردم دارم وسط سراب قدم برمی دارم ... هیچ چیز حقیقی نیست ... چطور می تونست حقیقی باشه؟ ... از مقدمات سفر ... تا تمدید مرخصی ... و احدی از من نپرسید کجا میری ... و چرا می خوای مرخصیت رو تمدید کنی؟ ... گاهی شک و ترس عمیقی درونم شکل می گرفت و موج می زد ... و چیزی توی مغزم می گفت ... - برگرد توماس ... پیدا کردن اون مرد ارزش این ریسک بزرگ رو نداره ... اونها مسلمانن و ممکنه توی ایران واسشون اتفاقی نیوفته ... اما تو چی؟ ... اگه از این سفر زنده برنگردی چی؟ ... اگه ... اگه ... اگه ... هنوز دیر نشده ... بری توی هواپیما دیگه برگشتی نیست ... همین الان تا فرصت هست برگرد ... روی صندلی ... توی سالن انتظار فرودگاه تورنتو ... دوباره این افکار با تمام این اگرها ... به قوی ترین شکل ممکن به سمتم حمله کرد ... نفس عمیقی کشیدم و برای لحظاتی چشم هام رو بستم ... اراده من برای رفتن قوی تر از این بود که اجازه بدم این ترس و وحشت بهم غلبه کنه ... دست کوچیکش رو گذاشت روی دستم ... - خوابی؟ ... چشم هام رو باز کردم و برای چند لحظه بهش نگاه کردم ... - پدر و مادرت کجان؟ ... خودش رو کشید بالای صندلی و نشست کنارم ... - مامان رو نمی دونم ... ولی بابا داره اونجا با تلفن حرف میزنه ... روی صندلی ایستاد و با انگشت سمت پدرش اشاره کرد ... نه می تونستم بهش نگاه کنم ... نه می تونستم ازش چشم بردارم ... ولی نمی فهمیدم دنیل چطور بهم اعتماد کرده بود و به هوای حضور من از بچه اش فاصله گرفته بود؟ ... دوباره نشست کنارم ... - اسم عروسکم ساراست ... براش چند تا لباس آوردم که اگه کثیف کرد عوض شون کنم ... نفس عمیقی کشیدم و نگاهم برگشت سمت ساندرز ... هنوز داشت پای تلفن حرف می زد ... باید عادت می کردم ... به تحمل کردن نورا ... به نظرم بچه ها فقط از دور دوست داشتی بودن و مراقبت ازشون چیزی بود که حتی فکرش، من رو به وحشت می انداخت ... اما نه اینقدر ... ولی ماجرای نورا فرق داشت ... هر بار که سمتم می اومد ... هر بار که چشمم بهش می افتاد ... و هر بار که حرف می زد ... تمام لحظات اون شب زنده می شد ... دوباره حس سرمای اسلحه بین انگشت هام زنده می شد ... و وحشتی که تا پایان عمر در کنار من باقی خواهد موند ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 🌷هر شب به نیابت از یک شهید. 🔸شب بیستم و پنجم 🌹 🌹 📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ بیـا قرار بگذاریم هرچنـد شبــ یڪبار در خوابے خیالے جایے ... یکـ دل سیر هم را ببینیمـ ... . . 🌙 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 03 May 2020 قمری: الأحد، 9 رمضان 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام  🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا رحلت ام المومنین حضرت خدیجه علیها السلام ▪️6 روز تا ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام ▪️9 روز تا اولین شب قدر ▪️10 روز تا ضربت خوردن امام علی علیه السلام ▪️11 روز تا دومین شب قدر •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ❣ ❣ 🌼عاقبت او خواهــــــد کرد 🌿خاک را غرق نور💫 خواهد کرد 🌼روزے از این کویر این برهــوت 🌿ابر عبور خواهــد کرد 🌼دل ما♥️را که خشک و پژمرده است 🌿همــچو باغ خواهد کرد 🌼آه سوگند میـــــخورم✋ اے دل 🌿عاقبت او خواهــــــد کرد 🌸🍃 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ خنده هـايت آنچنان جادو كند هر چه غـم💔 آيد سرم نبينم آفتى ❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ إنّما سمّي رمضان لأنّ رمضان يرمض الذنوب رمضان بدین سبب رمضان نامیده شده است که گناهان را می سوزاند . منتخب میزان الحکمه : صفحه ۲۴۲ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_9721978.mp3
4.17M
💿 ⇧⇧ ◀️ جزء نهم قرآن کریم ✨التماس‌ دعا✨ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ دعای روز نهم ماه رمضان •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
سلام علیکم اگر کسی تمایل به در کانال دوست شهید من داره به آیدی زیر پیام بده @gharibjamandeh التماس دعای شهادت
👤| : وقتی گره‌های بزرگ به کارتان افتاد، از خانم فاطمه زهرا(س) کمک بخواهید... گره‌های کوچک را هم از بخواهیـد برایتان بـاز کنند...♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 💚 بریم حرم شاه کربلا 💚 به نیابت از شهیـــد بزرگوار 🌹حاج ابومهدی المهندس🌹 ✨اگه تشنگیت شد اتیش جونت...😭✨ 🎤
دوست شــ❤ـهـید من
#از_گناه_تا_توبه ۱۶ 💠متاسفانه بعضی از فرهنگ های خانوادگی که در بعضی خانواده ها هست اینه که‌ هرچی پد
⚘﷽⚘ ۱۷ 💢وقتی از خدا میخوای که خدایا کمکم‌ کن‌ که دیگه گناه نکنم یعنی خدایا کمکم‌ کن که دیگه به خودم عمل نکنم 💢از آقای بهجت رحمت الله علیه ذکر می خواستن ایشون می فرمودن: ذکر این هست که تصمیم بگیری گناه‌ نکنی همین که تصمیم بگیری خدا کمک میکنه ✅ البته بین خودمون باشه تصمیم های بعضیامون خیلی آبکیه طرف مثلا تصمیم میگیره با جنس مخالفش که تا الآن رابطه داشته دیگه رابطشو قطع کنه ولی به خودش میگه حالا شمارش یا آیدیشو ذخیره داشته باشم اگر بهتر نشدم یا خدا حاجتمو نداد دوباره ب رابطه برگردم 😁 به‌این تصمیم ها‌ می گیم آبکی خدا هم جدی نمیگیره 😉 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ هیچ‌ وقت فکر نکن که امام زمان(عج) کنارت نیست همه حرفا و شکایت‌ها رو به امام زمان بگو.. و این رو بدون که تا حرکت نکنی برکتی نمیاد سمتت.. 🦋 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ اگربرایت قصه ناممکن‌ها را گفتند برایشان از دعا و یقینِ استجابت آن سخن بگو.. ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ اگر امروز مواظب لقمه غذایت نباشی فردا مجبوری مواظب دخترت پسرت و همسرت باشی... لقمه حرام شروع همه ی مصیبت هاست... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ خون گلوی تو........... به یا شهدای مدافع حرم ❤️ التماس دعا 🌺 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و شش همه چیز به طرز عجیبی مهیا شد ... تمام موانعی که توی سرم چیده بودم یکی پس از دی
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و هفت :: تابیکران جبهه جنگ نرم قسمت هشتاد و هفت دیگه داشتم دیوونه می شدم ... انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگیرم ...  هی از این پهلو به اون پهلو ... و گاهی تکیه به پشت ... و هر چند وقت یه بار مهماندار می اومد سراغم ...  - قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ... چند بار بی دلیل پاشدم رفتم سمت دستشویی ... فقط برای اینکه یه فضای کوچیک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پیدا کنم ... تنها قسمت خوبش این بود که صندلی کناریم خالی بود ...  اگه یکی دیگه عین خودم می نشست کنارم و هر چند دقیقه یه بار یه کش و قوس به خودش می داد ... اون وقت مجبور می شدم یا خودم رو از هواپیما پرت کنم بیرون یا اون رو ...  ساندرز، ردیف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بین اونها بود ... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می کرد ... گاهی روی صندلی خودش می ایستاد و می پرید توی بغل دنیل ...  اون هم مثل من نمی تونست یه جا بشینه ... و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می کردن و سعی در مدیریت رفتارش داشتن ... تا صدای خنده های اون بقیه رو اذیت نکنه ...  ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم که بیشتر از هر چیزی در دنیا دلم می خواست ازش فاصله بگیرم ...  خوابش که برد ... چند دقیقه بعد بئاتریس هم خوابید ... و دنیل اومد عقب، پیش من ...  - خسته که نشدی؟ ...  با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسید ... فقط بهش نگاه کردم و سری تکان دادم ...  - طول پرواز رو داشتم کتاب می خوندم ...  - صدامون که اذیتت نکرد؟ ... - نه ...  لبخند بزرگی صورتش رو پر کرد ...  - تو که هنوز صفحه بیست و چهاری ...  نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بی اختیار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ...  - فکر کنم سوژه دوم برام جذابیت بیشتری داشت ...  و اون همچنان لبخند زیبا و بزرگی به لب داشت ...  - چی؟ ...  - تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خیلی دوست شون داری ...  نگاهش چرخید سمت صندلی های جلویی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببینه ...  - آره ... خدا به زندگی من برکت های فوق العاده ای رو عطا کرده ...  نگاهش دوباره برگشت سمت من ...  - شما چطور؟ ... هنوز بچه ندارید؟ - نه ...  نیم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تکیه داد ... - کاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ... سفر خوبیه ... مطمئنم به هر دوتون خیلی خوش می گذشت ... اینطوری می تونست با بئاتریس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی ... سرم برگشت پایین روی حلقه ام ... انگشت هام کمی با حلقه بازی بازی کرد و تکانش داد ...  - بیشتر از یه سال میشه ولم کرده ... توی یه پیام فقط نوشت که دیگه نمی تونه با من زندگی کنه ... گاهی به خاطر اینکه هنوز خودم رو متاهل می دونم و درش نمیارم احساس حماقت می کنم ...  و خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنیل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس کنم ... - متاسفم ... حرف و پیشنهاد بی جایی بود ...   - مهم نیست ... بهش حق میدم من همسر خوبی نبودم ...  کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...  - اما یه چیزی رو نمی فهمم ... بعد از اینکه توی این دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا دیدم یه چیزی برام عجیبه ...  با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...  - چطور می تونی اینقدر راحت با کسی برخورد کنی ... که چند ماه پیش نزدیک بود بچه ات رو با تیر بزنه؟ ... خشکش زد ... نفس توی سینه اش موند ... بدون اینکه حتی پلک بزنه نگاه پر از بهت و یخ کرده اش رو از من گرفت ... و خیلی آروم به پشتی صندلی تکیه داد ...  تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم ... نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانیه ای فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گیر کردن اسلحه ...  اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترین شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چیز رو بهش گفته بودم ...  •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و هفت :: تابیکران جبهه جنگ نرم قسمت هشتاد و هفت دیگه داشتم دیوونه می شدم ... انگار زی
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و هشت سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ... نفسم توی سینه حبس شد ... حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم ... اون توی حال خودش نبود ... و هر ثانیه ای که در سکوت می گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ... چشم های منتظرم، در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنیای من بهش بستگی داشت ... و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفی کرده بود ... چند بار دستم رو بلند کردم تا روی شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بی اختیار اونها رو عقب کشیدم ... نمی دونستم چی کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به این سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقی می تونست برای من بیوفته ... بهش حق می دادم که بخواد انتقام بگیره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ... این یه سفر توریستی نبود ... من با تور اونجا نمی رفتم ... و اگه دنیل رهام می کرد در بهترین حالت بعد از کلی سرگردانی توی یه کشور غریب ... با آدم هایی که حتی مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... باید دست از پا درازتر برمی گشتم ... سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خیس بود ... با کف دست باقی مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ... تمام وجودم از داخهل می لرزید ... این پریشانی، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توی اون لحظات بیشتر از قبل شده بود ... نمی تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توی چشم هام موج می زد ... - هیچ چیز جز اینکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمی کنه ... از حالت خمیده اومد بالا و کامل نشست ... و نگاه سنگینش با اون پلک های خیس، چرخید سمت من ... از دیدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ایستاد ... - اگه منتظر شنیدن چیزی از سمت من هستی ... الان، مغز منم کار نمی کنه ... جز شکرگزاری از لطف و بخشش خدایی که می پرستم ... به هیچی نمی تونم فکر کنم ... نمی تونم چیزی بهت بگم ... اصلا نمی دونم چی باید بگم ... می دونم در این ماجرا عمدی در کار نیست ... اما می دونم اگه خدا ... دوباره اشک توی چشم های سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ... بدون اینکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرویس های هواپیما ... و من می لرزیدم ... مثل بچه ای که با لباس بهاری ... وسط سرما و برف سنگین زمستان ایستاده ... به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ... چند دقیقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکانی خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم های نیمه باز ... نورا رو از روی صندلی برداشت و محکم توی بغلش گرفت ... از بین فاصله صندلی ها نیم رخ چهره هر دوشون رو واضح می دیدم ... با چشم های پف کرده، دستی روی سر دخترش کشید ... - بخواب عزیزم ... هنوز خیلی مونده ... هواپیما توی فرودگاه استانبول به زمین نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ... تمام مدت پرواز نمی تونستم بشینم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ... و زمانی که انتظار به پایان رسید ... این سفر، دیگه سفر من نبود ... باید از همون جا برمی گشتم ... اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ... ثابت روی صندلی ... همون جا باقی موندم ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ دقت کردی؟! بعضی وقتا شیطونــه کنارِ گوشمون زمزمه میــکنه: تا جوونی از زندگیــــت لذت ببر❗️ هر جور که میشه خوش بگذرون😰 اما حواســِ🔔ـــمون باشه نکنه خوش گذرونیمون به قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون تموم بشه... مبادا با خوش گذرونیای آمیخته به گناهـــ♨️، ظهورش رو عقب بنــدازیم😔... تا دیر نشده باید فکری🤔 کرد ... بیاییم با مـ♡ـولامون معامله کنیم... یه معامله دو طرفه و سوداور...💰 ما بعشقش یه گناه، فقط یک گناه رو ترک کنیم. مـ♡ـولامون هم لحظات مرگ به فریادمون برسه ... جایی که هیچ کس و هیچ چیز به دادمون نخواهد رسید... 💐💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💖💐 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•