eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
929 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸امام سجاد(ع): 🔹گفتار نیک، ثروت را زياد و روزى را فراوان مى ‏كند، مرگ را به تأخير مى‏ اندازد، انسان را در خانواده محبوب مى ‏كند و به بهشت وارد مى ‏نمايد. (خصال : ص ۳۱۷، ح ۱۰۰) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💠 الله غلامي (شهيد دفاع مقدس) 💠 : شهيد نصرالله غلامي در سال ۱۳۳۷ش در خانواده‌اي متدين و مذهبي در محلات ييلاق فارس ديده به جهان هستي گشود. دوران کودکي را با شور و شعفي زائدالوصف در فضاي ساده و صميمي عشاير دلاور و غيور سپري نمود و در هفتمين بهار زندگي خود، جهت آموختن علم و دانش راهي مدرسه گرديد. نصرالله هنوز ۸ سال بيش‏تر نداشت که فقدان مادر را تجربه کرد اما با وجود تندبادهاي زمانه باز هم نااميد نگرديد و با زندگي در کنار عمويش، وارد برهه جديدي از حيات دنيوي خود شد. وي در سن ۱۴ سالگي و پس از اخذ مدرک سيکل، در آموزشگاه نوجوانان نيروي زميني ارتش، دوره دوساله‏اي را با پشتکار و جديت به پايان رساند. نصرالله در سال ۱۳۵۸ش بعد از پيروزي انقلاب شکوهمند اسلامي، با يکي از دختران متعهد و مسلمان عشاير پيمان زناشوئي بست. وي به‏دنبال آغاز غائله کردستان که دل هر مسلماني را مي‌آزرد، در سرکوبي و براندازي عوامل خودفروخته و گروهک‏هاي خائن حضوري فعالانه پيدا کرد. سپس با آغاز جنگ تحميلي رژيم بعثي عراق عليه نظام مقدس جمهوري اسلامي ايران، مشتاقانه جهت انجام تکليف به سوي جبهه‌هاي حق عليه باطل شتافت و در بسياري از عمليات‏هاي جنگي شرکت کرد. جبهه‌هاي سوسنگرد، سرپل ذهاب و فکه همگي بر رشادت‏هاي اين دلاورمرد گواهي مي‌دهند. نصرالله در مردادماه سال ۱۳۶۰ش به منطقه عملياتي غرب (سقز) اعزام گرديد و در روز پنجم شهريورماه همان سال در عملياتي نظامي به‏همراه يکي از يارانش در سن ۲۳ سالگي نداي پروردگار را لبيک گفت و به ديدار دوست شتافت. مزار شهيد نصرالله غلامي در گلستان شهداي دارالرحمه شيراز قرار دارد. از اين شهيد گرانقدر دو فرزند به يادگار مانده است. ✅ : نرم افزار روزنگار شهدا(کانون گفتگوی قرآنی) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌷 روایت مادر شهید محمدرضا دهقان 🌾 به پیاده روی اربعین رفتیم.محمدرضا هم خیلی اصرار داشت که بیاید ⚡️اما گفتیم که بگذار ببینیم اوضاع در چه حالی است کسب کنیم سال دیگر با هم💞 برویم. 🌾 ای که دوستش هدیه🎁 داده بود را داد تا در حرم (ع) تبرک کنم.اما من در شلوغی های حرم گمش کردم🙁 و هر چه گشتم پیدایش نکردم🚫 و خلاصه برایش یک خریدم و تبرک کردم. 🌾به جریان را گفتم،میدانستم خیلی به چفیه علاقه💞 داشت و از او کردم اما او در جواب گفت که فدای سرت من روا می شود😊. 🌾وقتی به رسیدیم در مورد حاجتش و چرایی آن از محمدرضا سؤال کردم❓ و او در جواب گفت که اگر چیزی را در ائمه گم کنی حاجت روا می شوی😍 .من حاجتم این است که بشوم .تا سال دیگر زنده نیستم🌷. 🌾من خیلی ناراحت شدم😔 و در جوابش گفتم که به عراق میروی⁉️گفت جنگ فقط آنجا نیست در هم هست من در سوریه . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
زینب خودسازی میکرد و روی خودش کارکرده بود اینکه پنج شنبه ها روزه بگیره هرروز قرآن بخونه... و و و توی تک تک کتابای درسیش نوشته بود«اومی بیند!»🍃 میگفت:نمیخوام حتی یک لحظه هم غافل بشم واینجوری گناه نمیکنم😇 این عقیده رو داشت که همه ی آدما پاکن‌،خدافطرت اوناروپاک آفریده واگه اخلاقشون بده بخاطرتاثیرگذاری شرایط محیطه... «شهیده-زینب-کمایی» راوی:خواهرشهید 🌷 @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🌺وقتی از سفر کربلا برگشت، مادرش پرسیده بود چه چیزی از امام حسین علیه السلام خواستی؟ مجید گفته بود: از امام حسین علیه السلام خواستم آدمم کنه ... ✨فرمانده یگان فاتحین تهران می گوید: شب قبل از آغاز عملیات متوجّه شدم مجید با یکی دیگر از دوستانش در حال کندن یک کانال است. بلند گفتم مجید چند بار گفتم خاکبازی نکن؟ لباس آستین کوتاه پوشیده بود. گفتم: چرا خالکوبی‌ ات مشخص است؟ چند بار گفتم بپوشان؟ پاسخ داد «این خالکوبی یا فردا پاک می شود، یا خاک می شود». •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ و در این میانه زینب حکایتے دیگر بود، در آن بیابانے که قدم از قدم نمے شد برداشت ، در آن کربلاے آتشناک ، زینب به اندازهٔ تمام عمرش پیاده رفت و حرفے از عطش نزد . کلامے از تشنگے نگفت . غریب بود این زن ! اگر زنے میخواست با آن حجاب تمام و کمال که گرماے مضاعف را دامن میزد ، در زیر آن آفتاب نیزه وار ، دمے بنشیند ، دوام نمے آورد . کجایے بود این زن ؟ چه صولتے ! چه جبروتے ! چه فخری ! چه فخامتے ! چه شکوهے ! چه عظمتے ! فیلم از •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ‍ 🌸🍃🌸 خاطره ای زیبا و کوتاه از شهید مدافع حرم محمودرضا بیضایی: 🌷🕊یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، به پوستر حاج همت روی کمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من، همان جمله ی حاج همت است. 🌹" با خدای خود پیمان بسته‌ام تا آخرین قطره خونم، در راه حفظ و حراست از این انقلاب الهی یک آن، آرام و قرار نگیرم." همین هم شد تا شهادتش برای اهدافش آرام و قرار نگرفت. روحش شاد با ذکر 🌸🍃🌸 ‍ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_صد_و_چهارم4⃣
⃣0⃣1⃣ توی دلم آرامش عجیبی سرازیر شد... مطمئنم تصمیمم درسته و خدا مدافع و پشتیبانه منه... دلمو از یاد خدا پر کردم و قرآن رو بستم و سرمو گرفتم بالا و به آینه جلوم خیره شدم که صورت خندون مهدی توش افتاده بود😄 به یاد آوردم تمام بدبختی هایی که توی این مدت خودم و خانوادم کشیدیم... محمدمو بیاد آوروم... محکم و باصدای بلندی گفتم: _نه😑 *چییییی؟ صدای همه همزمان بلند شد و گفتن : چی؟؟؟ چیشده دختر؟؟؟ فائزه دیوونه شدی؟؟؟ قبل اینکه کسی چیزی بگه از جام بلند شدم و به صورت متعجب همه و مبهوت مهدی خیره شدم. _تو مکر آخر شیطان بودی مهدی😡 ولی حتما نشنیدی که میگن والله خیر الماکرین😏 از وسط سفره عقد رد شدم و داشتم از اتاق میرفتم بیرون. بابا: فائزه صبرکن😐 به طرف بابا برگشتم و با شرمندگی نگاهش کردم😔 بابا به طرف مهدی رفت و بین اون همه صدای پچ پچ که بلند شده بود یه سیلی محکم به مهدی زد👋 خاله ناهید یه جیغ خفیف کشید و مامانم گفت: چیکار میکنی؟؟؟😱 مات و مبهوت نگاهش کردم... باورم نمیشد...😢 بابا بهم نزدیک شد و سوییچ ماشین رو گذاشت توی دستم و سرمو بوسید😘 بابا: برو دنبالش فائزه... برو پیداش کن😑 علی: اینجا چه خبره فائزه؟ بابا: تو برو دختر من به همه توضیح میدم. با گریه دست بابارو بوسیدم و سریع رفتم روی حیاط و از خونه اومدم بیرون با چادر رنگی سفید😭 پشت ماشین نشستم و با یه یاعلی ماشین رو روشن کردم🚗 ضبط ماشین رو روشن کردم و صدای آهنگ لشگر فرشتگان حامد پخش شد... شدت گریه ام بیشتر شد... یاد اون روز روی کوه افتادم که محمد اینو برام خوند😭 باید پیداش کنم... باید برم پیشش... خدایا ازت ممنونم... خدایا محمدمو بهم پس دادی... حضرت زهرا ممنونم... 😭 سرگردون توی خیابونای شهر میگشتم و گریه میکردم😭 به خودم که اومدم دیدم نزدیک مزارشهدام... 😢 نمیدونم چه نیرویی ناخداگاه منو کشیده بود اینجا😭 یه حسی بهم گفت محمد اینجاست... اره... قلبم دروغ نمیگفت... قلبم منو تا اینجا کشونده بود...😢 ماشین و پارک کردم و پیاده شدم. از پله های گلزار پایین رفتم و مردی رو دیدم که کنار مزار شهید مغفوری نشسته بود...😭 آره خودشه... اون مرده منه... اون محمده منه....😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_صد_و_پنجم5⃣0⃣1⃣
⚘﷽⚘ ⃣0⃣1⃣ بقیه پله هارو با دو اومدم پایین و به طرف قبر شهید مغفوری رفتم. محمد پشت به من نشسته بود... همه جا تاریک بود و صدای دعای کمیلی که از مهدیه مصلی میومد سکوت شب رو میشکست... چند قدم به طرف جلو برداشتم و ایستادم. مردد بودم برای صدا کردنش... میترسیدم... بعد شیش ماه میخواستم اسمشو صدا بزنم...😢 _محمد...😭 محمد مثل فنر از جاش پرید و به طرف من برگشت... نگاهش توی نگاهم گره خورد... دیگه مثل وقتی که نامحرم بودیم نگاهشو ازم نگرفت... خیره شده بود به چشمام و من مست چشماش بودم... شاید این تاریکی شب باعث شد بهتر ببینم... چماش قهوه ای روشن بود نه عسلی... خدای من... چه رنگ فوق العلاده ای... یه قدم به محمد نزدیک شدم و اون ثابت سرجاش وایساده بود... چشمام پر از اشک بود و گلوم پر از بغض... فقط یه تلنگر کافی بود تا مثل بارون ببارم... صدای محمد شد همون تلنگر...😭 محمد: فائزه...😢 با صدایی که میلرزید گفتم: جانِ فائزه😢 محمد با صدایی پر از بغض: باهاش ازدواج...😭 _نهههه😣 نهههه محمد😣 محمد: پس چی...؟ _محمد باید بهت توضیح بدم... خیلی چیزا هست که نمیدونی...😔 محمد پشت کرد بهم و نشست سرمزار شهیدگمنامی که کنار شهیدمغفوری بود... با فاصله کنارش نشستم و میون گریه هام شروع به حرف زدن کردم...😭 _یکی بود... یکی نبود.... 😢 و شروع کردم به گفتن همه چیز...😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا