eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۱ آبان ۱۴۰۰ میلادی: Tuesday - 02 November 2021 قمری: الثلاثاء، 26 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️8 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️12 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️14 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️38 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️46 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترانه بهانه •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
‌•• هرصبح⛅️ زنده‌مےشوم✨ ازخنده‌هاۍدوست🙂🌱 لبخنددوسٺ .. ناب‌تریݩ‌شڪل‌گفتگۆست✌️🏼 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ أولَي الأشياءِ أن يَتَعَلَّمَهَا الأحداثُ الأشياءَ الّتي إذا صارُوا رِجالاً إحتاجُوا إلَيهَا بهترين چيزي كه نوجوانان بايد فراگيرند ، چيزهايي است كه در بزرگ‌سالي خود به آنها نياز خواهند داشت . 📚 شرح نهج‌البلاغه ، ابن ابي الحديد ، ج ۲ ، ص ۳۳۳ . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣﷽❣ 35 چرا خدا نماز رو تکراری قرار داده ؟ استاد پناهیان؛ چرا خدا نماز رو اینقدر تکرای ویه جور، وبايه قبله ، با یه ذکر ،براي ما قرار داده ؟ در خونه خدا بایستیم بگیم خدایا خواستی نماز برای ما تاز گی نداشته باشه ؟ پس چی میخوای داشته باشه ؟ اونو بما بده خواستی شیرینیهای نماز از من گرفته بشه ؟ ✅ چون یه عمل جدیدی که نیست 《فی کل جدید لذه 》 در هر چیز جدیدی لذته ، از بس تکراری میشه لذتش از بین میره خواستی یه عملی انجام بدم که بخاطر جدید بودنش لذت نداشته باشه ؟ پس اگه اینو نداره چی داره ؟ به من اونو بده ✅ اونوقت خواهی دید که این نماز تکراری فلسفه ی اولش اینه که به آدم ادب یاد بده خیلی ها بلدند به غریبه که میرسند لبخند بزنند اگه راست میگی به اون آدمی که تکراریه به پدرت ، مادرت ، همسرت ، بچه ات به اونا که میرسی عین غریبه ها لبخند بزن ، این نشون میده با ادبی. آدمی که ادب نداشته باشه به آدمای تکراری ، دیگه لبخند نمیزنه فقط برای غریبه ها لبخند میزنه و تحویلشون میگیره به تکراریها که میرسه عین ماست نگاه میکنه این آدم ادب نداره ، ادب نداره ، 😏😏 یعنی هرچی دلش میخواد انجام میده نمازم یه جوریه که اینقدر تکرار میشه که تو دیگه دلت نخواد ⛔️ اینقدر تکرار شده که تو دیگه ازش لذت نبری ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۵ #عاشقانه دومدافع میکرد دعواتون شده؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب رو داخل لیوان
۳۶ دومدافع خلوت بود _ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم همین که وارد شدیم آرامش خاصی پیدا کردم اصلا خاصیت کهف همین بود وقتی اونجایی انگار از تعلقات دنیایی آزاد میشی هیچ چیزی نیست که ذهنت رو درگیر و مشغول کنه کنار قبر ها نشستیم فاتحه خوندیم چند دیقه بینمون سکوت بود _ علی سکوتو شکست و بدون هیچ مقدمه ای گفت... _ پیکر مصطفی رو نتونستن بیارن عقب افتاد دست داعش چشماش پر از اشک شد و سرش رو تکیه داد دستی به موهاش کشید و با یک آه بلند ادامه داد _ من و مصطفی از بچگی تو یه محله بزرگ شده بودیم خنده هامو گریه هامو دعوا هامو،آشتی هامو هیئت رفتنامون همش باهم بود _ من داداش نداشتم و مصطفی شده بود داداش من هم سن بودیم اما همیشه مثل داداش بزرگتر ازش حساب میبردم و به حرفش گوش میدادم کل محل میدونستن که رفاقت منو مصطفی چیز دیگه ایه تا پیش دانشگاهی باهم تو یه مدرسه درس خوندیم همیشه هوای همدیگرو داشتیم _ کنکور هم دادیم. اما قبول نشدیم بعد از کنکور تصمیم گرفتیم که بریم سربازی سه ماه آموزشیمونو باهم بودیم اما بعدش هرکدوممون افتادیم یه جا اون خدمتش افتاد تو سپاه کرج منم دادگستری تهران برامون یکم سخت بود چون خیلی کم همدیگرو میدیدیم _ بعد از تموم شدن سربازی مصطفی همون جا تو سپاه موند هر چقدر اصرار کردم بیا بریم درسمونو ادامه بدیم قبول نکرد میگفت یکم اینجا جابیوفتم بعدش میرم درسمم ادامه میدم _ همیشه با خنده و شوخی میگفت: داداش علی الان بخوای زن بگیری اول ازت میپرسن حقوقت چقدره خونه داری ماشین داری کسی به تحصیلاتت نگاه نمیکنه که بنظرم تو هم یه کاری برای خودت جور کن ازش خواستم منم ببره پیش خودش اما هر چقدر تلاش کردیم نشد که نشد _ از طرفی بابا هم اصرار داشت که من درسم و ادامه بدم اون سال درس خوندم و کنکور دادم و رشته ی برق قبول شدم من رفتم دانشگاه و مصطفی همچنان تو سپاه مشغول بود _ ازش خواستم حالا که تو سپاه جا افتاده کنکور بده و وارد دانشگاه بشه اما قبول نکرد میگفت چون تازه مشغول شدم وقت نمیکنم که درس هم بخونم یک سال گذشت. من توسط آشنایی که داشتیم تو همین شرکتی که الان کار میکنم استخدام شدم. _ ما هر پنج شنبه میومدیم کهف هیئت. مصطفی عاشق کهف و شهدای اینجا بود اصلا ارادت خاصی بهشون داشت هیچ وقت بدون وضو وارد کهف نشد _ یه بار بعد از هیئت حالش خیلی خراب بود مثل همیشه نبود اولش فکر کردم بخاطر روضه ی امشبه آخه اون شب روزه ی به شهادت رسوندن ابی عبدالله رو خونده بودن. مصطفی هم ارادت خاصی به امام حسین داشت. همیشه وقتی تو قضیه ای گیر میکرد به حضرت توسل میکرد _ یک ساعتی گذشت اما حال مصطفی تغییری نکرد گران شده بودم اما چیزی ازش نپرسیدم تا اینکه خودش گفت که میخواد در مورد مسئله ی مهمی باهام حرف بزنه دستشو گذاشت روشونمو بابغض گفت: داداش علی برام خیلی دعا کن، چند وقته دنبال کارامم برم سوریه _ دارم دوره هم میبینم اما این آخریا هرکاری میکنم کارام جور نمیشه شوکه شده بودم و هاج و واج نگاهش میکردم موضوع به این مهمی رو تا حالا نگفته بود اخمام رفت تو هم لبخند تلخی زدم .دستم گذاشتم رو شونشو گفتم : دمت گرم داداش حالا دیگه ما غریبه شدیم _ حالا میگی بهمون اینو گفتم و از کنارش گذشتم دستم رو گرفت و مانع رفتنم شد کجا میری علی این چه حرفیه میزنی به ما دستور داده بودن که به هیچ کس حتی خانواده هامون تا قطعی شدن رفتنمون چیزی نگیم _ الان تو اولین نفری هستی که دارم بهت میگم داداش از تو نردیکتر به من کی هست!!!!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت38 –اگه دخترا جایگاه خودشون رو حفظ کنن، خیا
🕰 در جا از حرفم پشیمان شدم."آقا‌جان گفته بود که باید زبونم رو تربیت کنم. انگار این زبونم تربیت پذیر نیست. مادر با اخم نگاهم کرد.دست از خیالات برداشتم و سر به زیروارد آشپزخانه شدم. خودم را پشیمان نشان دادم و مظلومانه شروع به سرخ‌کردن بادمجانهایی شدم که مادر پوست کنده بود و کنار اجاق گاز گذاشته بود.سرم را بالا گرفتم."ای خدای غافلگیر کننده رحم کن."سرخ کردن بادمجانها که تمام شد.آن معجزه رخ داد.مادر کنارم ایستاد و گفت:–دستت درد نکنه. بیا این پیازها رو هم سرخ کن. تا به حال مادر از من تشکر نکرده بود.–خواهش می‌کنم مامان جان، وظیفمه، این حرفها چیه."ای خدای غافلگیر کننده پس تو اینجوری واسه آدم می‌ترکونی. خیلی باهالی."مادرحق به جانب روبرویم ایستاد.–خب پس تو که می‌دونی وظیفته قبل از این که من بگم بیا کمک کن دیگه، باید حتما یه تشر بهت بزنم.نگاه مبهوتم را به طرف سقف سُر دادم و گفتم:–چشم.سر سفره‌ی شام پدر رو به امیر محسن کرد و گفت:–دیگه کم‌کم باید گوشت رو آزاد بخریم. کم‌کم سهمیه‌ایی رو دارن جمع میکنن.امیر محسن گفت:–بهتر آقاجان، اینجوری که نمیشه، همه‌ی وقتتون توی صف گوشت هدر بره. پدر گفت:–دلم می‌سوزه، آخه مردم از کجا بیارن یهو قیمت کباب سه برابر بشه.مادر گفت: –خیر نبینن اونایی که این بلا رو سر ملت میارن. کاش فقط گوشت بود، فوقش آدم نمیخره، همه چی رو گرون کردن. خدا خودش سزاشون رو بده.امیر محسن گفت:–خودمون رای دادیم مامان جان، خدا چیکار کنه. پدر گفت:–ما که رای ندادیم ولی خب، خشک و تر با هم می‌سوزه.–ما می‌تونستیم بیشتر روشنگری کنیم. خوب کار نکردیم، باید یه جوری سعی می‌کردیم از این دو قطبی بازیا دور باشیم. هر یه نفر ما فقط یه نفر رو قانع می‌کرد، الان اوضاع این نبود. ما یه جورایی باهاشون لج کردیم، نخواستیم متحد باشیم. دلسوزی نکردیم آقا جان. مهربون نبودیم. باید بیشتر می‌گفتیم، ما دنبال برنده شدن بودیم. الانم بدمون نیومده که حرفهای ما درست از آب درامده و اونا شرمنده شدن.پدر به دهان امیر محسن زل زده بود.–حرفت درسته ولی نشدنی، من خودم با چندتاشون صحبت کردم، بعد اسم چند نفر را نام برد و ادامه داد:–یادت نیست چه حرفهایی میزدن،اونقدر با اطمینان حرف میزدن که من رو هم به شک انداخته بودن. البته الان دیگه حرفی نمیزنن. وقتی از دور من رومی‌بینن راهشون رو کج می‌کنن و ازاونور میرن. این دو قطبی و این حرفها رو هم خودشون به وجود آوردن دیگه. مادر گفت:–حالا بگیم انتخابات رو اشتباه کردن یا هر چی، گذشته و رفته، الان چرااینجوری می‌کنن؟ من نمیدونم مردم چشون شده به هم دیگه رحم ندارن. رفتم بادمجون بخرم، آقا نادر کلی کشیده رو قیمت، میگم چرااینقدرگرونش کردی؟ میگه خانم قیمت دلار خیلی رفته بالا، –بهش گفتم خب رفته باشه، انصافم چیز خوبیه.میگه انصاف رو ببر در مغازه ببین چیزی می‌تونی باهاش بخری.پدر و امیر محسن سرشان را به علامت تاسف تکان دادند. من سکوت کرده بودم و از این بالا رفتن قیمت دلار و غیره فقط حرص می‌خوردم. چون فقط به این موضوع فکر می‌کردم که این گرانیها چه ضربه‌ی سختی به ازدواج جوانها میزند و خواستگاریها چقدر کمتر و کمتر خواهد شد. یاد حرف عمه افتادم که می‌گفت، این که ازدواج کردن جوونها روز به روز کمتر میشه، اکثرش به خاطر اوضاع بد اقتصادی نیست. دلیلش تغییر کردن ذائقه‌ها و سبک زندگیهاست. رو به امیر محسن گفتم: –عمه می‌گفت بیشتر از این که نگران گرونی و انتخاب باشیم باید نگران تغییر ذائقه‌ی مردم باشیم. اگه اون درست بشه، بقیش خودش حل میشه.مادر گفت: –وا! یعنی چی؟ وقتی نون نباشه دیگه... امیر‌محسن گفت: –منظور سلیقس مامان، این حرف هم درسته، یعنی آدمها الان اولویتش همون خوب خوردن و راحت زندگی کردنه، رای و انتخابشون هم در راستای رسیدن به همین هدفشونه، دشمن سالهاست داره کار میکنه و خب موفق هم بوده. ما تازه کم‌کم داریم از خواب پامیشیم.مادر و امیر‌محسن تا جمع شدن سفره حرف زدند. ولی من دیگر سکوت کردم. ترسیدم مادر دوباره حرفی بزند و مرا ضایع کند.موقع شستن ظرفها امیر محسن کنارم ایستاد و شروع به آب کشیدن ظرفها کرد و گفت:–روزه سکوت گرفتی؟–چی بگم؟ هر چی بگم مامان همچین با "موشک سجیل" میزنه که...–عه، اُسوه؟ تو اینقدر کینه‌ایی نبودی.با تشر گفتم: –اصلا از دست توام ناراحتم. من همه‌ی حرفهام رو به تو میزنم ولی تو تامرحله‌ی بیرون حرف زدن با صدف رفتی و به من بروز ندادی. وقتی بهت میگم زیادیم میگی...–الان اون چه ربطی...حرفش را خورد و ادامه داد:–باشه، معذرت می‌خوام. باید قضیه‌ی صدف رو بهت می‌گفتم. نگفتم چون هنوز خبر خاصی نیست. –حالا به جز یه جلسه که حرف زدید تو این مدتم کم و بیش ازش شناخت داشتی دیگه، نظرت چیه؟–اول تو بگو که دیگه ناراحت نیستی.لبخند زدم و او دنباله‌ی حرفش را گرفت. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت39 در جا از حرفم پشیمان شدم."آقا‌جان گفته ب
🕰 این لبخند یعنی... –تو از کجا فهمیدی من لبخند زدم؟چون یهو کلی انرژی مثبت به طرفم پرت کردی. –خدا رو شکر که تو هستی امیر محسن. بخصوص با حس‌های قوی که داری آدم راحت میتونه باهات حرف بزنه، لبخند زد. – در مورد صدف خانم فعلا اجازه بده یه جلسه دیگه باهاش حرف بزنم بعد بهت نظرم رو میگم. به شرطی که توام دیگه از حرفهای مامان نرنجی‌ها.چند بشقاب از آب‌چکان برداشتم تا امیر محسن راحت تر بتواند ظرفها را در آن قرار دهد. –راستش امیر محسن من بیشتر از حرف تو که گفتی باید به مامان "چشم "بگم ناراحت شدم.گاهی احساس می‌کنم تو این خونه کسی من رو نمی‌فهمه و همش باید زور بشنوم. گاهی مامان حرفهایی میزنه که دلم می‌شکنه.امیر محسن شیر آب را بست. –در مورد مامان کوتاه بیا، سعی نکن مدام جوابش رو بدی، اون مادرمونه، میدونم حرف شنوی ازش تمرین سختیه ولی عوضش بزرگمون می‌کنه. سعی نکن مامان رو تغییر بدی، همیشه فکر کن مامان همینه، تو باید خودت رو با حرفهاش وفق بدی. بهش محبت کن و اونقدر دوسش داشته باش که حرفهاش ناراحتت نکنه. اُسوه اگر آرامش میخوای فقط به فکر تغییر خودت باش. از دیگران طلبکار نباش.صبح که از خواب بیدار شدم به آشپزخانه رفتم و زودتر از مادر صبحانه را آماده کردم.وقتی پدر نان به دست از بیرون آمد و سفره‌ی آماده صبحانه را دید با لبخند گفت: –حتما مادرت خوشحال میشه. چند دقیقه بعد مادر به آشپزخانه آمد. با لبخند گفتم: –سلام مامان. نگاه متعجبش را اول به سفره و بعد به قوری و کتری روی اجاق گاز انداخت و گفت: –سلام. چه عجب بالاخره یه روز بلند شدی و وظیفت رو انجام دادی.همان لحظه امیر محسن وارد شد.خنده‌ایی که روی لبهایش بود را جمع کرد و گفت: –صباح‌الخیر، صباح‌النور، تقبل‌الله از همگی. مادر گفت: –این یکی که از تعجب کلا زبون مادریش رو فراموش کرد.پدر خندید و گفت: –امیر محسن بیا اینجا پیش من بشین. بعد رو به من گفت: –دخترم دستت درد نکنه، کاش هر روز صبح زودتر بیدار شی، بدون تو صبحانه خوردن صفا نداره. امیر محسن لقمه‌ایی که برایم گرفته بود را به طرفم گرفت و گفت: –اُسوه خیلی پرانرژیه آقاجان، الان در جای جای این آشپزخونه انرژی پخش کرده. لقمه را از دستش گرفتم و گفتم: –آخه من دیگه باید صبح‌ها زودتر برم سرکار. واسه همین دیگه باید صبح زود بلند شم. پدر گفت: –امیر محسن ‌گفت بهم که تو یه شرکت کار پیدا کردی، کارت چطوره بابامی‌خوای ما برسونیمت بعد بریم رستوران. –نه آقا جان. با مترو سر راست تره. شما من رو تا ایستگاه برسونید. کارمم خوبه، حالا تازه مشغول شدم.مادر گفت: –آهان، پس به خاطر خودت بیدار شدی؟ ما رو باش، من فکر کردم به خاطر ماصبح زود بیدار شدی صبحونه حاضر کردی. –چه فرقی داره مامان‌ جان، اصلا از این به بعد آماده کردن صبحانه با من، شما دیگه بلند نشید می‌تونید تا هر وقت که دوست داشتید بخوابید.مادر گردنش را بالا داد و گفت: –خب منم هر روز میرم پیاده روی دیگه، بخوابم که چی بشه، روز به روز تنبل‌تر بشم؟امیر محسن گفت: –آره بابا، مامانم ورزشکاره. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۳ آبان ۱۴۰۰ میلادی: Thursday - 04 November 2021 قمری: الخميس، 28 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️10 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️12 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️36 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️44 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ❤️❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 💌جــواب سـلام‍‌ღ واجــب اسـت...🌱✨ پـس بیـایید ﳙــر روز بـہ او سـلام‍‌ـღ کنـیم‍‌...♥️🖐🏻 🌷 🌿 💐• •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ عالم بہ عشق روے تو بیدار میشود هر روز عاشقای تو بسیار میشود وقتے سلام میدهمت، درنگاه مݧ تصویر ڪربلاے تو تڪرار میشود سلام مـولاے مـن❤️✋ 🌸🍃عاشقان امام حسین(ع) ❤️❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ مے گویند ڪه ابتداے صبــح رزق بندگانت را تقسیم میڪنی!! مے شود رزق من امـروز رفاقتی️ باشد از جنس شهـیدان .. با عطـر شهــادت .. ❤️❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌞 ✍ صبح که می‌شود؛ وقت پناه گرفتن است از شرّ مکرها و حیله‌هایی که شیطان، در شلوغیِ روز برایت تدارک می‌بیند! و چه زیرکانه، امام سجاد علیه‌السلام، هر صبح خود را در عظمت آغوش الله جا می‌کند؛ از شرّ هر چهار حمله‌‌ی شیطان ...👇 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ احْفَظْنَا مِنْ بَینِ أَیدِینَا وَ مِنْ خَلْفِنَا وَ عَنْ أَیمَانِنَا وَ عَنْ شَمَائِلِنَا وَ مِنْ جَمِیعِ نَوَاحِینَا، حِفْظاً عَاصِماً مِنْ مَعْصِیتِک، هَادِیاً إِلَی طَاعَتِک، مُسْتَعْمِلًا لِمَحَبَّتِک. اله من؛ سلامِ تو بر پیامبرِ من و أهلش! مرا از پیش‌رو (اضطراب آینده)، پشت‌سر (ماندن در گذشته)، راست(غرور از مقدسات) و چپ (دعوت به گناهان)، و خلاصه از تمام جهات (تمام حمله‌های شیطان) حفظ کن! از همان محفوظ ماندن‌ها که نافرمانی‌ات نکنم، و مطیعت باشم ... عاشقانه و از تهِ دل ❤️ ❤️❤️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ بادِرُو أحداثَكُم بِالحَديثِ قَبلَ أن تَسبِقَكُم إلَيهِمُ المُرجِئَةُ نوجوانان را قبل از اين‌كه دشمنانِ اعتقادي به سراغ آنان بروند ، حديث بياموزيد . 📚 ميزان الحكمه ، حدیث ۲۲۷۵۲ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۶ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•