دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شصت_و_پنجم5⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_شصت_و_ششم6⃣6⃣
کنار مزار شهید مغفوری یه نیمکت بود که رو به سمت ورودی گلزار شهداست.
در کمال تعجب و ناباوری من محمد روی اون نیمکت نشسته بود و دستاش روی زانوهاش بود و سرشو با دستاش گرفته بود😳
پاهام قفل شده بود...
نه دلم میزاشت برگردم عقب نه غرورم میزاشت برم جلو.. 😞
چندمتری محمد ایستاده بودم و نگاهش میکردم.
شدت بارون هر لحظه بیشتر میشد و من بیشتر به خودم میلرزیدم.
نمیدونم چقدر گذشته بود و هنوز سرپا زیر بارون وایساده بودم که حس کردم سرمحمد تکون خورد.
دستاشو از رو سرش برداشت و خواست بلند شه که بره.
سریع پشتمو بهش کردم و دوییدم طرف پله ها تا از گلزار شهدا برم بیرون.
دو تا یکی پله هارو با سرعت میرفتم بالا که پام پیچ خورد و افتادم.
از شدت درد یه جیغ خفیف کشیدم😵
پام خیلی درد میکرد با دستم مچ پامو گرفتم و چشمامو از شدت درد بستم.
*فائزه😱
چشمامو باز کردم محمد با نگرانی داشت نگاهم میکرد.
محمد: چیشدی فائزه؟؟؟😱 با درد و صدایی که از ته چاه میومد گفتم: پام😣
محمد به پام نگام کرد و از پله ها دویید بالا و همزمان گفت: من ماشینو روشن میکنم زود بدو بیا ببرمت بیمارستان😯
من:😐
یعنی این پسره واقعا عقل کله😑 من با این پام چجوری برم😖
آخه چرا این اینقدر چهار میزنه😫
محمد پله هایی که رفته بود رو دوباره برگشت پایین.
محمده: ببخشید بخدا یهویی هول شدم😔 میدونم الان پیش خودت کلی بد و بیراه بهم میگی😔
_جای این حرفا اول کمکم کن😡آخخخ
محمد: وای ببخشید حواسم نبود😖دستشو زد زیر بازوم و بلندم کرد.
کل وزنمو انداختم روش و کمکم کرد حرکت کنم ( نکه منم خیلی سبکم فکر کنم کمرش از سه ناحیه رگ به رگ شد😢)
از پله ها بالا رفتیم و کمک کرد من سوار ماشین شدم.
محمد: نزدیک ترین بیمارستان به اینجا کجاست؟
_لازم نکرده منو ببری بیمارستان😡
محمد: باز چیشدی؟؟؟😳
_به تو ربطی نداره😒
محمد: د آخه مگه باز چیکار کردم؟؟؟😞
_قرار نیست کاری کرده باشی😑
محمد: فائزه تو بقران مجید قسم دیوونه ای 😤
اینو گفت و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد...
واقعنم راس میگفت دیوونه بودم😦
آخه الان این رفتارا یعنی چی😒
واقعا تعادل روانی ندارم😑
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شصت_و_ششم6⃣6
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_شصت_و_هفتم7⃣6⃣
تمام راه رو از گلزار تا بیمارستان غر زدم و مثل بچه ها بهانه گرفتم.
رسیدیم بیمارستان کاشانی و با کمک محمد دوباره بلند شدم و رفتیم بخش اورژانس بیمارستان
محمد کمک کرد روی تخت بخوابم و رفت دنبال پرستار😶
پرستار اومد و شروع کرد به گرفتن فشار خونم.
پرستار(با کلی افاده و ناز😁): خانومی پات خیلی درد میکنه؟
آخه دختره ی الاغ اصول دین میپرسی الان از من😡
_خیلی😁
پرستار: عه فکر کنم بخاطر وزنتونه رفته بالا😌 خانومی بفکر رژیم باش☺️
یعنی کارد میزدی خونم در نمیومد😡
دختره ی پروعه سه نقطه😡
مثل تو خوبه چوب کبریت باشم😡
محمد داشت با خنده نگاهم میکرد آنچنان نگاه غضبناکی بهش انداختم که خنده شو خورد و رو به پرستار با جدیت گفت: نمیخواید معاینه کنید؟
پرستار: صبرکنید آقای دکتر رو صدا بزنم.
محمد: این بیمارستان خانم دکتر نداره؟😒
پرستار: باید صبرکنید تا...
وسط حرفش پرسیدم چرا خانوم دکتر بیاد؟؟؟ دکتر محرمه بگید بیاد😌
پرستار: باشه چشم.
محمد با اخم نگاهم کرد و از در اتاق رفت بیرون
حقشه... کم تو این مدت اذیت شدم... حالا تو اذیت شو... هرچند میدونم همه این رفتارات نمایشیه...
دکتر اومد و پامو نگاه کرد و گفت این هیچیش نشده و الکی ناز کرده اون درد لحظه اولم طبیعی بوده😎
محمدم عین میرغضب منو نگاه میکرد و اگه ولش میکردی آنچنان میزد تو سر و کلم که تا یه هفته ور دل آقای دکتر بمونم😉
از بیمارستان اومدیم بیرون و من دوباره سوار ماشین محمد شدم.
محمد: دلم برات تنگ شده بود فائزه... برای همه شیطنتات... برای همه دیوونه بازیات...
_امیدوارم همسر آیندتم شیطون باشه تا دیگه دلت برای من تنگ نشه.
این و گفتم و در ماشین و باز کردم و اومدم بیرون.
محمد پشت سرم حرکت کرد و شروع کرد به بوق زدن🏮
صحنه های اون روز پیش چشمم زنده شد...
فاطمه با ماشین پشت سر محمد بوق میزد...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۷ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 28 August 2020
قمری: الجمعة، 8 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹قحطی آب در خیمه های امام حسین علیه السلام، 61ه-ق
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
بی هوا
اول صبح
سخت هوایت کردم ...
چقدر
بی تو به سر بردن؛
دشوار است ...!
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
اربا اربا شد قدِ ...
زیبا جـ💔ـوانِ آن حرم
جَـ💔ـدّتان بر خاکِ آن صحرا ...
نمی آیی چرا؟ا
◼️آجرک الله یا صاحب الزمان ...
#سلام
#امام_زمان
#محرم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔅 #هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه 479
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام حسین (ع):
🔹زنهار از كارى كه از آن پوزش بخواهى؛ زيرا مؤمن نه بدى مى كند و نه پوزش مى خواهد و منافق هر روز بدى مى كند و پوزش مى طلبد. (تحف العقول : ۲۴۸)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شصت_و_هفتم7⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_شصت_و_هشتم8⃣6⃣
با یاد آوری اون روز اعصابم خورد شده بود... محمدم پشت ماشین بوق میزد و بیشتر رو اعصاب بود...
یک آن کنترلمو از دست دادم و برگشتم و محکم کوبیدم با گلد به ماشینش.
_چیهههه؟ هان؟ چته؟ چی میخوای؟ چرا دس از سرم بر نمیداری؟ چرا نمیری؟😡
محمد از ماشین پیاده شد.
محمد: فائزه من نمیتونم بی تو زندگی کنم... من عاشقتم... دوست دارم... توهم همه این کارات مسخره بازیه... بیا سوار شو بریم در خونتون... اصلا بیا ببرمت رستوران... شب تولدتو میخوام برات جشن بگیرم...
_ ببین آقای حسینی مگه نگفتی اگه بگم دوست ندارم دست از سرم برمیداری و میری؟ مگه جونمو قسم نخوردی ؟😡
محمد: اون موقع فرق میکردم تو تلخ بودی... باور کردم حرفتو... ولی الان بعد این شیطنتات فهمیدم اون حرفو از ته دلت نزدی...😔
_ببین بزار روشنت کنم. من با همه مردا همینجوری رفتار میکنم. من با همه پسرا میگم و میخندم. طبیعت منه. توهم برام با اون اقای دکتر یا هر پسر دیگه ای هیچ فرقی نداری. بهتره بری دنبال زندگیت😏
از حرفای دروغی که گفتم داشتم دیوونه میشدم...
ولی خدایا تو خودت شاهد باش برای اینکه اون خوشبخت بشه و فاطمه به عشقش برسه من خودمو خراب کردم... اونم به دروغ....
محمد داشت خیره نگاهم میکرد... محمد: این قدر از من بدت میاد که حاضری اینجوری به دروغ به خودت تهمت بزنی...؟😔 (نفس عمیق کشید) باشه من میرم و دیگه مزاحم زندگیت نمیشم... دیگه هیچ وقت ردی از من تو زندگیت نمیبینی... ولی یادت باشه بدجور قلبمو شکستی... بدجور... محمد سوار ماشین شد و رفت... من موندم و یه خیابون و نم نم بارون... من موندم و فکر محمد...
من موندم و دلم که نابود شده...
من موندم و قلبم که شکسته...
من موندم و غروری که فقط برام مونده...
خدایا یعنی این اخرین باری بود که چشمای قشنگشو دیدم...😭
یعنی دیگه نمیتونم صداشو بشنوم...😭
ولی خدایا... اون داره بد قضاوت میکنه... من بی معرفت نیستم... من نابودش نکردم... اون منو نابود کرد... ولی همین که تو شاهدی برام کافیه... همین که تو میدونی من از خودم گذشتم برای اون کافیه...
خدایا این بغض لعنتی داره خفم میکنه...
چرا منو نمیکشی...؟
بارون نم نم میبارید... دستمو زیر بارون گرفتم... تسبیح محمد مثل همیشه دستم بود...
زیر بارون آروم قدم میزدم و فکر میکردم... به همه اتفاقایی که تا این لحظه افتاده...
تمام بدنم خیس بود...لرز افتاده بود به جونم...دلم محمدو میخواست...ای کاش الان کنارم بود...
ای کاش هیچ وقت نمیدیدمش که حالا ندیدنش دیوونم کنه...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شصت_و_هشتم8⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_شصت_و_نهم9⃣6⃣
ساعت هشت و نیم شب بود که با تن خیس و تبدار رسیدم خونه
مامان سریع دویید چادرشو انداخت دورم و منو کنار بخاری نشوند.
از سرما به خودم میلرزیدم.
با کمک مامان لباس عوض کردم و دوباره نشستم کنار بخاری و کلی پتو انداخت دور شونم.
بابا اومد کنارم نشست و گفت: دیشب که به محمدجواد زنگ زدم تا بگم از جانب تو چه جوابی گرفتم و دیگه همه چیز تموم شده ، ازم اجازه گرفت امروز برای آخرین بارم که شده بیاد و تصمیمت رو عوض کنه... تونست؟
به چشمای بابا خیره شدم و فقط اشک ریختم.
بابا رفت توی آشپزخونه منم بلند شدم و دنبالش رفتم و روی صندلی نشستم.
_بابا من الان باید چیکار کنم؟ وقتی نمیخوامش بزور باهاش زندگی کنم؟
بابا یه لیوان چای ریخت و گذاشت روی میز جلوم.☕
بابا با صدایی پر از تاسف گفت: عرضه مسولیت پذیری و تعهد نداشتی نباید ادای عاشقارو در میاوردی... بیچاره جوون مردم... خیلی بهش بد کردی دختر... خیلی... مامان با بغض گفت: بخدا اه محمدجواد زندگیتو تباه میکنه فائزه... ناحقی کردی در حقش...😔
چرا از نظر همه من آدم بده ی قصم...😭 چرا هیچ کس نمیفهمه من همه چیزو گردن گرفتم تا عشقم خوشبخت شه...😭
سریال آسمان من داشت از شبکه سه پخش میشد.
دوباره صدای آهنگی به گوشم خورد که میدونستم هم من عاشقشم هم محمدم...
*صدا بزن منو که باره آخره...
بزار ببینمت... قراره آخره....
برای بار آخرم شده...
فقط بخند....
بخند و چشمای قشنگتو....
بروم ببند..
بیا و راحتم کن از نگاه آدما...
نزار بگیره دامنم رو اه آدما...
بگو چرا باید بسوزه لحظه های من...
بخاطر نگاه اشتباه آدما...
برای آخرین نفس بخون ترانه ای...
که باید از تو بگذرم به هر بهانه ای...
که میشه از تو رد شد و نظر به جاده کرد...
که میشه این غمارو از دلم پیاده کرد...
این آخرین قدم...*
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
[ بَرٰاتْگِرْیِهمیکُنَم... ]
.
#کنج_رواق
#حاج_مهدی_رسولی #ما_ملت_امام_حسینیم #باید_تمام_زندگی_ام_مثل_او_شود
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شصت_و_نهم9⃣6
#ادمین نوشت
سلام دوستان وهمراهان گرامی
امشب به احترام عاشورای حسینی قسمت بعدی داستانمون ارسال نمیشه ♥♥
ازهمه التماس دعای خیر داریم♥♥♥
Be.Samte.Godal.Az.Kheime.Davidam.Man-Mahmoud.Karimi.mp3
5.96M
🔴 به سمت گودال از خیمه دویدم من
حاج محمود کریمی
⚘﷽⚘
از دستنوشتههای شهید محمودرضا بیضائی
در #سوریه
بسم الله الرحمن الرحیم
شنبه ۹۲/۷/۱۳
🍃🌸امروز برای آمادگی عملیات در غ غ [غوطه غربی] چند نوبت جهت شناسایی منطقه رفتیم تو دل غ غ [غوطه غربی].
تردد مسلحین خیلی عادیه تو این منطقه، اصلا انتظار و توقع عملیات تو این منطقه رو ندارن.
عملیات بدلیل وسعت منطقه بسیار پیچیده و سخته ولی عجیب مزهای داره.
این #عملیات هدفش تأمین امنیت
#حرم_وخیمه خانوم #زینب سلام الله علیها ست و چه سعادتی بالاتر از این که تو این مهم شرکت بکنی و فدا بشی.
شب هم در جلسه فرماندهی عملیات شرکت کردیم جهت هماهنگی.
فرماندهی حزب ا... در غ غ [غوطه غربی] به همراه عملیات حزب [حزب الله] و اط حزب [اطلاعات حزب الله] و
مسوول مربع علی اکبر (علیه السلام)
[اسم منطقه است] خود فرماندهی قرارگاه،
آقا مجتبی عملیات، ابومحمد مسوول اط [اطلاعات] و من و سید مهدی و علی به عنوان مسوولین محور.
🌹پینوشت: برخی کلمات را بخاطر سرعت در نگارش به صورت اختصاری نوشته. توضیحات داخل کروشه [ ] از من(برادرِ شهید بیضائی) است.
#کلنا_عباسك_یا_زینب
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
عاشورا۱۳۹۵.mp3
9.4M
🥀 #عاشورا
🎧 #رزق_معنوی
🎙 #کربلایی_محمدحسین_حدادیان
🍃چقدر شلوغ قتلگاه ، نمیرسه صدات..
🍃نمی دونم باید حسین ، چیکار کنم برات..
🏴| @dosteshahideman
۴ تصویر و ۴ درس برای ما:
۱. حتی اگر قانون باب میلمان نبود، ولی حتما رعایت کنیم.
۲. حتی اگر مستمع زیادی نداشتیم، ولی منبر و روضهی حسین(ع) را تعطیل نکنیم.
۳. حتی اگر در هیئت و تکیه مراسم عمومی نبود، ولی آن را سیاهپوش کنیم.
۴. سادهزیستی، نظم و ترتیب را فراموش نکنیم.
@dosteshahideman🌸🍃
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🔴آموزش روش تخصصی ترک گناه🔴 #از_گناه_تا_توبه ۶۶ ⭕️نکته مهم: برای اینکه در این قسمت دچار بدفهم
⚘﷽⚘
🔴آموزش روش تخصصی ترک گناه🔴
#از_گناه_تا_توبه ۶۷
💠در ادامه حدیث امام باقر(ع)میفرماین:
«إِنَّ الْمُؤْمِنَ مُفَتَّنٌ تَوَّابٌ أَ مَا سَمِعْتَ قَوْلَ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَّ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ التَّوَّابِینَ وَ یُحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ»
(همانا) مؤمن دچار فتنه و امتحان میشود و زمین میخورد و بعد توبه میکند. آیا این کلام خدا را نشنیدهای که فرمود: خدا توبهکنندگان را دوست دارد.
✨✨
☢دقت کردین؟
مومن دچار فتنه میشه
دچار مشکلات و سختی ها میشه
حالا بعضی اوقات وسط این امتحانات، فتنه ها و مشکلات
معصیتی ازش رخ میده
اینجاست که توبه میکنه و خداهم می بخشه
☺️✅
💠لذا گناه کردی
توبه کن
توبه ی تو پیش خدا خیلییی ارزش داره
اگه ارزش نمیداشت
خدا با اون عظمت و بزرگیش
اینقدر منتظر یک توبه تو نمی موند
😉✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شصت_و_نهم9⃣6
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفتادم0⃣7⃣
امروز بیست و یکم دی ماهه و دقیقا یک ماه از اتمام محرمیت من به محمد و آخرین دیدارمون میگذره😢
الان یک ماهه نه خبری از محمده نه از خانوادش😕
علی امتحانای ترم اولش رو داده و دوهفته کرمان می مونه و فاطمه هم دو هفته خونمون می مونه...
حال و روزم خرابه...
گله دارم از همه... از خودم... از زندگیم... از محمد... از خانوادم... حتی از خدا...
رفتار همه باهام عوض شده...😢 دقیقا الان سه ماهه عوض شده...😢
همه به چشم یه آدم هوس باز... یه آدم بی مسولیت... پست... عوضی... و.... نگاه میکنن...😔
بابا قسم خورده اولین خواستگاری برام بیاد حتی اگه بدترین آدم دنیاهم باشه منو بهش بده تا از ننگ من راحت شه...
امشب خونه خاله ناهید دعوتیم.
همه نشست و مشغول صحبت کردنن و فقط منم که بی هدف چشم دوختم به صفحه تی وی و تو فکر محمدم😢
خاله ناهید: خب راستش میخواستم با اجازه شما(رو به بابام) یه مسئله رو اعلام کنم.
همه گوشا تیز شد و نگاها چرخید روی خاله.
خاله بلند شد و رفت توی اتاقشون و با یه انگشتر نقره نگین دار برگشت ک نشست
خاله: خب فائزه جان خاله.
_بله خاله جان؟
خاله: من با اجازه مامان و بابات میخوام تورو برای مهدی(پسرخاله من😣) خواستگاری کنم.
اون قدر ناگهانی و محکم گفت که ناخداگاه با تعجب گفتم: بله؟؟؟؟
بابا با پوزخند رو به من: بعله😏
خاله: به هرحال شما از بچگی باهم بزرگ شدید و من از بچگیم همیشه میگفتم فائزه عروسه منه😊
_ولی خاله جان من و مهدی که...
بابام پرید وسط حرفم و با همون پوزخند و با چشم غره گفت : تو و مهدی خیلیم به هم میاید و علاقه تونم دو طرف ست مگه نه؟!
چی داره میگه واسه خودش؟؟؟😳
خدای من😳
چرا بقیه هیچ حرفی نمیزنن😣
بهشون نگاه کردم تا ازشون کمک بخوام.
همشون داشتن نگاهم میکردن👀
مامان با نگرانی😟
علی با تاسف😒
و فاطمه با غم و ناراحتی😔
بابا این بار با تحکم و خشم گفت: مگه نه فائزه؟
جوری گفت که از ترس یک آن به خودم لرزیدم.
مهدی با وقاحت تمام گفت: سکوت علامت رضایته😃 دهنتونو شیرین کنید😄
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد....
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هفتادم0⃣7⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفتاد_و_یک1⃣7⃣
دو هفته از اون شب لعنتی میگذره و هر روز توی خونه ما دعوا ست.
هیچ جوره زیر بار این ازدواج زوری نمیرم.😡
من با اون پسره ی...😡
غیر ممکنه بزارم... از وقتی یادمه مهدی یه پسر لوس و خودخواه بود... با همه دخترای فامیل و همسایه و شهر دوس بوده... یه پسره سوسوله... تیپ و قیافش... اندیشه و اعتقادش... هیچیش به من نمیخوره....😞
اصلا اینا همه به کنار مگه آدم چندبار میتونه عاشق شه؟
من یه دل داشتم اونم داده بودم محمد... من الان بی دلم... 💔
علی دیشب حرکت کرد بره تهران و لحظه آخر بهم گفت: خواهره من مهدی تورو از بچگی دوس داره... درسته یکم خورده شیشه داره (هه یکم😏) ولی تو میتونی کمکش کنی تا زندگیشو درست کنه... توی فامیل همه دارن حرف تورو میزنن... نامزد کردی و بهم خورده... کاشکی یکم فکر آبرو خانواده بودی... حرفای علی به کنار...
بابام وقتی داشتیم از فرودگاه بر میگشتیم با طعنه بهم گفت: تو لیاقت پسری مثل محمدجواد رو نداشتی ولی فکر کنم دیگه لیاقتت در حد مهدی باشه...😏
مامان خیلی نگرانم بود و همش سعی میکرد منو با زبون خوش برای این وصلت راضی کنه...
این وسط دل خوشیم به فاطمه بود که اون میدونست من مقصر نیستم.
به فاطمه نگاه میکنم کنار من روی لبه ی حوض نشسته و داره درس میخونه☹️
دستمو توی آب حرکت میدم و خیره میشم به فاطمه😐
فاطی: چرا عین چیز داری منو نگاه میکنی؟😳
با بغض صداش میکنم:فاطمه...😔
فاطی: جانم آبجی قشنگم؟😢
_تو که مثل بقیه فکر نمیکنی؟ تو که منو مقصر نمیدونی؟ تو که میدونی چی شده...؟
فاطی: آره آبجی من میدونم... بخدا میدونم... ولی توهم...😁
_من چی؟؟؟؟ 😳
فاطی: ای کاش حداقل میزاشتی توضیح بده... ای کاش بهش میگفتی چی شده... ای کاش ازش میپرسیدی...😔
فاطمه رو بغل کردم و از ته دلم زار زدم😭
ای کاش....😭
فاطمه من و از خودش جدا کرد و گفت: فائزه... میخوای جواب مهدی رو چی بدی...؟؟؟
_معلومه که جوابم منفیه😠
فاطی: همه چیز به این سادگی نیست... بابات این بار و کوتاه نمیاد..
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•