دوست شــ❤ـهـید من
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هف
~•°•~•💓•~•°•~
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هفتاد_و_نهم9⃣7⃣
امروز شنبه بود یعنی شیش روز از تاریخ زنگ زدن علی به من میگذشت... فردا حامد اجرا داشت و علی و محمد میرفتن...😔
توی این شیش روز حالم شده بود عین روزای اول جدایی مون...😢
نه غذا میخوردم... نه میخوابیدم... نه حرف میزدم... 😔
کل زندگی من شده بود یه اتاق در بسته که فقط ازش صدای آهنگای حامد میومد و صدای زیر گریه هام...😭
در اتاقم زده شد و قبل اینکه اجازه بدم فاطمه داخل شد.
داشتم با چشمای خیس قرآن میخوندم.😢
_فاطمه...😔
فاطی: جانم آبجی؟
_فردا میره اجرای حامد... فردا میره برا شکستن دومین قول و قرارش... قول داده بود هیچ وقت بهم دروغ نگه... اون روز تو پارک گفت... قول داده بود اولین بار باهم بریم اجرای حامد... ولی داره تنها میره...
فاطمه خودشو بهم نزدیک کرد و گفت: خواهری میای برای یه بارم شده منطقی فکر کنی...؟ تو وقتی میگی دروغ گفت فقط به قضیه پارک اشاره کردی... چرا به اون دروغایی که فاطمه گفت بهت گفته اشاره نکردی؟
راس میگه چرا من فقط...
ادامه دادن حرف فاطمه مانع از ادامه فکرم شد.
فاطی: فائزه قبول داری خودتم شک داری به حرفای دختر خالش...؟ قبول داری فقط چون غرورتو شکست سریع تصمیم گرفتی...؟ قبول داری اشتباه کردی...؟ قبول داری حداقل باید به محمدجواد دلیل رفتنتو میگفتی...؟ قبول داری زود قضاوت کردی و زودم حکم دادی...؟
از حرفاش نه تعجب کردم و نه بهم تلنگر زد... همه این حرفارو هم میدونستم و هم قبول داشتم... ولی همیشه سعی کردم بهشون فکر نکنم... همیشه خواستم پنهون کنم این فرضیه رو که ممکنه اشتباه کرده باشم...😢
اشکام دوباره جاری و شد فاطمه بغلم کرد...😭
_چیکار کنم...؟ دیگه هیچ راهی ندارم... دیگه پلی برای برگشت سالم نمونده...😭
فاطی: سادات...
_جانم😢
فاطی: زنگ بزن محمدجواد...
_چیکار کنم...؟😳
فاطی: برای یه بارم که شده به حرفم گوش کن... زنگ بزن و باهاش صحبت کن... همه دلایل رفتنتو بگو... حرفای دختر خالشو بگو... خواهش میکنم بگو...
با ترس گفتم: وای نه😣 من نمیتونم... بعد شیش ماه زنگ بزنم چی بگم...😫
فاطی: هنوز دیر نشد فائزه... چشماتو باز کن... میخوان عید نوروز برای تو و مهدی عقدکنون بگیرن... فائزه فرصتت کمه زنگ بزن تورو خدا...😔
_ولی اگه واقعا اون حرفا دروغ باشه چی... من... من که میمیرم... من خودمو میکشم... من... من... الکی الکی محمدو از دست دادم...😢
فاطی: نگران هیچی نباش... اگه دروغ بود اون حرفا همه چیز با من... قول میدم من و علی مخالف ازدواجت با مهدی بشیم و جلو باباتو بگیریم... اونم عاشق محمدجواده مطمئن باش من درستش میکنم... قول شرف میدم... زنگ بزن😣
#ادامه_دارد...
•°🌱•°
مےگویدیڪباࢪدࢪسوریہبہ
#شہیدمحمودرضابیضایـے
گیࢪدادم؛
اینجاچࢪاڪمࢪبند؟!
اینجاڪهپلیسگیرنمےدهد...
گفت:
میدانے چقدر مواظب بودم
ڪه با تصادف نمیرم؟ :)
-----------------------------------
دوست شــ❤ـهـید من
~•°•~•💓•~•°•~ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هف
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتادم0⃣8⃣
فاطمه من و قانع کرده که با محمد تماس بگیرم... بهش قول دادم زنگ بزنم.
از اولم باید به محمد همه چیزو میگفتم... تا همینجاهم کلی اشتباه کرده بودم... ولی دیگه نمیخوام اشتباه کنم...😔
گوشیمو برداشتم شمارشو گرفتم.📱
هنوز بوق نخورده بود که سریع قطع کردم😖وای خدا من نمیتونم باهاش صحبت کنم😫
سه بار زنگ زدم و قطع کردم... 😔
نه این بار دیگه میگیرم من میتونم💪
شماره رو دوباره گرفتم و خواستم دکمه اتصال رو لمس کنم که تلفن خونه زنگ خورد☎️
سریع دوییدم و گوشی رو برداشتم.
_الو.بفرمایید.
ناشناس: سلام بر عشقم😍
_ببخشید شما؟؟؟😳
ناشناس: عشق شما😊
_عوضی 😡
اینو گفتم و خواستم تلفن رو قطع کنم که گفت: بابا مهدیم دیگه😅
اه این زامبی رو کجای دلم بزارم😁
_خب هرکی میخوای باش. حالا من چیکارت کنم؟😡
مهدی: خب معلومه دیگه دوسم داشته باش☺️
تصمیم گرفتم حالشو اساسی بگیرم😈
_ببین آقامهدی من خودم یکی دیگه رو دوس دارم الانم میخواستم بهش زنگ بزنم که تویه مزاحم پیدات شد😡
مهدی با تردید گفت: جواد؟؟؟😳
_آقامحمدجواد😡
مهدی بعد یکم سکوت گفت: ببین تو نامزد منی الان غلط اضافیم میکنی به اون جوجه طلبه زنگ بزنی. فهمیدی؟😡
_د مشکل همینجاست که من تورو حتی آدمم حساب نمیکنم چه برسه نامزد خودم. هه😏
مهدی: فکر کردی با منم میتونی مثل اون پسره بدبخت رفتار کنی؟ نامزدی بهم بزنی؟ توی خواب ببینی😡
_فعلا که تو داری تو بیداری میبینی😒
مهدی بدون اینکه جواب بده تلفن رو قطع کرد.
گوشی رو محکم روی میز پرت کردم و با عصبانیت رفتم توی دستشویی و به سر و صورتم آب زدم.😑
این پسره عوضی همیشه اعصابمو بهم میریزه😣
گوشی رو برداشتم تا با محمد تماس بگیرم📱
یهو نگاهم به ساعت گوشی افتاد😱وای خاک تو سر من😱
نیم ساعت بیشتر تا غروب نمونده😁
بعد نماز زنگ میزنم محمد☺️
سریع دوییدم تا وضو بگیرم😍
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هشتادم0⃣8⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_یک1⃣8⃣
نمازمو برعکس همیشه که تند میخوندم با کلی آرامش آروم خوندم☺️
توی نماز از خدا خواستم که کمکم کنه تا هر اتفاقی که به صلاح من و محده پیش بیاد😊
بعد نمازم یه سجده طولانی رفتم و دوباره دعاهامو تکرار کردم😊
تسبیح محمدم مثل همیشه توی دستم بود و باهاش ذکر گفتم😍
جانماز و چادر نمازمو جمع کردم و گذاشتم سرجاش و بعدم زیر غذای مامان رو خاموش کردم.
نزدیک اذان مغرب بود... قم هنوز نیم ساعت بعد ما اذان میگن پس تا وقت هست بهتره به محمدجواد زنگ بزنم😍
یه یاعلی گفتم و شمارشو گرفتم و گذاشتم گوشی رو در گوشم.
آهنگ پیشوازش پخش شد😊 آهنگ امام رضا حامد بود... وای از همون روز اول اینو باهم گذاشتیم پیشواز و قرار شد همیشه باهم پیشوازامونو عوض کنیم😍
یه بار...
دوبار...
سه بار...
گوشی رو جواب نداد😔
هی... حالا شاید الان کارداره... یه نیم ساعت دیگه دوباره بهش میزنگم.
گوشی رو انداختم رو مبل و بلند شدم.
یهو صدای زنگ گوشیم بلند شد 💤
با فکر اینکه محمد پریدم روی گوشی😍
*۰۹۱۵*
اینکه شماره محمد نیست... پیش شماره مشهده که...😡 ایش احتمالا مهدی خره اس😡
گوشی رو جواب دادم: الو بفرمایید
صدای نازک یه زن پیچید: سلام عزیزم
چقدر صداش آشنا بود برام😳
_سلام. ببخشید شما؟
زن: فاطمه ام عزیزدلم. نامزد محمدجواد
وای خدای من آره صدای خودشه... نمیدونم چرا یه چیزی ته دلم ریخت....
با صدایی که میلرزید گفتم: سلام فاطمه خانوم. با من کاری داشتید؟
فاطمه: اره عزیزم. جواد خواست خودش زنگ بزنه ولی گفت شاید اینجوری قبول نکنی برای همینم گفت من دعوتت کنم عزیزم.
_دعوتم کنید؟ کجا؟
فاطمه: آخر اسفند یه روز بعد اتمام فاطمیه عقدکنون من و جواده😍 واقعا خوشحال میشم بیای عزیزم😘
دیگه نمیشنیدم داره چی میگه... دستم شل شد گوشی از دستم افتاد...دنیا روی سرم آوار شد... زمین و زمان دور سرم میگشت... پیش چشمام سیاهی رفت.... دور سرمو با دست گرفتم و نشستم رو زمین... همه امیدم پرپر شد... خدایاااا😢
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۱۵ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Saturday - 05 September 2020
قمری: السبت، 16 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دل نـ✨ـور می خواهد ...
تا روشن شود،
تا دل شود،
و نـ✨ـور را در کجا می توان یافت ...
جز در پناه شمـ❤️ـا ...
سلام نـ❤️ـور خدا ....
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
صبح
با رایحه
عطر تـــــو میگیرد جاڹ 💓
#صبح_بخیر_علمدار
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔅 #هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه 485
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام صادق (ع):
🔹هر كه جوياى رياست باشد، نابود شود.(الكافی : ۲/۲۹۷/۲)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#تلنگرانہ💥
اۍ انسان؛ یادت باشد؛
اگر وارد دوزخ شدۍ🌋،از
" تلخـــۍ عذاب"
به #خداشڪایتنڪن⛔️
این هـمان..
" #شــیرینۍگناهۍ"
است ڪه دردنیا ازآن
لـذتمیبردۍ..!!🍭
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
کانـــال#دوست شــ❤ـــهید من
معرفی#شهید_جواد_سنجه_ولی
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘
مجاهد فی سبیل الله بزرگتر از آن است که گوهر زیبای عمل خود را به عیار زخارف دنیا محک بزند.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ مجاهد فی سبیل الله بزرگتر از آن است که گوهر زیبای عمل خود را به عیار زخارف دنیا محک بزند. •┈
⚘﷽⚘
🌷قرار عاشقی با تخریبچی شهید #جواد_سنجه_ونلی🌷
🇮🇷تخریبچی پاسدار ، متولد مینودشت
تاریخ تولد 1364/3/15
تاریخ شهادت 1395/11/13
دومین شهید مدافع حرم شهرستان مینودشت و یازدهمین شهید مدافع حرم استان گلستان
پیکر مطهر و معطر شهید تخریبچی مدافع حریم حرم عمه سادات حضرت زینب (سلام ا... علیها)، پاسدار رشید و قهرمان اسلام، ستوان دوم «جواد سنجه ونلی» مسئول تخریب تیفور باحضور خیل عظیم و پرشکوه مردم قدرشناس استان گلستان و در میان حزن و اندوهی سنگین در آرامگاه ابدیش واقع در گلزار شهدای شهرستان مینودشت آرام گرفت.
"جواد سنجه ونلی»" از پاسداران گروه مهندسی رزمی و پدافند غیرعامل 45 جوادالائمه (علیهمالسلام) هفته گذشته براثر انفجار مین در اطراف فرودگاه تیفور در استان «حمص» سوریه به فیض شهادت نائلآمده بود.
گفتنی است شهید "جواد سنجهونلی" یازدهمین شهید مدافع حرم استان گلستان است.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
ستوان دوم پاسدار «جواد سنجه ونلی» 15 خرداد سال 1364 در مینودشت به دنیا آمد.
این شهید والا مقام در تاریخ 24 / 5 / 1388 با همسرش خانم «نفیسه گرایلو» ازدواج کرد و ما حصل این ازدواج «سما» است که در تاریخ 10 / 10 / 1390 به دنیا آمد.
وی که از پاسداران گروه مهندسی رزمی و پدافند غیرعامل 45 جوادالائمه (علیهم السلام) استان گلستان بود و برای انجام ماموریت مستشاری و مقابله با گروه های تکفیری در سوریه حضور داشت، شامگاه چهارشنبه 13 بهمن ماه سال 1395 در ایام میلاد با سعادت بانوی صبر و استقامت حضرت زینب کبری(س) براثر انفجار مین در اطراف فرودگاه تیفور در استان حمص سوریه به فیض شهادت نائل آمد.
دل نوشته زیر از زبان «سما» یادگار این شهید والا مقام برای «ابو سما» است که همسر محترم شهید زحمت نگارش آن را کشیده است:
«سلام بابای خوبم؛ منم سما دختر پنج ساله ات. می دونم که تو خیلی مهربونی، قدر منو وقتی که شهید شدی می دونستی.
من تو رو خیلی دوست دارم. من دوست دارم اندازه تو بشم بابا. تو ناز منی.
وقتی که من می دیدم چشات سبز آبیه خوشحال می شدم بابا جون. روزی که شهید شدی دوست داشتم.
تابوتتو وقتی که آوردن دیدمت چشات یه رنگ قشنگی بود. تو نبودی که منو ببینی چادر انداخته بودم.
وقتی که تابوتتو باز کردن من یه جوری شده بودم . وقتی که تو خیابون بودم تورو هنوز نیاورده بودن من عکس تورو گرفته بودم بغلم. تو نبودی که ببینی من عکس تورو گرفتم.
من دوست نداشتم تو شهید بشی برای اینکه تا هفت سالم بشه پیشم باشی.
من می دونم تو دوست داشتی من یه دختر با حجاب چادری باشم.
بابا جون من تو رو خیلی دوست دارم.
در آینده من بهت قول میدم یه دختر چادری با حجاب بشم. تو نیستی که ببینی من دارم چادر میندازم اما روحت می بینه بابا جون.
من مامانمو خیلی دوست دارم باباجونم؛ خودم ازش مراقبت می کنم.
شاممو تا آخر می خورم، وقتی که رفته بودم مهد لقمه ام رو تا آخر خوردم.
ببخشید بابا جون تو وقتی که می گفتی بسم الله الرحمن رحیم بگو من وقتی رفتم مهد آب رو بدون بسم الله خوردم.
بابا جون تو روحت می بینه من بلدم اسم خودمو بنویسم، بابا جون دلم برات تنگ شده خودت می دونی خودت داری گریه هامو می بینی خودت می بینی که من میرم کنار عکست. خودت می دونی که من تورو خیلی دوست دارم.
من یادمه که تو باهام بازی می کردی، نازم می کردی، باهم عکس می گرفتیم. می گفتی بیا اینجا به من تکیه بده من تورو نازت کنم سما دخترم.
تو منو خیلی دوست داشتی منم تورو خیلی دوست دارم بابا جونم.»
آن چه که در این دل نوشته شاخص می باشد اهمیت مسئله حجاب در نگاه شهید می باشد که «سما»ی پنج ساله با تمام کودکی اش آن را درک کرده است و سعی در رعایت آن دارد. ان شاا... که اهمیت این مسئله را ما نیز درک کنیم و به آن جامه عمل بپوشانیم.
** روحش شاد؛ یادش گرامی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هشتاد_و_یک1⃣
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_دوم2⃣8⃣
نمیدونم چقدر گذشت که همونجوری وسط اتاق نشسته بودم و دور سرمو گرفته بودیم.
با بلند شدن صدای آهنگ گوشیم از روی زمین برش داشتم و به صفحش نگاه کردم.
اشک باعث شد نتونم بخونم شماره رو و همینجوری جواب دادم😭
با صدایی خشن که از اثرات گریه و هق هق بود گفتم: الو
ناشناس: سلام ببخشید شما با من تماس گرفتید؟
خدای من صدای محمده منه... دستام شروع به لرزیدن کرد😣
محمد: الووووو
سریع گوشیو قطع کردم.
محمد دوبار دیگم زنگ زد و من رد دادم.
از کاری که میخواستم بکنم مطمئن نبودم... جملات رو بارها نوشتم و پاک کردم و آخرشم با یه یاعلی سند کردم برای محمد😔
دوباره از اول پیامو خوندم😒
*سلام آقای حسینی. فائزه هستم میخواستم حاج اقا و حاج خانوم رو دعوت کنم برای عید نوروز مراسم عقدکنون دارم. به دور از ادب بود اگه خبر نمیدادم. امیدوارم تشریف بیارید. یاعلی*
واااای نههههه😱
اگه فردا شب از علی بپرسه و اون بهش بگه نه چی؟؟؟😱
باید امشب به بابا خبر بدم که من برای عید نوروز مشکلی ندارم برای عقد😢
شاید اینم قسمت و تقدیر من بوده... دل به تقدیر میدم خدایا... میدونم تو حواست بهم هست...😭
یه نیرویی منو بی اختیار به سمت اتاق علی کشید... در اتاقشو که باز کردم به سمت اولین چیزی که به چشم میومد رفتم... گیتار علی رو برداشتم و روی تختش نشستم... از بچگی عاشق گیتار بودم... بعد اینکه علی رفت کلاس و یاد گرفت به منم یاد داد... ولی هیچ وقت در نبود علی یا در تنهایی بهش دس نزده بودم... دستمو روی تار هاش کشیدم🎸
بی ارده شروع کردم به زدن و خوندن آهنگ متلاشی حامد... نمیدونم چرا... مقصر کی بود... اون... من... زمونه... قسمت... فقط اینو میدونم که تنها کسی که زندگیش متلاشی شد من بودم....😭
با بغض شروع کردم به خوندن:
*داری از تو متلاشی میشی
مثل وقتی که نباشی میشی
مثل اونی که شکستی میشی
بدتر از اینی که هستی میشی
مثل دریا متلاتم میشی
یه پریشونی دائم میشی
وقتی از دست همه گریونی
پشت اشکای کی قایم میشی*
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هشتاد_و_دوم2
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_سوم3⃣8⃣
گیتار و گذاشتم روی تخت علی و با چشمای متورم و قرمز از اتاق بیرون اومدم.
چندتا مشت آب سرد به صورتم زدم تا چشمام برگرده به حالت طبیعی خودش... وضو گرفتم و نماز مغرب و عشامو خوندم.... دیگه نمیخواستم گریه کنم... دیگه نه... هر چقدر گریه و زاری کردم کافیه... میخوام احساسمو بکشم... منی که میخوام سر سفره عقد مهدی بشینم باید همه عشق و احساسمو له کنم... باید سنگ شم😑
بابا و مامان تقریبا ساعت یازده و نیم رسیدن خونه جلوی تلویزیون نشسته بودم و شهرزاد نگاه میکردم... چقدر شبیه شهرزاد قصه ام... اون برای جون فرهادش ازش گذشت و منم برای دل محمدم ازش گذشتم...😔
مامان و بابا کنارم نشستن و مشغول تماشای فیلم شدن🖥
بابا: چه خبر؟
یاعلی زیرلب گفتم و شروع کردم.
_بابا من برای عید نوروز آمادگی کامل دارم. هرچی شما بگید باباجون.
مامان پرید وسط حرفم: فائزه جان بابات خیلی شلوغش کرده... خیلی زوده عید نوروز... خواهش میکنم بخاطر لجبازی زود تصمیم نگیر...(به بابام رو کرد و ادامه داد)حاج آقا با شمام هستم ها... بخاطر لجبازی زندگیه دخترتو تباه نکن...😔
بابا: این دختر خودش زندگیشو تباه کرده 😡
_مامان من شما نگران چی هستی؟ من خودم بیشتر از همه بفکر زندگیمم. همون عید نوروز عقد میکنیم.
از جام بلند شدم که برم تو اتاق دوباره برگشتم سمتشون و گفتم: من الان میرم به علی خبربدم آمادگی داشته باشه😑
گوشی رو برداشتم و یه اس براش فرستادم.
*سلام داداشی. همه برنامه ها درست شد... قرار شد عیدنوروز من و مهدی عقد کنیم...*
به دقیقه نکشیده بود که علی زنگ زد📱
_الو
علی: فائزه چی داری میگی؟😳
_خوشحال نشدی؟ عروسی خواهرته ها😢
علی: این مسخره بازیا چیه؟ چرا این قدر عجله؟😡
_بابا اینجوری میخواد... منم حرفی ندارم...
علی: بابارو بهونه نکن... شوخی نیست فائزه زندگیته ها...
_علی جان... من خودم اینجوری خواستم... تو نگران نباش... پای خودم...
علی با تندی گفت: لعنت به تو و کله شق بازیات😡
بعدم تلفن رو قطع کرد... هه... میخوام فراموشت کنم آقامحمد... شاید این ازدواج مقدمه ای شد برای فراموشی تو....
ولی من چی بگم که حتی تو ذهنتم نیستم که بخوای فراموشم کنی...
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 06 September 2020
قمری: الأحد، 17 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
چندی ست ...
خو گرفتہ دلم ...
با ندیدنت
عمری نمانده است ...
الهے ببینمتـ❤️ـ
سلام موعـ❤️ـود مهربانم ....
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
شـنـیـدمـت که نـظـر مـیکـنـی بـه حـالِ ضـعـیـفـان،
تـبـم گـرفـت و دلـم خـوش
بـه انـتـظـارِ عـیـادت...
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#صبحتون_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام علی (ع):
🔹كسى كه بدون بصيرت عمل كند، مانند كسى است كه به دنبال سراب بيابان راه پيمايد. او هر چه تندتر رود دورتر مى افتد.(امالی مفید: ص۴۲، ح۱۱ )
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔅 #هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه 486
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•